پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۶

درود به گذشته



در همان  اواخر قرن نوزدهم و اویل قرن بیستم  ، خداوند از کار  خداوندگاریش  کناره گرفت و دنیا را به دست شیطان سپرد  در زمان اهریمن دیگر هیچ خدایی زاده نشد و خدایان گم شدند و هیچ نبوغی شکفته نشد غیر از جنگ  و  قهر و جبر و کشتار ،  گذشتگان خوب رفتند و آنچه باقیماند چند " آمیب یا تخمک " که در گوشه و کنار میان علفزارهای رو بخشکی رشد کردند و نه این شدند و نه آن میان مرز بودن یا نبودن ماندن یا رفتن .

یک شاعر دنیا را از دید  خود مینگریست زندگی را بصورت یک ضیافت  خوب ، اما شاعران  نیز این ضیافت را گم کردند و همه  به ته کاسه لیسی افتادند ، این واقعه بسیار دیر به مغز ما خطور کرد ، خیلی دیر  دیر تر از آنچه  شخص با در نظر گرفتن  ارتباط بین علم و دانش  و الهام شاعران و یا مذهب  که بطور شخصی وجود دارد ،  بیابد ،   تنها در انتظار وقوع حادثه نشستیم  اولین جنبه های آنرا گم کردیم ،  جنبه خوب حقیقت و عشق را  حساسیت و پذیرایی از آن خارهای بیابانی در مقابل تلخ و شیرین  حقیقت  برایمان یک سرگرمی شد  سیمای راستین انسان گم شد .

امروز اگر از کسی بخواهی که " حقیقت" را برایت بیان کند  همه دنیا را شاهد میاورد واگر از عشق بپرسی سری به لباسهای زیر خود میزند و در آنجا آنرا جستجو میکند .
این امر تنها منوط به سر زمین ما نیست به همه دنیا  سرایت کرد شیطان یا اهریمن  پنجه هایش را روی دنیا باز کرد و ناخنهایش را فرو برد تا جاییکه بسیاری دیگر قد راست نکدند ،  رنج کشیدن و  رفتن به دنبال حقیقت آنهم با موعظه های مردانی که لباس روحانیت را پوشیده اند کاری بس خطاست  میتوان ریشه آنرا  ریشه حقیقت را در کتب " نیچه"  و مکتب پر غرور او یافت .
در آنجا میتوان  مطابقت  کرد بین بد و یا خوب را  امروز دنیا دچار یک حقیقت روانی بسیار خطرناک شده است ، کوتوله ها دنیا را دردست گرفته اند ، زا ده  ابلیس ، و فرمان میرانند ،  نیمی از مردم دنیا دچار افسردگی شده اند  ، عده ای تنها بخوردن میپردازند میل دارند بخورند تا چاق و فربه شوند .

عروسکهای قلابی و دلقکهای چوبی که سر نخ دردست دیگری است روی صحنه میرقصند و آواز میخوانند  شعر میسرایند  همه از اینکه بینی شان دراز شود و بشکل " پینو کیو" در بیانید ابایی ندارند چه بسا باعث افتخارشان باشد .

هنرمند و نویسنده نباید هیچگاه  و به هیچ وجه خود را  وارد این اجتماع کند باید از همه سیستمها دوری بجوید در حالیکه در بیشتر سر زمینها این نویسندگان و شاعرانند که طوفان بر پا میکنند باد میکارند و درانتظار دروی طوفان سهمگینتری هستند .

زمانی نویسندگان  و شاعران در لابلای نوشته هایشان  به ادبیات روانکاوی نیز میپرداختند و به نحوی که اقتضا میکرد  سلسله عقاید خود را ابراز میداشتند ، بعنوان مثال " مرگ در ونیز " نوشته توماس مان و یا یوسف و برادرانش که باز هم به همین نویسنده تعلق داشت ، و توماس مان شاید آخرین بازمانده آز نسل خدایان دیروز بود .

