پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۶

امروز ، روز دیگری است

منکه باهر پندار ساختم 
و هر اندیشه برایم یک حکم بود 
امروز از هجم بر آمده صبحگاهی  ، 
زیباتراز یک افسانه وفریبکار تراز رویا ، دیدم 
در باغچه خانه ام کبوتران تخم گذاشته اند 
میان یورش باد زمستانی 
 میان رنگهای عقیق  درخشش آفتاب و تاریکی شب 

آن پایین  شهر دیگری است ،  ویرانه  شدن مرزها 
و رژه حشرات  و فرشته ها و مردان که به یغما میبرند 

مهتاب  خواهد رفت ،  دیر یا زود باز خواهد گشت 
تا گلهای  چهلچراغ  آن دره را 
دوباره رنگی تازه ببخشد 
وبر گلبرگهایش خالکوبی کند

هوای ترا دارم ، هوای دهکده ترا و هوای پاهایت را 
که در آب راکد شستشو میکنی  

درآنسوی شهر 
محو ومات ، چنبره زده بر تپه ای
 مانند گرگی  بشکل بیابان  بر گردن تاریخ 
به  پلکهای بسته اش میاندیشم  ، که ناگشودنی است 
 پنج هزار سال  وحشت ما را دربر گرفت 
 آنجا بر جای مانده  به شکل  یک چکمه سنگی 
مرصع  با فیروزه و عقیق 

امروز دانستم که "
خوشبختی را میتوان دید 
اما نمیتوان خرید 

من پاییز را در آن سوی مرزها  بجا گذاشتم 
و پاییز دیگری را نیز 
حال در زمستان  و یورش آن به گرمای بازوان تو میاندیشم 
من بهار را بجای گذاشتم و در تابستانی گرم و طولانی
با گلهای پژمرده و تشنه و پرندگان ساکت روی درختان بی حرکت 
 با رنگهای فنا ناپذیر  
دلتنگی هایم را بتو سپردم 
ثریا  »لب پرچین « 25 /11/2017 میلادی //



چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۶

حرفی برای گفتن

" این تیتر را از آقای فریدون فرح اندوز ، گوینده باسابقه و شیرین بیان تلویزیون ایران به عاریت گرفته ام "
-------------
نمیدانم به دنبال چی بودم که ناگهان او را دیدم که مرثیه ای برای روان شاد فروزنده اربابی گوینده خوش صدا و بلبل رادیوی آن روزگاران سروده بود و میخواند ، چیزی نماند بود بنشینم زار زار بگریم ، آنقدر شیرین ، آنقدر پر مهر و آنقدر خوش بیان بود که دلم نمیخواست تمام شود ودیدم به دنبالش گفته های دیگر او زیر نام ( حرفی برای گفتن )  سرازیر شد از عزیز نسین که کتابش را مرحوم جبار باغچه بان ترجمه کرده ویکی را نیز باین  حقیر داده بودند ، از کافکا ، از نیچه و از همه جالبتر مرغی که ازخیابان عبور میکرد چقدر زیبا بود .
آنرا مقایسه کردم با آن گنده لات  که سر گذر را گرفته و دستهایش را از پهنا باز کرده بین دو رسانه بی مصرف و دارد پاچه میگیرد  آنهم با چه بیان زشتی .
خوب خلایق هرچه لایق  ایران امروز همین پاچه ورمالیده ها و لاتها را میخواهد ، فریدون ما متعلق به دیروزمان بود که هنوز هم هست و دوستش داریم .

 نوشتم متاسفامه  یا خوشبختانه من تنها این برنامه ها را از یوتیوب میبینم همه دست دوم و سوم هستند غیر آن جناب ریاست جمهور آینده واین گنده لات ، آنها بموقع میرسند .

