یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۶

چمدان همیشه بسته

و.... این آسمان امروز ماست !

میان دو پرده ، یک اینترلود ، میان دو تمیزی وخاک روبه هارا بیرون ریختن ، در کنار چمدانهای همیشه بسته ، و پرده های همیشه افتاده از فشار باد و مدفوع پرندگان هوایی و دریایی و کبوتران ، گویا مرا با " حرم " اشتباه گرفته اند !! مینویسم .

همان نقشی را که چهل سال است بازی کرده ام  و میدانم تا پایان عمر در همین نقش باقی خواهم ماند ، در کنار پاره پوره ها و آشغالهایی بنام لوازم زندگی وهستی ؟! .

اطاقی دارم برای خواب / حمامی دارم برای شستشو و توالتی برای تخلیه ، باقی آنها زائد میباشند  ، زیادی است  من گاهی پیام هایی غیر از تعارفات احمقانه  بطور جدی ورسمی نیز دریافت میکنم و همه آنها را یکسره به دست دلیت میسپارم حتی تیترها را نیز نمیخوانم  اما امروز جوانی  برایم نامه ای نوشت ،  ومرا بعنوان یک انسان سالخورده که هنوز دل درهوای عشق دارم ستود!! نه ! ابدا ناراحت نشدم و غمگین هم نشدم ، درست بود این درست ترین گفتاری بود که تا به امروز از کسی شنیده بودم ،  او نه بعنوان یک بیدادگر و یا یک توهین بلکه بعنوان یک ستایشگر  مرا درمبارزه ام تشویق میکرد ! کدام مبارزه ؟ من هیچگاه میلی به مبارزه بر علیه کسی نداشته ام  از جوانی احساسم بمن کمک میکرد و انسانها را بو میکشیدم و میفهمیدم کجا باید بایستم . بیشتر یاران و دوستان من در میان اقلیتها و یا خارجیان مقیم ایران بودند ، در خانه هایشان خبری از فرشهای گرانبها و مبلمان چندین ملیونی نبود اما بوی خوش اشتها انگیزی همیشه از آشپرخانه آنها به مشام میرسید ، میز لیکورهای رنگ و وارنگ وکیک ای خوشمزه ایکه درون فر همیشه آماده داشتند ،وبوی خوش یک رنگی ها ،  چقدر در آنجا در زیر آفتاب زمستانی در کنار بخاری گرم  و مهربانی آنها من شا د بودم .
آنها نیز چمدانهایشان همیشه بسته بود و در انتظار برگشت به سر زمین پدریشان و خاک خودشان  فرق من با آنها این است که من دیگر سر زمینی ندارم وامید بازگشتی را هم در دل نمیپرورانم ، اما چمدانهایم همیشه بسته اند .

نسلی آمد و رفت نسلی نابود  شد جنگی در گرفت و در انتظار جنگهای دیگری باید باشیم دیگر آن حلاوت و سلامت روح نواز از میان ما و دنیا رخت بر بست  در این زمان است که باید دل به رویا سپرد .

من همیشه وجدانم را به طلب کشیده ام و درکنارش زیسته ام  معدود افراد مومنی  اگر مرا نمیبخشند  من هنوز نقشه ها ونوشته های زیادی از آنها درون صندوقخانه دارم  یادداشتهایی که برایم فرستادند  درباره خاطرات شخصی و یانوشته هایم .
همه پراکنده ایم در سر تا سر دنیا  مومنین وفادار جایشان درحال حاضر محکم است اما آنها روی بادبادکها نشسته و تاب میخورند  وفاداریشان به همان  اندازه وفاداری به رژیم قبلی بوده است ، آنها خارج از آن ایمانشان  وجود ندارند  انسانهایی آرمان زده  که از سقوط روحشان بیخبرند  واز ضایع شدن عمرشان  آنها صداهای خود را  در برهوت  میفرستند  برای کسی که نمیدانند کیست و کجاست اما من آوازم را برای کسی میفرستم که میدانم در قلبم ساکن است و چه بسا درسینه هزاران مردم دیگر نیز  زنده باشد  وانها را یاری بدهد .