امروز " فروید ایرانی" ما در تمام سایت ها مشغول " سکس نواری میباشند !! شاعران ما بیشتر سر در جبین خود کشیده و نشخوار گذشته ها را میکنند نویسنده ای هم دیگر به دنیا نیامد اگر هم آمد خط و آثارشان  در رسای ستایش رهبران بود نه بیشتر از خط قرمز نباید عبور کرد .
این تفاله  های دیروزی ، این زباله ها و ته مانده های مذهب که امروز حاکم بر جان و مال و هستی مردم ایران هستند شاید آخرین جانورانی باشند که به زباله دانی تاریخ خواهند رفت احتیاج  به یک سم باشی بزرگ داریم یک ضد عفونی  اگر سر زمینی باقی ماند .اگر تله خاکی برایمان گذاشتند درحال حاضر از هر سو زلزله ها مشغول تقسیم بندی میباشند و دستگاهای  حکومتی هم  همه را مرده وزنده درون کامیون زباله دانی ریخته به زیر خروارها خاک میسپارد .

جنبش خای فاشیستی نیز درحال شکل گیری اند بی صدا  که بنوبه خود باید نقشی را ایفا کنند .

شب گذشته بدترین  شب زندگیم را  گذراندم و از آن پروردگار گم شده خواستم که دچار فراموشی شوم ، خواب وفراموشی بهترین نعمتی است که نصیب یک " انسان" میشود .
من دانشی ندارم ، بضاعتی هم ندارم که دانش دیگران را بخرم و بنام خود به چاپ بسپارم میلی هم باین کار ندارم  درحال حاضر همین چند خط درهم و مغشوش و من در میان دستهای دیگران در پرواز است. میلی هم ندارم در زمان فرمانروایی ابلیس نامی برای خود بیابم ، افتخاری نیست . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا . 16/11/2017 میلادی /..


چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۶

آسودگان

ما آسودگانیم ، آسوده خوابیده ایم .
تنها فرهاد بیدارست برای ویرانی کاخ شیرین ، معشوقش .
و نگران ویرانی  کوه بیستون که آنهمه برایش زحمت کشید ، ما اسوده ایم ، نان و کبابی هست . و شرابی و آفتابی و لب آبی !!امروز چهارشنبه است و روزهای چهارشنبه در مذهب و کیش آیین زرتشتی روز مبارک و روز ستایش است .

اگر بگذارند که دنیایی باقی بماند ، این امریکا نیست که جهانخوار است بلکه خرس سفید است که همه  دنیا را میخواهد .انگشت و جای پای او در همه جا هست حتی در شورش " شهر "کاتالونیا " .

او همه را میخواهد  میل دارد رییس دنیا باشد ،حوصله مذهب و منبر و دیر و کلیسا را هم ندارد .  در ایران  هم این بازی وحشتناک را به راه انداخت تا مردم بکلی از ایمان روی برگردانند دو و نیم میلیون آخوند بیسواد و بیشعور تنها میخورند و چرند میبافند .

دلم سخت گرفته ، آنچنان که میل به گریه دارم ، شمعی روشن کردم یک شمع نمیتواند گویای روشنایی روح همه رفتگان باشد اما من دعا خواندم سخت احتیاج داشتم که دعا بخوانم برای یزدان پاک ، بیاد مسیح بود م که او هم  ساده دلانه در میان گروهی دشمن بر صلیب آویخته شد و بما نشان داد که هرکس باید صلیب خود را حمل کند تا پای گور اگر چه این صلیب آهنی باشد تنها یهوداهای زمان میتوانند با سکه های طلایشان خوش باشند و سپس خود را حلق آویز کنند .

نماز و دعای من خیلی ساده بود ، خم شدم در برابر نور  یزدانی که از یک  شمع کوچک شعله میکشید  نه تکبیرة الحرام داشت  نه قد وقامت  نه کعبه را شناختم  و نه خانه خدا را .

و حجرالا سود من زمین خالی اطاقم بود . 

