چهارشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۶

پیکر سنگی



من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب 
مهیمنا ، به رفیقان خود رسان بازم ........"حافظ"

کدام رفیق ؟ کدام فامیل ؟ کدام دوست ؟ همه که رفته اند ، حتی سنگهایی را که با آنها بازی میکردم و کوههایی را که از کمرکش
آنها بالا  میرفتم ، آنها هم گم شده اند ، الان مانند بچه ای که همه اسباب بازیهای او را از دستش گرفته و دریک اطاق او را حبس کرده  کرده اند ، دارم زاری میکنم /

پایان همه چیز ،واین دردناکترین چیزی است که طبیعت برای ما به ارمغان میاورد ، پایان همه چیز و شروع چیزهای تازه که انسان  که الفتی هنوز  هنوز با آنها ندارد و اگر هم داشته باشد   رقیق و آبکی است مانند حباب روی آب خواهند ترکید  تنها امواج اطرافشان بتو نشان میدهند که روزی اینجا چیزی فرو رفته است .

دیگر هیچ احتیاجی به یک چراغ راهنما ندارم ، دیگر در تاریکی گامهایم را میدانم  در کجا میگذارم و چه چیزی را بر میدارم مانند یک کور مادر زاد . 
آنکه بمن میاندیشید و مرا دوست داشت بیرحمانه از خود دور ساختم  تنها کسی بود که کمترین آزاری از طرف او بمن نرسید مانند یک برده در اختیارم بود شاید دوست نداشتم میل سرکشی  در من زیاد بود .

اینهمه مهربانی و لطافت روح و اینکه ( هرچه تو بگی و هرچه تو بخواهی ) برایم کمی سبک بود حال شب گذشته در کنار شمعی که برایش روشن کردم ، گریستم و از او طلب بخشش کردم .
این خاصیت همه ما آن طرفی هاست خورشید را دوست نداریم میل داریم در تاریکی دست و پا بزنیم بخیال خود مبارزه کنیم در حالیکه درعمق وجودمان  یکنوع بیحالی و تنبلی و بیفکری و راحت طلبی  خوابیده است .

شاه خودمان را دوست نداشتیم اما استالین را  دوست داشتیم ( البته من نه ! ) ! حال برایش مویه سر داده ایم .
آه بگذارید آنهایی که قدر آفتاب را میدانند  با آفتاب بزرگ شوند وزیر نور آن پرورش یابند ما هما موشهای کوری هستیم که به سوراخ و تاریکی ها عادت کرده ایم و روز دراز روشن خود را   تاریک میکنیم پرده ها را میکشیم تا دم به دم چشمی فرو بندد و چشمی دیگر باز شود  ما در پشت پرده های کشیده شده بخود مشغولیم .

همیشه یک پایان  روی همه چیز میایستد ،  ما صدها هزار گام برداشته ایم و همیشه درهمان آغاز درجا زده ایم به جلو نرفته یم بخیال خود در رویا جلو میرویم اما در جایمان ایستاده ایم تا کسی دیگر ما را جا بجا کند مانند یک لاشه .

دیگر چشمان من آفتاب شناس نخواهند بود ، منهم پرده ها را کشیده ام و خود را پنهان ساخته ام  تنها از لای پرده به بیرون مینگرم در انتظار نمی بارانم و در انتظار یک اندیشه تازه تا خود را مشغول بدارم و دیگران را بخندانم و یا بگریانم .همه ما دلقکهایی روی صحنه زندگی هستیم  با لباسهای مختلف ، در کسوت یک روحانی ، یک آرتیست ، یک کد بانو ویک همسر ویک نقاش واین طبیعت است که شکل ما را میکشد ترسیم میکند برای آیندگان میگذارد .

حال خود را  یک ابری تاریک  میبینم که از زندگی و عشق و آن خدای پنهانی  آبستنم و در میل باریدن ، دیگر زمان و مکان برایم یکسان است فاصله ها برایم یکسانند .

شب گذشته  به دنبال چیزی در " گوگل" میگشتم به قطعات آن نگاه میکردم هرکدام رنگی داشتند و"لام "سبز از همه بلند تر بود  امروز " گوگل " خدای همه ماست و ما او را میپرستیم هرچه را که لازم داشته باشیم بی مهابا در اختیارمان میگذارد غیر از معنی واقعی زندگی را ، آنرا خودمان باید بیابیم  و کشف کنیم .پایان 
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 
اول نوامبر 2017 میلادی / برابر با 10 آبانماه 1396 خورشیدی .

