چهارشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۶

تلف شدگان !

اول بنا نبود که بسوزند عاشقان 
آتش به جان شمع فتد  ، کاین  بنا نهاد 
------
سلطان ابن سلاطین عثمانی امروز ،یعنی آن غازی و دیوانه زنجیزی که میل دارد همچنان پادشاهی عثمانی را مانند ( بعضی ) از سر زمینها احیا> کند همچنان با کمک اربابانش میتازد ، میکشد ومیبرد ، 
250 نفر در سوریه تلف شدند ( گویی حیوانات بیماری بودند که تلف شدند ) متعلق به کدام سر زمین آیا ایرانیان بدبختی که به خدمت خادمین حرم در آمده اند از فشار گرسنگی ؟ یا سیاهانی که برای لقمه نانی جان میدهند ویا افغانها ، گمان نکنم ترکی دراین وسط جان داده باشد .
شصت نفر در سقوط هواپیمایی که تازه روسیه جای آنرا به ایرانیان نشان دا د( تلف) شدند یا خودکشی شدند هرچه بودند میبایست تلف میشدند یا درراه پر درآمد راهیان نور ویا درآسمانها با طیاره های اسقاط دست سوم و چهارم .
اینهمه کشته در تمام جهان ، آب در دل امپراطوری کبیر یوناتید کینگ دام تکان نخورد  گویا  دنیا  باید تا آخرین روز خاموشی خورشید  حافظ  این امپراطوری  ابدالدهر باشد .

مجله " وگ"  فشن شو داشت وملکه تشریف فرما شدند تا از شوی لباسها وغیره دیدن کنند  آما آهسته  که گربه خبردار نشود .( آخه ایشانهم دل دارند )!!!!
آن گوریل بزرگ در سر زمین خرس سفید بی اعتنا به همه حوادث مشغول بدن سازی وبدن کاری خویش است ! 
تلف شدگان باید تلف شوند بردگانی که باید از بین بروند .

روزی که ما  از سر زمین بریتانیای  کبیر مهاجرت کردیم و بسوی این غربت سرای دوم آمدیم عده ای از دشمنان درلباس دوست مارا باخوشحالی بدرقه کردند به آنها گفتیم چه ضرری دارد شما هم که چندان میل به آب و هوای و مردم اینجا ندارید شما هم با ما بیایید ، جناب لطیف اغای گل  کمی دهانش کج وکوله کرد وگفت  :

" گوربان ، ما چه نوچر هستیم  چه بهتر درچنار ارباب باشیم !!! "( ماکه نوکر هستیم بهتر  است کنار ارباب باشیم شاید رتبه ای بما داد وتوانستیم  بیشتر بلیسیم .
و لیسیدن آنهم با چه تمیزی دهانشانرا هم شستند گویی ابدا بویی از مستراح ارباب به مذاقشان نخورده است .

بله تلف شدگان جزیی از حیوانات  دوپا هستند وباید  تلف شوند مثلا بابک زنجانی هیچگاه تلف نمیشود اما شاید مثلا من تلف شدم واین عنوان جدیدی و افتخاری است که به مابردگان عصر نوین داده اند ، تلف شدگان .

دعوای بین دراویش  گنا ابادی ها وملاها همچنان ادامه دارد وباز عده ای تلف شدند حال این دعوا بر سر چیست ؟ تنها خودشان میدانند خدا بیخبر است خدا تنها بازیچه دست این گروهکها شده است .

وکسی نیست از من بپرسد ترا چه سننه ؟ بتو چه ؟  اما اینها روزی و روزگاری اگر دنیایی باقی ماند بدرد عده ای خواهد خورد . حال چرا مانند ابر باران زا بر هر آسمانی 
ظاهر میشوم ؟ خودم نمیدانم برای رفتن و گشتن احتیاج به اجازه کسی ندارم  میروم تاهرکجا که میل داشته باشم  خودرا میگسترانم .

امروز مغز ها گیچ و پریشان ، هوا دچار دگرگونی شده ابرها دستخوش و بازیچه مشتی زمین خوار و دزد شده ، و هر روز صبح چیزی از سینی صبحانه من کم میشود ! عسل قلابی ، چرا که دیگر گلی نیست زنبوری نیست هرچه هم بعنوان عسل بخورد ما میدهند ذرات شیمیایی رنگینی است که زنبورهای  تربیت شده روی آنها مینشینند .
مرباها درون شیشه ها مانند ژله سفت و سخت بی مزه یا بینهایت شیرین ونتیجه اش( اسهال ) است ، 