من ایمانم را " پاس" میدارم به همراه پاکترین نیت ها و بدور ازهر آلودگیها  میل ندارم با قوانین آنها همراه شوم و یا خودم را بازی بدهم  ، چه بسا شما مرا  مانند یکی از آن هنرمندان " وهم آلود"  بنگرید  که معتقد است هنر  به  سیاست ربطی ندارد  امروز میبینم که همه هنرمندان بخاطر آلودگی هنرشان با سیاست دچار چه سرنوشت شومی شده اند  از ترس تباهی خودشان و آثارشان تن به همه حقارتها میدهند  در تماس با اشخاص بیرحم  میل دارند در برج عاج زندگی کنند  آنکه دیروز در میان ما در برج خود میزیست او نیز از تباهی افکارش بیم داشت. امروز نامش پر آوازه است .
من هیچگاه صدایم را بلند نخواهم کرد و آوازی سر نخواهم داد . مسئولیت همه را خود به عهده گرفته ام  در قبال روح انسانی  و پاهای هرکز خطا نکرده و دستانی پاک. عمرتان طولانی مهرتان پایدار. 
پایان 
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین « . اسپانیا / 19/11/2017 میلادی /.


شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۶

خانه ویرانه و دزدان کوهی

در خموشی شبها ی دراز 
چشم من به دنبال نگهی است 
ناله ای میشنوم از ره دور 
زاری که میکوشد باز کند گوشهای مرا 
من کر شده ام ، نا بینا شده ام 
و هیچکس را نمی بینم و صدایی را نمی شنوم

چه سخت است که بنشینی در تاریکی و ببینی که خانه ات ویران میشود و تو قادر نیستی تا خم شوی و آجر افتداده را سرجایش بنشانی چه سخت است تو بببنی که خانه ات ویران میشود وتو نمیتوانی جلوی آنرا بگیری ، و چه سخت است که تو فریاد میکشی اما کسی فریاد ترا نمیشنود  .
گلویت فشرده میشود ، فریاد درگلویت  میماند و راه گلویت را میگیرد ، اشکهایت خشک شده اند ، تو نیز کر شده ای یا میل نداری بشنوی ، شانه هایت را  بالا میاندازی ، 
بمن چه ، 
 بتو چه ! تو کر باش ، کور باش و دهانت را ببند ، مانند همه ، مخمل وار برو و ابریشم وار برگرد 

میدانی که دیوار موش دارد ، موش هم گوش دارد ، !
اخیرا در خبرها خواندم که دولت متهاجم  بر سر زمین من با " اینتر پل : قراردادی بسته تا روزنامه نگاران و وبلاگ نویسان و کسانی را که نامربوط میگویند  ، دستگیر سازد اگر چه تابعیت سر زمین دیگری را داشته بانشد !! اهه . خبرندارند که ماخودمان رفیق اینتر پل هستیم ، من ابدا چیزی درباره آنها نمینویسم چرا که صفحاتم کثیف و آلوده  میشوند ، انسان درباره اشخاص بزرگ و فهیم و قابل احترام مینویسد نه درباره جانوران  ، آنهم جانورانی که از سوراخهای درون کوهها  مانند آدمخواران ناگهان بخانه تو یورش میاورند و مشغول چپاول میشوند حتی کمکهای خیریه  سایر کشور ها را نیز بنفع خود جمع آوری میکنند . مردان وزنان و بچه ها ی بدبخت زیر یخ و خاک تبدیل به قندیل یخ شده اند ، بیرحمی تا چه اندازه ؟ این بیرحمی همیشه در خوی و خون و خصلت ما بوده است چیز تازه ای نیست و همیشه هم ازچیزهایی گفته ایم که نداشته ویا نداریم وآرزویش را داریم .
اینهمه ضرب المثل ، اینهمه  شاعر و اشعار ، چرا یک نقاش خوب نداشته و نداریم ؟ تنها در تاریخمان شاید یکی دو نفر بوه اند "  ، با داشتن آنهمه مناظر زیبا و آنهمه طبیعتی که امروز میرود تبدیل به بیابان شود خاک را اینها توبره کردند و فروختند . نه! ابدا من تمایلی ندارم درباره جنایتهای آنها بنویسم چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است .  
دزدانی شبانه بخانه ات ریخته اند اموالت را برده اند به زنان و دختران و حتی پسران تجاوز کرده اند اینها انسان نیستند . 
درحال حاضر آن سر زمین 
 با خاک افغانستان  یا پاکستان یا بنگلادش برای من فرقی ندارد من ایرانم را با عطر گلهای یاس و نرگس شیرازش باینجا آورده ام بوی گل های لاله عباسی هنوز درمشام جانم نشسته ورگهایمرا میلرزاند ، در مسیر راهم درختان شمشاد ویاس ها وگلهای کاغذی با عطر وبوی خود مرا مست میکنند ، چه احتیاجی به هوای آلوده به مواد افیونی آن سر زمین و بوی گند دروغ های آنان دارم . 
پایان 
ثریا / اسپانیا / 18 نوامبر 2017 میلادی ............



