پنجشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۶

زن؟

در سخن مخفی شدم  چون رنگ و بو در برگ گل 
هرکه خواهد ببیند ، گو اندر سخن بیند مرا 
------------------------------------------
با چشمانی گریان بیدار شدم  ، روح او درقالب گربه همچنان از کنارم میگریخت ، گربه ای چاق وبزرگ با باسن خاکستری صورت سفید تنها یک بار توانستم اورا ببینم واز چشمانش اورا شناختم ، مادرم  بود ! مرتب فریاد میکشید و سر انجام از گوشه ای گریخت .

 میان تختخواب نشستم  وبا بغض گفتم که : 
اولین دشمن من در جهان او بود .
با آنکه سعی دشاتم از او چهره ای دوست داشتنی بسازم  اما این ظاهر امر بود در باطن  میسوختم  مانند یک آتش زیر خاکستر .
شاید بنظر خیلی ها این حرف زشت و احمقانه باشد اما او دختر دوست نداشت هفت پسرش را ازدست داده بود گویی من گنهکار بودم وبه مجردی که از بطن او فرو افتادم فهمید دخترم فریاد کشید او را ببرید  ، ببرید ، ومرا به دست دایه سپردند .
دایه  تا چند سال میتوانست مرا نگاه دارد ؟
بزرگ شدم اما دایه مرتب به دیدارم میامد  وشبها درکنارش میخوابیدم وپاهایم را در میان پاهای او پنهان میکردم پاهایی که از ترس میلرزیدند ، 
شبی که پدرم فوت کرد ، او خونسرد به اطاقش رفت ومن تنها دراطاقم از ترس وغصه میلرزیدم فرصت نشد تا با پدرم بروم او برای یک ماه آمد ودرطی همان یک ماه از دنیا رفت  ، از پشت شیشه  تاریک وپرده های توری به بیرون نگاه میکردم  ، ناگهان چهره پدررا دیدیم بسرعت از جای برخاستم ، نه کسی نبود ، او آمده بود تا برای همیشه از من خداحافظی کند.
من تنها غصه دار بودم وتنها من عزا دار بودم ، عده ای برای دیدن من میامدند او دراطاقض داشت قران میخواند .

امروز نمیدانم چه بنویسم وچه بگویم ، ، از آن زمان فرا گرفتم اگر روزی صاحب فرزندی شدم بین هیچکدام فرقی نگذارم ونگذاشتم همه یک انگشت من شدند حتی همسرانشان .
من شکستهایم را نا کامی هاییم رابر سر آنها  تلافی نکردم  خودم تنها  گریستم وکسی نفهمید ، مانند الان .
حال با شهامت تمام میگویم که آن زن ، اولین دشمن من بود ودیگران را نیز تحریک میکرد گویی من یک طاعونی بودم یا یک ویروس .
بعضی از زنان نر پرستند همجنسهای خود را دوست نمیدارند .
نفرین وناله ایش را بی جواب گذاشتم و رفتم خودم سرنوشتم را ساختم .
او " نر" را بیشتر دوست میداشت. ، من ماده گوساله به درد او نمیخوردم . امروز دیگر نیست حتی برای بیماری ومرگش نیز حاضر نشدم بروم ، کینه در دلم نشسته بود  ما دودشمن بودیم از دو خون مختلف .، سعی داشتم ظاهر امر را حفظ کنم اما امروز دیگر  همه چیز ویران وهویدا شد واشکهایم نشان این بیداری روح مباشند .
خوب ، روز زن بر همه  زنان ، مادران و دختران  مبارک باد .
من هم تنهابه همراه اشکهایم میرویم تا صبحانه بخوریم . /ثریا / اسپانیا / 8 مارس 2018 میلادی .
یک دلنوشته !

چهارشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۶

روزجهانی زن

زین چراغ معرفت  کامروز اندر دست ماست 
شاهراه  سعی و اقلیم سعادت روشن است 
------
دست من بستی  برای یک گلیم 
 خود گرفتی خانه از دست یتیم .........شادروان پروین اعتصامی 

زن درایران  پیش از این گویی که ایرانی نبود 
بیشه اش  جز تیره روزی  و پریشانی نبود 

زندگی و مرگش  اندر کنج عزلت  میگذشت 
زن چه بود  آن روزها ؟  گر زانکه زندانی نبود 

داد خواهی های زن میماند عمری  بی جواب 
 آشکارا بود  این بیداد  ، پنهانی نبود .............(   امروز هم همچنان زن ایرانی عقب گرد  کرده است ) !