کره که نیست مارجورین همه از مواد مصنوعی از خوردن گوشت گوسفند ومرغ وگاو هم بیزارم  یا ازمایشگاهی هستند ویا بهم چسپیده اند ، قهوه نیست کاکائو نیست هرچه هست پودرهای مصنوعی درون کپسولها و چای ؟ آنرا باید تنها درچین نوشید  یا در ژاپن ! 
واین تازه اول عشق است اضظراب مکن 

امروز همه میل دارند ( عقاب بلند پروازی ) شده وبسوی آسمانها پرواز کنند و هرگاه در هر جا میلشان کشید فرود آیند آنها تنها گاه گاهی آسمان را دوست دارند !  آنها درآسمان غریب هستند روی زمین بهتر طعمه میبایند درعین حال میل دارند به اوج برسندو از دیگران فاصله بگیرند واز زیر دستنشان  جدا گشته وجدا  زندگی کنند برای همین هم هست حرص و جمع آوری پول آنهارا دربر گرفته است ، بیچاره ها نمیدانند که تیر صیاد با نوک زهر آلودش در کمین آنهاست .پایان 

تا چند هشیار باشم  ساقی بده ساغر من 
پرکن ز می ساغرم  را تا گرم سازی سرمن 

من خسته ز هوشیاری  مشتاق این میگساری 
تا جام  پر باده  داری  حاشا مرو از برمن 
-----------------------------------------------
نوشته : ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 21/02/218 میلادی /....

سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۶

سخنی که باتو دارم !

آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست 
عالمی دیگر بباید ساخت و زنو آدمی 

خیز تا خاطر به آن ترک سمرقندی دهیم 
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی ........." حافظ"

اوریانا فالاچی  خبرنگار و نویسنده  پر هیاهوی ایتالیایی ، هنگامیکه از دوست  پسرش حامله شد مجبور بود بچه را از بین ببرد  بنا براین برایش قصه ای نوشت .
امروز من بسبک او برای موجودی که در من رشد میکند نامه مینویسم !

 من از تو بیخبر بودم ، سلامت و سرحال  هرجا میدویدم و همه کارهایم را خودم به تنهایی انجام میدادم  ، بخاطر زیاده روی در خوردن شکلاتهای قلابی دچار بیماری شدم و برای درمان و آزمایش به بیمارستان رفتم . 
در آنجا در حین آزمایشها  ترا یافتند ، در گوشه ای خوابید بودی ، من از وجودت بیخبر بودم هیچ مزاحمتی برای من فراهم نمیکردی و هنوز هم آرام در گوشه ای خوابیده ای کم کم جزیی از وجود من شدی ، دکتر برایم وقت تعیین کرد تا ترا  بیرون بیاورد عواقب این عمل را میدانستم ،  از عمل سر باز زدم و بخانه برگشتم  ، حال هر سه ماه باید برای آزمایش به بیمارستان بروم و سر انجام نمیدانم تو مرا خواهی کشت و یا دکترها با داورهای سمی شان و حضور در بیمارستان که مرا  به حد مرگ میترساند .

من ترسی از تو ندارم و از اینکه در گوشه ای خوابیدی ای و مزاحمتی هم برای من تا به امروز فراهم نکردی از تو ممنون هستم اما آینده را نمیدانم درحال حاضر سرم را با اراجیف دنیا گرم کرده ام  ، با شورش ملاها ویاغی گری جوانان و بهم ریختگی دنیا ، جنگها ، آدمکشی ها  آنهم به تازگی بصورت دسته جمعی  در سقوط هواپیما ها و غرق کشتی ها ، گرسنگی که صورت زشت و کریه خود را به نمایش گذاشته و غذاها بصورت مصنوعی از درون آزمایشگاهها بیرون میایند وما شبه غذا میخوریم ، 

نه دنیا چندان زیبا نیست و اعتباری ندارد که من بخاطر آن زنده بمانم تنها نگران اطرافیانم هستم هرچند بزرگ شده اند اما هنوز این صندوق کهنه را بعنوان یادبود زندگی بر باد رفته شان دوست میدارند و حرمت میگذارند .

امروز تولد  آخرین نوه من است شش ساله میشود ، و ماه ژوئن  اولین نوه ام فارغ التحصیل دانشگاه میشود و میرود تا دوره دکترایش را ببیند ، میبینی که چندان در زندگی ام ناکام نماندم  با انکه تنها بودم و کوله باری ز غم همیشه بر شانه ام سنگینی میکرد . 

حال مانده ام با تو چه باید بکنم  ؟ هنوز بزرگ نشده ای همانقدر مانده ای  بچه نیستی نوزاد هم نیستی یک گوله در گوشه ای خوابیده ای که بتو مشکوکند مانند دوستی که ناگهان بخانه تو میاید پس از سالها اولین  بار مشکوک میشوی . این طبیعی است . 