موکو

"عکس تزیینی است "

به درستی ، کسی نمیدانست نام واقعی او چیست ، همه او را " موکو" صدا میکردند ، در آن شهر و آن ولایت عادت داشتند که نامها را بشکند مگر آنکه از خانواده اشراف  میبود که  یک آقا و یا خانم اضافی جلوی نام او میگذاشتند .

موکو مادرش را سر زاییدن او از دست داه بود حال با زن پدر و پدرش در یک اطاق متروک دریک بالاخانه  زندگی میکردند ، زن پدرش روزها به خدمتکاری میرفت و شبها با یک قابلمه عذاهای مخلوط به خانه برمیگشت ، پدرش اما بیکار بود و گاهی هفته ها گم میشد  وزن غرولند کنان میگفت که : 
- خودش رفته واین تحفه رو برای من  گذاشته  !
زن پدرش دریک خانه اعیانی  که با یک ثروت هنگفتی میزیستند کار میکرد  و شبها بخانه بر میگشت  ارباب خانه  سپرده های زیادی از اجدادش  به ارث برده بود  و از شورش  جنگ و انقلابهای جور و اجور درس سرمایه گذاری  در املاک مستغلات را  فرا گرفته بود و میدانست که باید پولهایش را در بانکهای خارج بگذارد .

زن پدر موکو زنی بود چاق و فربه و کوتاه اما فرز و چابک ، پدر را خیلی کم میدید ، پدر اکثرا در خانه آن زن دیگر میزیست زنی که " خانه دار بود" یعنی فاحشه خانه داشت . اینها را مو کو از زبان زن پدرش میشنید ، خودش چیزی نه می فهمید ونه میدانست ، تنها چهار ساله بود قدی کوتاه ، لاغر مانند یک عروسک شکننده که خبردار شد پدرش نیز سکته کرده و مرده ، حال زن پدر مانده بود با این تحفه چکار کند ، مدتی او را بخانه ارباب برد واو در گوشه آشپزخانه میخوابید  و گاهی هم آشپز باو تشر میزد که "
برو گم شو ، اینجا چکار داری ؟ خیا ل کردم گربه است ! گاهی چادر نماز گلی رنگش را بر سرش میکشید و در گوشه آشپزخانه میخوابید نوکر خانه لگدی باو میزد و میگفت  " اهه ، خیال کردم کیسه سیب زمینی است .
او در میرفت   و میرفت تا انتهای باغ روی یک تنه درخت میخوابید آنقدر کوچک بود  کسی او را نمیدید  گاهی ارباب از سر شوخی او را روی رف بالای بخاری مینشاند و میگفت " عین" لوپتو"   یعنی عروسک هستی و   بهر حال در آن خانه جایی نداشت و شب دوباره با زن پدرش وارد همان بالا خانه چوبی میشدند  سر انجام زن پدر  تصمیم گرفت او را به یتیم خانه بسپارد از ارباب  سفارش و کمک گرفت و: موکو: را به یتیم خانه شهر برد  و آنجا گذاشت و هیچوقت هم دیگر بسراغش نیامد .

موکو هیچکس را نداشت ، نه عمه  نه خاله ، نه برادر  و خواهر ، تک و تنها ، تنها مونس او یک عروسک پارچه ای بود که از خانه ارباب زن پدرش برایش بعنوان عیدی آورده بود . 
در این برهه از زما ن او با موهای انبوه وزکرده  لبان  قلوه ای   و بهم فشرده  حالت دختر بچه ای را داشت که هرآن میخواست گریه کند خیلی یاد پدرش بود و بیاد آن مغازه بقالی که صاحبش باو انگور میداد و میگذاشت او د ر آفتاب بنشیند در انتظار پدرش و تا غروب چشم او به راه بود اما از پدر خبری نبود .