بارها نوشته ام و باز فراموشم شده که من دیگر متعلق به آن سر زمین نیستم و آن سر زمین هم چیزی بمن بدهکار نیست چون چیزی باو ندادم که ئتوانم پس بگیرم . برایم هم عادی است اگر گاهی د ل میسوزانم تنها آن خوی انسانی من است که بیدار میشود ومرا به فغان و فریاد وا میدارد و آن شعر و شا عران  واندیشه  مردان گذشته که از  ذهنم بیرون نمیروند فردوسی ؛ خیام ، حافظ . عطار ، رهی ، نادرپور ، کد کنی ، هاتف ، صغیر اصفهانی ، شوریده شیرازی  ، فروغ پروین اعتصامی وخیلی از آنها منجمله خواجو کرمانی همشهری خودم  اینها درکنج قفسه کتابهای من جای دارند  وبزرگانی مانند دشتی وشجاع الدین شفا که بحق بر گردن ادبیات ما حق بزرگی داشتند .، من آنها را میشناسم نه ان  آشغالها را  ، هیچگاه نه ارادتی  به متین دفتری ها داشتم ونه به نوکران مصدق السلطنه این فسیلها هنوز در عصر قاجاریه  بسر میبرند و در انتظار دستور  ضل الله  نشسته اند  !من هیچگاه .در هیچ از برهه زمانی کاری به سیاست نداشتم بیزار بودم  ، هنگامیکه در خانه ما بحثی در میگرفت یا یک نوار موزیک میگذاشتم و یا ا زاطاق بیرون میرفتم متاسفانه در خارج همه سیاس شدند یعنی سیاسی از زن و مرد  وبچه و نوزاد درون  گهواره تا آن پیر مرد گه پایش لب گور است .
از سخنان دیروز او فهمیدم  که  یگ جایش درد گرفته ، میسوزد ، یکی به میخ میزد یکی به نعل من حواسم بود آن پسرک بیچاره را قربانی کرده تا حرفهایش را بزند و سرانجام هم متلک خودش را گفت  ، خاک بر سرت  حداقل او چند زبان میداند و کلی در دانشکاه درس تاریخ باستان ایران را خوانده  نه که از لابلای خبرهای خطی بیابد و چیزی حواله ملت کند بینندگان تو هم نظیر خودت میباشند  دوشیزگان بالای هفتاد لابد بهتر از  تو شعورشان رسیده که برای او کامنتی گذاشته اند عاشق روی وموی او نیستند .تو از جای دیگری میسوزی  و میدانم که این نوشته ها را میخوانی منهم برای همین مینوسم تا تو بخوانی  و برای آینده گان هم بماند .
ببین تفاوت ره ازکجا تا به کجاست .
شما ایرانیان عیبت بزرگی دارید  یا باید شخص از خود شما پاین ترباشد که شما بتوانید توی سرش بزنید و یا از شما بالاتر باشد تا شما بتوانید بردگی کنید ،  این بالا تر بودن معیاری دارد وزنی دارد  نامش سکه است . بدینسان شما را تربیت کرده اند ، نمیدانید قامت راست یعنی چه، ونمیدانید  عمود بر زمین ایستادن چه معنا میدهد شما هیچگاه خودتان نخواهید بود قدتان کوتاه است  کوتله های بیچاره ای هستید که با طناب دیگری بالا و پایین میشوید مانند عروسکهای خیمه شب بازی .با چندر قاز شمارا میخرند که یا فحاشی کنید و یا مجیز بگویید . از خودتان اراده ای ندارید .

اما من ، یک زن ، تنها ، بدون هیچ پشتوانه مالی یا ملی !!!! چهار فرزندم را  بزرگ کردم که امروز هرکدام از آنها باعث افتخار من میباشند و نوه هایم که بجای عرق خوری وعربده کشی وهرویین بالا کشیدن روی به ورزشهای سلامتی کرده اند،    دربهترین مدارس  درس میخوانند یا خوانده اند و اولین  نوه ام امسا ل فارغ التحصیل داتشگاه میشود در رشته خبرنکاری ،عکاسی وآرتشیتکت داخلی همان  چیز هایی را که من درگذشته آرزویش را داشتم ، شما خیلی ناچیز تر آن هستید که بخواهید مرا زخمی کنید تنها کمی خاکستر روی بازویم مینشیند که بایک فوت به هوا میرود یادتان باشد من از جمله دیگران نیستم . من خودم هستم با تمام قدرت وجودم . وشعور باطنم . احساسم واندیشه های بزرگی که بمن یاری میرسانند  تا حد شما حقیر نمیشوم . امیدوارم فهمیده باشید .ث
من حروف نوشتم که همه بدانند / تو بخوان شاید بفهمی . ثریا 
یک دل نوشته امروز / چهار شنبه  22 نوامبر 2017 میلادی /اسپانیا / /