من بتو شک ندارم با تو کنار آمده ام تا روزیکه مزاحم من نباشی و مرا دچار ضعف و کم خونی و غیره نکرده باشی بانو کاری ندارم آنروز مجبورم که خودم را به دست طبیبان ناشناس بدهم که تو و مرا تکه تکه کند  ، دیگر از من چیزی باقی نخواهد ماند ، من ضعف را دوست ندارم درگیر تختخواب بودن وچشمان ترجم آمیز دیگران که بمن دوخته میشوند مرا دچار تهوع میسازد ، من از زار بودن و نزار بودن سخت گریزانم  با قدرت تمام دارم با خودم مبارزه میکنم  مبارزه من درراه میهن و وطن نیست  این کار ها امروز از من ساخته نیست ، تنها تماشاچی هستم و زمانی انتقاد میکنم و دورانی کسانی را تحسین ، نه بیشتر ، خودم را برگ برگ کرده مانند برگهای کاغذی در معرض تماشا گذاشته ام این کار چند علت دارد چه بسا کسانی از آن درس عبرت بگیرند وچه بسا عده ای مرا ملامت کنند ، نه شاعرم ، نه نویسنده ، و  نه پژوهشگر نه تاریخ دان و نه معلم اخلاق و گاهی نقی میزنم .

حال با بودن تو چندان تنها نیستم نمیدانم در کدام گوشه پنهانی چون از بیرون و روی پیکرم چیزی دیده نمیشود ترا درعمیقترین زوایای پیکرم یافتند .
دوروز  است که به گریب سختی مبتلا  شده ام  از دولت سر مردان محیط زیست یکر وز هوا به بیست وپنج درجه میرسد و روز دیگر به هفده درجه گاهی ده درجه تنها چند بخاری برقی خانه را گرم نگه میدارد دستگاههای گرم کننده وخنک کننده احتیاج به نظافت کلی دارند که کسی را نیافتم آنها را تمیز کند  بنا براین هوای آلوده درون لوله ها وکثافت بیرون را به درون سینه ام میفرستد .چاره نیست ، در این سر زمین باید همیشه یک حامی و یا یک پدر خوانده داشته باشی تا فورا کار ترا راه بیاندازند در حاضر ا مشغول تماشا رژه دزدان هستیم که باکمال وقاحت راهی دادگاهای صوری ! میشوند پولهایشان در بانک بزرگ مرکز دزدان و قاچیاقچیان و آدمکشان و مردان سیاسی ! و پااندازان یعنی کشور کوچک »سوییس « پنهان است با قوانین سخت خودش حال اگر کسی محکوم شد پولهایش را نیز نصف میکنند اما چیزی به ملت بیچاره نمیرسد هرچه هست بین خودشان تقسیم میشود .
ظاهرا این قانون جدید نانوشته دردنیا ودرهمه کشورها  موبه مو اجرا میشود عده ای خوش خیال هم دارند بخیال خود مبارزه میکنند برای کی؟ شاید برای خودشان هیچکس خاکی را که روی آن زندگی میکند دوست ندارد تنها هنگامی بیاد آن خاک میافتند که باید فورا ادارکنند و جایی نیست !! یا خانه بناکنند و یا گوری بسازند ، آبها کم کم بخار میشوند وکره زمین میرود یا زیر خورشید بجوش آید و ذوب شود ویا منجمد بهر روی زندگی روی آن دیگر قابل تحمل نیست .
حال آیا ارزش آنرا دارد که من وتو باهم زنده بمانیم و یا باهم از دنیا برویم ؟ . پایان 
دلم گرفت  ز سالوس و طبل  زیر گلیم 
به آنکه بر در میخانه  برکشم علمی 

بیا که وقت شناسان  دو کون بفروشند 
بیک پیاله می صاف و صحبت صنمی 
---------------------------------
نوشته : ثریا ایرانمنش > » لب پرچین « / اسپانیا / 20/02 /2018 میلادی /..

دوشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۶

یک منظمه

» منظومه ای برای خودم « !
------------------------------
تازه باور کرده بودم در جهانم هست یاری
باز چرخم داده بعد عمری روزگاری ، روزگاری 

اما این چرخش چندان طول نکشید ، " مرد "  سایه تاریک تو هنوز بر سرم هست 
آینده بنظرم تاریکتر میاید  و حجابی سیاه ، همچنان حجاب اشرافی ! خانوده ات 
دیگر نمیترسم ، دیگر شبها از صدای پایی نمیلرزم ، و گریه کودکم را نمیشنوم .....مرد