حال از فرط گرسنگی وبی غذایی  گونه هایش بیرون زده و چهره زرد و صفراوی او نشان از درون معده پر آشوب او میداد چشمانش تیز و درشت و هوش ربای او که برق از آنها میتراوید  همیشه یک حالت متفکرانه و موقر بخود میگرفت  با هیچکس حرف نمیزد گاهی سر پرستان یتیم خانه گمان میبردند که او شاید لال باشد ، همیشه ار گوشه ای مینشست وبه تماشا بقیه میپرداخت بچه های  یتیم خانه  سخت او را آزار میدادند ، شپش درون کاغذ میگذاشتند وروری سرش میریختند وسپس به مربیان یتیم خانه میگفتند که او شپش دارد ، به ناچار او را مانند یک لته به درون  یک اطاقک  هول میدادند با یک لگن آب ویک پارچ مسی بزرگ و سرش را با صابونها بد بود میشستند و یا گاهی موهای او را از ته قیچی میکردند . بچه ها دور او جمع میشدند و برایش کچل کچل کلاچه را میخواندند او تنها تماشا میکرد .

کسی باو یاد نداده بود چگونه از خودش دفاع کند ، عروسکش را که حالا دیگر حسابی چرک و سیاه شده بود بغل میگرفت وزیر پتو از سرما میلرزید .
کم کم خواندن و نوشتن را در یتیم خانه فرا گرفت و دانست که  سر زمینها وبا زبانهای زبانهای دیگری نیز در دنیا وجود دارد  و فهمید که بیرون از یتیم  خانه  دنیای بهتری میتوان یافت ،   یتیم خانه جای بدی نبود از حانه زن پدرش بهتر بود ناهار و شام و صبحانه داشت وبا بچه های دیگر دوست شده بود خیلی ها رفته بودند ، خیلی ها مرده بودند اما او هنوز بود ،سر پرستی  بچه های کوچکتر را بعهده گفته بود ، لباسهایشان را میشست ،  اطاقها را تمیز میکرد ، مانند یک رباط  مرتب درحال حرکت بود بی هیچ شکایتی .
 چند کتاب پیدا کرد و آنها را خواند، حال گاهی خود را در لباس » جین ایر« میدید که د ر قصر بزرگی با یک شوالیه اسب سوار آشنا  شده  و عاشق او میشد ، زمانی خود را در نقش کوزت بینوایان میدید اما نه چندان میلی نداشت که کوزت بماند از جین هم خوشش نمی آمد او خودش را میخواست و میل داشت تا خودش باقی بماند  کتابها را بهمراه لباس کهنه ها مردمان    خیر به یتیم خانه میدادند!!!
روزی فرا رسید که دیگر مربیان یتیم خانه باو گفتند :