دلم گرفته ، سخت هم گرفته میل به گریه دارم ، بیاد آن چهره های منفوری هستم که درروی زمین دیدم  بیاد کودکانی بودم که سر گرسنه ببالین میگذاشتند و بیاد دستهای سرد  وپاهای یخ کرده خود هستم که شبها آنها را با کیف آبگرم  آرام میکنم . 
در قفس تنهایی خود به دنیای بیرون میاندیشم  به جوانه هایی که ناگهان خم میشوند  به درختان نورسی که ناگهان اره میشوند .
دخترم هرروز نیمی از غدایش را برای مردی میبرد که زیر پل تنها روی یک صندلی چرت میزند . در اینجا هم دیگر کسی میلی به کمک ها ندار د همه را باید به ارباب پرداخت ، 
ساختمانها  با یک روش هندسی  ثابت بالا میروند و مردم زیر آن مدفون میشوند آنهاییکه نه راه کعبه را میدانند و نه راه  میخانه را هردو از یک سر چشمه آب گیری میشوند . اب های درون خانه ما تصفیه میشود یعنی دور خود میچرخد میرود وبر میگردد یعنی همان آب رفته را دوباره مینوشیم با بوی بد داروهای ضد عفونی ، مرده ها برایمان آواز میخوانند و یا فیلم بازی میکنند گل فروش محله ما گلهای را با رنگ پلاستیکی رنگ زده وبا شاخه های  سیمی .
مردم بی تفاوت با شیرینی های  کهنه  درون انبارها  مینگرند برای میز شب نوئل باید همه چیز آماده باشد کاغذ های رنگی توپ ای طلایی و اسباب بازی های  گران قیمت .
و من در فکر پیدا کردن واژه هایی هستم که دردهایم را تسکین بدهد / ثریا / اسپانیا /
چهارشنبه 15 نوامبر 2017 میلادی و دیگر هیچ .....
،

کتابی با برگهای سپید

یادت همیشه در دلهاست /
امروز چهل ونه سال از مرگ او میگذرد ، اما همچنان زنده و جاودان است .نامی که همه با احترام از آن یاد میکنند " رهی" .

امروز بیاد مردگان و یا زنده های مرده افتادم که همچنان مانند خوک سرهایشان درون آخورهاست و میخورند و مینوشند ، نمیدانم چند تن از آنها یکه که میشناختم زنده اند، آنهایی که در لندن بودند و یا در کمبریج !.
اوف .... حتی از بیاد آوردن نامشان اکراه دارم اما بعضی از آنها در تاریخ ایران سهم بسزایی داشتند یعنی در بهم ریختن و ویرانی سر زمین ما  و خود ما .

بیاد " منیر " افتادم  ! نمیدانم زنده است یا مرده همان  زن دهاتی اهل خوی که شوهرش یک محضر در جنوب شهر داشت و برادر شوهرش تازه وارد ارتش شده بود و لقب سرهنگی  را یدک میکشید . ( این ساواک ) بد جوری به بعضی آدمهای ناباب میدان داد و آنها را ناگهان بزرگ کرد ماننند بت های گچی که هم خود فرو ریختند وهم دیگران را و پایه و اساس را ویران ساختند ..
جناب تمیسار شدند و در شمال انگلیس خانه داشتند ، در شمال خودما ن ویلا داشتند  گردن بند همسرشان بیست و نه قیراط الماس بود که با نخ سیاه بر گردن مبارکشان محکم می بستند و خود را مانند کنتسها میاراستند ، جناب تیمسار دست دردست مافیای تجهیزات مسلح نیز بودند ، درعین حال جاسوسی دوجانبه و لو دادن : کنفدراسیون جوانان : را در لندن و دست آخر با همین رژیم منفور نیز در جنگ ایران و عراق کار میکردند . 

تازه خانه بزرگ سعادت  آبادشان را ساخته بودند  هر اطاقی به رنگی مانند کاخ های سلطنتی و ما میهمانشان بودیم مطابق معمول من نزدیک ساعت ده خوابم گرفت و رفتم در اطاق یکی از بچه ها خوابیدم تا میهمانی تمام شود ( این کار همیشگی من بود ) زود میخوابیدم ! شاید یک علت عقب افتادگی من از این اجتماع بگرو باز و ثروتمند و معشوقه گرفتن همسرم همین خوابهای طلایی من بودند !!.

