یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۶

کدام قله ؟ کدام اوج؟



مگر تمامی این راهها ی پیچاپیچ 
در آن دهان سرد مکنده 
به نقطه تلاقی و پایان نمیرسند ؟

بمن چه داده اید  ای واژ ه های ساده وفریب
وای ریاضت اندام ها و خواهش ها ؟
اگر گلی به گیسوی خود میزدم  
ا ز این  تقلب از این تاج کاغذین 
 که بر فراز سرم  بو گرفته است ، فربنده تر نبود؟......... فروغ 
-------------------------------------------
دوست من !

تو خیلی دیر  بسوی من میایی ، تقریبا نمیه شب و من تمام هفته را در انتظارت هستم ، و در این فاصله به گفته های فسیلهای  ماقبل تاریخ انقلاب ! گوش میدهم تنها یکی از آنها درست حرف میزند  درست میگوید مرام اورا میدانم رو بسوی چپ دارد اما نه چپ سرخ  چپ آبی وسبز  سر زمین مادریش .

یکی میپرسد چرا ریشت را تراشیدی و روز دیگر نتراشیدی ؟ آنها حتی با ماتحت گنجشگ روی درختان نیز کار دارند  تکلیفشان روشن است  بیکارند و میل دارند نامی داشته باشند .
 فیلسوفی در همسایگی ما میزیست که گاهی نیز در بعضی از مجلات مربوط به چپ سرخ مینوشت  و یک روز دیگر دست از نوشتن کشید  چند کتاب او را من خردیم ، او اعتقاد داشت که ما تنها یک خدا داریم و آن سیمرغ است درقله ی بلند وما فرزندان و باز ماندگان همان سیمرغیم ، نه آن سی مرغی که عرفا  در کتب خود آوزدند که سی  مرغ به راه افتادند تا به قلعه برسند اما یکی یکی در میان راه جان دادند تنها یکی از انها توانست به حق باریتعالی !  برسد وقطب شود ! نه ! منظور آن مرد محترم ، آن فیلسوف همان سیمرغ افسانه ای بود . 

دوست من ، من ترا دنبال میکنم بی آنکه مرا بشناسی من بیست سال از تو بزرگترم  یعنی زمانی که بیست و یکساله بودم یک پسر داشتم ! زندگیمان آرام بود همه چیز داشت سر جای خود قرار داده میشد منطقه آرام بود سفرهای ما بی خطر بودند من تنها بامید چند دوست با بچه ای که در درونم بود به ایتالیا رفتم  به ونیز رفتم و سالم برگشتم هیچ تفنگی بسوی من نشانه نرفت و هیچکس از من در فرودگاه باز خواستی نکرد .  پسرم امروز همسن سال توست اما خودش را از سیاست کنار کشیده با آنکه درس آنرا خوانده و واقف به زبان و کلام فارسی است ( گاهی نوشته های مرا  ادیت میکند ) !  ما در ارامش میزیستم و من از یک تجربه تلخ جدا شده بودم و حال تنها میتوانستم به کارم ادامه دهم بی آنکه کسی مزاحم من باشد  بی آنکه کسی مرا آزار روحی ویا جسمی دهد ، مانند یک بانوی محترم در یک بیمارستان خصوصی فرزندم را به دنیا آوردم و روسای من اطاق مرا گل باران  کردند به همراه بانوانشان .

دوست نازنینم ، هر آرمانی  رویایی است که گاهی میتوان  آنرا به حقیقت نزدیک کرد  ویا تعبیر نمود  ما قبلا باید برای تغییرات وتعبیر رویاهایمان از خواب غفلت بیدار شویم  هنوز در خوابیم ، هنوز خواب آن پتوی چهارخانه وآن نعلین ها را میبینیم نخست وزیر ما همان بت معروف با پتو ودم پایی وارد مجلس میشد و سپس سر ش را روی میز میگذاشت و میخوابید ! حز ب توده برایش  ترانه میخواند  " رپتو پتو پتو > زیر پتو  رپتو  رپتو "  با انها دست بیکی شد و حال بعنوان یک قربانی " کودتا " هنوز نقش خودرا بر تارک این فسیلها  حک کرده است .

هنوز درخوابیم   و رویاهایمان را هر روز بنوعی تعبیر میکنیم  تعبیر رویاهای ما  مضاعفند  خیلی سعی داریم آنها را به واقعیت نزدیک کنیم  ، ما در بیداری نیز در خواب راه میرویم .
ما مانند آدم هایی هستیم که نیمی از مارا اره کرده و بریده اند  نیمی راه میرویم و نیم دیگر در خاک خفته ایم  و هرکدام همان یک نصفه را یک انسان کامل میدانیم . 
دیگر میلی ندارم از کسی نامی ببرم و یا کسی را محکوم کنم و یا مورد باز خواست قرار دهم تو خود بهتر از من اطرافیانت را میشناسی بخصوص آن " اپوزسیون " نخ دررفته ورشته رشته شده را  ما هیچگاه من وتو نخواهیم شد هرکدام تک روی های خود را داریم و اگر من امروز ه دنبال تو راه میروم مورد تمسخر عده بسیار قرار گرفته ام اما من همچنان راه پیمایم  تا شاید روزی من وتو یکی شویم و بتوانیم دیگران را نیز یکی کنیم  و روزی فرا برسد که دیگر شهر ما گورستانی نداشته باشد بلکه همه جا نام تو ویا سایر مبارزان راه آزادی بدرخشد  آنهم روی یک دیواری سپید و پاکیزه . 