یکی از بزرگترین  و والاترین زنان ایران  شادروان پروین اعتصامی است  که تنها  از نام آوران و شاعران و بانوان نمونه  سر زمین  ماست ، 
او با آنکه هیچگاه مادر نشد  اما در قطعات بسیار زیبایی مهر مادری و لطافت  روح خویش را  از زبان مرغان  ، مادران فقیر ، و بیچارگان بیان میدارد  ، گاه مادری دلسوز  و غمگسار است   و گاه در اسرار  زندگی  با شمس تبریزی و عطار و جامی  سر همقدمی دارد . 

ترا تا آسمان صاحب نظر کد 
مرا مفتون و مست وبی خبر کرد 

شمارا قصه ی دیگرگون نوشتند 
حساب کار ما باخون نوشتند 

هر آن گوهر که مژگان تو میسفت 
ترا رنجور کرد  ، اما  مرا کشت 

اگر سنگی ز کوی دلبر آمد 
ترا بر پای  ومارا بر سر آمد 

بتی گر تیر  ز ابروی  کمان زد 
ترا بر جامه  و مارا بجان زد 

ترا یک سوز وما را سوختنهاست 
ترا یک نکته  و مارا سخن هاست 

دیوان پروین اعتصامی مانند حافظ و سایر کتابها در هر خانه ای یافت میشود و لزومی نیست تا درباره خصوصیات زندگی و خود او بنویسیم ،  بر هر چاب کتاب او سعید نفیسی  و ملک الشعرای بهار مقدمه ای بسیار شیوا و زیبا نوشته اند  او دختر  اعتصام الملک  ( یوسف آشتیانی )  بود  در دامن آن پدر پروش یافت  فارسی وعربی وادبیات آن روزهارا  با آموزگاران خصوصی در خانه فرا گرفت  و زبان انگلیسی را در تهران  در مدرسه دخترانه امریکاییها به همراه دوره تکمیلی دروسش  به پایان  برد .

او میتواند نمونه خوبی برای ما زنان ایرانی باشد  ، فضل وکمال و نجابت ذاتی و اصالت خانوادگی او را ازهر اندیشه پلیدی به دور ساخت در ازدواج موفق نبود وخیلی زود با بیماری زمان که " سل بود " در سن نوجوانی  جهان را ترک گفت  وچه بهتر که  نماند تا دنیای امروز مارا ببیند وزنانی از بند  رها شده وصاحب اندیشه ایده ولوژ یهای ساختگی  به بیراهه رفتنها را به چشم ببیند  . نه شاه بانوان بود ونه مریم مقدس ، تنها یک زن بود زنی که شاعر بود وشعر میسرود وتمام دردهای جامعه آن روز را درون اشعارش میریخت 
او قصیده ها ، تمثیلات ، وقطعه  های  زیادی دارد که برای اهل علم معرفت میتواند سر منشاء خوبی باشد .
ما زنان خوبی داشتیم  اگر کمی تاریخ را ورق بزنیم .

در جایی خواندم که در دولت بزرگ امام زمان  نصیحت فرموده اند که " سبزه برای عید سبز نکنید  بجایش نهالی در باغچه ها بکارید !!! واین از زبان کسانی بر میخیزد که با تبر به جان درختان افتاده اندو جنگلها را بیابان کرده اند ، اول با یک پیشنها د و"هشتک "، سپس با زور و سر انجام هرکس درخانه اش سبزه سبز کند در زندانهای مخوف آنجا خود کشی میشود !!!!.
بهر روی زنان و دختران گمراه ما در ویرانی سر زمین ما نقش مهمی بازی کردند امروز متاسفانه همه پیر واز کار افتاده ومعتاد وسر گردان گرد بیابانها .وملتی زیر ذلت وفشار . وهنوز هم دست بردار نیستند ودر لباس نصیحت وهمراهی باز  کنیز حلقه بگوش ملاهای بیسواد و ویران کننده جامعه و سنتهای ایرانی میباشند .