بخش 6"موکو " اطاق تنهایی


اطاق تنهایی
مهندس از وقتیکه ونوس اطاقش رها کرده و خانه را ترک  بود  ،  از اطاق خواب بزرگی که باو و همسرش تعلق داشت  چشم پوشی کرده  و اکنون در این اطاق کوچک میخوابید  وبها نه اش این بود که باید به کارهایش برسد  و نیاز به تنهایی دارد .اما همه شب بوی ونوس در سر او میپیچید میان عشق و زندگیش درمانده بود وبه بچه ای میاندیشید که چه بسا متعلق بخود او بود واگر روزی بزرگ شو حتما او را نخواهد بخشید . محل زندگی پیشخدمت دیگر  در گوشه ای  از حیاط پایین قرار داشت که به آپارتمان میخورد  با پله های مارپیچ  وتا پشت بام میرفت  که لباسهای شسته روی طناب باد  میخوردند  .
باخود میاندیشید "
نه امکان ندارد او با کسی دیگری غیر ا زمن همخوابه شود  او همه چیز خود را در اختیار من گذاشت  چشمانش بمن میگفت که مرا دوست دارد  شبها در انتظارم بود و چه شبها تا صبح برایم گریست ، آه پروردگارا بمن کمک کن ، کمک کن .

گاهی سرش گیج میرفت  هر شب تنها بود هلنا در کلوبشان کار میکرد و چه بسا شبها دیر بخائه بر میگشت  و هر شب سر و صدای پله ها و در بود که باو میفهماند او برگشته کم و بیش بینشان یک دیوار نامریی شیشه ای کشیده شده بود .بچه در خانه خانم بزرگ و در آغوش گرم مهربا ن او میزیست .
آیا هلنا از وجود او با خبر بود ؟ حتما نه ! 

مهنس برای  زندگی آینده اش  تدارکات مفصلی چیده بود مطالعا ت اقتصادی  با آدمها بزرگ وزرا وکلا و مشاهیر و بعضی از امرای ارتش  روابطی صمیمانه داشت .حال امشب در این فکر بود اینهمه تلاش برای کی و چی ؟ چه بسا دریک سکته ناگهانی جان بسپارد و هلنای جوان با مردی از قبیله خودش  صاحب همه این ثروت شود . با وحشت بیاد حرفهای مادرش میافتاد  پیر زن همیشه او را سر زنش میکرد  و میگفت : خداوند  در قلب انسان نیایش میشود  نه با تظاهر  و حال که خداوند بتو لطف کرده واین موجود زیبا را در دامنت گذاشته از او حمایت کن .

ناگهان از جای بر میخاست و بسوی بار مشروبات گوشه سالن بزرگ میرفت و لیوانی رالبریز از مشروب  سر میکشید و سرش را زیر بالش ونوس همانجایی که او اولین شب به روی او  آغوش گشوده بود  میگذاشت و اشک میریخت .
باخود میاندیشید :
"او مانند یک پری دریایی بود ، نرم و لطیف ، باریک و ظریف پوستش همانند مرمر سپید چشمانش هر زمان به رنگی دلپذیر در میامدند  چقدر رام بود بی هیچ سر کشی بمن  و آمیال  من جواب میداد ، حرف نمیزد چشمانش بجای او سخن میگفتند و صدای قلبش و من چرا آنها را نه دیدم و نه شنیدم ؟ و سرش را میان دستهایش میگرفت و فشار میداد و گاهی میگریست ، آری میگریست .
سپس باخود میگفت " نه 1 نباید زندگیم را فدای یک هوس بکنم  .تنها یک هوس بود . اما میدانست که دارد حتی بخودش دروغ میگوید .
مهندس جوانی بود بلند بالا با پوستی به رنگ شیر موهای مشکی و چشمانی براق  ابروانی پر پشت  قد بلند با سبیلی خوش فرم بسبک فرانسویان که بر پشت لبش خودنمایی میکرد  شیک میپوشید و گرانترین و خوشبو ترین ادوکلن هارا مصرف میکرد  کمتر به دنبال هرزگی ها ا بود چندان تمایلی به زنان اطرافش نداشت حتی سکرتر او یک پیر مرد بود و چند زن ماشین نویس ، که چشم به دنبالش داشتند و میدانستند بی نتیجه است .از یک خانواده خوب ی بود  خوب تربیت شده بود و سالها نیز درفرنگ به دنبال معلومات رفته و سپس دست دردست هلنای طناز  و زیبا برگشته بود ، هلنا اهل چک بود .