من نه آن شراب صد ساله ام ونه لردی انداخته ام  غوره ای بودم ترش و تلخ  و ناگهان زیر سایه فرزندانم که ستارگانی درخشان بودند خورشید شدم  خورشید ی که میرود تا غروب کند  اما محصولش انگورهای شیرینی است که هیچگاه شراب تلخ نخواهند شد .

امروز تو در یک گنبد تاریک نشسته ای  و روزهای بیشماری برای ما سخن گفته ای  آسمان پرستاره را دیده ای  و نقشهای زیادی که بر دیوارها بی صو.رت بودند .
برایت تنها آرزوی پیروزی دارم و امیدوارم که راه را دست طی کرده باشم راهی پر ستاره  و شعوری که همیشه به سود دیگران میاندیشد .پایان 

چگونه روح یابان مرا گرفت 
و سحر ماه  از ایمان گله دورم ساخت 
چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد 
و هیچ  نیمه ای این  نیمه را تمام نکرد
---------------------------------
دلنوشته روز یکشنبنه /25 فوریه 2018 میلادی / ثریا / اسپانیا !



شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۶

مردی با کلاه گیس

تنها آرزویم این است که قبل از موت ، بسوی آن دیار بروم وآن مرد را با کلاه گیس سیاهش از پشت میز بیرون بکشم ومشت محکمی بر دهانش بکوبم  و عکس آن لعنتی را نیز از جلوی رویش بردارم و درون  چاه فاضل آب بیاندازم .
افسوس که ین کار عملی نیست ومرا به دادگاه میبرند ، 
مردک زوار دررفته  بیمار روانی ، تریاکی خمار آلوده  ، این مصدق شما چه تاجی بر سر ملت ایران گذاشت که شمارااینهمه قربانی خود کرد ؟ او درهمان سالی که شاهنشاه را به رم فرستاد نوچه اش فاطمی رفت سر چهارراه اعلام جمهوری کرد ومیخواستند همین ملاهارا بر سر ما سوار کنند او نوکر دست بسینه و خریده شده و غلام حلقه بگوش دوت فخیمه بود ، قرارداد نفت نیز تمام شده وحال نفت را مثلا بما پس داددند تا بشکل دیگری دوباره  صاحب آن شوند  ، این مردک پفیوز بود که کودتا کرد  ، با کمک توده ای بدبخت منفور چرسی وبنگی مثلا روشنفکر . 

من مدعی زنده وحی وحاضر بودم ، خانه ما درست روبروی مجلس شورای ملی قرار داشت جمال امامی بخانه ما رفت وآمد میکرد ، من باهمه بچگی ونادانیم میدانستم اگر شاه برود همین یک ذره آزادی که داریم از دست خواهیم داد دوباره من مجبورم با چادر ونوکر بمدرسه بروم !  دکتر بقایی کرمانی از بستگان ما بود که از این پیر مرد جدا شد  ، به زندان رفت وسپس ناگهانی مرد .

این او بود که کودتا کرد واگر امریکا ودوستان شاه بموقع نجنیبده بودند ما ازهمان سال زیر  حکومت خر دجال  جان میدادیم واین شیره ای ها برایمان روضه میخواندند 
عده ی شاه را دوست نداشتند  ، حزب توده راهم دوست نداشتند  یا آنهارا راه نمیداد درنتیجه چسپیدند باین   مرد بیشتر این افراد خائن هم از افسران جزء ومعتاد بودند در خود ارتش نیز چند افسر به حزب توده گروید که بعضی هارا اعدام کردند مانند ( سرگرد عطارد) وعده ای مسشمول بخشش شدند درصورت توبه کردن .

اینهمه جنایتی  که امروز درئایران به دست ملاها بر سر ملت بدبخت  آمده همه زیر سر شما گرسنگان وشکم بارگان ومعتادان است حقوق کارمندی کفاف نمیکرد جرئت دزدی هم نداشتید  مواد هم لازم بود تا شما را کیفور کند بنا براین علم دشمنی را برداشتید وشاهی که مملکترا داشت به اوج میرساند به آن صورت زشت از خانه بیرون راندیدحال  خوب الهی شکر همه درخارج صاحب خانه های بزرگ اعیانی شده اید وبا کمک نوکران مذهبی موادتان نیزمیرسد گاهی نقی میزنید ومیروید اما نمیدانید که چه آتشی در سینه ما روشن میسازید . 

