یکشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۶

بمن بگو !




 تا وقیتکه  خداوند هنر  طعمه ای برای یک نویسنده ویا یک شاعر نفرستاده باشد ، او هم مانند دیگران به دنبال نان و آب و سر پناهی است ، زمانی آرام است که زخمی بر دل و یا اندوهی  ویا عشقی گریبانگیرش شده باشد .
من از نه از ستایش دیگزان خشنود میشوم ونه از پرخاش آنها غمگین  برای خود مینویسم  آن بانک تحسین و ستایش فورا  مانند حبابی روی آب خواهد ترکید  و تحسین کنندگان خاموش میشوند وبه دنبال  تازه ای میروند . من در انزوای خویشم و هنگامیکه او را میبینم ناگهان دچار دگرگونی میشوم بین عشق و نفرت ایستاده ام روی یک خط باریک مانند مو . وآرزو  دارم از او بپرسم  آیا درسر زمین خودت  زنی  ترا باندازه من دوست داشته است ؟ و آیا تو زنی را دوست میداری ؟ گمان نکنم ! این قصه ها کهنه شده اند وتنها درمیان کتب کهنه ونخ نما شده ما یافت میشوند .

هنگامیکه بازوانت را مانند  دو مار بر پیکر ی میپیچانی وتحمل اورا ازاو میگیری آیا به کس دیگری نیز میاندیشی ؟ طبیعی است .  وزمانی که لبان آتشین اورا میبوسی  آیا دفکر لبان وبوسه های دیگری نیز هستی ؟ آنهم امکان دارد ،  تو باعطش  دائمی همین  بوسه ها زنده ای . لبخند میزنی ؟ اینطورنیست ؟  زلیخا ی بیچاره  زیباییش  را ازدست داده ویوسف نیز گم شده وخداوند هم دیگر قدرت جادوییش فنا شده دیگر قادر نیست   تا زیبایی زلیخارا باو برگرداند . امروز همه در دیگ سیاست میجوشیم ، پیرمردانی که صدایشان به زحمت شنیده میشود وزنانی که تازه روی کار آمده اند و سیاست را از روز کتابها میخوانند ، هیچکس خودش نیست همه در بیراهه ها گم شده اند .

امروز همه جا وهمه چیز غرق  اندوه وخستگی  است  بنا براین زمانی که  روح از نا امیدی مینالد رو به چه کسی بکند ؟  بسوی هوس ؟ نه ! چرا که بهترین   سالهای عمر ما  در همین راه  نابود شد و هرگز جستجوی ما به نتیجه نرسید ،  بسوی عشق ! اما کدام عشق ؟ برای دوره ای کوتاه ؟ نه ! به زحمتش نمی آرزد  وچنین عشقی درحال حاضر وجود ندارد .
بسوی خاموشی و تنهایی  ، اما زمانی که به درون خویش مینگرم ترا درآنجا غوطه ور میبینم  ورای همه انسانها  هیچ نشانی از گذشته درتو نیست  وهیچ نشانی  از آینده درتو نمیبینم  و دران زمان غمها وشادی ها یکسان بسوی ویرانی ودیار عدم رهسپار میشوند .

ترا دوست میدارم ، برای خودت ، چرا ؟ نمیدانم ؟ سالهاست که ازمن دوری منهم از تو دورم اما همچنان درکنارت هستم روز و شب  تو بسوی زندگی میروی ومن بسوی عدم  شاید درپایان این راه  دریک فرصت کوتاه  باین شوخی زشت ومبتذل پایان دادیم  شاید تو وحشت بکنی ویا شاید من از تو فرار کنم . 
دوست داشتن وخاموش ماندن  اوه  ......پرودگارا چه آدمهای احمقی دراین جهان یافت میشوند ؟!پایان 
   یک دلنوشته / از دفترچه های دیروز ! / ثریا / اسپانیا / یکشنبه 11 مارس 2018 میلادی /