حال امروز او را آن تکه قلب خود را بیرون آورده و  به دست زنی مطمئن سپرده بود مادام پیترو زنی مومن کاتولیکی دوآتشه و پر قدرت که آن رستوران مخفی را اداره  میکرد همه گونه آدمی از طبقات بالا در آنجا ناها ر میخوردند محیطی گرم  در زمستان شومینه بزرک میسوخت و مردان راحت روی صندلیهایشان چرت میزدند خیال نداشتند رستوران را ترک کنند به مادام پیترو احترام میگذاشتند و دست او را میبوسیدند و انعام های کلانی درون بشقاب بر جا میگذاشتند . مادام قدغن کرده بود که هیچ زنی ر باخود به آن رستوران نیاورند همسران خودشان بیخبر بودند واگر زنی با آنها میامد حتما زن نجیبی نبود و رستوران او را به گناه آلوده میکرد !.

فردای آن روز " ونوس " چمدانش را بست بچه را بوسید  مادر بزرگ را بوسید وبا چشمی گریان بسوی خانه مادام پیترو رفت در دلش نشانی از شادی هویدا شده بود دلش شاد بود خوشحال بود ، سعی داشت "او را " مهندس را فراموش کند  گاهی چهره اش  بر میگرداند و دستش را بسویی تکان میداد گویی مگسی مزاحم را از خود دور میسازد  ،  بس زیبا و برازنده بود ، کمر باریک ، قد بلند موهای افشان طلایی چشمانی به رنگ زمرد صورتی سفید گونه های سرخ نشان  سلامتی اجداد او را  میداد خون پاکی در رگهایش بود.

مادام پیترو هیچگاه شوهر نکرده بود ، در جوانی از یک عشق شکست خورده و ناکام بسوی کلیسا رفت مدتی د ر آنجا خدمت کرد و سپس کم کم باین  فکر افتاد تا راهی کشورهای دیگری شود ، سر زمین خود ش بعد از انقلاب هنوز جان نگرفته بود بلبشو بود واو با یک چمدان کوچک راهی بندر " پهلوی" و سپس تهران شد و دریک رستوران بکار آشپزی پرداخت تا کارهای اقامت او پایان گرفت و توانست یک آپارتمان کوچک را اجاره کند و از آنجا برای بارهای و رستورانها و سفارتخانه های خارجی غذا می پخت کم کم با مردانی بزرگ آشنا شد دوست شد بی انکه اجازه ورد بیشتری به آنها بدهد بعلاوه هیکل بزرگ او ودستهای پهن وصورت سرخ و سفیدد چندان دلی را  اسیر نمیکرد ، سپس خانه ای  خرید دریکی از کوچه ها ی معروف شهر، طبقه بالا را بخود اختصاص داد و طبقه پایین را  به یک رستورا ن خصوصی مخصوص رجال !.ادامه دارد

