تا وقیتکه خداوند هنر طعمه ای برای یک نویسنده ویا یک شاعر نفرستاده باشد ، او هم مانند دیگران به دنبال نان و آب و سر پناهی است ، زمانی آرام است که زخمی بر دل و یا اندوهی ویا عشقی گریبانگیرش شده باشد .
من از نه از ستایش دیگزان خشنود میشوم ونه از پرخاش آنها غمگین برای خود مینویسم آن بانک تحسین و ستایش فورا مانند حبابی روی آب خواهد ترکید و تحسین کنندگان خاموش میشوند وبه دنبال تازه ای میروند . من در انزوای خویشم و هنگامیکه او را میبینم ناگهان دچار دگرگونی میشوم بین عشق و نفرت ایستاده ام روی یک خط باریک مانند مو . وآرزو دارم از او بپرسم آیا درسر زمین خودت زنی ترا باندازه من دوست داشته است ؟ و آیا تو زنی را دوست میداری ؟ گمان نکنم ! این قصه ها کهنه شده اند وتنها درمیان کتب کهنه ونخ نما شده ما یافت میشوند .
هنگامیکه بازوانت را مانند دو مار بر پیکر ی میپیچانی وتحمل اورا ازاو میگیری آیا به کس دیگری نیز میاندیشی ؟ طبیعی است . وزمانی که لبان آتشین اورا میبوسی آیا دفکر لبان وبوسه های دیگری نیز هستی ؟ آنهم امکان دارد ، تو باعطش دائمی همین بوسه ها زنده ای . لبخند میزنی ؟ اینطورنیست ؟ زلیخا ی بیچاره زیباییش را ازدست داده ویوسف نیز گم شده وخداوند هم دیگر قدرت جادوییش فنا شده دیگر قادر نیست تا زیبایی زلیخارا باو برگرداند . امروز همه در دیگ سیاست میجوشیم ، پیرمردانی که صدایشان به زحمت شنیده میشود وزنانی که تازه روی کار آمده اند و سیاست را از روز کتابها میخوانند ، هیچکس خودش نیست همه در بیراهه ها گم شده اند .
امروز همه جا وهمه چیز غرق اندوه وخستگی است بنا براین زمانی که روح از نا امیدی مینالد رو به چه کسی بکند ؟ بسوی هوس ؟ نه ! چرا که بهترین سالهای عمر ما در همین راه نابود شد و هرگز جستجوی ما به نتیجه نرسید ، بسوی عشق ! اما کدام عشق ؟ برای دوره ای کوتاه ؟ نه ! به زحمتش نمی آرزد وچنین عشقی درحال حاضر وجود ندارد .
بسوی خاموشی و تنهایی ، اما زمانی که به درون خویش مینگرم ترا درآنجا غوطه ور میبینم ورای همه انسانها هیچ نشانی از گذشته درتو نیست وهیچ نشانی از آینده درتو نمیبینم و دران زمان غمها وشادی ها یکسان بسوی ویرانی ودیار عدم رهسپار میشوند .
ترا دوست میدارم ، برای خودت ، چرا ؟ نمیدانم ؟ سالهاست که ازمن دوری منهم از تو دورم اما همچنان درکنارت هستم روز و شب تو بسوی زندگی میروی ومن بسوی عدم شاید درپایان این راه دریک فرصت کوتاه باین شوخی زشت ومبتذل پایان دادیم شاید تو وحشت بکنی ویا شاید من از تو فرار کنم .
دوست داشتن وخاموش ماندن اوه ......پرودگارا چه آدمهای احمقی دراین جهان یافت میشوند ؟!پایان
یک دلنوشته / از دفترچه های دیروز ! / ثریا / اسپانیا / یکشنبه 11 مارس 2018 میلادی /