تو برای ماندن  در اینجا خیلی بزرگ هستی ،  باید بعد از این هم برای خودت فکری بکنی ، .
سپس خانم مربی گفت "
ببینم شناسنامه داری ؟
شناسنامه ؟ نه ! نمیدانم چی هست ؟
اوه ، چه مشگل بزرگی ،
 چطوری ترا اینجا راه دادند ؟
سپس به راه افتاد و به طرف دفتر رفت همه دفاتر را زیر رو کرد  سالی که " موکو " آمده بود ایشان هنوز نبودند، حال باید به دنبال شناسایی او برود  ، دفتر و پرونده بزرگی را یافت ، هیچ . تنها یک نام روی یک برگ سفارشنامه  بدون عکس بدون هیچ و تنها نام زن پدرش که " سلطان" بود .
خانم مدیر یتیم خانه  بسبک زنان قدیمی  با دندانهای مصنوعی  و چشمان آستیگماتش  دست در جیبهای روپوش خاکستری خود کرده و داشت راه میرفت و فضیلت میفروخت ، خوب ! حالا باید چکار کنیم ؟ اسم پدرت چیست ؟
بابا ،
 نه اسم او
نمیدانم
فورا دست به کار شده با    شش قطعه عکس که عکاسی سر گذر از او گرفت   ویک برگ از آن سفارش نامه  راهی اداره ثبت احوال شدند .موکو تازه چشمش به خیابانها و مردم و ماشین ها افتاد  نه جایی را میشناخت و نه کسی چقدر شهر عوض شده بود  آن بقالی   و آن انگور فروش دیگر نبود حال بجای درشکه  ها اتومبیلها بوق میزدند  چهارده سال در آن یتیم خانه متروک او را بکلی از دنیای بیرون  جدا ساخته بود  در اداره ثبت  احوال نامی بجای نام پدر گذاشتند  و بجای نام مادر سلطان  و تاریخ تولد  ؟ چه ماهی  ولش کن وسط زمستان یا تابستان یا بهار  بهر حال ارقامی را پیدا کردند  عکس او را روی آن مهر کردند با چند سوزن  و نامش شد " موکو  سلطانی ! به راستی او یک ونوس بود ! .
دختر بیچاره  ! حال حد اقل  اجتماع پر ابهت  او را به رسمیت میشناخت و میتوانست او را بشناسد ! چند دست لباس کهنه اهدایی اهالی محل را به همراه چند جلد کتاب  اوراق شده با همان عروسک جلی پاره پاره اش درون چمدان گذاشت و در حالیکه  خانم مربی کاغذی به دست او میداد آدرس چند بنگاه کاریابی و چند بنگاه معاملات ملکی او را تا دم در بدرقه کردند .او میگریست ، از خیابانها  میترسید مردم مرتب باو تنه میزند مردانی هوسباز به دنبالش راه افتاده هریک صوتی و متلکی باو میگفتند ، حال او با قدی بلند ، کمر باریک و سینه های برجسته و موهای انبوهی که مانند آبشاری از طلا بر پشت سر ریخته بود  مانند یک خورشید درخشان صبحگاهی در میان آن جمعیت میدرخشید زنی باو نزدیک شد وگفت "
دختر جان  اقلا موهایت را ببند یک چارقد هم بکش روی سرت  !!! او  تنها دو سنجاق بر دو طرف موهایش بسته بود و ترسان و لرزان به دنبال آدرس ها میگشت .....بقیه دارد 
از سری داستانها ی روزانه 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« / اسپانیا / 18/11/2017 میلادی /..




جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۹۶

روح و هر پیکری



پس از این زاری مکن / هوس یاری مکن  /تو ای ناکام دل دیوانه !

چند روز است ان اشعار بر زبانم جاری ساست ،  سالهاست که هوس یاری ندارم و آرزوی دلداری هرچه بوده دل آزاری بوده است .
کرکره ها را با لا میکشم از هر سوراخی لوله های گاز آشپزخانه طبقات مختلف مانند توپهای ناوارون سر بیرون کشیده اند در این فکر اگر مثلا میل به هوای ازاد داشته باشم و بخواهم نفس بکشم  در این هوا غیر از گاز سوخته چیزی به درون ریه هایم فرو نخواهد رفت 
این بساز و بفروشی و یا بیانداز  و برو همه جا هست ،  همه زمستان از دیدار آفتاب محرومم و تابستان داغ زیر سایه خورشید برشته میشویم  و باز سری بر آسمان بلند میکنم که خوب ، بهتر است  اینجا میتوان کمی نفس کشید بهتر از آن ویرانشده میباشد .

نه ، در زمستانها خورشید میلی ندارد نورش را بمن بپاشد  تازیانه حواسش در جای دیگری است  روز و شب من فرقی باهم ندارند .
او  در جایی دیگر  با تیغه های تیز نورش هنر نمایی میکند  ، در این سو همه مرده  اند ،  همه هیچند ،  من هستم با خود  و خواسته ها یا نا خواسته هایم .

جایی نیست تا من محو تماشای آن باشم  غیر از ردیف اتومبیلها  در گسترش پهن خیابانها  و گاهی مرا ا ز دیدن بچه ها محروم میسازند چرا که جایی نیست تا آنها هم قراضه های خود را بگذارند .