به کجا میروی؟

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند 
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند .......حافظ
---------
آه  توهم مانند من بودی ، غریبی در بدر و آ واره  درمیان و جمع و خالی آز جمع ، چه دنیا ی وحشتناکی شده است و چه فضای آلوده و کثیفی ؟  و چگونه همه در این کثافت میغلطند و میلغزند و میروند بی هیچ وزنی ، همه در پروازند !  همه برنامه ها را بسته ام از فضای مجازی بیزارم حال تهوع گرفته ام  عقده های جنسی و روحی را در همانجا خالی میکنند ،  من دردها را با تمام وجودم  در زندگیی چند ساله ای که درمیان آن جمع و در وطن داشتم احساس کردم ، مجبور بودم کار بکنم و تحصیل بکنم و در طول این کارهای متفرقه ای که انجام میدادم با کسانی روبرو میشدم که از دیدنشان حالم بهم میخورد  کار را رها میکردم بیمارستان ، مطب ، دفتر شرکت مقاطعه کاری ، فروشگاه ، مقام معظم ریاست  همه را دیدم که مردمان تو خالی و تهی مغز و کثیفی هستند ، شاعرانی به نرخ روز نان میخوردند و نویسندگان با مزد قلم میزدند و خوانندگان در بسترها میغلطیدند برای یک تکه جواهر ....همه را با تمامی وجودم احساس کردم ، شب گذشته برنامه ای دیدم مربوط بود به مرحوم "هایده  "واقعا تنها صدایی بود که در دلهای ماندگار شد و تنها زنی بود که با تمام وجودش به شاه عشق میورزید وبا تمام وجودش عاشق بود و چه زود خودش را از دست این دلالان  که امروز اشک تمساح میریزند خلاص کرد با می و مواد خود را کشت خودش خودش را کشت  و چقدر برایش گریستم او برعکس خواهر کوچکترش بود او با دل میخواند و اگر خوشحال بود با نرمی و لطافت و عشوه های  ظریفی این خوشحالی را نشان میداد همه را گذاشت و رفت .
من تنها یکبار او را از نزدیک در خانه خودمان دیدم  و واقعا دلم میخواست سر به سجده میگذاشتم در مقابل افتادگی او .
امروز را ول کن مردم امروز دیگر نمیتوان نام " مردم : بر آنها نها د جانورانی  از گوشه و کنار ایران گریخته و تخم ریزی کرده اند نباید از این جانوران نامی برد .
شب گذشته تلفنی با پسرم صحبت  میکردیم او حرف بسیار زیبایی زد که باید آنرا نوشت وبر دیوار ها آویخت ، او گفت :

ایران مانند یک اطاق متروک لبریز از جانور و دیوانه ها بود " پهلوی ها " آمدند این اطاق را رنگ آمیزی کردند آنرا از نو ساختند اما فراموش کردند که آنرا ضد عفونی کنند جانوران در همانجا رخنه کردند و پی  را ویران کرده و دیوارها فرو ریختند >

راست گفت ، من در متن جامعه بودم ، بیخود نبود ناگهان چمدانم را بستم و راهی فرنگ شدم درد غربت را بجان خریدم تا از متلک و فحاشی ها و نیش و طعنه ها ی آن مردم نو کیسه رها شوم و جان  بدر برم .

دربین آن مردم یکنوع دیکتاتوری شخصی نیز وجود دارد ، باید هم عقیده او باشی در غیر  اینصورت بیرون ازفضای محترم و رنگ آمیزی شده آنها هستی انسانیت را درمرحله آخر گذاشته اند ، دردهایت را باید قورت بدهی ، تجاوزاتی که بتو شده باید نهان کنی  ، هستی ترا که به یغما برده اند ( چون یک زن ) بوده ای باید در باره اش سکوت کنی ، و جیره خوار آنها شوی.
امروز من برنامه  یا بقول خودش کلیپ همان پیر خراسانی پس مانده آن پیر منفور را که حتی نامش بر تنم لرزه میاندازد ، گوش میدادم بیست وپنج دقیقه از این برنامه صرف فحاشی به یک جوان بدبخت بود که در گوشه ای نشسته و دارد نان خودش را میخورد وسپس افاضه  فرمودند که دو قشر طرفدار آن جوانند ، جوانان بیشعور و دوشیزگان بالای هفتاد !! من نمیدانم چه قدرتی باو اجازه داده است که بنشیند و به همه فحاشی کند ، آب بینی اش  سرازیر باید قرصش را یخورد واقعا احساس کردم که بو گرفته ام و برنامه اش را  تعطیل میکنم خوشبختانه  روی یوتیوپ من تنها موسیقی کلاسیک و موسیقی های دلخواهم میباشد گاهی هم فیلم های قدیمی حال صبح با آنکه همه را بسته ام دیدم مانند مورچه خط خط روی تابلتم نشسته اند  باید همه وقتم صرف پاک نمودن وتمیز کردن تابلت بگذرد، دیگر بخودم لعنت فرستادم که به دنبال برنامه های آنها نروم ، 