بیست وشش سال دریک  زندان تاریک لبریز ازبغض و حسادت  ، درمیان دیوارهای خاکستری 
حتی درها نیز آهنی وخاکستری بودند ، تنها چند شیشه رنگی بمن مژده میدا د که دربیرون خورشید همچنان میدرخشد .
 زمین  دیگر در یک نقطه متمرکز بود  و من میدانستم از روی آن نخواهم توانست بپرم 
ملاقات کننده گان با چشمان شیشه ای و ناخن های اره  ای بسویم خیره میشدند .
مرد !
 هنوز سایه شوم تو در اطرافم میگردد و من به آن روزی میاندیشم که باید درون یک سالن خالی و سرد بخوابم 

در میان این تیره روزیها  آسمانرا از یاد نبردم و ماه را و خورشید را که  شفا بخش من بودند
تو برایم نقش یک ارباب را بازی میکردی اربابی که در کمپ نازی ها شکل گرفته بود و داغ آن بر بازو و دستهایت نشسته بودند

بی آنکه بدانم دژخیمی مرا بسوی خود میکشد با تنی لرزان و ناتوان بسویت کشیده میشدم 
وتو اشکهای مرا دانه دانه میخواندی ومیشمردی مانند سکه هایت 
فریب ، تو فریبکار بزرگی بودی نقش خود را خوب بازی میکردی در یک لحظه میتوانستی  هزار چهره عوض کنی  
مرد 
تر ا چه بنامم؟ 
هر لحظه برای بیان زندگی تلخی درکامم مینشیند ، چه بگویم ؟ هر چند بار فرار میکردم بسوی غرب 
وهنوز چمدانم را از تاکسی پایین نگذاشته بودم مامور هتل مرا فرا میخواند  وتو ! با کلمات زشت ومستهجن خود 
آن سفر را برایم تلخ میساختی 
تو بیمار بودی ، خودت خوب میدانستی بیماری منحرف  ومغزت آلوده  تنها زمانی مهربان بودی که با دختران کم سن و سال و یا زنان پا بسن گذاشته 
که میتوانستند نقش مادر را برایت بازی کنند  ، آنگاه سرخوش بودی . 

در سراسر زمان وجهان گم شده بودی  ونمیدانستم درچه اندیشه ای 
مرد !
شاید بجای زندگی کردن در رویاها  بهتر آن بود که تن به قضا بدهم تا رضای تو فراهم شود
بهتر بود به اینده تاریکم بیاندیشم 
آه ...خدا مهربانست  و در فکر من هم هست 
اما زمانی فرا میرسید که ترس همه وجودم را میگرفت  پروانه های روحم لبریز از غم میشدند 
و میل بفرار در من قوت میگرفت .
مرد 
امروز نمیدانم چرا دیگران بندگی را قبول میکنند؟  آیا بانتظار الطاف خداوندی نشسته اند؟ خداوند به همه کمکی نمیرساند 
بودجه اش کافی نیست !

در دل من آتش عشق شعله میکشید و در هرقطره خون من در  رگهایم  میجوشیدند 
وسپس پیکرم به لرزه میافتاد ، از ترس  و ضربان  قلبم بیش از حد فزونی میافت 
مردن بخاطر آسایش چه کسانی ؟ تو؟ ! نه !
چنینی مرگی هیچگاه مقدس نیست ، 
امروز من وآزادیم را به یک گور مشترک میسپارند وپرچم سر زمینیم را برگورم برافراشته خواهند ساخت 
اگر چه قهرمانی نبودم ، اما قهرمانانی را ساختم بی آنکه کسی بداند .پایان 
دوشنبه 19 فوریه 2018 میلادی / اسپانیا / ثریا ارانمنش /.....

براندازم ، براندازم !



بر اندازم ، براندازم ، دوباره باخون خویش ، ترا میسازم ! ایران !

عمرتان طولانی جسمتان سلامت و روحتان پاک و قدرتان روز افزون  اگر بتوانید  ایران را بسازید و از دست غولان آنرا بیرون بیاورید ! ما ایران خود را دیدیم با همه زشتیها وزیباییهایش با همه رنجها و دردها  و ریا کاریهای مردمش  این مردمند که باید بخود آیند نه در و دیوار واین رنگهای هستند که ما را بیرنگ ویا رنگین میسازند باید از آن رنگها و.نیرنگها گریخت .

