یکشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۶

تیغ نگاه تو

هرکس به غلط در صدد یاری من شد
چون دید منم  سیر ز غمخواری من شد 

زآن چشم سیه  بر سرم آفتاد هوایی
تاثیر هوا  باعث بیماری من شد 
--------------------------------
از نیمه شب بیدارم ، علت آنرا میدانم  خیلی سعی کردم که بخود بقبولانم  این سرنوشت است  باید این راه را طی نمود اما نمیتوان گذشت وبی تفاوت بود  ، چقدر گاهی به بیدرد بودن وبی تفاوت بودن دیگران رشک میبرم ،  واین درحالی است که  درونم لبریز از زخم است   با آنکه هیچ یک از زخمها درد نمیکند  خود در این پندارم که انسانی سالم و تندرستم  اما در گوشه ای صدای وز وزی را میشنوم ،  من تا زخمی درد نگیرد  نمیشناسم . و زمانیکه انگشت روی آن زخم گذاشتند ناگهان  از درد فریاد میکشم .

 وتازه بیاد میاورم که چه زخمهایی  روی سینه ام نشسته  وبی دردند  ، ساکتند  با سر انگشتی فشرده نشده اند  از داشتن زخم تا داشتن درد راهیست بسیار طولانی .
روزی از داشتن گنجم آگاه شدم  واز قیمت آن  که کمی دیر بود  در آسمان را محکم کوبیدم  با مشت کوبیدم  اما نگهبانان خدایی که در آسمان هفتم نشسته مرا راه ندادند  وگفتند که از دزدان و دزدی بیخرم  و آنچه در آسمان است تنها متعلق بخداست و بندگان خوبش آنها را آورده اند ! تو درم و درهمی نداری  برگرد بسوی زمین همان زمین بایر و خشک .

پسر کوچک من باید  مرتب درسفر باشد برای ارائه برنامه هایش واحیانا فروش آنها از شمال آمریکا تا قعر دره های قاره هند از چین تا ماچین مرتب روی هواست وشب گذشته گفت : 
مدتهاست که توی سرم وگوشم صدای وزوز وآبشار میاید مرا کلافه کرده طبیب هم گفته چاره ای نداری این بخاطر پروازهای بیحساب توست بی امان وبی وفقه !   ناگهان احساس کردم هرچه درونم هست ویران شد  و خود در گوشه ای از تاریکی ها و ظلمات نشستم  خودم را به دور افکندم ، سالهای زیادی است  که خودم را از خودم جدا کرده وتبدل به یک رباط شده ام  ، قلبم تنها برای زنده ماندن درسینه ام میطپد  حال در آسمان هم بسته  آن آسمان خیالی  و تهی از هر خدایی  و هیچکس از کنج من باخبر نبود .

عیب های زیادی دارم خودم میدانم وهمه را شمرده ام  و میدانم که زخمهای درونم نیز به خاموشی عادت کرده اند  میلی هم ندارم  به چاره سازی آنها برخیزم  میلی هم ندارم کسی انگشت روی پیکرم بگذارد و جایی را فشار دهد ؟ درد داری ؟ نه! 
گاهی با سر انگشت زخم نهانی  دچار خونریزی میشود  و سخت فشرده میشوم  اما پنجره شعورم را باز میکنم  نور  عقل را برآن میفرستم  آن نور بسیار برنده و تیز است  وبر روی زخمهایم مینشیند   زخمهای آلوده بخون  .

برای همه غصه خوردم اما کسی نبود تا برایم غصه بخورد  من حقایق درونیم را از فرزندانم پنهان داشته ام  و خود وآ نها را از دریای فریب و کژ اندیشیها  کنار کشیده ایم  همه ما زخمی هستیم  چون زاده حقیقتیم واین راه بسیار دشواری است خار مغیلان دامنت را خواهند گرفت  و غرش طوفان و فریب  آبهای دریاها که همه تلخ و شورند .

دیگر مجالی برای تاریخ نکاری ملتی  ندارم که خودش از درون خودش بیخبر است  ونمیداند  تاریخش کجا گم شده  من چرا انگشت روی زخم پینه بسته آن بگذار ؟  آنها تاریخ واقعی را دوست ندارند  نه آنرا میخوانند و نه انرا مینویسند  باید تاریخ را درکپسو.لی گذاشت وبه درون  معده آنها فرستاد که از راه دیگری آنرا دفع میکنند   نجویده و نچشیده  آنرا قورت میدهند .

وتو ! ای یگانه یار دیرین  من ، جرا خفته ای؟  چرا پنهان وغا یبی ؟  من درد دارم  وتو مرا اتکار میکنی ،  من حقیقت را مقدس میدانم  وتو اعتقادی به آن نداری  .
حال باید دوباره آن خدای  پنهانم را بیابم  دردآورترین  زخم درونیم را باو نشان بدهم و از او بپرسم :
دیگر چرا ؟پایان 
 بی تو  ، امروز  عذاب دیگری 
ای دو چشمت  آفتاب دیگری

نا گوار این درد و این درماندگی 
مضحک این باری  که نامش زندگی 

ما دراین دوران  اینسان بیقرار
وای از روزی که باز آید بهار !
---------------------------------------------------ثریا ایرانمنش » لب پرچین« / اسپانیا / 11/03/2018 میلادی