 شما بت پرستید واحتیاج به بت دارید حال آن پیر مرد مفنگی مذهبی نشد این یکی بت شده است .
شما وطن فروشید وخائن چرا که مصدق نیز وطن فروش بود و خائن پس مانده قاجاریه معلوم است که از قماشی میباشند  اجدادش برای چند سکه طلا نیمی از کشوررا میفروختند وملکم میرزاه درواقع حکومت میکرد یک ارمنی ا/ انگلیسی که مامور بود شما احتیاج دارید به کسی بند شوید  تا بزرگ جلوه کنید معلومات شما همه درون کتابهاست منهم اگر کتابهایم را  بازکنم و ازروی آنها رونویسی کرده جلوی دوربین کامپیوترم  بنشینم و شعر ور بگویم از شما بیشتر میدانم چرا که من ... تاریخ زنده هستم .

من با توده ای ها زیسته ام  راه و روش آنهارا دیده ام ، همسر یکی از معروفترین آنها بودم که خوشبختانه بیشتر ازیکسا ل زندگی ما دوام نیاورد واو دوباره به خانه همیشگی اش یعنی زندان رفت  ،  دوستانی که بخانه ما میامدند  اعم از  هنر پیشه ، هنرمند ، شاعر ، نویسنده ، نقاش ومترجم  /  چیزها ی زیادی میدانم  که سکوت کرده ام ویا دردفترچه هایم نوشته ام  دیگر لزومی نمیبینم که این چاه متعفن را بهم بزنم ، 

میل نداشتم با این لحن بنویسم اما  این کچل کلاه گیسی با آن ابروان سیاه رنگ و خضاب شده با آن دستهای بزرگ استخوانی که انسانرا بیاد عزراییل میاندازد  امروز دیگر مرا کلافه کرده است .

امروز مردان بزرگی  ازمیان ما رفته اند واین زباله ها مانند کلاغها روی درختان بدون  برگ  جای خالی پیدا کرده و غارغار میکنند ، بهار با تمام زیبایش از خانه ما رفت وبجایش زمستانی تاریک وسیاه برجای گذاشت زمستانی در ردیف همان برفهای قطب شمال و سیبریه که عده ای ازاین آقایان وبانوان چند صباحی درآنجا به نوکری وباربری وبردگی مشغول بودند چرا که ایران و شاه را دوست نداشتند سبیلهای استالین لطف دیگری داشت .
ننگ ونفرین برشما اعم از مجاهدین ، توده ای ، خلقی ، جدایی طلبها ومصدق الهی ها  واقعا ننگ و نفرین  ابدی بر شما که خانه مارا ویران ساختید. پایان 
ثریا / اسپانیا / شنبه / 24 فوریه 2018 میلادی .

انبارهای مخفی

حیات خانه ما تنهاست ، حیات خانه ما تنهاست ،
من از زمانی که قلب خود را گم کرده است ، میترسم 
از تصور بیهودگی اینهمه دست 
و از تجسم  بیگانگی اینهمه صورت میترسم ...........فروغ فرخزاد

کتابی " میشنوم " کتابی گویا ، چگونه میتوان خوب و خوشبخت زیست و غیره  کاری نه به نویسنده و نه گوینده آن ندارم که سر انجام از دامن پاک " مسیح " بر  میخیزد  یکی از دستورات این کتاب این است : 
به اخبار گوش ندهید و و یا آنها را تماشا نکنید ؟!
در سر زمین خودم ابدا به اخبار نه گوش میدادم ونه میخواندم  روزنامه ها را تنها بخاطر جدول کلمات متقاطع میخریدم  ، برایم دیگر هیچ چیز معنا نداشت .
اینجا صبح ما با اخبار  شروع میشود آنهم با چه وضع سوزناک و اسفناکی و دلخراش ،  بلی بقول همین بانو ی مرحوم میتوان مانند یک عروسک کوکی در میان یک جعبه ماهوتی با پوششی از تور مخمل و ساتن خوابید وبا فشار دستی کثیف گفت " آه من چقدر خوشبختم " مانند همسر زرافه و یا جناب اسد .
وبقیه !

نه نمیشود بی تفاوت از کنار مردم گذشت  وبی تفاوت به دردهایشان نگاه کرد کف پاهای زندانیان را که پوست و گوشت آنها بر آمده دید وگذشت ، جناب اسد پشت یک میز بلند دیسی از غذاهای ماکول به همراه بقیه جنایتکاران تناول میفرمودند و درآنسوی شهر ویرانه ها بچشم میخورد خانه هاییکه با بمب  روسی ویران شده بودند و آنها دست یکدیگر با مهربانی میفشردند که توانستیم نیمی از مردم را راحت از  بین ببریم ویا به دریاها بفرستیم  زیادی بودند تنها دهانی با ز وشکمی گرسنه  آنها را از شهر بیرون راندیم " بانویمان " جایش امن است در لابلای  ملافه های ساتین وبا لباس خواب ساتن و روکش ابریشمی خواب جواهراتش را میبیند .