زمان ما هنوز اینهمه دریدگی و درعین حال درماندگی نبود ، زندگی مانند یک جویبار آرام میگذشت و ما با کشتی های کاغذی خود روی آن شناور بودیم ، اینهمه مسافت بین بالایی ها و پایینی ها نبود ، کارگر حرمتی  داشت و کارمند احترامی ، سندیکایی داشتیم حساب و کتابی در پیش بود  و اگر کسی میدزدید " خیلی آهسته " مانند یک شبگرد دست بمال دیگری میبرد بیشتر رشوه ها رواج داشتند تا غارت اموال عمومی ، ما کودکان تازه پر وبال باز کرده پارتی هایمان با چند بسته چیپس و چند عدد کوکا کولا وچند صفحه گرامافون که با آن بتوانیم مثلا برقصیم ، رقص  را  میبایست در کلاسهای مخصوص فرا میگرفتیم که  بیشتر این کار دردست " ارامنه " بود بزرگترین و بهترین  تفریح ما این بود که به " ته داناسان "  فرودگاه تازه ساخته شده مهر آباد برویم چهار تا شش متعلق به جوانان بود از شش ببعد متعلق به مردان وزنان  و سپس رستورانی شیک که درآنجا برایمان یک ساندویج سالاد الویه یک دنیا لذت بود ، کافه نادری بهترین پاتوق ما بود قهوه ترک ، پشملبا وتوت فرنگی با خامه وموزیک زنده ورقص تا نیمه شب درون پارتیهای ما  خبری از مواد مخدر و شیشه و قرص برنج نبود تنها یک » آبجو« مارا کفایت میکرد تا سر مست شویم  آنهم زمانی که بسن بلوغ رسیده بودیم ! لباسهایمان بسبک ستارگان قدیمی سینما با دامن نهای بلند وکفشاهای پاشنه صناری  چهار ساتی ویک ژوپون آهاری زیر دامن مان  آستیین هایمان  اکثرا بلند یا نیمه بودند  اینهمه عریانی و ولنگاری امروزی زنان و دختران را نداشتیم در ذاتمان نبود مدارسمان همه مرتب و منظم  و مدارس خارجی برای آنهاییکه میل داشتند » خارجی « بمانند  بخیال خود ایرانیان عقب افتاده وا مل را دوست نداشتند بچه فلان حاجی بازاری در مدرسه فرانسوی درس میخواند و نیمه کاره با پسر بچه حاجی دیگری وصلت میکرد ! اما هرچه بود آرام بود ملاها درکنج آغل خودشان و سوار خر خودشان که امروز آن خر تبدیل به مرسدس بنز وبی ام دبلیو و غیره شده است .
( درواقع نیم بیشتر بدبختی ما دست همین حاجی بازاری هاست ) !!! سیر نمیشوند و ایکاش کمی سلیقه در ساختن قیافه خود بخرج میدادند  کپی از روی مجلات !!

اکبرو ( رفسنجانی ) هنوز داشت در باغهای بسته کنار دست پدرش بیل میزد ، ناگهان شد سر دار سازندگی !  آنهم باکشتن و بردن اموال دیگران .

دکتر حمیدی شیرازی داشت برایمان از عشق میگفت وخواهر نازنینش بما درس خانه داری میداد  ، ناگهان نیمه شبی طوفان شد ( مانند همان طوفان شب گذشته که مرا در خود  پیچید و مجبور شدم با کیف آبجوش وارد تختخوابم بشوم )!! 
ناگهان شعرایی نظیر الف . بامداد ظهور کردند وآن مردک تریاکی پیر همان میهمان هر شب لولی وش  همان سنگ تیپا خورده تریاکی ،و حضرت والامقام جناب " سایه : و حضرت اجل جناب   بزرگ علوی با چند برگ ورق پاره هایش ، و دیگران ، ناودان توده ترواش کرده بود و گل ولای را داشت بسرعت بسوی سر زمین  ما جاری میساخت  . ناگهان خوانندگان جوانی آمدند و ما را به رویاها فرو بردند فراموش کردیم کی هستیم .و کجاییم ، » ایران « گم شد  ، فراموش شد ، لندن ، پاریس  رم وتگ لباسها  شخصیتها بدینگونه شکل گرفت  دیگر کسی به خیاطی احتیاجی نداشت و آن هنر ارزشمند را که من در تابستانها در هنرستان بانوان فرا گرفته بودم خریداری نداشت .

میزهای قمار ولو شدند منقلها به اشکال مختلف چیده شدند  بعنوان یک نمایش !  درگذشته اگر کسی تریاکی بود پنهانی در خانه اش کارش را میکرد وبا عطر وادوکلن  خوشبو بیرون میرفت ، حال زنان نیز لب به وافور بازکرده و خوانندگان نورسیده با لباسهای گرانبهایشان  ولو جلوی منقل ها لم  میدادند ، همه چیز ناگهان تغییر کرد ومن هنوز درهمان شلوار  جین آبی وتی شرت و موهای صاف خود حیران  دگرگونیها  و نگران این بودم که خار سر دیوار به پای فرزندم فرو نرود . همه چیز ناگهانی فرو ریخت .
حال امروز این خون جوانان است که بجوش آمده و بغض های فروخفته که  بصورت آواز از سینه آنها بر میخیزد  آنها بر خواهند خاست میدانم ، بخوبی میدانم که آنها ایران را نجات خواهند داد برای خودشان نه  مریم بانو ونه شهربانو !......ونه من .
" اگر پا اندازها و جا اندازها بگذارند  که تعدادشان همه جا به وفور دیده میشود ".

