چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۶

نا باوری ها

پیش تازان  ، 
تسبیح گویی به مطلع آفتاب میرفتند 
و من ٌ 
خاموش  یی خویش 
به خلوت ایوان چوبی  بیگانه میشدم.........؟" شاملو"
-------
امروز صبح در این فکر بودم که ، بقول خیام چرا آمدیم و چرا زیستیم و کجا میرویم وبا خود می اندیشیدم با درد که به دنیا نیامدیم درد را کس دیگری کشید کسی که نامش " زن" بود.
هر زنی زن نبود و نیست به همانگونه که هر مردی مرد نیست ، در میان حیوانات نیز این رسم موجود است واین ماده است که درد میکشد .
اما نر ماده را  از هم نمیدرد و پاره پاره نمی کند مگر از نوع  و جنس دیگری باشد ، شاید این راز بقا وزندگی باشد نمیدانم کسی هم نیست بداند همه درمانده اند که این آمدن و رفتن بهر چیست ؟.

با بررسی  دقیق در اسطوره ها  یک نا باروری همه را فرا میگیرد  و آن اینکه ما نمیتوانیم باور کنیم  که اسطوره هایمان  غنی هستند یا ناقص  برخاسته ار باورها هستند یا ناباوری ها  ما خود نیاکانمان را باور نداریم ،  و تنها درکودکی چند خطی از تاریخمان را خوانده ایم  وبی اعتنا به آن گذشته نداریم  آنها را افسانه پنداشته  و ته مانده تحریف تاریخ میپنداشتیم .
حال امروز دوره ای فرا رسیده که از شر عقرب به مار غاشیه باید پناه برد  دوره ای فرا رسیده  که تا مانده هایی را باید سر بکشیم  تا مایه رستاخیز و افتخار ما گردد.

تک تک واژه ها  و تصاویر  و عبارات  همه ما را از واقعیتها دور ساخته اند  .
به همان گونه که میلاد مسیح در اواسط اکتبر بوده  حال میان زمستان اتفاق میافند و به همان گونه که دو قمه کش و شمشیر زن  در قرون و اعصار گذشته در بلاد دیگری برای حکومت یکدیگر را قلع و قمع کرده اند و امروز ما باید در عزای آنها بگرییم ؛ ایکاش ما را رها میکردند تا مانند حیوانات در جنگل ها بدویم و سرخوش باشیم مانند خرس شش ماه راحت بخوابیم مانند ماهی در دریا ها شنا کنیم .

از اسلام قشری فرار کردیم به دنبالمان آمد آنهم با شدت بیشتری و در این میان مسیحیت هم ما را رها نمیسازد هر روز بسته ای برایم میرسد حاوی تسبیح و عکس و غیره که دعا را  فراموش مکن و شصت یورو یا سی یورو هم بفرست !! تا ما راحت طلبان بخوریم و برای روح شما باد بیرون بفرستیم .

حال چگونه صبح سر از خواب برداریم  و باور کنیم که ( این منم)  و یا ماییم  با چنین افکار درهم  و مغشوش  مجربان و یا صاحبان تجربه هایمان همه مرده اند  و باز ماندگان  واقعیت را پنهان کرده اند  برایمان تنها افسانه میخوانند  و ما آن تجربه غنی و پر بار و ژرف را دور انداخته به قصه ها و افسانه ها دلخوش کرده ایم .

در داستانهای قدیم ما آمده است که  زال ( بمعنای سپید موی ) چون با موی بسیار سپید به دنیا آمد  مادرش او را دور افکند  او طفلش را بخاطر موهای سپیدش ناچیز و خوار میپندارد و از خود دور میسازد  آنرا نقصی مهم در فرزندش میداند او را آزار میدهد  .
نه ! هیچگونه ضعفی را اجتماع نمی تواند بپذیرد  علت طرد خیلی ها از زندگی بخاطر ضعف روحی و جسمی آنها بوده است شیر قدرت دارد و میتواند حتی یک فیل  را اگر نتواند درست راه برود از هم پاره کند و آنرا بخورد . 