آن روز ها کسی دیوان پروین اعتصامی را نمیخواند ، فروغ بود ، سیمین بود ، و شاعران  نو پردازی که از زمین سبز شدند  وا شعارشان مانند نثری بود که میان آنرا با مداد پاک کن پاک کرده باشند احمد شاملو نمونه اش !!!  (به ستایشگرانش بر نخورد) من هنوز کمی امل وعقب افتاده هستم ! .و به شعرای قدیم  بیشتر عشق میورزم .

بهر روی  هر روز روز زن است وفردا ( هشتم ) این ماه را روز جهانی زن نام گذاری کرده اند ؟! 
سال گذشته یکی از خوانندگان با وفای من آهنگی قدیمی که خواننده روسی و سپس یک  خواننده  ایرانی بنام فرزانه  آنرا خوانده بود برایم  فرستا د.
، میلیون میلیون گل سرخ به پایت میریزم ، تا بدانی که عاشقت منم !!  نمیدانم آیا هنوز هم عاشق است ؟ و در کجای دنیا به سیر و سیاحت میان دختران وزنان میچرخد مردی اهل ایل بود پر غرور و زیبا  هرکجا هست یادش گرامی باد . .پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 07/03/2018 میلادی 

سه‌شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۶

فصل ولگردی

همه میدانند که شقاق چه گلی است 
وچه رنگی دارد 

روزیکه  عشق موج میزد  و پیدا بود 
برف هم پیدا بود  دوستی پیدا بو.د 
 کلمه پیدا بود  
عکس اشیاء در آب نیز پیدا بود 
-----------
امروز هیچ چیز پیدا نیست ،  " شما برید شعرتانو بگید ، چکارتان به ابرو درست کردن "  این صدا هنوز پس از سی واندی سال در گوشم زنگ میزند و هرگاه دستی در خاکستری فرو میبرم قیافه آن دختر دهاتی که به یمن خود فروشی پدرش حال به جاه و مقام رسیده بود  مرا سر زنش میکرد که چرا دست به ابروی دیگری برده ام  من تنهاباید در گوشه ای بنشینم و شعرم را بگم !!! 

بدبختانه شاعر نیستیم و شعر هم نمیدانم چیست  و بقول ان شاعر  مرثیه گوی دل دیوانه خویشم ،  گفته هایمرا بیشتر درقالب شعر بیان داشته ام ، اما امروز سخت اندوهگینم ، اندوهگین ازاینکه احساس میکنم چقدر تنهایم ، آنهم در جنگلی میان حیوانات که هر لحظه بشکلی در میایند وتو شک داری که گربه بود یا گرگ ! بخودت میگویی نه ، گربه است انشاء اله .
غمگینم که چرا هر راهی را پای میگذارم به بن بست میخورد ؟ و چرا هرچه  آشغال در آسمان پیدا میشد سر مرا نشانه میگیرد وبر فراز سر وپیکرمن  فرود میاید؟ غمگینم تنها مونسم همین کلمات هستند به کمکم میایند هرچند گاهی خواب را از چشمانم میربایند اما بمن کمک میکنند . 