امروز خوشحال شدم که دوباره چهره با محبت  و مهربان پرویز کاردان را روی صفحه یوتیوپ دیدم این بار مجبور شده به خانه دوست قدیمی اش " خانه قمرخانم نوری زاده برود و نگاهش را از آنجا به بیرون بفرستد امیدوارم که این دوستی ادامه داشته باشد پرویز کاردان مردی درست کردار مردی وارسته و مردی داناست . پایان 

اشک و درد و ناله شد در چشم و جان و سینه ها 
لاله و سوسن شد و د رمجمر گلشن بسوخت 

تا چه خواهد کرد   با جان چون فر وگیرد مرا 
شعله ای که امروز  این و دل ز یک روزن بسوخت 
پایان  نوشته : ثریا ایرانمنش .» لب پرچین « / اسپانیا / 19 /02/ 2018 میلادی /...

یکشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۶

باده صافی

صوفی بیا  که خرقه سالوس برکشیم 
وین نقش زرق را  خط بطلان برکشیم 

نذر و فتوح  صومعه در وجه می نهیم 
دلق  ریا را به آب  خرابات برکشیم ........." حافظ شیرازی "

نیمه شب تابلتم روشن شد و معلوم شد که برنامه ای جدید درراه هست ،  آنرا برداشتم  بلی همان پیر خراباتی بود برنامه را بستم خاموش کردم و امروز صبح  به تماشای افاضات و فرمایشات این پیر خرابانی و هفت خط نشستم ، نه امروز یک  دوری دستمال ابریشمی را برداشته وما تحت ولایتعهدی را تمیز میکرد ، حالم بهم خورد همه برنامه  ها را : دیس اسکرایب " کردم غیر از یکی ! چشم امیدم باوست . 

گویا مردم را خر حساب کرده اند وفشار تنگی وننگ و عسرت و زور میل دارند این سنگ را دوباره برتخت بنشانند و دلشان خوش باشد که  میتوانند با مابو لب دریا بروند !
 آبشخور " کانال " معلوم است از کجا سر چشمه میگیرد بعلاوه تو ادعا کردی که جمهوری خواه هستی ،  حالم بهم میخورد از مردم هفت رنگ و هفت خط . 

سپاه و بسیج خودشان بوجود نیامدند آنهارا بوجود آوردند  برای ویرانی و کم کردن جمعیت ، کما اینکه شب گذشته بزرگترین معبد بوداییان نیز به آتش کشیده شد . وسالهاست دیگر ناقوس ها به صدا در نمی آیند تنها زمانی تک زنگ میزنند که مراسم یادبودی برای  رفته ای از جهان  گرفته باشند ودردهکده  که ما کارشان سوختن اموات و تشکیل یابود هاست حتی دیگر صدای زنگ او هم بگوش نمیخورد گاهی تک زنگهایی که میدانم کسی فوت کرده است .

طرزکشتن ویا خودکشی شدن زندانیان کاری امروزی نیست درزمان جنگ در قلعه اس اس ها ادامه داشت و در شوری نیز این کارهای به راحتی انجام میداند ،  درهمه سر زمنیهایی که دیکتاتور ها بر آنجا حاکم بودند واکثرا بیمار روانی ! زندانها لبریز از انسانهای بیگناه یا کمی گناهکار است اما بنوعی باید " خود کشی " شوند ، عدس کمیا ب است وبرنج نیز تنها کفاف مردان مسلح را میکند نان هم نیست چون گندم نیست 
البته برای ما فقرا و آنهاییکه جانشانرا  برای آزادی در کف دست گذاشته اند ،  چیزی غیر از بسته بندی های آلوده  گیر نمی آید  در غیر اینصورت خایه مالان و دلالان و نوکران حلقه بگوش همیشه در همه جا هم راه دارند وهم چاه !.وهم بشقاب ته دیگ ! 