فسیلهای تاریخ ، حال همه تاریخ نگار شده اند دیدن آنها انسانرا بیاد گورستانهای میاندازد . همین  حزب شما بود که به دست بوس آن  دیو روسیاه رفت همین شما آقایان مصدق الهی ها .مومنین آن روزگار .
اوف .... حالم بهم خورد واقعا حالم بهم خورد درطول این چند سال یک بار ندیدم برنامه ریزی از دیگری تعریف کند همه  به دنبال پول میباشند .
حضرت ولایتعهدی به طرفداران پر وپاقرص خود فرموده اند برای کمک به زلزله زدگان بیچاره به مرکز خیره فلان که زیر نظرمن اداره میشود کمکهایتان را بفرستید !!!  خوب مخارج باید تامین شود و طرفدارن دیگری را باید خرید .پول به چه دردآن مردم بدبخت میخورد در حالیکه حتی یک پتوی ناقابل کهنه ندارند روی خود بیاندازند ؟! و اگر هم بخواهی حرفی در این باره بزنی سگهایشان ترا پاره پاره میکنند سگهایی از نوع وحشی خانه زاد که نسلهایشان اول لاشخور  و سپس تبدیل به گرگ  وحال سگ نگهبان  شده اند .
متاسفانه من پشتوانه ای ندارم  مادری نیمه زرتشتی و نیمه مسلمان ، پدری لا مذهب ، و خودم گم شده میان عقل و منطق و شعور و"جدی" که سرش را بخاطر حرف زدن زیادی از دست داد  وحال تازه دارند کم کم وآهسته آهسته کلمات اورا نشخوار میکنند آنهم قشری تازه ونو بنیاد ( وچقدر باید از آن مرد بزرگوار که هنوز  زنده است وعمری طولانی دارد  سپاسگذار باشم وآرزو کنم عمرش طولانی تر شود که کتابهای او را برای من فرستاد و گفت این کتب باید به نزد باز مانده آن مرد بزرگ باشد ).........

حال برای رفع اوقات تنهاییم دست به دامن این جانوران دراز کرده ام که  مانند عقرب جرار مرا میگزند ، من بسیار ساده مینویسم اما ساده فکر نمیکنم  افکار م در پنهانی ترین زوایای وجودم در امان است آنها را به رایگان دراختیار این جماعت نمیگذارم همه درهما ن دفترچه ها پنهانند ، قلم فراوان و کاغذ ارزان بهتر  است ازاینترنت گران است که من صرف این اراذل اوباش بکنم  . پایان / 
اسپانیا /ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / 22/11/ 2017 میلادی /...



سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۶

بخش 5"موکو"

آن روز مهندس با حالی آشفته ، بین درد ونکران ، بین شک ویقین وبین آشفتگی و وظیفه بین این زن زیبا و آن چهره معصوم که در خانه  انتظارش را میکشید ، ونوس را سوار اتو بیل کرد و اتومبیل به راه افتاد  راه  به یک خیابان بزرک وسپس بداخل یک کوچه باریک شد  اتومبیل را درگوشه ای پارک کرد وخود جلو جلو راه افتاد  بطرف یک خانه که درچوبی بزرگی داشت با پنجره های رو به کوچه، زنگ را فشار داد ، پیشخدمتی با لباس اونیفورم درب را باز کرد وسر ش را خم نمود وگفت بفرمایید ، 
مهندس اشاره به دخترک کرد وگفت از خودمان است  واز چند پله بالا رفتند و پرده ای کلفت را کنار زدند ، چند میز دروسط یک سلن بزرگ بود که عده ای مرد داشتند غذا میخوردند و دراطاق دیگر چند ژ نرال وافسر مشغول غذا خوردن بودند ، هیچ زنی درمیان آنها دیده نمیشد همه چشمها بسوی آندو خیره شدند مهندس دستی تکان داد وگفت خواهرم است غریبه نیست .