چگونه میتوان اینهمه ظلم را دید اینهمه پشته از کشته را دید و سپس بی تفا.وت گذشت وبا خود گفت  " بمن چه منکه جایم امن است ( درحالیکه نیست )  اخبار را نگاه نکنم و نشنوم تا خوشبخت باشم و تنها به عشق بیاندیشم ، آنهم درمیان اینهمه خون و جراحت و مرده های وسط جاده ها و در کنار ساحلها ، بلی زندگی بسیار زیباست من به آنها به چشم گلهای باغچه ام مینگرم .
همه سرشان باهم درون یک کاسه ودستهایشان درهم قفل از ان عمامه بسر کلید دار تا آن زرافه زیر نظر ریاست محترم » کا .گ.ب." بلی میتوان بی تفاوت بود وبه نارنگی براق و رنگ شده وبی مزه خود اکتفا کرد وبه آن آب زردی که نامش قهوه است وبه آن تکه خمیری  که نامش نان است ، هنوز از گوشت آدمها خبری نیست باید صبر کرد ا صبح دولت بدمد و مجبور شویم یکدیگر بخوریم بما یاد دادند اول فیلمش را تهیه کردند حتی جایزه منفور اسکار راهم به آن دادند تا ما احمقهای روزگار آینده یاد بگیریم که چگونه قلبی را که میتوان از آن  صدای عشق را شنید از سینه ها بیرون کشید و کباب کرد و خورد ..

 قبلا کتابها میایند ، سپس فیلم میشوند تا ما آماده شویم حال باید از آن بانوی نویسنده پرسید تو درکدام دنیا زندگی میکنی ؟ شاید دریک دهکده دورافتاده یا یک دیر ویا دریک کلیسای متروک ..
امروز ما درمیان ریشه ها و مردمی زندگی میکنیم که  گوشتخوارند  ریشه هایشان  از گوشت تغذیه میشوند ، و دل ساده من هنوز لبریز از صدای وحشت یک گنجشک است  که عقابی او را دنبال کرده  و اعتمادمان  از ریشه سست عدالت بر کنده شد ه عدالتی در کار نیست   ابرهای مسموم ، پیامبران دروغین  با آیه های دروغین  مرا خواهر یا دوست  یا  هم خون مینامند  اما از ویرانی  آنسوی جهان حرفی بمیان  نمیآورند .

بلی حیات خانه ما تنهاست ، خیلی هم تنهاست در میان سوره ها وآیه ها و شعارها گم شده خودش را گم کرده در کنار مردانی از قبیله دیگر مردانی که نه مغز در سرشان هست ونه حسی در رگهایشان ونه جنبشی در قلبشان آنها تنها یک رنگ را میبیند ، رنگ قرمز خون را  . تنها از تمام موسیقی های جهان یک صدا را میشنوند ، صدای سکه هارا .با خون سیراب میشوند نئشه میشوند و سپس بسوی  زنانی همردیف خودشان میروند که با اسلحه در کنار دیوار بانتظار دخول ایستاده اند باید تخم ریزی کرد وسر زمین  را آباد نمود ،  باید روح انسانی را کشت واز بین برد ..
صبح زود بود برخاستم تنم داغ بود  با ساده دلی گفتم " 
این داغی یا  از یک احساس گناه است ویا از تشنگی بی آمان آب نوشیدم  و ناگهان بخاطر آوردم  که جهان ما چقدر زشت و کثیف شده است  و ما هرچه را که باید از دست داده باشیم از دست داده ایم  عده ای بی چراغ به راه افتادند  و بخیال نور ماه در زیر آسمان که آنها را همراهی  میکند ، نمیدانستند که ماه هم چادری بسر میکشد از جنس کرباس سیاه .
در حال حاضر زنان  و دختران و پسران  را برای رقاصی و اواز خوانی آماده میکنند تا محفل آیندگان را رونق ببخشند درس  و مدرسه  و مشق و حساب دیگر درمیان نیست و من در این فکرم برا ی  چند صباحی زندگی بی مصرف چقدر باید پرداخت کرد ؟ پایان 
سلام ای شب معصوم 
میان پنجره و دیدن 
همیشه فاصله ایست 
 چرا نگاه نکردم 
مانند  آن زمان  که مردی  از کنار درختان خیس 
گذر میکرد 
چرا نگاه نکردم ؟ ....." ف، ف " 
---------------------------------
نوشته : ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 24/02/2017 میلادی /....

جمعه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۶

مولای رومی



سالهاست که  افکار من درگیر این عشق عافیت سوز وعاقبت اندوز وبنیان گذار همین حرفه درویشی د رایران  و اخیرا جهان  است ، ( البته ایران قدیم ) نه درجمهوری اسلامی ! . 
کتب زیادی  از مولانا جلاالین بلخی  معروف به مولانا ویا رومی دارم ، وحکایتهای زیادی درباره این رابطه و عشق او به شمس تبریزی خوانده ام ، تنها دریک مورد توانستم زندگی (شمس )را بیابم آنهم به همت ( مرحوم صادق گوهرین ) بود که ناتمام ماند .
پدر مولانا  دز زمان  سلجوقیه با دربار و مردان درافتاد به ناچار ترک وطن کرد وروی  به مکه نهاد ! ( مانند خمینی که با محمد رضا شاه درآفتاد وبه عراق تبعید شد ) ! تاریخ تکرار میشود .