سه‌شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۶

عاشقانه ها

درست است ،  من از جنگ وحشت  دارم ، میل ندارم نه کشته شدن دیگران را ببینم و نه خود جنگ کشته شوم تا دنیا بر مراد دیگران بچرخد .
مبالغه نمی کنم اما آرزو دارم که زندگی ساده یک کشاورز را در دشتی بیکران به همراه  کسی که دوست دارم بگذرانم ، از نشستن روز مبلهای حصیری و مبلهای اسفنجی  و پشم شیشه ای خسته شده ام  میل دارم پاهایم را روی یک حصیر خنک دراز کنم  جنگ و جدال متعلق به جنگ آوران  و افسران و سربازان است   زندگی آرام یک دهقان  اصیل  برایم مطبوع تر است  و در آنجا میتوانم راحت به صلح بیاندیشم .

آرزو داشتم روزی به خانه ام برگردم  وهمان باشم که بودم  یکی از زنان شهرمان  وهمان شهامت کودکی را باز یابم  نمیدانستم در طی پیش آمدها در کسوت دیگر فرو میروم  که حتی خودم خودم را نخواهم شناخت . هیچکس  در جامه پیش آمد ها و حوادث دارای اعتبار  و شخصیت نیست ، حتی خدا که در آفرینش  همه چیز حتی  دریک برگ سیز اصالتش پیداست  در آفرینش اهریمن  اصالت ندارد  چون اهریمن تنها یک حادثه بود و حال نوادگانش بر دنیا حاکمند و خدا خودش در میان اصالتش گم شد  در یک شهاب  خاموش شد  حال ستارگانی را میبینم که هرروز در یک فرصت از یک روز تا یکسال مانند یک ستاره کور روی جهان پیدا میشوند و سپس گم میشوند خاموش میشوند  و  در گوشه ای میافتند ،  آنکه صاحب تاج و دارای تملک آن  ست نیز اصالتی ندارد  اصالت او مصنوعی است  .

من در میان آن کوهستانها ، آن جلگه ها آن آبشارها  که گاهی از شبها زمین با آسمان یکی میشد و من دست میبردم تا ستاره ها را از آسمان گلچین کنم  ، آنها اصیل بودند ، بقیه هرچه بود حادثه بود آمد و رفتی نا چیز.
پدرم در کنارم روی پشت بام دراز میکشید بوی آب که روی خاک ریخته و دیوارهای های کاه گلی  آسمان را بمن نشان میداد و میگفت :
آنکه ازهمه بزرگتر و درخشان تراست تویی و من در جوابش میگفتم که " اما او تنهاست ، جوابم میداد برای آنکه دیگران تحمل درخشش او را ندارند ، من آن زمان کوچک بودم و نمی فهمیدم مست هوای دلپذیر و مست آسان پر ستاره بودم .
من یک دختر کوه نشین بودم نه زن یک همشهری ،  موجودیت من همانند یک سیب کال  مانند توتهایی که بر درختان آویزان بودند ، مانند انارهای سرخ و مانند خوشه های انگوری که از داربستها آویزان میشدند ، میمانست .
امروز من در کسوت دیگری هیچ چیز نیستم ، وجود ندارم ، کسی مرا احساس نمیکند ، لباسهایم را درون کمد انباشته ام و کفشهایم را رویهم تلمبار کرده ام تا ببخشم . میل دارم عریان شوم خودم شوم .

امروز روز شب اموات است و من بسکه مرده دیده ام دیگر برایم همه چیز عادی شده است  عده ای با مرده ها فرقی ندارند درون رختخوابشان دراز کشیده اند  با مردگان غذا میخورند وبا مردگان راه میروند هیچ فشاری را احساس نمیکنند  آنها مانند چرخیدن چرخها یک اتومبیل در گل حرکت میکنند نه به جلو میروند و نه به عقب  در جای خودشان میچرخند ..