یک روز ناگهان  معلوم شد خانم بیمار شده اند وباید  فورا به طرف لندن حرکت کنند بی آنکه یک کلمه زبان بدانند ، خانه بسرعت بفروش رفت و در لندن تبدیل به چند آپارتمان و خانه شد و کم کم به طرف ریچموند پارک رفتند !! تیمسار بو ها را شنیده بود و خانواده را کوچ داد ، بهمراه پولهای بی حسابی که در بانکهای خارج داشتند ، ما تنها با ماهی پانصد پوند در گوشه ای از کمبریج زندگی میکردیم !!  آنهم با ارز دولتی برای  مدرسه بچه ها و آنها هر دختری ( از پسرها بیخبر بودم  ) تنها بهره بانکیشان دو هزار پوند بود  ، لباسهایشان و ساعتها و انگشتری هایشان  همه" کارتیه" بودند که به زبان فرانسوی هم آنرا  " کاغتیه" مینامیدند !!!!  با لهجه آذری .

 بعدها فهمیدیم نه بانو بیمار بودند و نه خبری  از بیمارستان بلکه " ایران " ما دچار زلزله و بیماری شده بود و آنکه زرنگتر بود همه را باخود برده بود ، هنوز راهها باز بودند ، من در انتظار کتابهایم بودم ! و لباسهایم ! که هیچکدام به دستم نرسید خانه ما با همه اثاثیه اش ناگهان سوزن شد وبر زمین فرو رفت ! بعد ها تکه تکه اثاثیه و کتابهای  ورق شده ام را را در خانه های دیگران دیدم . چه نقشه ها برای آن خانه داشتم ، میخواستم آنرا تبدیل به یک رستوران بکنم تا بتوانم مخارج بچه ها را در خارج تامین نمایم هه  هه  هه !! مگر خانه میراث پدریت بود ؟ .

امروز بیاد"منیر و همسر بیسواد  محضر دار او افتادم چه بلبل زبان و چه دو بهم زن و چه صورت فرشته سانی بخود گرفته بود 

و چگونه همسر بیمار کبدی مرا به میهمانیهای  بزرگ مشروبخواری دعوت میکردند ، شرکت درست کردند حق امضاء از او گرفتند باو گفتند در " هوم آفیس" میتواند منکر وجود همسری من با خودش باشد " چرا که نیمی ازآنچه او داشت متعلق بمن بود  وبه همین دلیل مرا بعنوان " "گاردین "  بچه ها معرفی کردند ، تا اینکه روزی آن برگ کذایی از هوم آفیس رسید که شما پانزده روز وقت دارید اینجا را ترک کنید  بعنوان  " گاردین " بیشترا ز زمان ماند اید !!! چی؟ ! دیگر دیر بود  بچه ها را برداشتم و راهی این ده کوره شدم تا آنها به راحتی آن خانه راهم بفروشند و به کازینو بروند !!!!

 او را به کازینوها میبردند زنهای جوان را در آغوش او میانداختند ، منقل تریاک را  برایش مهیا میساختند ، هفته ها از او بیخبر بودم ،  من کجا بودم؟ در گوشه اطاق کوچک و سرد و تاریک خود در شهر ی غریب داشتم برای شام بچه ها و ناهار فردایشان غذا میپختم !!! و بسرعت به خواب میرفتم ! بلی ! این خوابیدن  ها مرا از همه مواهب  خوب و شیرین زندگی حتی از " کاغتیه" هم  محروم  کرد .
حال امروز بیاد منیر افتادم که باتفاق  همسرش باین شهر آمدند تا آن خانه کوچک مرا نیز از زیر پایم بیرون بکشند و بفروش برسانند  برای " بیزنیس" 
چه بیزنیسی ؟  
یک هتل کوچک ، یک پانسیون  در همین  شهر ! 
گفتم خیز ، من خانه را نخواهم فروخت  این آخرین چیزی است که برای تحصیل بچه ها گذاشته ام هرچه را که بردید و خوردید بس است  .........پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . 15.11. 2017 میلادی /
24 ابانماما 1396 خورشیدی.
------
 تقدیم به خانواده  پر رونق " هاشمی  و بانو "  .پایان 