حال با این تحولات دینی و قدرت اسلحه هر انسانی با انسان دیگری درگیر میشود  ،بخاطر هیچ  بخاطر یک عقیده پوچ ,
 همه نمی توانند پهلوان باشند با جثه ای کوچک و ضعیف به دنیا می آیند  اما شاید شعوری و مغزی بزرگ در وجود آنها نهاده باشد ، آنرا بچشم نمی بینند و چیزی که به چشم نخورد گم میشود . 
عیسی مسیح خود  را پسر خداوند میدانست وجه بسا روزها در انتظار کمک آن پدر نادیده بود در حالیکه واقعیت غیر از آن است اما امروز کسی جرئت بیان آنرا ندارد .
و آن امام های ساختگی اگر قدرت داشتند خودشان را نجات میدادند تا تشنه و گرسنه دریک بیابان بی آ ب و علف کشته نشوند امروز فرزندانشان از حماقتهای دیگران سوء استفاده کرده در بهشت ابدی زندگی میکنند و نادانان  دریک جهنم یا آنهایکه شجاعت نداشتند و فرار را بر قرار ترجیح دادند . 
آنچه که امروز بر ما حاکم است تنها زور است ، زور و اگر نمی خواهی در گرسنگی بمیری اطاعت ما کن . پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا .
25/10/2017 میلادی برابر با 3 ابانماه 1396 خورشیدی !

سه‌شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۶

یکسال گذشت



یکسال از انتخابات پر سر و صدای حضرت عالیجناب دانالد ترامپ گذشت ، سرو صدا ها فرو کش کرد خوشحالی ها تمام شدند  گفتگو ها بر سر " معامله ها" ادامه دارد ، مردم نا امید در کوچه و خیابانها زده اند به سیم آخر کشت و کشتار بیشتر شد زندانها پر تر شدند شلاقهای برقی نیز اضافه شد و امیدها به نومیدی گرایید ، برای آنهایی که در متن صفحه شطرنج نشسته اند و سربازان را به میدان بازی میفرستند زندگی همچنان ادامه دارد .

گفته ها و نوشته های منهم وزوز مگسی است که دره هوا میچرخد  من اندازه خودم را نگاه داشته ام  خط باریکی بین تاریکی و روشنایی .
روز گذشته به تماشای فیلم " بینگ در " ویاهمان حضور نشستم با بازی خوب پیتر سلرز در سالهای آخری که در تهران بودم روزی عمو محمود  یگ دفترچه ای نیمی سفید را بمن داد و گفت این را بخوان بینم چیزی میفهی نامش " حضور"  بود که او داشت به فارسی ترجمه میکرد کتاب همین فیلم بود   ، نیمی از صفحات انرا سانسور کرده بودند و نیم دیگر را من نتوانستم بهم پیوند بدهم آنرا باو پس دادم .
او گفت: 
اجازه چاپ  این کتاب را بمن نداده اند تنها همین قسمت سانسور شده است که توهم جیزی نفهمیدی هیچکس نخواهد فهمید .
روز گذشته فهمیدم ! بیچاره عمو ،  نمیدانم سر انجام توانست آنرا به چاپ برساند یا نه چون هردو داشتیم اسباب کشی میکردیم بخارج او از دست همسرش و من از دست همسرم .هنوز خبری از انقلاب نبود و هنوز ما در بهشت میزیستیم و در باشگاه شاهنشاهی ناهار میخوردیم ! 
شاید رنود بفهمند که من چه گفته ام . 

نوشتم  که من اندازه خودم  را  دارم باندازه یک نوار باریک  بین دو قطب ،  تاب میخورم ایران مسلمان زده و اسلامی محال است برگردد به زمان جمشید  مگر آنکه قوم " بهاء اله " آنها را دوباره فریب بدهند و از طریق " کوروش شناسی " آنها را به زیر پرچم خود بکشند .
 بنا براین کسی مرا نه اندازه خواهد گرفت و نه در بازیشان شرکت خواهم کرد  میان خدا و حیوان  میان بی خرد و خرد  میان دریا و قطره  راه میروم .
الان برای سرگرمی و تاریخ شناسی تنها " پهلوی ها این بودند پهلوی ها آن کردند " بسیار خوب  عزتشان و روحشان شاد اما حالا چی  ؟
ما انسانها همه مانند آویزه ها  میان اضداد  تاب میخوریم  و به هما ن اندازه که این آویزه ها دریک آن میگذرند ما هم با انها میرویم  هیچگاه به شناخت خود و یافتن خود در درونمان توجهی نکرده ایم  خود را به آزمایش نگذاشته ایم  و نمیدانیم  که این آزمون قمار بزرگی است  یا باید برد و یا باخت  . من عشق را یافته ام و خدا را درون شکاف آن  ، هر دو باهم یگانه اند .
وای به مردمانی  که سرگردانند واین سرگردانی را درمیان سکه های طلا میجویند و وای به زنانی که سر گردانی خود را در کنار مردانی میجویند که دنیای آنها خالی و تهی از هر گونه  زیبایی ها هست ..