بیاد بیست و چند سال پیش افتادم که سفری به سر زمین مادری داشتم  خیابانها را که نمیشناختم  نفسم هم از شدت گرد و غبار و اسمان دود آلود گرفته بود نفس زنان خودم را به درب یک مغازه انداختم  و آدرسی را خواستم ، چند مرد تسبیح به دست خیره خیره مرا نگاه کردن و سپس پشت خود را بمن نمودند ، از یک بانوی رهگذر آدرس را  خواستم واو بمن گفت هیچگاه باین مغازه ها نزدیک مشو تا صبح هم بایستی بتو جواب نمیدهند چرا که بدون حجاب هستی ،
هنگامیکه برگشتم در فرودگاه تمیز وبا بوهای خوب  از عطرهای اشباح شده در هوا اولین کاری را که کردم مرد سپور را بوسیدم و سپس زمین را .
حال مهم نیست که در پشت پنجره من  توالت همسایه قرار دارد و یا آشپزخانه اش من هیچگاه آن پنجره را باز نمیکنم مانند درب خانه مادری را .
آنجا را برای بینندگان آفتاب  غم گرفته  که زیر چراغهای کم نور و شمع های نیمه سوخته لباس هرزگی خود را به نمایش -گذاشته اند وا میگذارم .
بگذار آنها به کام برسند  و گا م به گام به سرازیری ننگ و کثافت  فرو روند  آنها نور خورشید را نمیشناسند  همه زندگیشان مانند شب کورها در تاریکی ها  گذشته   راز روشنایی را نمیدانند چیست  چراغ  "خرد  "خاموش است  نوری از آن بیرون نمیتابد  و هیچکس نمیداند چگونه گامی بطرف آن چراغ بردارد.
در هرکجا ی دنیا کوس رسوایی و کوته نظری و کوته بینی خود را میکوبند .

اما ، من آهسته گام بر میدارم تا همسایه صدای قدم هایم را نشنود  من رفتن گام به گام را بیشتر دوست دارم تا دویدن و نرسیدن  من رهرو عشقم .

وتو ای زندگی ، ای عشق وای خدای نادیده ، که همه دریک قطره  به هم آمیخته اید ، هنوز زمان پژمردن من فرا نرسیده است خدای من در فراسوی  بی نهایت  در پشت سر من ایستاده و در نیست شدن مطلق نماد کل هستی را به نمایش میگذارد  و عشق ، آری عشق  شاید آنی تبدیل به کینه ای بزرگ شود  و کهنه و درون پیکری  ریشه میکند در اعماق وجود انسان   و ذره ذره های پیکر را می پیماید و خود گم میشود و سپس زندگی که در هزار پاره  ، از هم بریده  و جدا میشود  هر پاره ای لبریز از رنج و عذاب است  و همه  ،  بلی  ، همه از هم میگریزند. عشق گم میشود ، زندگی تباه میشود و خدا نیز  رویش را بر میگرداند .ث

در قیامت باز  به رهش  فرو ریزم جان 
افتد آنجا  چو گذار من و جانانه بهم ......." صغیر اصفهانی " 
پایان 
 ثریا ایرانمنش " لب پرچین » . اسپانیا . 17/11/2017 میلادی /..

پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۶

درود به گذشته



در همان  اواخر قرن نوزدهم و اویل قرن بیستم  ، خداوند از کار  خداوندگاریش  کناره گرفت و دنیا را به دست شیطان سپرد  در زمان اهریمن دیگر هیچ خدایی زاده نشد و خدایان گم شدند و هیچ نبوغی شکفته نشد غیر از جنگ  و  قهر و جبر و کشتار ،  گذشتگان خوب رفتند و آنچه باقیماند چند " آمیب یا تخمک " که در گوشه و کنار میان علفزارهای رو بخشکی رشد کردند و نه این شدند و نه آن میان مرز بودن یا نبودن ماندن یا رفتن .

یک شاعر دنیا را از دید  خود مینگریست زندگی را بصورت یک ضیافت  خوب ، اما شاعران  نیز این ضیافت را گم کردند و همه  به ته کاسه لیسی افتادند ، این واقعه بسیار دیر به مغز ما خطور کرد ، خیلی دیر  دیر تر از آنچه  شخص با در نظر گرفتن  ارتباط بین علم و دانش  و الهام شاعران و یا مذهب  که بطور شخصی وجود دارد ،  بیابد ،   تنها در انتظار وقوع حادثه نشستیم  اولین جنبه های آنرا گم کردیم ،  جنبه خوب حقیقت و عشق را  حساسیت و پذیرایی از آن خارهای بیابانی در مقابل تلخ و شیرین  حقیقت  برایمان یک سرگرمی شد  سیمای راستین انسان گم شد .