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۶

عمق فاجعه



نمیدانم آیا فهمیدی ؟ 
آیا توانستی بفهمی  عمق فاجعه را !  استانی که تو در آنجا به دنیا آمده بودی و به آن افتخار میکردی ، سخت لرزید ، اما گمان نکنم  به خانه های محکم و استوار مرکز شهر  آسیبی رسیده باشد هرچه بود ! آن دورتر ها بود ،  قصر شیرین را بیاد داری ؟ با هم رفتیم خواهر زاده ات در آنجا در یک بیمارستان انترن بود ! مجبور شدیم یکشب را در بیمارستان در آنسوی باغ بسر ببریم ، من در آن بیابان برهوت  و خشک نزدیک مرز عراق به دنبال ( کاخ شیرین ) میگشتم ! به دنبال کوهی بودم که فرهاد با تیشه آنرا نقاشی کرده بود و راز عشق را در آنجا برای همه تاریخ ثبت کرد. در آنسوی شهر . در بیستون که اگر هنوز بر جای مانده باشد 
چرا که :
 دیشب ، صدای تیشه  از بیستون نیامد 
شاید بخواب شیرین فرها رفته باشد 
عجیب است که هرچه  از تو و یاد توست دارد ویران میشود ، صندلی که پشت میز ناهار خوری بود پس از یکهفته از هم  گسیخت و تکه تکه شد بقیه هنوز سالم هستند، قاب عکس تو که با " بی بی شهربانو"  گرفته بودی و زیبت دفترتو  بعدها زینت اطاق ما بود نیز ناگهان از هم  جدا شد و عکس درون زمین  اطاق افتاد . 
نمیداتم اگر زنده  بودی باز هم هم مانند آن زمان که برای زلزله زدگان _ قزوین -  کامیون بارکردی و رفتی حتی پالتوی خودت را نیز به یک فقیر دادی ، امروز چه عکس العملی نشان میدادی ؟ ایا تو هم مانند بقیه بی تفاوت مینشستی؟  یا بلند میشدی و کامیونی را دوباره بار میزدی  و میرفتی اما این  بار دیگر نه از کامیون خبری بود و نه آز آنهایکه بتو کمک میکردند .نه تودیگر ریاست عالیه را داشتی . لابد تنها میگریستی ، منهم گریستم برای مردمی که هیچ گناهی نداشتند ،  تنها گناهشان فقر آنها بود .
امروز همه واژه تسلیت را بکار  میبرند ، پیام میدهند و خود را ارضا میکنند ، اما هیچکس  نه در فکر آن مادر فرزند ازدست داده است و نه آن فرزند خانواده به زیر آوار رفته . نه کسی بفکر آنها نیست ، کارهای مهمتری در پیش است ، باید بفکر آینده بود !!! 
از فاجعه ساختمان پلاسکو تا این فاجعه  که به زودی فراموش میشود و از یادها میرود ، چند پیام تسلیت چند همدردی و یا بی تفاوتی .
ار یک خواب یا یک بیهوشی  بخود آمدم ، ساعت چهار صبح است نه تشنه بودم و نه گرسنه ، اولین چیزی را که بخاطر آوردم زلزله بود زلزله !!! نمیدانم  چون در آنجا نبودم نمیدانم طبیعت اینهمه بی رحم نیست ، شاید هم باشد کسی نمیداند ، اما آنچه را که برمن ثابت شده  این است که بشر بیگناه به دنیا می آید  کمی مخلوط "ژن" و تربیت اجتماعی از او میتواند یک قاتل بیرحم بسازد و یا یک انسان فهمیم و یا بی تفاوت .
دستم کوتاه و پاهایم بی رمق و کیسه ام تهی است تا به کمک همشهریان تو بشتابم .در آنسوی مرزها هم با کسی زد وبند ندارم کسی هم مرا ببازی نخواهد گرفت ، [کمک ها را بفرستید ما خودمان به زلزله زدگان میرسانیم ] ! یعنی در جیب خودمان پنهان میکنیم  عقلم در پیمودن این راههای دشوار  به بن بست رسیده است ،  چرا به عقب برگشتم ؟  و چرا دوباره آن راه پیمایی طولانی را از سر گرفتم ؟ واین برگشتن چقدر برایم رنج آور است ، میگویند از عشق تا نفرت تنها یک مو فاصله است این مو را میتوان از میان برداشت ، نفرت خود نیز یک احساس است ،  با شنیدن اولین خبر فورا بیاد تو افتادم و بیاد اقوامت !دسترسی من به همه مشگل است ،  حال دوباره به عقب برگشته ام  و سفر را از نو شروع کرده ام  حال دارم دران زمان راه میروم و گام بر میدارم  و ترانه های عقیده ام را میسرایم ، 