سپس در نیشابور بخدمت فرید الدین عطار میرسد واو منطق الطیر خودرا به آنها هدیه میدهد وغیره ، از آنجا به خراسان وسپس به شهری بنام " لارندا میروند وحاکم آنجا که شیفته علم ومعرفت پدر مولانا بوده برایش مدرسه ای را باز میکند تا او به درس وتربیت شاگرد ! ادامه دهد  پس ا زمرگ او پسرش که حال بزرگ شده وبا گوهر خاتون دختر یکی از بزرگان لارنده عروسی کرده ودو پسر دارد ، تکیه برجای پدر میزند وبه درس وارشاد مشغول میشود !
تا اینجا عیبی درکار نیست یک زندگی که همیشه میتواند تکرار شود .

ناگهان از افق قونیه خورشیدی طلوع میکند بنام " شمس الدین  محمد ابن ملکداد"  این شخص ناشناس ومرموز به هرشهری که میرفته آهسته میرفته وآهسته برمیگشته هیچ اثری ورد پای ا ز خودش بیادگار نمیگدارد ، مردی سخت ریاضت کش و در علوم عالم علوی  مردی بسیار دانا  و شاعری  توانا بوده البته عده ای او را از خاندان " اسمعیلی " اوحدی کرمانی  میدانند "  او از جمله صوفیان قرن هفتم هجری بوده و عمرش را در سیاحت  و سفر میگذرانده تا اینکه به محمد بلخی   یعنی همان مولانا میرسد تا اینجا چیز مشکوکی نیست دو عالم بهم میرسند از اینجا ببعد چه اتفاقی میافند که مولانا درس و مدرسه و شاگردان را رها میکند و به دنبال این پیر یک لا قبا و بی نام و نشان میرود ؟ .
از نظر من کتاب بزرگ اشعار او !!! بیست وپنج هزار بیت شعر ومولانا دران زمان داشت اشعار دیگری میسرود که درکتب مختلف زیر نام های مختلف به چاپ رسیدند آنهم به کمک استادان هندی وافغانی وغیره .مثنوی کبیر یکی از آنهاست .

نه یک عشق آسمانی ، البته در خلوت باهم مینوشیدند و میرقصیدند  و نامش را سماع میگفتند که قسمتی از این برنامه ها را در خانه دراویش دیدیم و خندیدیم ! 
روایتها زیادند شمس در خانه مولانا میماند و عاشق دختر او میشود ( درجایی گفته شده که او تنها دو پسر داشته است ) بهر روی دختر مولانارا به زنی میگرد و دخترک پس از چندی به لقاء الله میپیوندد .
شمس به سفر میرود اما در جایی گفته شده که او از قونیه بیرون نرفته ست ، فریاد مولانا برمیخیزد که وای ، یار از دستم رفت .
بروید ای حریفان بکشید یار مارا
بمن آورید یکدم  صنم گریز پا را 
به ترانه های  شیرین ببهانه های رنگین 
بکشید سوی خانه  مه خوب  خوش ادارا 
صنم معمولان به  معشوقه زن خطاب میشود  واین اشعار بیانگر عشق به یک زن است نه یک مردعالم ویک مرد وارسته هیچگاه نمیتواند به بها نه های  رنگین و شیرین دیگران را بفریبد  وخو ادایی کند آنهم مردی که هفته  ها ریاضت میکشید و غذایش کمی ترید آب چربی دکان کله پزی بود .
نه! این اشعار  متعلق به خود شمس تبریزی است او را کشتند و درچاه انداختند و اشعارش را نسبت دادند به حضرت مولانا جلاالدین بلخی . این را من نمیگویم دیگران هم باین امر اشاره کرده اند ، دو مرد پیر زوار دررفته آنهم در آن زمان درمیان مسجد و منبر چگونه میتوانستند عشقی چنین آتشین  بیابند ؟ که حاصل آن بیست وپنج هزار بیت عاشقانه شود ؟
خوب همیشه میتوان همه جا همه کاررا انجام داد  آنهم درآن زمان که نه از تکنو لوژی خبری بود ونه از عکاسی ونه از کپی برداری همه چیز بعهده قلم و مرکب بود !ویا سینه به سینه نقل میشد  بعنوان مثال مادرمن همه کتاب حافظ و سعدی را از حفظ میدانست  سواد او تنها سه کلاس آنهم درخانه زیر نظر معلم سر خانه بود  اما هربار به عنوانی ابیاتی از حافظ یا سعدی را میخواند  وگاهی قطره اشکی هم گوشه چشم او دیده میشد او این اشعار را از پدرش سینه به سینه فرا گرفته و حفظ کرده بود .
در جایی گفته شده که پسران مولانا  از ماندن شمس در کنار پدرشان خشمگین میشوند و شبانه او را به بیابان برده میکشند و در چاهی مدفون میسازند ورد پایی هم از او باقی نمی ماند .