من با سرعت پاهای خودم دویدم  و باز هم میدوم نومید نیستم میل ندارم غیر از همان نحوه صحیح  و اصیل  به نوع دیگری زندگی کنم  میل ندارم بنوعی راه بروم که گویی کفشهای دیگری را پوشیده ام  یا گشا دند و یا تنگ .  من ییلاق را انتخاب میکنم و از زندگی شهر و مردمان شهری  بیزارم .

در آن زمان درمیان آنهمه هیاهو و تجمل گاه گاهی ترسی بر وجودم مینشست  میلرزیدم و فرار میکردم و به کنج اطاقم پنهان میشدم این آدمهای تازه به دوران رسیده با آن لباسها وعطرهای بد بو حالم را بهم میزدند تنها فکری که بخاطرم میرسید این بود که خود را پنهان کنم و هیچ جا برایم امن تراز سر زمینم نبود ، زمانی بود که بخود کشی میاندیشیدم سر انجام گفتند " دیوانه است اما نگفتند ما او را باین روز کشاندیم .
من بحرانی ترین  مراحل زندگی را پشت سر نهادم وا مروز صاحب فرزندانی برومند تحصیل کرده و نوه هایی سلامت که تنها سر گرمیشان کاراته و فوتبال است و گاهی هم به سینما میروند .نقاشی وهنر .
حال امروز دیدم که ...چقدر خسته ام . 
پایان 
ثریا / سه شنبه 31 اکتبر 2017میلادی / 


شب ترسناک !

" هالوین"
اقتصادی دیگر تحفه دولت مردان اقتصادی !
در این جا و در این سر زمین که هنوز پایبند خیلی از مسائل هستند شب " تمام سنت" میباشد  ! البته معلوم نیست که همه سنت و بیگناه باشند اما آن لباس همه را بیگناه میکند و آن چکه آبی از درون صدف کافی است که همه خیانتها ، جنایتها و گناهان به یکباره پاک شوند .ویا غسلهای ارتماسی  و ترتیبی  غیر واجب ، چرا که برای جنایت غسلی دردستورالعملهای مذهبی نیامده است 
برای من شب بسیار غمگینی است ، به همین دلیل اشعاری را از دفتر شمس انتخاب کردم  و در این جا میاورم  تنها خود میدانم که مقصود کجا و منظور چیست .
------------------------
دریغا کز میان ای یار رفتی 
 به درد و حسرت  بسیار رفتی 
 ز حلقه دوستان و همنشینان 
میان خاک مور و مار رفتی 
چه شد آن نکته ها و آن سخنها 
چه شد عقلی گه در اسراررفتی 
چه شد دستی که دست ما گرفتی 
چه شد پایی که در گلزار رفتی 
لطیف و خوب و مردم دار بودی 
درون خاک مردم خوار رفتی 
 جوابکهای شیرینت کجا شد 
خمش کردی و از گفتار رفتی 
زهی داغ و زهی حسرت که ناگه 
سفر کردی و مسافر وار رفتی 
کجا رفتی  که پیدا نیست گردت 
زهی پر خون رهی کاین بار رفتی 
خمش کن  رو دلا  بسیار گفتی 
 نباشد سود چون با نار گفتی 
-------------------------
آری ، میتوان روی همه جنایتها را با خاک پوشانید میتوان  کشت میتوان برد میتوان دزدید ، دست آخر جایت درمیان مارها و عقربها و سوسکها و خزندگان است حال اگر چه در تابوتی از سرب ترا بخوابانند .و درمیان قصری از طلا روح تو یا منفور است یا پاک واین روح توست که بر دنیا سایه میافکند ناگهان میلیونها نفر بپا میخیزند و فریاد بر میدارند و ترا ستایش میکنند و ناگهان میلیونها نفر ترا لعنت میکنند  روح حاکم بر همه دنیاست  جسم فاسد و بو گرفته و متعفن میشود حال اگر در مخمل و حریر و  زرناب خوابیده باشد .و در پای قدیسین قلابی دیگر. 

امشب برای من شب غمگینی است بفکر همه کسانیکه که از دست داده ام ( غیر از یکی دونفر) که از رفتنشان  شاد شدم !و گیلاسی از شراب ناب را سر کشیدم و صورتم را آرایش کردم و به لبهایم ماتیک سرخ مالیدم .
به  هر روی روان  آنهایکه پاک زیستند و پاک رفتند شاد و قرین رحمت باد و آنهایکه ضالم بودندوظلم  کردند و یا میکنند هزاران لعنت باد . پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین  « /اسپانیا / 31 اکتبر 2017 میلادی / برابر با دهم آبانماه 1396 خورشیدی .



دوشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۶

نامهربانی

یک دلنوشته !
------------
پول هیچگاه خوشبختی نمی آورد تنها کمی زندکی را راحتر میکند اما  واما مالیاتش خیلی زیاد و سنگین است .

امروز ناگهان  حلقه تو بسوی من لغزید ، آنرا برداشتم و دستی بر روی آن کشیدم و گفتم "
مرا ببخش ، امیدوارم نفرینت را پس گرفته باشی ! 

زیر دوش بودم ، احساس کردم نفسم بند آمده  ناگهان دستی مرا در برگرفت ، با حوله بیرون آمدم و حلقه ترا روی میز دیدم ، آنجا چکار میکرد؟ من خرافاتی نیستم ، چه بسا شب گذشته جعبه آن را  باز کرده و بیاد آن  روزها  آنرا بوسیدم  اما فراموش کردم درون جعبه بگذارم .
از آنچه بمن دادی تنها همین حلقه بیادگار ماند صفحه هایی را که برایم میخریدی زیر پای اسب وحشی خورد میشد و کتابهایی را که بمن داده و پشت آنها را امضا کرده بودی درون |آتش میسوخت و من تماشاچی بودم .
امروز سالها گذشته ، از خودم میپرسم چرا آ|ن شب تو به میهمانی " روسا نیامدی؟ " شاید اگر آمده  بودی  سرنوشت من چیز دیگری بود ، عکسی از آرتیست معروف " سوزان پلشت " روی توییترم گذاشته ام این عکس درست شکل مرا درآن شب با همان لباس وهمان شیوه موها نشان میدهد ! اطر اف میز همه بودند ، اما تو نبودی وآن شیطان برایم نقشه کشیده بود ، بعدها فهمیدم که او تنها بخاطر یک برد و باخت مرا از چنگ تو ربود ، در آن سازمان دسته بندیها بود او هرروز با همه بیسوادیش  بالاتر میرفت وتو هرروز با همه دانش و شعور خود پایینتر میرفتی چشم دیدن ترا نداشت .

من چه اشتباهی کردم ، چه فریبی خوردم ، اگر ان شب آمده بودی شاید همه چیز عوض شده بود .
بیاد » هنگری راپسودی شماره 5 و2 « و پیانیو راخمانینف  ، شبها تنها تفریح ما همین بود یا به سینما برویم ویا بنشینم به موزیک گوش بدهیم ومن چقدر در کنار آن شور  " فکرت امیروف " میگریستم  »آنرا یافته ام وشبها به آن گوش میدهم «  ویا پیاده روی کنیم و یا به کوه نوردی برویم ، همه آنها  تمام شدند ، و.....
من نشستم در کنار قمرخانم هایی که حتی به لاک ناخن من کار داشتند ، دیگر صدای موسیقی از خانه بلند نشد در عوض علی نظری میخواند و سوسن و قرکمر  و بابا کرم ، منقل  وکیسه های ذعال وتریاک " سناتوری " ودکای روسی و ویسکی بدون باندرول !!! پسر حاجی دیگر مقامش  به شاهی رسیده بود و داشت با شاه مسابقه میداد  پیراهنهایش را دیور میدوخت و برایش پست میکرد و عضو بهترین کلابها و کازینوها و در کنار ارزانترین فاحشه ها و خواننده ها
میز شام و میز قمار و سجاده ها پهن در اطاق دیگری . 

بعد ها شنیدم در کنار خانه ما آپارتمانی خریده ای آیا مرا میدیدی ؟ با چشمان اشکبار و جثه ای که به 45 کیلو رسیده بود ؟ بیمار چیزی نمانده بود که مرا نیز مانند همسر قبلی اش  راهی تیمارستان بکند .
امروز گریستم ، برای تو ، هفته رفتگان در پیش است برایت شمع روشن خواهم کرد و از تو میخواهم که مرا ببخشی " امیر ".
پایان 
ثریا/ دوشنبه 30 اکتبر 20 میلادی  برابر با 8 آبانمامه 1396 خورشیدی .