روز گذشته هوا عالی بود  برای ناهار بچه ها را بیرون بردم اما هرچه سر میز آمد برایم  قدغن بود تنها یک تکه ماهی کباب شده با مقداری سالاد بدون هر نوع سس به زور فرو دادم  ،  ، نه  ! دلم نسوخت و دلم نخواست اما نمیدانم چرا ناگهان بفکر " ملکه سر زمین بریتانای کبیر" افتادم  او سن بالایی دارد شاید بتوان گفت همسن مادر من است آیا ا وهم در قصر تنهاییش مجبور است بعضی چیز هارا  نخورد ؟ اما  تیم پزشکی پشت د راطاق خوابیده و هر صبح لگن ادرار  او را تجزیه میکنند ، تنها دیگر نمیتواند به مستعمرات دوردست خود سر بزند نه هند ، نه استرالیا ، ونه  کاندا  ، اگر میرفت کانادا شاید موفق میشد سری هم باین پیر هزار زبان بزند که مقدار زیادی از تلویزیونهارا بست وعده زیادی را بیکار کرد با وقاحت تمام به آنها وصله میچسپاند حال زیر سایه آن دولت بیدار مشغول بلبل زبانی است ( دیگر خبری  از  سعید جان و دوستی او )  نیست تنها اکقفا میکند به کلمه ( اون تلویزیون ) ! من روزهای اول گمان بردم طنزی تلخ است اما دیدم نه کم کم ادعای خدایی میکند از کجا دارد نان میخورد؟ معلوم است ! از همان سوراخی که جیره والاحضرت ولایتعهدی میرسد ، ...... ( امروز به ایران بر میگردم ، نه فردا باید فکر کنم ، بسیج باید بماند سپاه باید بماند و خوب مردم چه میخواهند ) ؟ ا مردم ؟ مردمی وجود ندارد تنها عده ای خشت مال گرد هم جمعند وآواز میخوانند ، این کل فرمایشات ایشان است و خودش خوب میداند که کاسه رنگ را به دست گرفته ویک یک را رنگ میکند .
از ما گذشت از تو هم پیر دروغگو میگذرد چه میماند از من وتو ؟ .

خیلی شهامت میخواهد که انسان از سر خیلی چیزها بگذرد تا آزادی نسبی خود را به دست بیاورد و آزادانه بتواند نفس بکشد ، ما از سر حشمت و جاه گذشتیم و بدین ویرانه پناه آوردیم تا روح و جانمان نه خسته شوند و نه آسیب ببینند اما کسانی در لباس  مجری روح مارا ببازی گرفته و ما را خسته کرده اند .

امروز فهمیدم که او جایش کجاست .
دیگر از افسانه گویی ها خسته ام و از افسانه شنیدنها  ، ما تنها یکبار به دنیا میاییم چه بسا بار دیگر اگر عقیده ای به تناسخ روح داشته باشیم درجلد سگ هار ویا مار زهر آلودی روی دنیا بغلطیم اگر در آن زمان دنیایی باقی ماند ه باشد ،  درحال حاضر بما مژده یک جنگ بزرگ جهانی را داده اند وما به تماشا میایستیم تا اولین  بمب بر سرمان فرود آید 
اما سر خم نمیکنیم به هیچ عنوانی سر را از دست میدهیم اما دستمال ابریشمی به دست نخواهیم گرفت آنرا مانند شالی برگردنمان آویزان میکنیم تا بگوییم ما گونی را از ابریشم تشخیص میدهیم اگر چه دستمان تهی است .پایان 

بیرون جهیم  سرخوش واز بزم  صوفیان 
غارت کنیم  باده و شاهد  ببر کشیم 
عشرت کنیم ورنه بحسرت  کشندمان 
روزی  که رخت  جان  بجهانی دگر کشیم 
کو جلوه ای  ز آبروی  " او"  تا چو ماه نو 
گوی سپهر  در خم چوگان  زر کشیم 
حافظ 
نوشته :  ثریا ایرانمنش  .» لب پرچین « / اسپانیا / 18/02/ 2018 میلادی /...


شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۶

پستان سحر.....


یک روز  گل از یاسمن صبح نچیدی 
پستان سحر خشک شد از بس نمکیدی

چون بلبل تصویر  بیک شاخ نشستی 
ز افسردگی  از شاخ بشاخی نپریدی

پیوسته چراگاه تو از چون و چرا بود 
از گلشن  بی چون و چرا  رنگ ندیدی ........" باز هم صائب تبریزی " 

دلنوشته امروز  من ! 
کتابی   رو برویم نشسته  زیر عنوان ، هرچه کاشتیم ،   درو کردیم ، نوشته  " هوشنگ پیر نظر "  هنوز آنرا نخوانده ام  نمیدانم چه کی آنرا بمن داد؟  دراین شهرک وده دورافتاده که از کتاب و کتابخانه خبری نیست  تنها میخانه و می و رقص و آواز و کارناوال و سپس سینه زنی !

