جمعه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۶

روز نهم



سخن از زلف تو گویند  دل و شانه بهم 
مینمایند دو گم گشته خانه بهم 
سوختم زآتش  عشق تو ولی خرسندم 
که رسیدیم  در این ره من و پروانه بم 
آشنای تو بدل غیر تو را ره ندهد 
که نسازند  بیک خانه دو بیگانه بهم 
حرمت کوی تو گرشیخ و برهمن یابند 
نفروشند دگر کعبه و بتخانه بهم ..........صغیر اصفهانی

روز گذشته روز " من"  یعنی زن بود ! اما من درمطب  چشم  پزشک داشتم  زیر دستگاهها و اسکن و عکسبرداری و غیره دست و پا میزدم ،  پارگی  چشم راستم بیشتر شده بنا براین باید فورا عمل شود !!! در تمام این مدت چشمم به کامپیوتر او بود  ایکاش منهم یکی ا زآنها  را میداشتم  با آن صفحه بزرگ با آن کیبرد زیبا  نه این کتابی را که من زیر بغل گرفته ام هر بار هم دچار عطسه و سرفه و حال تهوع میشود ،   بهر روی باران بشدت میبارید و سر انجام با مقداری کاغذ برای آزمایشگا ه وقطره وغیره برگشتم اما درتمام طول راه وتا موقع خواب چشمانم دچار رنگهای مختلف شده بود سبز وآبی  وسرخ و زرد وغیره !!!

خیلی میل داشتم به دکتر بگویم که " من چندان علاقه ای به دیدن این دنیای زیبای شما ندارم" و چندان علاقه ای بماندن ، دخترم چشم غره ای بمن میرفت که مبادا چنین حرفی بزنی ، به دکتر برمیخورد !!! 

او چه میداند من چه میکشم ! در غربتی که گمان میبردم چند ساله ویا چند ماهه میباشد بین ایران و اروپا در جایی که آنها درس میخواندند دررفت وآمد بودم ، شاد بودم ، سر زنده بودم  به همه نشاط میدادم و شوق وسر زندگی  ، حال هفته ها در انفراادیم نشسته ام تنها دلخوشیم خرید از سوپر است آشغالهای سوپر را بخرم وبه سطل اشغالم حواله دهم .
او چه میداند ، که من سالهاست آن خدایی را که دوست میداشتم و همیشه گمان میبردم حافظ من است  با اغوای اژدهای هفت سر جمهوری اسلامی از دست دادم  چون حقیقتش برای ما روشن شد .

دیگر میل ندارم خدایی را به دروغ ستایش کنم که دیگری به حلقوم من فرو برده است .
و دروغ را که زاده خیال  است  دوست بدارم .

حال پاک تنها شدم  حتی او هم دیگر در کنارم نیست ، تنهای گاهی شبها درمیان خواب و بیداری اشباهی را میبینم ناگهان چراغ را روشن میکنم ، نه خبری نیست تنها یک سایه بود ، شاید سایه درختی بود یا برگی از آسمان فرو افتاد .

آن روزها خدا بسیار از ما دور اما بما نزدیک بود  او بر فراز کرسی قدرت و عزت خود  در آسمانها  نشسته بود  وه زاران پرده دار  و دربان و فرستنده داشت اما من کاری به آنها نداشتم  مستقیم با خود او وارد مذاکره میشدم .ناگهان پرده ها بالا رفت پرده داران بر زمین فرود آمدند وفرستاده هایش  با فرمانهای جدیدی  پیامی شوم برای ما آوردند  واین پیام  این بود که " زنها گناهکارانند و باید درون گونی های حبس باشند ویا کشته شوند ،  وآن خدای نازنینی که ما داشتیم تنها ماند  و مانند من بیکس  چون صورت او را فرستادگانش در موزه ها بشکل زشتی آویختند .

امروز شکارچیان زنان وبچه ها ی کوچک در گوشه و کنار در کمینند تا آنها را بربایند  برخی  جنازه هایشان د رگوشه ای یافت میشود عده ای بکلی گویی دراسید زمانه ذوب شده اند آنهارا برای چه کاری میبرند ، برای آزمایش و بشکل  در اوردن  رباطی  از روی آنها ؟.

امروز ما درآستانه یک دنیای نوین هستیم دنیایی اسرار آمیز  با ساختمانهای زشت ونا مفهموم وکم کم همه  ابنیه قدیمی خاک خواند شد حتی دانشگاههای هشتصد ساله بی بی سکینه اگر آنهارا آجین بندی نکرده باشد  عجیب است که آن دانشگاهها باید باشند اما دانشگهای  ما بدل به حوزه فاضله مدینه شوند وجوانانمان درس بخوانند تا خادم مسجد شوند یا  مداح ویا  روضه خوان علم و معرفت و دانش از مبان ما باید رخت بر بنند تا علم جدیدی که وارد خواهد شد و معلوم  نیست کی و د رچه زمانی درحال حاضر نوعیی آنارشیزیم  در خاک سرزمین من حاکم است و ما تنها هجوم مردم را میبینیم و چماق به دستان را وخبر کشته شدگان را که میشنویم ، نه !! .

دختر من از هیچ یک از حوادث باخبر نیست او اخباررا نمیخواند وبه رادیو هم گوش نمیدهد تنها رانندگی میکند تنها جاده را میبیند هر صبح ساعت هشت یکصد وپنجاه کیلومتررا میرود وشب همان راه را برمیگردد اینجا باید  کار کرد در غیر اینصورت  از گرسنگی خواهی مرد .

نه نمیشود این سخنان را  به جراح چشم گفت  و باید رفت زیر عمل .

شیخ را به پیمانه زدم، ساقی کو 
تا رساند  لب من بر لب پیمانه بهم 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 09/03/ 2018 میلادی /....