به اطاق سومی رفتند که باز چند میز وچند نفر مشغول نوشیدن وغذاخوردن بودند ، مهندس پشت میزی نشست پیشخدمت بشقابهارا چید ومنورا به دست آنها داد درطول این مدت مهند س حتی نیمه نکاهی به ونونس نکردوحتی نپرسید چه غذایی میخورد > دراین بین زنی بلند بالا وچاق درحالیکه با یک دستمال صورت سرخ شده خودش را پاک میکرد جلو آمد وگفت ...مهندس.... اما مهندس گفت ! غریبه نیست برایت کارگری آوردم ، کسی را ندارد ، میتوانی باو کاری بدهی زبان فرانسه را خوب میداند .سپس رو به دخترک کرد وگفت " بلندشو بایست 
ونوس بلند شد 
زن که نامش" مادام فلیگه پیترو" بود اما همه اورا مادام صدا میکردند ، صوتی کشید وگفت عجب هیکلی ؟ عجب صورتی ؟ این راازکجا پیدا کردی؟ سپس به دخترک به زبان فرانسوی گفت بنشین  غذا چی میخوری ؟ بگذار برایت سالا اولیوه بیاورم ، 

ونوس تاآ ن رو حتی نام این غذای خوشمزه را نیز نشینیده  بود تنها درکتابها خوانده بود وگمان میکرد نوعی سالاد است ، چه مزه ای میدا د ، چقدر خوشمزه بود .ناهار تمام شد  قهوه با لیکور وسیگار برگ وآقایان پرده های بین خود را به عقب کشیدند واز سیاست روز حرف یزدند ونوس سرش درون بشقابش بود وداشت فکر میکرد ، فرانسه کجاست ؟ چه غذ اهای خوشمزه ای دارد مردان از زیر چشم او را میپاییدند وبدشان نمی آمد اورا به همراه لیکور وقهوه ترکشان میل کنند ......ادامه دارد 

بخش 4 "موکو"

از آن شب ، ببعد وضع خانه عوض شد ، یک حس حسادت زنانه مانند زخم درون سینه " هلنا : نطفه کرد  از زیر چشم کارهای اورا میپایید ، کارهای سخت باو واگذار میکرد بارها او را  از پله ها برای خرید مثلا یک قالب کره پایین میفرستاد، دیگر اجازه نداشت با آنها سر میز صبحانه یا ناهار بنشیند  آنوقتها کوچک بود دختر بچه بود ، حالا زن بزرگی شده بود ، شگفته بود چیزی دردرونش بوجود آمده بود  چشمانش میدرخشید و مهندس خوشحال بود .

خانم بزرگ متوجه این احوال بود  روزی به هلنا گفت اگر تو او را نمیخواهی من دختر ندارم او را بخانه خودم میبرم ، اما مهندس مخالفت کرد .
موکو مرتب برای حاج آغا نامه مینوشت و بعضی اواقات اورا  پدر عزیزم خطاب میکرد همه چیزها را مینوشت غیر آنچه  که بین او و مهندس اتفاق افتاده بود .
روزی از روزها حال موکو بهم خورد ، بالا میاورد ضعف میکرد و میافتاد دوران پیرودش متوقف شده بود نگران بود وخیال کرد دارد میمیرد ، مهندس از هر فرصتی برای لذت بردن با او استفاده میکرد چه بسا وسط روز بخانه میامد تا کام دلی بگیرد وآن زمانی بود که هلنا به کلوب رفته بود ، حال این روزها ونوس تازه از این کار هم لذتی نمیبرد بلکه حالش بهم میخورد وبدتر شد روزی به خانم بزرگ از وضع خودش گفت واضافه کرد لابد من دارم میمیرم ودیگر دراین دنیا نخواهم بود ، خانم بزرگ متوچه چیز دیگری شد او را به نزد دکتر برد و دید " بلی بچه ای درراه دارد ، از خوشحالی میان  راه میرقصید ومرتب میگفت " 
به همه گفتم پسر کم سالم است واین زن نجس فرنگی مرض دارد حال بیا بخور ........