 این عقیده من است حال طرفداران جناب مولای رومی  که امروز ترکها صاحب او شد ودکان توریستی باز کرده اند میتوانند مرا شقه کنند ویا به دار بکشند باز میگویم اشعار متعلق به شمس تبریزی و همان نواده اوحدی کرمانی یعنی  (شمس الدین  محمد ابن ملکداد ) است باقی قصه و افسانه اند . 
در خاتمه اشاره میکنم که من نه محقق هستم ونه صاحب تالیفات ونه نام ونشانی دارم اما شعر را خوب میشناسم خیلی هم خوب میشناسم .ودر این باره مطالعات زیادی کردم که امروز جرئت نوشتن این مطلب را بخود دادم . پایان 
جمعه 23 فوریه 2018 میلادی / نوشته ثریا ایرانمنش » لب پرچین اسپانیا « /.

ماخذ من دراین نوشته ها " شرح واحوال موانا جلالالدین بلخنی   به قلم  استاد بدیع الزمان فروزانفر / دکتر صادق گوهرین / وشادروان  جعفر محجوب  و دانشمند بزرگ  ومعلم ثانی مرحوم علی دشتی و یک از معروفترین کتب  که متعلق به مرحوم رضا قلی خان هدایت  بوده   و تذکره دولتشاه سمرقندی میباشند .

یاد ایام

یاد ایامی  که شور عشقی در سر داشتیم 
 الفتی با شاهدی  و مینا و ساغر داشتیم 

هر کجا بزمی بود بر پا ز خوبان شهر 
ما در آن بزم  بر تارک حریفان جای داشتیم 
--------
و امروز همه چیز پایان گرفت  و پا هایم برای رفع نیاز  به چراغی احتیاج دارند  ، تا گام به گام  درست بردارند ، 

در » انجمن شعر و موسیقی  ایران« روی گوگل پلاس ،(  ثریای )دیگری نیز پیدا شده  اما این ثریا در پشت عکس  والاحضرت ولایتعهدی و بانو همیشه ملکه پنهان است ، حال نمیدانم مذکر است یا مونث ؟ زن است یا مرد دختر است یا پسر ؟.

البته » گوگل » میداند ! .
امروز نمیدانم به چه بیاندیشم ،  تا بتوانم بنویسم  پایان خرد نزدیک است در تمام عالم  ، بنا براین  نوشته های من چیزی را عوض نمیکند ، امورز مسابقه برج سازی وساختن باغهاای معلق دوران بابلیان  است !  همه روی بسوی این امام زاده راه افتاده اند نیمی شکست خورده نیمی مردا ر وعده معدودی موفق وکم کم آسمان از دید ه ها پنهان میشود وما که  نه !  بلکه آیندگان دردل تاریکیها راه میروند وغذاهای آماده شده درون کارخانه را میخورند  جمعیت دنیا باید کم شود خیلی هم کم تنها عده معدودی دربالاها  در روی برجها و عده ای در پایین مشغول برده گی خواهند بود .  و شعر و شراب و شاهد  در معنای بهتری برای همان بالایی هاست و آنها که در پایین خدمت میکنند مانند اسب عصاری دور خودشان میچرخند و علف میخورند .

دیگر آز آنچه براین دنیا میرود و یا میگذرد برای من نه معنا دارد و نه مفهومی  بمن چه مربوط است که فرانسه جلوی هر تلاشی را بر ضد این جماعت آدمخور گرفته است چرا که شرکت وامانده واز یاد رفته و ورشکسته » توتال  با شرکت ( بعضی ها) ! مشغول کار است و بردن آخرین قطره نفت  و بعضی ها همچنان دیگرانرا با گردو بازی مشغول میکنند ! 

بمن چه مربوط است که در سوریه بدبخت حمام خون راه افتاده و آقایان دستور کشتار بیشتری  را میدهند ! 
بمن چه مربوط است که در سطل زباله های شهر تهران و حومه کله الاغ پیدا میشود واین نشان میدهد که به مردم بدبخت گوشت الاغ میخورانند .
مهم آن است که زمینهای خشک شده وبی آب  با بارانهای مصنوعی مانند سوسمارستان ! آباد شده و برجها بر پا گردند وسر انجام مرگ هم به آنجا راه پیدا میکند و برجها میمانند مانند باغهای لوکرس بورژیا و میشوند پارک نفریحی و تاریخ ساز !!.

بگذارید  که بینندگان  با افتاب  بزرگ شوند  درحال حاضر چراغی دردست نیست که با نور آن بتوان راه را یافت  آنهم راه روشن زندگی را  ( خرد وادب ودانش ) درجیب کسانی است که امروز رو منبر بلبل زبانی میکنند ومغز خر بخورد مدم میدهند .حال یا اهل کلا یا عمامه فرقی ندارد باید مردم سرگرم شوند در غیر اینصورت مزاحمت فراهم میکنند باید به آنها نوید داد ، مژده داد ، و آینده روشنی را که در انتظارشان هست !!! به آنها وعده دا دهمان بهشت موعود .