انسان بودن دنیای اسرار آمیز و ناشناخته ایست هرکسی نمیتواند باین دنیا راه پیدا کند از خود گذشتنها لازم دارد .
من هیچگاه به دنبال آن خدایی نرفتم که درون کتب او را کم کم پیدا کنم  به همانگونه که به دنبال عشق نرفتم که کم کم او را میان نامه های عاشقانه و یا کتب بازاری بیابم هردو دریک نقطه متمرکز بودند و من آهسته آهسته به دنبالش رفتم  واو را یافتم .
زمامی فرا رسید که شیطان نقش خدا را بازی کرد اما من نقش او را د رسینه ام حک کرده بودم و حال درجان من نقطه ایست پنهانی که کسی را به آن راه نیست .

از مرحله دور شدم  ، یکسال است که این جناب دارد بر سر معامله چانه میزند این چانه زدن نه برای مملکتش است بلکه برای دنیای ورشکسته خودش میباشد آمد ، پای بمیدان سیاست گذاشت تا بتواند قدرت مافیایی خود را حفظ کند  دنیای قمار وزن و ملکه زیباییش را را نگاه دارد  عروسکش نیز در کنارش راه میرفت بی بی سکینه اما از او زرنگتر بود او مسلمان است وبا او  کار ندارد آن »جناب ابو مبارک ابن حسین ابو عمامه  را « بهمراه همسرش که بهتر است نام دیگر بر آن بگذاریم  « پذیرفت اما این یکی را نپذیرفت  تا بحال توجه کرده اید هر ریاست جمهور اروپایی که بمقام ریاست میرسد فورا دست همسرش را میگیرد وبه دیدن بی بی میرود و در سر میز شام گیلاسها را بهم میکوبند ؟ حال زن مانکن لخت و عریان مجله های پورنو باشد یا یک گوریل  ، مهم این است که بی بی باید او را بپذیرد واین یکی را نپذیرفت چون گویا بر سر معامله کمی با هم اختلاف دارند .

حال زنان ما در زندانها و مردانمان با تحصیلات عالیه به عناوین مختلف بر چوبه  دار آویزان و از همه مهمتر اشعار شعرای بزرگ را جمع اوری کرده اند که در آنها به کلمه " شراب" و" می " زیاد پرداخته اند باید تنها زیارت نامه عاشورا را بخوانند و حدیث کسا را و مناجات نامه ، دعای  جوشن صغیر و کبیر ،  سرشان گرم میشود ، شلاق برقی هم دردست مردان  وزنان بسیج   خود نمایی میکند  . این است آن اسلام عزیز که برایش جنگیدید !!!   خبری از انسان نیست و خبری از پندار و رفتار و کردار نیک هم نیست آنها بر لوحی در کوچه پس کوچه های شهرهای بزرگ در پستوها و موزه ها پنهانند . ویرانی  ها باید شروع شود[ ارک بم[ اولین آنها بود تاریخ پنجهزار ساله ایرانیان ، اولین نقطه اش افتاد .ث

پس روش برخاست و پیدا شد کشش
رهروان را لاجرم  پندار شد 

چون کشش از حد و غایت درگذشت 
هم وسیله  رفت و هم اغیار شد 

یک شرر از عین عشق  دوش پیدا شد 
طای طریقت  بسوخت و عقل نگونسار شد ........."عطار"
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین »/ اسپانیا .
24/10/2017 میلادی /
برابر با 2 آبانمان 1396 خورشیدی/
2537جمشیدی /

دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۶

گمشدگان ساحل

ماه ، این افتاده   آن شب از سریر
این عجوزه منکسر ، در کویر
چون غریق خسته ای ، در آبگیر ........" منوچهر نیستانی "
----
و من ! بر عرشه کشتی که افکارم ساخته اند  بادبانها را بر آفراشته و راهی میشوم ، تا در دریای فراخناک به لانه خود برگردم !  فرا تر از  ابرها بروم  وبر فراز درختان بنشینم ، چه کودکانه میاندیشم .