با دنیا ومردمش نمیتوان هرروز سر جنگ داشت من از قبیله آنها نیستم  واز آنها نیستم من خودم هستم ،، بلد نیستم  خودرا به معرض تماشای عموم بگذارم و بشکل آنها دربیایم خوب یا بد نه دروغ را میدانم چیست و نه میتوانم مانند بوقلمون هر  لحظه رنگی عوض کنم ، امروز غمگینم  بیشتر از هر روز دیگری  در آستانه یک خانه سرد  و بدون نور در کنار ریزش بی امان باران وتابستانها در زیر سوزش داغ آفتاب ، بیهوده راه میروم ، بیهوده مینشینم وبیهوده چشم به درخانه دارم  ، کسی نیست تا دستم را به طرف او دراز کنم وباو دست بدهم وبگویم چقدر از دیدارتان خوشحالم ! انفرادی ! یعنی همین  تنها نگهبانی ندارم و چماق به دستی که بر سرم بکوبد و بگوید : هی بیدار شو دنیا عوض شده مردم عوض شده اند نسل تو نابود شده  چقدر میخوابی  ؟ بیدار شو  بین چگونه بقیه توانسته اند  خود را با زمان وفق دهند  زمانه با تو نمیسازد تو با او بساز 
نه ، من همان ابر گریانم  ،  همان چهره بی چهره ام ،  نقشی هستم بر روی دیوار ،  گاهی نا پدید میگردد و گاهی هویدا میشود ،  من همان معنای ناگفته هستم  اگر چه گاهی گفته هایم بی معنا میشود .
من همان  احساس هستم ، نمیتوانم اندیشه دیگران باشم ،میان من ودیگران فرسنگها فاصله است  من کلامی  هستم که نمیتوانم معنای خودرا بیابم  همچنان قلم دردست به دنبال پیدا کردن معنای خود وزندگی میگردم ،  هر لحظه شکلی را میکشم ، نه این آن نیست ، ایکاش همان بود که من دراندیشه باو شکل داده بودم ،  و هرکسی که از فرا سوی من میگذرد  خیال خودرا آزاد میگذارد  تا درباره ام بیاندیشد.
خمیر من خشک شده ودیگر نمیتوان از نو به آن شکل داد . گاهی  نادانانی از روی بغض  با قلمی بی رنگ روی خیمرم شکلهایی را رسم میکنند آنچه را که خود بوده وهستند ویا میل دارند  باشند من نیز باید مانند آنها باشم ، مانند آنها بیاندیشم ، چه فکر عبثی .

حال چه بنویسم ؟  درباره کدام سنفونی زندگی  وکدام آهنگ  ، هر آهنگی  در متن خود جوهری دا رد  اما من خاموشم  ومانند یک گیاه در خاموشی  روییده ام درختی شده ام  تنها تبر زن زمانه میتواند مرا از ریشه بر کند . 
بیاد درختان چندین ساله خیابان ( پهلوی ) سابق هستم که یک یک انها را بعنوان داشتن سرطان !!! قطع میکنند ، چوب های وتنه درختان محکم است به آنها احتیاج دارند برای حمل به کشورهای دیگر ، دیگر چیزی درخانه نمانده  ناموس بباد رفت هستی بباد رفت وفکر نیز گم شد علم ودانش جایش را به مشتی خرافات داد  اینهمه درد برا ی چیست ؟ 

کدام خانه ؟  دیگر باید برای همیشه آن را  فراموش کنم  دیگر سروش و آوازی از طرف آن بگوشم نخواهد رسید  تنها در خاموشی  آوازی را میشنوم که نمیدانم درکدام سوی جهان قرار دارد ؟ اما من بادلم آنرا میشنوم  سنفنونی کیهانی  اورا رهبری میکند  واو در جنبش عالی  خود  در سکوت نشسته  همیشه خاموش است ، خاموش او میداند که چه کسی راست میگوید وچه کسانی دروغ . .

جنگ  با روزنه خواهش ها 
جنگ  با یک پله  یا با نور خورشید 
جنگ  تنهایی با  یک اواز 
جنگ زیبایی کلام  با یک سبد خالی 
----
جنگ تازی ها با زنان و مردان درستکار 
جنگ تازی ها ی دزد با بیرون راندن صاحبخانه
من این جنگ را دیده ام 
مزه آنر چشیده ام 
حال در انتظار  گل حسرت نشسته ام 
تا از میان خاک مرده بروید .
پایان 
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا / 06/03/2018 میلادی /...

دوشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۶

کرمی که اژدهایش پنداشتیم


نور خورشیدم ز امداد خسیان فارغم 
نیستم آتش که هر خاری  کند رعنا مرا .......؟
---------------------------------
ماری  منفور  که خزیده 
تا اسارت مارا بیشتر کند 
پست وفرومایه است 

آنکس که جرئت مردن را ندارد 
اگر لازم شد  از شرف ووطنش نیز میگذرد 

تاکنون اسیر بوده ایم 
 و اسیرخواهیم ماند 
ملتی که گرسنه باشد وسیری ناپذیر 
همیشه در اسارت و بندگی است 

این هیاهوی دیوانه وار تاکی ؟
وتا چه زمانی  زیرنام تو ای سر مین مقدس ، 
دستهای کثیفشان را برای گرفتن
وکیسه هایشان را برای اندوختن 
 میگشایند  

شما خودخواهان بزدلی هستید 
به هنگام جنگ درتونلی پنهانید 
 ومن چه صادقانه  یقین داشتم که ....
درختان کهنسال  ما در بهاران 
شکوفه خواهند داد 

وبرهر درختی  شاخه ای از بشارت 
وخوشه ای  از عشق 
آویزان خواهد بود 

آ ه..... که ما مردم  تا چه حد  نابینا هستیم 
وبه دنبال کشتی شکسته این پیروزمندان  دروغین 
در گردابها شناوریم 
همراه با هیاهوی دیگران درسکوت 
 دردستهای لاغر وشکسته آنها 
نابود خواهیم شد 

من با اسارتم به آسمان پرواز میکنم 
و شما همچنان  در پی اژدها روانید 
پایان / ثریا / اسپانیا / دوشنبه 5 مارس 2018 میلادی .

آب دریک قدمی ماست


هرکجا هستم ، باشم 
 آسمان مال منست 
پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین 
مال منست 
چه اهمیت دارد 
گاه اگر میروید  قارچ های غربت ؟

ده روز باران و برف های سندگین ما را خانه نشین کرده کامیونهایی که برایمان مواد غذایی یخ زده سایر کشورهای صنعتی را میاوردند هنوز درون جاده ها ایستاده ا و در انتظار معجره اند ، بطور قطع و یقین سوپرها همه  نیمه  خالی ویا یخ زده های سال قبل را درون ویترینها میچینند .
خدارا شکر که اسکار هم بی خطر گذشت  و خدارا شکر که انتخابات آلمان هم گذشت و خدا را شکر که آلمان میل دارد سربازان بیشتر ی را به افغانستان  اعزام دارد همان پناهندگان  را چه بسا دربین آنها یک افغانی هم باشد که باید برود هم شهری خودرا بکشد .

جنگی درراه است و آن زرافه  با کمک آن منبع طلای روی قطب  خرس سفید به هیچ وجه حاضر نیست گورش را گم کند و مردم بیچاره درون تونلها  از ترس بمب ها  پنهانند بیشتر زنان وکودکان  ، وچه بسا دراین جنگ بمب شیمیا یی بکار رود وچه بسا آخر زمان فرار رسیده خر دجال که ظهور کرد همه چیز نشان از فرا رسیدن آخر زمان است و از این روزها مرده ها یکی یکی سر از خاک بیرون خواهند آورد در عوض کودکان کوچک گم میشوند شاید همان مرده ها  آنها را باخود میبرند برای تغذیه !.

چقدر دلم میخواست یک روز آفتابی بود والان دریک کافه  در پاریس  کنار رودخانه مینشستم  و آبهایی  را که مردگان را بیاد نمی آورد  تماشا میکردم  روی خیابانها جسدی دیده نمیشد وبچه ای گم نشده بود وقوای انتظامی درپی یک بچه روان نبودند  و من میتوانستم راه بروم  مترو را بگیرم از این سو به آن سو بروم و ایکاش میتوانستم داستانی بنویسم و تحویل یک فیلم بردار بدهم  هرچند خودم یک داستانم .

خوب شاید زنجهای من کمتر بودند و نتوانستم از چیزی الهام بگیرم ویا شاید همه رنج بودم ، حال اسپونیک ها راه افتاده اند و آقایان بجای جت خصوصی از موشک ها استفاده میکنند  که در  دو ساعت  عرض بین نیم کره را میپیماید ، اینهمه عجله برای چیست ؟  و من ؟ به دنبال ترس و نفرت از ازاین جهان   خودم را بی اراده  روی تختخواب میاندازم تا بخواب روم ،خواب نه یبهوش میشوم ، روزی صدای باران برایم زمزمه شیرینی داشت امروز گوش خراش است واز این قرار تا آخر هفته هنوز در خانه زندانی  هستم و باید ته مانده گنجه هارا خالی کنم !! .