بعد از رفتن تو که بی تفاوت گذشتی و رفتی  با نفرتی که درون سینه ات تاول زده بود ، من راههای بسیاری را  پیمودم  بعضی از راهها را مجبور بودم چند بار طی کنم ،  درآغاز همه راهها بسته بودند  و همه خاموش و من در انتظار دستی از اسمان  ؛ نه ، هیچ خبری نشد ، زلزله آمد  و همه چیز را بهم ریخت و با خود برد اما من زنده ماندم برخاستم وبا لذتی تمام دوباره شروع کردم باغچه ام هنوز تازه بود و نهالهایم تازه جوانه زده بودند باید انها را آبیاری میکردم .

امروز در این فکرم  که آن کودکان بی سر پست  که وا مانده اند ، آن زنانی که بی فرزند  شده اند ، و آن زنانی که همه چیز خود را از دست داده چشم به دست دیگری دوخته اند چگونه باید به یاری آنها برخاست ؟ اگر تو بودی ؟ بر میگشتی ؟ هرچه باشد ولایت تو بود ،  هر راهی تنها  بتو امکان میدهد که بروی اما برگشت دیگر با تو نیست .
امروز اکثرا خاموشند و یا بی تفاوت  واین خاموشی لابد معمایی دارد که من بی خبرم  من هنوز در صدای بلند گفته هایم را فریاد میکنم  و دیگر میل ندارم در بوییدن یک گل ، گلی شوم و یا در سخن گفتن  به دنبال جوابی باشم  حواسم همه در پرده  های ناکامی گم شده است .

بهر روی بسیار غمگینم و اندوهم فراوان نمیتوانم مانند بقیه بی تفاوت  باشم .نه نمیتوانم .پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 14 /11/ 2017 میلادی /....
23 ابانماه 1396 خورشیدی!

دوشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۶

نوای بی نوایی

ببخشید عربی من چندان خوب نیست ، تا مثلا بنویسم زلزلةالملائک  !!  !یعنی  " زلزله".
اما این زلزله را خدا برای گناهان بندگانش نفرستاد  بلکه خود بندگان آنرا فرستادند و گناهش را به پای پروردگار نوشتند مانند همه گناهان ! 
گروهی بعنوان پیاده روی راه افتادند  لوله های نفت  بین عراق و ایران را شکستند فوران و آتش سوزی ایجاد شد فورا درب دیگ را گذاشتند   چیزی نبود یک حادثه بود ، مهم نیست حال چند هراز نفر بدبخت هم از آن منطقه جان بسپارند اینها همه نذورات الهی است ! آنهم درست سر منطقه بین دو مرز ایران و عراق ، کرند . قصر شیرین ، سر پل ذهاب که اصلی آن بود  یادش بخیر در آن زمان که اوضاع صاف بود من یکبار به آنجا رفته بودم چون زادگاه همسر مرحوم بود! البته  مرکز کرمانشاهان !! آنجا دهاتهای اطراف بودند تلویویزنها خیلی راحت گذشتند یک صفحه از اطلاعات  راستی یا دروغین  تلویزیون آنهم به زبان کردی گفتند و رفتند ، این سر زمین که درحال حاضر در" کاتالونیا " قفل شده ، بی بی سکینه هم کمی شلوغ کرد اما فورا صدای را خواباند .حال مردم بدبخت ، بدون دارو بدون درمان بدون بیمارستان و بدون تیمار و ملای بالای منبر میگوید " در انتظار هیچ کمکی نباشید این کار خداست که گناهکارانرا تنبه کرده است !!! حال چرا در حجره و بیت رهبری این اتفاقات نمی افت و یا در خانه ملا لواط المک طوسی آنرا دیگر نمیدانم باید از فرشتگان پرسید  ویا از مامور جهنم/