 در این فکرم که چرا ما مردم ایران زمین مرتب چشم به پشت سر داریم واز جلو نگاه کردن و خطر کردن واهمه و ترس داریم ،  درزمان شاه فقید مرتب عزت الدوله ها وجاکش میرزاها بودند که حسرت دوران قجر را میکشیدند و امروز همه حسرت دوران شاه را بقول بانویی در یکی از رسانه ها میگفت : ما چهار زمان داریم  گذشته ، حال ، آینده وزمان شاه ! 
 بی آنکه از گذشته درس عبرتی بگیریم وبه آینده بیاندیشیم .

هنوز مرحوم ارنستو چه گوار با آنهمه قتل وغارت وآدمکشی مسیح عده ای ست که اورا میپرستند !  چند کار خوب درکنار کارهای خود انجام داد دیگر نباید فراموش کرد که او دست درجنایتها داشته حال عده ای بعنوان روشنگری وروشن نمایی عکس او را زیپ پیکر و یا در و دیوار خود کرده اند .

قهرمانی وجود ندارد ، حتی رستم قهرمان نیز دسشش بخون آلوده بود وخودش دربستر تهمینه به زنا مشغول .  دنیا هیچگاه قهرمانی را  نساخته مگر دررینگ بوکس یا در میدان فوتبال  آنهم قهرمانی که بسرعت یک شمع خاموش میشوند .

مد سازان فرنگی کوشش کردند که از شهر بانوی ما یک قهرمان بسازند که دولت شر آمد و همه چیز را بهم زد .
بنا براین به عقیده این انسان نادان وخرفت باز باید رفت به دنبال دیوان شاعران  و قهرمانانرا از میان آنها برگزید  هرگاه کسی آمد ا نفسی تازه بدمد سر او را به زیر آب کردند .
امروز قانلان و آدمکشان قهرمانند کسی به درستی از مرحوم انور السادات که جانش را برای دوست از دست داد  نامی نمیبرد ، آنقدر خودخواهی وجود همه را فرا گرفته که ابدا  به شرف انسانی نمی اندیشند .
گاهی از سر کنجکاوی نکاهی به  اینستا  گرام میکنم حالم بهم میخورد ، اینها زنان ایرانی هستند ؟ اینها هیچگاه به زندان نخواهند رفت و هیچگاه خودکشی نخواهند شد چون درون مغزشان تنها پهن کاشته اند وزیر دست وپای سپاهیان و نوکران " شهدا" زیر و روی میشوند .
 یکی از همراهان در یکی از سایتها نوشته بود که  :
من بی عشق نمیتوانم زنده بمانم  زندگی بدون عشق یعنی مرگ  ! 
او از خاموشی عشق بیخبر است ،  در عشق های امروزی درد است و خامی  و خاموشی خوابیده ا  ،  گفتگو از عشق وعشق ورزیدن کار هر کسی نیست ، عشق راهی پر خطر است و عاشق باید از جان گذشته باشد نمونه اش  را دردیوان »شمس تبریزی«  داریم  که البته روایتها زیادند و من وارد معقولات نمیشوم چرا که در آن زمان هم چیزهایی بوده عیان ونهان .

 گاهی عاشقانی  بتو برخورد میکنند که حالت را بهم میزنند  از گفتگوی عشق وعشق ورزیدن بیخبرند  عشق را میزدایند  حرفهایشان پر پرت و پلاست . هر حسی  از عاشق  بیواسطه  گفتار درعملش هویداست .

نگاه عاشق در نگاه معشوق گم میشود  و تنش در آغوش  او  جنبشی مانند جنبش یک نوزاد در بطن مادر است  لبش بر لب او شیری درپستان او میشود .
قلبش در رگهای او  خون میشود .من این عشق را تجربه کرده ام اما بسرعت برق خاموش شد چرا که معشوق بویی از عشق نبرده بود  بود ونا مرادی  نصیب  ما شد هر عاشقی باید دیوانه باشد تا طول عشق را به نیم قرن بکشاند  . امروز دیگر زبانم   سالها ست  که از این کلمه به دور افتاده تنها گاهی در یک احساس تند مانند یک هوای سردی که برپیکرم میپیچد  چیزی بر زبان میاورم و سپس فراموش میشود .

امروز مغز ها در  حوادث سیاسی گم شده اند وقلبهایشان دچار افسردگی .روحشان دچار گمگشتگی است .

و من ؟  در خاموشی دل  نوای سرنای  عشق را  در سراسر وجودم  میشنوم  در رگهایم  که تارهای چنگ من میشوند  و مینوازند  ومینالند .پایان 

چون صورت دیوار  دراین خانه شدی محو 
دنباله یوسف  چو زلیخا ، ندویدی 

از رنگ قساوت  دل خود را نزدودی 
جز سبزه  بیگانه  از این باغ نچیدی  
 .....صاءب 
دلنوشته امروز من / شنبه 17 فوریه 2018 میلادی /.