هیاهوی بسیار

 شبم طی شد ، کسی بر در نکوبید 
به بالینم  چراغی  کس نیا فروخت
نیامد ماهتابم  بر لب بام
دلم از این همه بیگانگی سوخت.........".ف، مشیری"
----------
رستم ، دیو سپید را که خورشید  و  خداوندگار بزرگ ایران بود ، در پیمودن  هفت خان ،  به مبارزه طلبید  و او را کشت ، 
با کشتن او "چشم" خورشید گونه " جام جم  باز شد (( همان چشم فرا ماسونری ها  ))؟؟!
این ها را نویسندگان و فلاسفه بزرگ و ایران شناسان برایمان نوشته اند و ما ما با چه افتخاری آنها را مرور کرده و مزه مزه میکردیم .

مردم ایران  به راهبری  فرانک و ارنواز و کاوه و فریدون  ، آن  خدای بزرگ و یا ضحاک  را از قدرت  هزار ساله اش انداختند
همه این افسانه ها را خوانده ایم از کلاس دوم ابتدایی که رستم برایمان رستنم بود و ما همه مردان  هیکل دار را رستم خطاب میکردیم .

امروز هم به دنبال همان افسانه ها که گوش به گوش رسیده  جلو میرویم وعده ای در خارج نشسته اند و دسته های سینه زنی خود را راه  انداخته اند  و بقول معروف میگویند " لنگش کن >

حضرت ولایتعهدی میگوید رفتن به مزار کوروش یکنوع فاشیزم ایرانی است !!! البته ایشان باید از آنهاییکه تا امروز له له و دایه شان بوده اند حمایت کنند و فراموش کرده اند که این پدرشان بود خاک مزار کوروش را توتیا کرد وبر چشمان کور ملت ایران نشاند .

هنوز در تاریکیها به دنبال منافع هستیم  برایمان هم  مهم نیست که ملتی زیر ستم مادران و پدرانی گرسنه بچه های گرسنه ترو گرسنگانی که درونن سطلهای زباله  به دنبال غذا میکردند و سپس مورد تجاوز و خرید و فروش  به دست هما ن له له های ولایتعهدی  اسیر میشوند  و خان زاده ها و یا آقا زاده ها به همراه  ولایتعهدی در کنج بهشت نشسته با حوریان دست به گردنند  و آن  ملت بدبخت هنوز به دنبال خدایش میگردد تا فرمان اوا اجرا کند 

همه ما دریک جهان ساختگی داریم بسر میبریم و آنکه چشم بینا دارد او را کور میکنیم ، 
به دنبال آدم و حوا و گناهان دروغین آنها هستیم وهر آن میترسیم که ما را نیز از بهشت بیرون بیاندازند و از یاد برده ایم که ما هم در اساطیر خود مردی داشتیم بنام" جمشید "  که خدایان بر او خشم گرفتند و او را نابود ساختند .
این ته مانده  آیین نوروزی ما نیز یادگار همان جمشید است  جمشید ار اسطوره های زرتشت  نماد مهر و مهربانی بود  و خدایان خشمگین او را از بهشتی که خود آفریده بود بیرون راندند  ( بمانند محمد رضا شاه) که امروز تحفه  اش دست دردست دشمنان او  گذاشته  و از یاد برده که آنچه دارد از برکت وجود او بود .

گوهر جمشید ما نیز مهر بود و مهربانی  و تاجی بر سر زنان ایرانی گذاشت .
امروز آن تاج گم شده دردست زرگرها تکه تکه  و تبدیل به سکه شده است وزنان تن بخود فروشی اجباری میدهند برای سیر کردن شکم خود و فرزندانشان، چرا که همه نمی توانند در خلوت " نذری پزان" عریان شوند .

آنهاییکه امروز تکیه بر تخت " ضحاک ماردوش " داده اند  خودرا شهبازان بلند پرواز و خدای معرفت  و علم و دانش میخوانند  و مارا بیمارانی  روانی، نا بینا بی تفکر ، خود آنها به هرجا که پای میگذارند آلودگی و کثافت را برجای میگذارند  و ما همیشه در جستجوی  روح  زندگی هستیم .
آنها همیشه سبک بالند و ما  همیشه غمگین .