دیگر ما به چراغ خرد مان که فقط نور باریکی از آن بیرون میدمید  احتیاجی نداریم   در تاریکی هم میتوان راه رفت چشمها و پاها عادت میکنند بنی آدم بنی عادت است .
امروز دنیا بما میخندد  از ته دل هم میخندد  و هر کجا  کوس رسوایی ما  بر سر بازار به صدا در میاید و ما ؟ یعنی من > راه رفتن به عقب را یاد گرفته ام بی آنکه به پشت سرم نگاه کنم عقب عقب میروم تا به دیواری  تکیه دهم. 

مرحوم سهراب سپهری شاعر اهل کاشان از کارخانه ها و ماشین آلات بشدت میترسید واقعیت دارد او از صدای خش وخش ماشینها وحشت داشت به همین دلیل هم دوباره به ده خودشان در کاشان برگشت و مشغول نقاشی شد .
منهم از مولها ، سوپر ها  ، کارخانه های آدم سازی و رباط ساری وحشت دارم به همین دلیل چشمانم را میبندم و خیال میکنم در همان کوچه پس کوچه های شهرمان دارم پرسه میزنم ،  گاهی هوس نان وپیاز میکنم و گاهی هوس نان و ابدوغ خیار ! احمقانه است ، نه؟ ! اما من همان بودم که هستم میل ندارم جامه دیگری را بپوشم ویا کفشهای دیگری  را به پاکنم  امروز ظالمین  وآنهاییکه راه ظلم کردن را فرا گرفته اد  بشکل بدیعی آنرا بمرحله اجرا درمیاورند  آن چنان ظلمی در حق دیگران روا میدارند که ظالم پیشین  از آن بیخبر بوده است  ویا از بکار بستن آن وحشت داشته است .
امروز دیگر دنیا جای [ما] نیست . ما روی شب راه میرویم  و دیگر پاهایمان  چشم ندارند تا بتوانند آب را از خشکی تشخیص بدهند  ما همچنان گامهای بی فرجام خود را بر میداریم تا به آخر خط برسیم .
 شاعر فسونهای عجب  میساخت  وز ساده دلی 
آن فسونهای عجب را جملگی باور داشتیم 

ما بخواب غفلت و بیدار بود چشم آسمان 
درکمین خود  خصمی سخت منکر داشتیم ........" ثابتی " 
پایان 
نوشته : ثریا ایرانمنش » لب پرچین « .اسپانیا / جمعه  23/02.2018 میلای /....

پنجشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۶

اشرف الملوک

فکر بهبود خود  خود ای دل ز دری دیگر کن 
درد عاشق نشود به  به مداوای حکیم 

گوهر معرفت آ موز که باخود ببری 
که نصیب دگرانست  نصاب زر و سیم ........." حافظ 
------------------------------------
فیلمی تکه تکه شده و سانسور شده و نیم بریده ای باصطلاح مستند ،  از زندگی والاحضرت شاهدخت اشرف پهلوی را تماشا میکردم و افسوس خوردم که اگر شاه هنوز آو را در کنارش میداشت چه بسا ایران چنین ویران نشده بود ، زنی  با قدرت یک مرد ، سری نترس ، جذاب ، زیبا و درعین حال پوشیده و آراسته یک تنه به جنگ دیوهای دوران رفت ، به دیدار استالین رفت که در آن زمان  نامش مو بر تن همه راست میکرد ، بدیدار رهبر کره شمال ی رفت وبه سازمان ملل راه یافت ، زنی پرشور وسر شار از زنگی 
خوب ! با آمدن  آخرین عروس به دربار وولادت با سعادت حضرت ولایتعهدی و کوبیدن میخ طویله محکم بر در و دیوار  دیگر جای اشرف نبود شهبانو دوست نداشتند نه او را و نه والاحضرت شمس را هردو رفتند ومیدان را خالی کردند وسپردند دست ایشان و پسر دایی عزیزشان که امروز میبینم چه بر سر ما آمد وهنوز  آنهاییکه " جیره شان " بموقع میرسد دم او را توی بشقاب میگذارند و حلوا حلوا میکنند کسی از اشرف یادی نمیکند اگر هم بکند لاتهای بی چاک و دهنی نظیر آن کاباره دار که هرچه لیاقت خانواده خودش را داشت به آن زن نسبت داد چه نسبتهای و  وصله های  کثیفی باو چسپانیدند، قاچاق هرویین ، تریاک ، رفیق بازی وغیره که همه میدانند اما آن دیگری ! آهسته میخورد دهانش ا پاک میکرد و بصورت حضرت مریم در ملاء عام حاضر میشد  و بقول یک شاعر متعهد  " شاه  تاج را بخاطر آن برسرش گذاشت که زهر درون غذایش نریزد و او را نکشد " که کرد !زهری بد تر ازهر مار دیگر با آمد این جناب تحفه خدارا نیز بنده نبود وشاه چه خوشبخت به نظرمیرسید که  خانواده دار شده است . دوران خوشی او خیلی کم بود دم مار از زیر حصیر بیرون آمد وبا نی لبک شروع به رقصیدن کرد آنهم رقص هفت پرده ای که سالومه هم نمیتوانست باین خوبی برقصد وسر یحیی تعمید کننده ( یعنی سر ملتی ) را درون  بشقاب باو هدیه دادند .
حزب سوسیال دموکرات فرانسه از یکسو ، چپی های درس خوانده شوری درحال از هم پاشیدن از سوی دیگر ایران را درسته در آغوش روسیه انداخت آنهم به همت ملکه زنبوزها .