از این روزها سال روز مرگ " آن "  بیشرفی است که نام شرف را روی خود گذاشت  سال میمون بود خودش نیز این آخری ها بشکل میمون در آمده شاخه درختی سوخته ،  که داشت از خودش فیلم میگرفت برای یادگاری !!! پول همه چیزاو  بود لذت میبرد  از زندگی در امریکا لذت میبرد چون برایش سمبل پول و دارایی بود و بیچاره دچار سوء تفاهم شده بود چون کاری غیر ار لب بر لب وافور گذاشتن و در قمار ورق زدن و خماری و راهزنی وخبر چینی بلد نبود   امروز دیگر سر زمین ویا کشوری وجود ندارد تا خوشبختی را به دیگران  نوید بدهد  ناگهان بمبی منفجر خواهد شد و همه چیز را بهم خواهد ریخت  خوب ، چه بهتر خوش باشیم ؟ با چی ؟ با ناله نی ؟ یا آواز ابو عطا؟ یا رقص فلامنکو ؟ حال عکسی را که روز گذشته در یکی از سایتها دیدم و مرگ دلفین های نا یاب را که در خلیج پارس جان داده بودند  دلم را به درد آورد خلیج را آلوده کرده واین حیوانات مرده اند ، و با این حساب وکشتن واز بین بردن مردان زیست شناس مرا بکلی  از آن سر زمین دور کرد ، دیگر برایم افتخار ی نیست تاگردنبند اجدادیم را بر گردن بیاندازم  خانه من آنجایی نیست که در آن متولد شده ام چه بسا تا امروز ویران شده وبه جایش یا برج ساخته شده و یا بیابانی برهوت است ،  خانه من جایی است که هنگامی عقلم رشد کرد آنجا را انتخاب میکنم  تصمیم با خود من است متاسفانه تا امروز نتوانسته ام خانه ای برای خودم بیابم روحم بسرعت به آنسوی سرزمین و آن کوههای بلند وکوهستانها و آتشکده های نیمه سوخته میرود و خانواده  مادرم را میبینم که از آتش فرار کرده و بسرعت خود را به پایین وبه شهر دیگری میرسانند مادر بزرگم تنها چهار سال دارد ،خانه اش را سوزانده اند مردم را سوزانده اند وآتشکده ها را ویران کرده اند وآتش ایزدی را خاموش ساخته اند . من میل دارم برگردم دوباره آنش را روشن کنم و روح مادر بزرگم را شاد سازم . 
این  تنها یک آرزو ست و هیچگاه جامه عمل بخود نمیگیرد .حال درمیان پیچ وخم های شهری گیر افتاده ام که آمد و رفت من به اشکال صورت میگیرد سرازیری گویا این سر زیری همیشه در سرنوشت ما ارثی بوده و باقی میماند .پایان 
خوب سهراب خان سپهری میفرمایند : 
واژ ه هارا باید شست  
واژه  باید باد، یا خود باران  باشد !
چتر ها را باید بست 
زیر باران باید خوابید 
فکر را خاطره را  زیر باران باید برد  
با همه مردم شهر  ، زیر باران  باید رفت !
---------
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / آندالوسیا ؟ 05/03/ 2018 میلادی /....

یکشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۶

الماس بی نمک !

تعجب ندارد ، به هر چیزی نمک میزنند الماس هم ازدل کوه بیرون میاید لاجرم کمی نمک  دارد ، 
امروز سرم را به تماشای فیلم های قدیمی گرم کردم فیلم آوا ی آفریقا با موزیک بسیار زیبایش واز همان نویسنده وکارگردان فیلم میهمانی بابیتس  Babettet,s Feast  قدیمی است وجایزه بهترین  فیلم های خارجئ را  برده است هنر پیشه آن فرانسوی است صد بار آنرا ببینم خسته نمیشوم چرا که درآخرین لحظه میگوید " یک هنرمند هیچگاه گرسنه نمیماند "  البته او در دایره زمان خود ودر سر زمین خودش  میتواند این حرف را بزند منظوراو هم هنرهایی نظیر خیاطی وآشپزی نقاشی  گلدوزی وغیره میباشد ! در غیر اینصورت هنرپیشه ها بعد از سی وچهل سال باید بازنشسته شوند !/البته هنرپیشه های سیاسی نه آنها تا دم مرگ هنوز هنرمند هستند و هر از گاهی نقشی جدیدی بازی میکنند .