ما امروز دم از آزادی و ازادیخواهی میزنیم ا ما کسی را نداریم که پیش تاز باشد همه باز دست دردست نماینده دشمن گذاشته اند که چهل سال مردم را گرد خود جمع کرد و فریب داد حال نوبت تخم و ترکه اش میباشد .

ان سنگهای غلطان و رنگا رنگ  هر روز سنگین تر میشوند  و همانقدر از تفکر آزادیخوای ما میکاهند  و نفس ما تنگتر میشود  و نیرویمان به پایان خود نزدیکتر  .سپس مجبوریم آن سنگ غلطک را رها کنیم و به دنیال مهره دیگری برویم ، چه بسا او نیز یک فرستاده باشد او سر سام آور و بیقرار  و هرکس  لجوج  باشد  زیر میگیرد وله میکند  .
آیا این خود ما هستیم؟  آیا ما هستیم که داریم باز له میشویم ؟ .
نه! باید افسانه رستم و دیو  سپید را را و قصه میترا و ضحاک مار دوش را برای همان کتب دبستانی  و قصه شبانه بچه ها گذاشت 
ایکاش مرد بودم .
--------------
 بروی من نمی خندد امیدم 
شراب زندگی  در ساغرم نیست 
نه شعرم  میدهد تسکین   بحالم 
که غیراز اشک غم  در دفترم نیست .

فراموش کن . بنشین و به  آواز قلبت گوش کن و خاطرهای  شیرین را مرور کن ، نشخوار کن مزه اش بیشتر است در زندگیت مردان وزنان بزرگی  بودند ، خودت را اسیر دست کودکان کوی و بازار این زمانه مکن ، پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا . 30/ 10 /2017 میلادی / برابر با 8 آبانماه 1396 شمسی /!.


یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۶

جوینده ،مرا خواهد یافت

" این عکس را به لئوناردو داوینچی نسبت داده اند که تولد کورش را نشان میدهد از روی کتاب تاریخی " هرودوت " -تاریخ را باید ورق به ورق خواند ---------------------------------------------------------------------------------------------------
اگر مینویسم که ترا دوست دارم نه برای در آغوش کشیدن توست ، نه ! من باندازه  کافی لوس بار آمده ام و آنچنان دوستم داشته اند که اشباه هستم عقده مهر طلبی ندارم .

من فرزند مهر و دوستی میباشم  حتی آنکه هر هفته بمن زنگ میزند  و ظاهرا از طریق دستگاه   مواظب من و سلامتی من است باو هم میگویم ترا دوست دارم  چه بسا بارها یک دختر یا زنی زشت از اهالی امریکای جنوبی باشد ، یا پیر مردی که پشت دستگاه نشسته و در انتظار فشار دکمه من است .
روزی یکی از هم ولایتی هایم  برایم نوشت " 

تو خود عشقی ! اگر بخواهند به عشق شکل و پیکری بدهند تو خود آنی ......
من چشم به سیمرغ دوخته ام  که خداوند  مهر است  و در دریای فراخناک جای دارد،  او ویژگیهای زیادی دارد ،  پیوند زدن و گره خوردن  و روان شدن در یکدیگر  .و نفی دو نگریستی  .

در من تفکر ایرانی قوی است و جای دارد اگر چه سالهای دور از سر زمینم باشم اما شعله شمع را روشن نگاه داشته ام و همچنان میگذارم تا بسوزد  شمع های دیگری را اضافه میکنم و وجودم را ، من تنها سخنگو و سخن سرا نیستم  .کار تو درست است عده ای را دور هم جمع کرده ویک گرد همآیی تشکیل داده اید  و چه خوب که همه جوانند وعده ای هم  ماشاء اله گردن کلفت !

من هنوز امیدم را از تو نبریده ام ،  هنگامیکه انسان با گذر از تاریکیها  با آن مهر درونیش رو برو میشود بس شگفت انگیز است  زیباترین زیباییها   من  ترا تخمه ای زاییده از آن دیار یافتم و پنداشتم که  این تخمه خود جهان میشود  او که اول یک قطره شبنم بود حال برکه ای پر آب شده و کم کم دریا و سپس اقیانوس خواهد شد. 