خنده دار تر ومضحک تر از این  مردان  عمامه بسر در هیچ کجای دنیا حتی در سیرکها هم ندیده ام ، مردک در تلویزیون میگوید چون ؟ ادیسون " برق را اختراع کرد حال جایش دریک جعبه مخصوص در جهنم است چون کافر بوده !!! برق را هم برای شهرت و افتخار اختراع کرد !!! حتی الاغ در طویله خنده اش میگیرد .

بهتر است  خاموش بنشینم  و ببینم سر انجام  چه خواهد شد آنچه مسلم است آنکه در بیت نشسته خود رهبر نیست بلکه بدل اوست چرا که خیلی جوان و بشاش است چه بسا یک رباط  ساخته دست روسها !! باشد .
در سالها پیش فیلمی دیدم که زنان را رباط میکردند  بدل مطابق اصل ، اصلی را میکشتند و درون مانکن ها شکل او را ایجاد میکردند ویک مغز  ویک ماشین هم ادا اطوار ها را در میاورد حتی در عشق بازی  همه رباط بودند مانکن بودند هر روز سبد به دست درون  سوپر ها همه بشکلهای  سابق خود اما دیگر اصلی وجود نداشت همه مصنوعی بودند .

حال بعید نیست این یکی هم یک رباط باشد . ما که از نزدیک او را ندیدم عکسها را که میبینیم هرروز جوانتر است و چشمانش براق گویی درون آنها دو عدد لامپ گذاشته اند .
حالم خوب نیست . روز گذشته میهمان بودم  پر خرابی کردم . 
بهر روی به بازماندگان  تسلیت میگویم و برای روح رفتگان  رحمت طلب میکنم کاری از ما ساخته نیست .خود رباط شده ایم .
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا . 13/11/2017 میلادی /..

یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۶

غروب یکشنبه



آن روزها ، در خواب هایمان نیز 
شاد بودیم 
هرگز  آن لحظات صبح مخملی را 
زیر ملافه نازک ململ نازک
از چهار چوب درگاه 
 بیرون نمیراندیم 

هرگز ! 
این تجربه  های غلیظ مرگ آور را
که در عمق خوابهای سنگین ما
 اتفاق افتاد 
باور نداشتیم 
 آن روزها ، 
پاهایمان را از دایره روزانه 
بیرون نمیگذاشتیم 

بیداریمان چقدر هولناک بود 
هر روز و هر شب 
 از هرم داغ این بیداری
در آتش سوزان وحشت  بیدار مینشینیم 
 خوابمان  تکه تکه ، 
لالایهایمان ذره ذره 
 و روزهایمان  ظلمانی 
در کنار گورهای خیابانی 
در خیمه شب زنده داران 
 در کنار آتش آنان که بیدار ماندند

قانون شیون و مرگ 
 بر پشت باهمایمان  نشست 
حال پیش از مرگ باید تقیه شویم 
 قلب و زبانمان باید بریده شود 

لالای تمام شد خواب به بیداری کشنده پیوست 
حال در ویرانه های تخیل باید نشست 
در انتظار پیکی که برایمان پیام تازه بیاورد
مردان کاذب  و تحیلیل رفته 
 مردان تن فروش  
که به دنبال انزال ابدی خویشند 
باور نمی کردم 
خوابمان  اینهمه سنگین باشد 
------------------------ثریا / اسپانیا / یکشنبه / 12 نوامبر 2017 میلادی /.