در هوای ابری و بارانی نیمه آفتاب  مرده نطیر پاییز باید کاری کرد ، گفتم گنجه ها را تمیز کنم اولین خاکی که با دستم تماس گرفت عطسه ها شروع شدندوتا الان نزدیک دو جعبه دستمال مصر ف شده است ،  از حرفها ونوشته های روزانه نیز خسته ام گرد سیاست چهل سال است بر سر ما نشسته ودیگر تبدیل به آجر شده است وخودمان سنگ . 
اما چیزی که دراین فیلم مرا ودار باین نوشتار کرد همان " مذهب " است مهم نیست اسلام باشد ، یهودی باشد ، کاتولیک باشد ویا بابتیست باشد بهایی باشد هرچه میخواهد باشد باید زیر نظر مذهب و پاستورها و ملاها و کشیشها و دستورات آنها عمل کرد درغ یر اینصورت از اجتماع  پر شکوه  گوسفندان ومرغان لاشه خور ! برون هستی وکسی ترا ببازی نمیگیرد ، دراین فیلم پدر خاتواده که یک پاستور است دودختر زیبا ونازنین و خوش صدای خود را تا خر عمر کنار خود قرار داد و آنها را از هر شادی ونشاط وعشقی محروم کرد وتقیه هم دراین ادیان دیده میشود ، شراب را مینوشیم ومیگوییم آب است ! سوپ لاک پشت را هورت  میکشیم میگوییم صدف دریایی است وغیره .
بعد دست دردست یکدیگر دور فواره دعا میخوانیم ! جروسلم تو ، قلب منی ........

چه خوب بود اگر در دنیا چیزی بنام مذهب وجود نداشت  و انسانها راحت با وجدان خودشان  زندگی را طی میکردند ، چه خوب بود که اگر ما  مانند حیوانات اآزاد بودیم ، چه خوب بود اگر اربابی بالای سرمان نبود تا زنگرا به صدا درآورد و فیلمها  را تکه تکه نکند ، به زور همه چیز را بتو تزریق میکنند ، آنقدر مجله مذهبی و صیلیب  و

تسبیح به درخانه من آورده اند واز زیر در به درون  فرستاده اند که به ناچار زیر دررا با آهن  بسته ام .
با کمال وقاحت درب خانه را میکوبند و برایت کتاب مذهبی و یاتسبیخ میاورند از شر آن دیار خلاص شدیم باینجا آمدیم بدتر از آنجا به هرکجا که رویم آسمان همین رنگ است وانواع مختلفی هم دارد هرکس برای خود یک دکان باز کرده وعده ای را دور خودش جمع نموده روضه میخواند ، امروز در صفحه یکی از روزنامه ها عکسی از یک بانوی عالیقدر  گویا دختر علم الهد ی میباشد گذاشته بود ونوشته بود بیست وهفت پشت من به حضرت آدم میرسد !!!! از خنده ریسه رفتم واین درحالی است که پاپ اعظم فرموده اند آدم و حوا و بهشت و جهنم  از بیخ و بن دروغ است ، خوب گویا نسل بقیه  به گوساله میرسد ! یا گاو و یا الاغ !.

بیا د دارم که سالهای اول عروسی ملکه با شاه ایران  قبل از آنکه  حضرت ولایتعهدی پای به این دنیا بی ارزش بگذارند مجله ای با مادر ایشان مصاحبه کرد وایشان درکمال سادگی فرمودند که " من خودرا درنقش یک سیندرلا میبینم .
پس از چندی که میخ کوبیده شد همان مجله با ایشان مصاحبه کرد وایشان فرمودند که سی پشت من به حضرت محمد میرسد !؟ خوب حال من باید بنویسم تخم کدام مغ یا درویش هستم ؟ و پشتم به کدام نوع میمون میرسد ؟ .......... ثریا / اسپانیا / یکشنبه 4 مارس 2018 میلادی ..