من هیچگاه به کسی دلبستگی پیدا نکردم تا به دنبالش روم همه اپوزسیون را به مویی هم نمیخرم تنها آنها را میبینم تا از آنها ایده بگیرم برای نوشته هایم /

نه مرد مناجاتم ، نی رند خراباتم  / نی محرم رازم  ، نی  در خود خمارم 
نی مومن توحیدم ،  نی مشرک تقلیدم / نی منکر تحقیقم  ، نه واقف اسرارم 


جستجو ، مانند حرکت  پیرامونی  گشتن پرگار است  به دور نقطه ای  که میان جان در تاریکیهاست  و هیچکدام به آن یکی نیمرسد  انسان همیشه  درهمین پندا رها به دور یک نقطه چرخیده  هیچگاه در جستجوی خودش نبوده است ، نمیدانم آیا تو اول خود را شناختی ؟ کاری به مبارزات دیروز تو ندارم امروز را میگویم سزاوار نیست مردم را فریب دهیم ـآن هم مردمی که همه چیز خود را حتی آخرین نقدینه شان را  از دست داده اند .

متاسفانه سعی نکرده ام وارد حریم خصوصی تو شوم و چیزی بنویسیم  بدون جواب من در مقام سئوال بر میایم و جواب میخواهم .   از طریق پستهای خودم آنهم بدون چشم داشتی ، همین چند خط را مردم میخوانند خود تو میخوانی من اینها را برای آنسوی مرزها میفرستم ( برای فروش ) اما هدف اصلی من روشن کردن اذهان است تجربیاتم را بی محابا دردسترس همه میگذارم از بد و یا خوب تلخ  و یا شیرین . 

امروز دیگر خسته ام از اینهمه ریا و دورویی و نا سپاسی  گویا مغز هستی انسانها  هیچگاه جلو نمیرود همیشه باید کسی باشد تا او را بپرستند  و جلویش زانو بزنند  بت میسازند  وبت را میپرستند در اشعار " عطار" نیشابوری افسانه ای هست که  میگوید:

روزی  خداوند از جبرییل  میخواهد  که بهترین   انسان را بیابد  و درست بهترین  انسان ، یک بت بود !! 

بنا براین  گمان مبر که من از تو یک بت بسازم  و سجده کنم اول خودم را سجده میکنم ما از یک پوسته ویک مغز ساخته شده ایم مغز را دور میاندازیم و پوسته را نگاه میداریم .

از تصادفات که ناگهان تبدیل به یک حقیقت میشوند   به وجود  میایند من بهره برداری نمیکنم کوروش ناگهان پرستیدنی شد  دریک تصادف تاریخی  حقیقتی بود  که وجود داشت  اما قرنها  گم شده بود پدیده ای بسیار پیچیده  فلسفه تاریخ  را باید از وقایع تاریخی بیرون کشید میدانم  کاری بسیار دشوار است ، کوروش امروز یک اسطوره است  فردا همین مردم اگر فرد جدیدی را بیابند به دنبال پرسشش او خواهند رفت .

چرا کسی امروز از جمشید بنیان گذار  " نوروز " یاد نمیکند ؟  حتی در الهیات زرتشتی برایش توبه نامه نم نوشتند که توبه کند ، جمشید پادشاهی بود عادل نه خود را خدا دانست ونه نماینده خدا ،  اگر چند انسان هنوز باقیمانده اند آنها باخرد جمشیدی  به سعادت رسیدند و خود را شناختند.
خرد ، نکته یا حسی که دیگر درمیان مردم وجود ندارد  عده ای آنرا نمی شناسند و بخیال خود آنرا " خورد" میدانند ، خرد راباید یافت و در وجود خویش تخمه آنرا کاشت .

ببین  عزیزم ، ریشه من تا اعماق آن سر زمین فرو رفته درختی چند هزار ساله ام از کوههای بختیار  گرفته تا کویر سفر کرده ام وجب به وجب آن خاک را بوسیده ام اجدادم هیچگاه تن به حقارت ندادند کشته شدند سرشان را بریدند بر دارشان زدند اما نامشان در تاریخ بیادگار مانده است من خود  حقیقتم نه نیمه آن ..
من هم جانم وهم معنای آن .
پایان 
»لب پرچین « ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 29 /10/2017 میلادی / برابر با 7 آبانماه 1396 خورشیدی !.