چگونه میبایست موضوع را بگوش مهندس میرساندند ؟ 
در یک بعد از ظهر تابستان که هوا میرفت رو به خنکی وخانه را آب پاشی کرده بودند وباغچه ها را آب داده و فواره وسط حوض داشت کمکم زور میزد تا خودش را بالا بکشد  ، میان حوض گرد آبی رنگ با ماهیان سرخ وخاکستری ، خانم بزرگ مهندس را بخانه آورد واو را به اطاق کشاند وموضوع را راحت باو گفت وباو مژ ده داد که او سلامت است واین همسر اوست که بچه دار نمیشود .مهندس اول ساکت بود بعد فریادی کشید وگفت :
مادر دیوانه شده ای ؟ من همه تصدیق های دکترهای ایرانی وفرنگی را دارم بارها مرا آزمایش کرده اند من چه میدانم این دختر با کی بوده وکجا رفته حال میخواهی اورا برگردن من بیاندازی ، ابدا فکرش را نکن ودیگرهم اورا بخانه ما نیاور هلنا خیلی ناراحت میشود .
هلنا باعث وجهه او درمیان دوستان و رفقا بود بعلاوه  مقاطعه کاران زیادی  را  میشناخت ، شبهای جمعه در کلوبشان جشن وشادی بود عید نوئل ، عید پاک و تولدها ، دوستان زیادی بین آن خارجیان یافته بود ، نه به هیچ وجه خیال نداشت این عروسک زیبا را جایگزین آن صندوق پرو پیمان کند.

خانم بزرگ به پاکی و نجابت روح آن دختر وارد بود او را از چشمانش بیشتر دوست داشت، حال با هزار امید که دارد میرود صاحب یک نوه وشود پسرش اورا متهم به بدنامی میکند .
خانم بزرگ مهربان او را درخانه نکاه داشت تا فرزندش که دختری مامانی وزیبا بشکل مادرش بود به دنیا آمد ، اما باید او فکری بحال خودش وبچه اش میکرد دیگر میل نداشت همه چیز را برای حاج آقا بنویسید درفکرا ین بود که کاری بیابد و
روزی از روزها مهندس سرو کله اش پیدا شد  زن زیباترا ازهمیشه چهرهای معصوم مانند حضرت مریم در گوشه ای ایستاده بود وحتی نگاهی به آن مرد که روزی آنهمه او را دوست میداشت نیانداخت .

لحظاتی به سکوت گذشت  ومهندس دراندیشه  جهانی آزاد وپر برکت بود دیگر با این دختری که روبرویش ایستاده کاری نداشت  او به دنبال جهانی بود که هم سن وسالهایش  دورهم جمع میشدند ولیکور وقهوه مینوشیدن دوباو احترام میگذاشتند  بخاطر هلنای زیبا و خارجی  ، او به جهانی دیگر تعلق داشت دنیای ساده وبی پیرایه وبدون سایه های نامریی را دوست نداشت یک قدم جلو
گذاشت عطر بوی او مهندس را دگرگون ساخت اما به روی خود نیاورد وسر ش را بسوی مادرش برگرداند   هچهره مادر درهم وسخت عصبی بود

مهندس به ونوس  گفت " بیا با من برویم ناهار بخوریم برایت کار خوبی پیدا کرده ام و او را باخود بیرون برد .دخترش را خانم بزرگ دردامنش گذاشته بود وبا حسرت به پسر نادانش مینگریست .نامش را ملوسک گذاشته بودند اما هنوز شناسنامه ای نداشت وخانم بزرگ به پسرش اصرار میکرد که برای  دخترک یک شناسنامه بگیرد مهندس با تمسخر میگت :
مانند شناسنامه مادرش !
ادامه دارد