روز گذشته باز در یک کلیپ گفتار شنیدنی آن مردک کله پاچه خور وحلیم خور دم دروازه قزوین که حال فیلم ساز هم شده روزی چریک بود و حالا در کسوت یک سیاستمدار  آب کشیده آنهم در کانال معلوم الحال بی بی سکینه داشت برای ایران سرنوشت تعیین میکرد !!! دیدم  پنج نفر بودند یک بی بی طوطی و چهار مرد که همه از مشاهیر !!! سران توده و چریک و فدایی و غیره بودند  وای بر ما کجا بودیم و به کجا رسیدیم ؟!.

من به دلایل بسیاری  با حضرت ولایتعهدی و مادر گرامیش میانه ای ندارم  ( بخودم مربوط است ) ! اما خاندان پهلوی را همیشه دوست داشته ام  حال بجای شمع کافوری  چراغ نفت که نه یک شمع نیمه سوخته ساخته شده از کثافت قلعه شهر نو برای ملتی تعیین تکلیف میکند !!!

دیگر آن یک ذره امیدی را که در دل داشتم از دست دادم ، حال در هر سوراخی را که بزنی یکی دارد برای ملت زیر ستم خط و مشی  تعیین میکند و حال این دعوای نعمتی و دوریشی هم گویابر سر رهبری ایران است حال نوبت  دراویش است که بر سرما سوار شوند بقول خواجه عبداله انصاری " خدایا ، هرکه را خواهی براندازی با دروایش در آنداز !!!.
نه ! دنیا جایی نیست که یک انسان والا بتواند در آن بعنوان انسان زندگی کند همه ما حیواناتی هستیم با اشکال مختلف حال بشر انسانی متفکر شده ! تا کره زمین را بکلی به آتش بکشد .

روز گذشته با نکاهی به عکسهای آن زن بلند پایه و خواهرش که مسیحی شد ، انداختم ، خودم عضو سازمان شیر و خورشید سرخ بودم ، و خودم روزی در کلاسهای پرستاری به مدت کوتاهی درس خواندم تا برای رفتن به شرکت نفت ابادان آماده شوم ، ادب ، نزاکت ، مراعات حال یکدیگر ، کمک رسانی ، همدلی وهم رنگی را بخوبی احساس میکردم حال در آن میان چند تن هم ناخلف بودند اما امروز همه ایران یکپارچه شده قلعه شهر نو و و پااندازان محافظین این قلعه اند ، مردان وزنان نجیب در کومه های خودشان پنهانند ، به راستی بوی تعفن سفلیس و سوزاک و ایدز توام با بوی تریاک و مواد به مشام میرسد ، صورتها دفرمه زیبایی وظرافت ایرانی بکلی از بین رفته واین هیبتهای ناجور وبا قیافه های ناهنجار هر روز هم تخم ریزی میکنند .

زمانی اسکندر آنچنان شیفته زیبایی زنان ایران شده بود که به سربازانش دستور داد هریک یک زن ایرانی را به عقد خود درآورند تا نسلی زیبا با خونی تازه مقدونیه را فرا بگیرد ، » سپس سلسله سلوکیه «  را در ایران بنا نهاد نسل زیبای زن ایرانی تنها بر پرده های نقاشی شده بجای ماند ،  آن زیبای و طراوت و رعنایی جای خودش را به زنان سبیلو داد گه در دربار قاجاریه حکم ملکه زیبایی را داشتند !!! عراب آمدند و تتمه زیبایی را به یغما بردند و بجایش خشونت وخونریزی را بجای گذاردند ، واین آخرین ها دیگر دست خان تموچین و مغولان و اعراب بدوی را نیز از پشت بسته اند . آن ظرافت وآن زیبایی وآن رنگ پوست وـآ ن چشمان شهلای زن ایرانی بکلی گم شد حال با رنکهای مصنوعی خودرا بشکل دلقکهای سیرک درمیاورند اصالتی دروجودشان نیست هر چه هست عاریه است . بهر روی روان والاحضرت اشرف وشمس شاد وروان محمد رضا شاه ما نیز همیشه شاد ویادش دردلهای گرامی باد .پایان 
دام سخت است ، مگر  یار شود لطف خدا 
ورنه  آدم نبرد صرفه  ز شیطان رجیم .........." حافظ"
نوشته : ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 22/02/ 2018 میلادی /...