امروز اگر از کسی بخواهی که " حقیقت" را برایت بیان کند  همه دنیا را شاهد میاورد واگر از عشق بپرسی سری به لباسهای زیر خود میزند و در آنجا آنرا جستجو میکند .
این امر تنها منوط به سر زمین ما نیست به همه دنیا  سرایت کرد شیطان یا اهریمن  پنجه هایش را روی دنیا باز کرد و ناخنهایش را فرو برد تا جاییکه بسیاری دیگر قد راست نکدند ،  رنج کشیدن و  رفتن به دنبال حقیقت آنهم با موعظه های مردانی که لباس روحانیت را پوشیده اند کاری بس خطاست  میتوان ریشه آنرا  ریشه حقیقت را در کتب " نیچه"  و مکتب پر غرور او یافت .
در آنجا میتوان  مطابقت  کرد بین بد و یا خوب را  امروز دنیا دچار یک حقیقت روانی بسیار خطرناک شده است ، کوتوله ها دنیا را دردست گرفته اند ، زا ده  ابلیس ، و فرمان میرانند ،  نیمی از مردم دنیا دچار افسردگی شده اند  ، عده ای تنها بخوردن میپردازند میل دارند بخورند تا چاق و فربه شوند .

عروسکهای قلابی و دلقکهای چوبی که سر نخ دردست دیگری است روی صحنه میرقصند و آواز میخوانند  شعر میسرایند  همه از اینکه بینی شان دراز شود و بشکل " پینو کیو" در بیانید ابایی ندارند چه بسا باعث افتخارشان باشد .

هنرمند و نویسنده نباید هیچگاه  و به هیچ وجه خود را  وارد این اجتماع کند باید از همه سیستمها دوری بجوید در حالیکه در بیشتر سر زمینها این نویسندگان و شاعرانند که طوفان بر پا میکنند باد میکارند و درانتظار دروی طوفان سهمگینتری هستند .

زمانی نویسندگان  و شاعران در لابلای نوشته هایشان  به ادبیات روانکاوی نیز میپرداختند و به نحوی که اقتضا میکرد  سلسله عقاید خود را ابراز میداشتند ، بعنوان مثال " مرگ در ونیز " نوشته توماس مان و یا یوسف و برادرانش که باز هم به همین نویسنده تعلق داشت ، و توماس مان شاید آخرین بازمانده آز نسل خدایان دیروز بود .

امروز " فروید ایرانی" ما در تمام سایت ها مشغول " سکس نواری میباشند !! شاعران ما بیشتر سر در جبین خود کشیده و نشخوار گذشته ها را میکنند نویسنده ای هم دیگر به دنیا نیامد اگر هم آمد خط و آثارشان  در رسای ستایش رهبران بود نه بیشتر از خط قرمز نباید عبور کرد .
این تفاله  های دیروزی ، این زباله ها و ته مانده های مذهب که امروز حاکم بر جان و مال و هستی مردم ایران هستند شاید آخرین جانورانی باشند که به زباله دانی تاریخ خواهند رفت احتیاج  به یک سم باشی بزرگ داریم یک ضد عفونی  اگر سر زمینی باقی ماند .اگر تله خاکی برایمان گذاشتند درحال حاضر از هر سو زلزله ها مشغول تقسیم بندی میباشند و دستگاهای  حکومتی هم  همه را مرده وزنده درون کامیون زباله دانی ریخته به زیر خروارها خاک میسپارد .

جنبش خای فاشیستی نیز درحال شکل گیری اند بی صدا  که بنوبه خود باید نقشی را ایفا کنند .

شب گذشته بدترین  شب زندگیم را  گذراندم و از آن پروردگار گم شده خواستم که دچار فراموشی شوم ، خواب وفراموشی بهترین نعمتی است که نصیب یک " انسان" میشود .
من دانشی ندارم ، بضاعتی هم ندارم که دانش دیگران را بخرم و بنام خود به چاپ بسپارم میلی هم باین کار ندارم  درحال حاضر همین چند خط درهم و مغشوش و من در میان دستهای دیگران در پرواز است. میلی هم ندارم در زمان فرمانروایی ابلیس نامی برای خود بیابم ، افتخاری نیست . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا . 16/11/2017 میلادی /..


چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۶

آسودگان

ما آسودگانیم ، آسوده خوابیده ایم .
تنها فرهاد بیدارست برای ویرانی کاخ شیرین ، معشوقش .
و نگران ویرانی  کوه بیستون که آنهمه برایش زحمت کشید ، ما اسوده ایم ، نان و کبابی هست . و شرابی و آفتابی و لب آبی !!امروز چهارشنبه است و روزهای چهارشنبه در مذهب و کیش آیین زرتشتی روز مبارک و روز ستایش است .

اگر بگذارند که دنیایی باقی بماند ، این امریکا نیست که جهانخوار است بلکه خرس سفید است که همه  دنیا را میخواهد .انگشت و جای پای او در همه جا هست حتی در شورش " شهر "کاتالونیا " .

او همه را میخواهد  میل دارد رییس دنیا باشد ،حوصله مذهب و منبر و دیر و کلیسا را هم ندارد .  در ایران  هم این بازی وحشتناک را به راه انداخت تا مردم بکلی از ایمان روی برگردانند دو و نیم میلیون آخوند بیسواد و بیشعور تنها میخورند و چرند میبافند .

دلم سخت گرفته ، آنچنان که میل به گریه دارم ، شمعی روشن کردم یک شمع نمیتواند گویای روشنایی روح همه رفتگان باشد اما من دعا خواندم سخت احتیاج داشتم که دعا بخوانم برای یزدان پاک ، بیاد مسیح بود م که او هم  ساده دلانه در میان گروهی دشمن بر صلیب آویخته شد و بما نشان داد که هرکس باید صلیب خود را حمل کند تا پای گور اگر چه این صلیب آهنی باشد تنها یهوداهای زمان میتوانند با سکه های طلایشان خوش باشند و سپس خود را حلق آویز کنند .

نماز و دعای من خیلی ساده بود ، خم شدم در برابر نور  یزدانی که از یک  شمع کوچک شعله میکشید  نه تکبیرة الحرام داشت  نه قد وقامت  نه کعبه را شناختم  و نه خانه خدا را .

و حجرالا سود من زمین خالی اطاقم بود . 

دلم گرفته ، سخت هم گرفته میل به گریه دارم ، بیاد آن چهره های منفوری هستم که درروی زمین دیدم  بیاد کودکانی بودم که سر گرسنه ببالین میگذاشتند و بیاد دستهای سرد  وپاهای یخ کرده خود هستم که شبها آنها را با کیف آبگرم  آرام میکنم . 
در قفس تنهایی خود به دنیای بیرون میاندیشم  به جوانه هایی که ناگهان خم میشوند  به درختان نورسی که ناگهان اره میشوند .
دخترم هرروز نیمی از غدایش را برای مردی میبرد که زیر پل تنها روی یک صندلی چرت میزند . در اینجا هم دیگر کسی میلی به کمک ها ندار د همه را باید به ارباب پرداخت ، 
ساختمانها  با یک روش هندسی  ثابت بالا میروند و مردم زیر آن مدفون میشوند آنهاییکه نه راه کعبه را میدانند و نه راه  میخانه را هردو از یک سر چشمه آب گیری میشوند . اب های درون خانه ما تصفیه میشود یعنی دور خود میچرخد میرود وبر میگردد یعنی همان آب رفته را دوباره مینوشیم با بوی بد داروهای ضد عفونی ، مرده ها برایمان آواز میخوانند و یا فیلم بازی میکنند گل فروش محله ما گلهای را با رنگ پلاستیکی رنگ زده وبا شاخه های  سیمی .
مردم بی تفاوت با شیرینی های  کهنه  درون انبارها  مینگرند برای میز شب نوئل باید همه چیز آماده باشد کاغذ های رنگی توپ ای طلایی و اسباب بازی های  گران قیمت .
و من در فکر پیدا کردن واژه هایی هستم که دردهایم را تسکین بدهد / ثریا / اسپانیا /
چهارشنبه 15 نوامبر 2017 میلادی و دیگر هیچ .....
،