کودکی من  روز ی تمام شد که با آن اتوبوس نکبت لکنتو  در سن هشت سالگی بسوی پایتخت حرکت کردیم ، و دیگر هیچگاه پای به آن سر زمین مادری نگذاشتم ، در خاموشی غربت اولیه فرو رفتم  در حالیکه همه جهان با من سخن میگفت ، جوانیم در آغوش عشقی بیحاصل جای گرفت و تمام شد بقیه هرچه بود روی یک صحنه نمایش راه میرفتم در بین تماشا چیان ، همه از من میگفتند !! و هرکسی هرچه میلش میکشید ، من مانند یک مرغ کرک خاموش مینشستم  بمن چه که چه گفته اند ، من که نشنیدم خود گفته خود شنیده  چون دلم نشنید بنا براین به گوشهایم چندان اعتمادی ندارم .

آنقدر نجیب مادم که تا در  همین اواخر یک پسر روستایی هم از دوردستها با زبانش مرا لیسید ، بقول خودش در نای بزرگش دمید 
جانورانی سه پا ،  با شاخ و نیش زهر آلوده سنفونی کیهانی را راهبری میکنند ، آنها جان داران را نیز بیجان میکنند پست تر از حیوانند .
هر جانور ی در جای خود میجنبد  و من خاموش نشستم و خواهم نشست  در حالیکه کوهها بیابان شده اند درختان خاشاک و از زیر این خاشاک جانورانی سر برآورده اند که مانند شان را در هیچ جای عالم ندیده ام ؛ کرکسها ، لاشخورها و دایناسورها  من به خاموشی همان مرغ کوه قاف در خلوت خویش خاموشم ، دیگر به آن ریشه  فکر نخواهم کرد .

تنها نگاه میکنم ، مینگرم ؛ گوشهایم غرق شنیدن آهنگها میشوند ، بوییدن را گم کرده ام همه گلها رنگ دارن بی بو وبی خاصیت  حوا سم را به هیچ گفته ای نمیدهم ، تنها میشنوم خود این خاموشی لبریز از معنا و معماست .
دیگر به شعورم و عقلم فرصت نمیدهم که  در راهها به بن بست برسند  من به عاقبت باز میگردم  و آن راه رفته را دوباره طی نخواهم کرد  برگشتن  از گذشته برایم دوبار رنج دارد تا گام به جلو بردارم  برای عقیده های عقب مانده ارزشی قائل نیستم آنها را نادیده میگیرم .
من اشتباهات زیادی کرده ام خیلی از راهها را دوباره و سه باره رفته ام و به بن بستها رسیده ام اما باز برایم لذت بخش بوده  هیچ بفکر بن بستها  نبودم بخیال خود هر راهی  را رفته ام  دیگر به هیچ گفته ای  گوش نخواهم داد .  
.
خاموشی بهترین معمای زندگی است .در عشق هم باید خاموش بود  حتی گفتگو در عشق ورزی ها  همه چیز را بهم میریزد  عشق هیچگاه سخن نمیگوید  تنها حس میشود  واین احساس را باید خوب نگاه داشت نگاه عاشق در تو تو گم میشود  و دست او رها میگردد  تنش در اغوش عشق لطف دیگری دارد قلب میلرزد و رگها از هم باز میشوند  مانند نوشیدن یک لیوان آب خنک در یک تابستان داغ ..

شب گذشته به تعداد رفتگان میاندیشیدم از شمارش بیرون بودند دوستانم ، اشنایانم ، فامیلم و کسانی که روزی با انها حشر و نشری داشتم و نامه پرانیها میکردیم بمن آرزوها میبخشیدند بخاطر آنها راه سفر را در پیش میگرفتم حال همه رفته اند .......

امروز صبح نگاهی به کیسه نان مانده انداختم  چند سال است که من صبح نان تازه با صبحانه نخورده ام صبحانه این مردم  ترکیب شده از روغن زیتون کمی پوره گوجه فرنگی  و سیر ، یک استکان بزرگ قهوه و یا  نان با ژامبون و پنیر ! .....نانوایی های تنها خمیرهای آماده و یخ زده را درون فر میگذارند .

چند سال است که معنای صبحانه ومزه آنرا نچشیده ام کنا ر سماور همراه با  چای اعلای تازه دم و پنیر و خامه تازه ......
خوب پن کیک بخور ، یا پاریج !!!!!!یا همان نان سیر وروغن زیتون برای سلامتی خوب است !!!!!!
---
از پس آن شیشه سبز کدر  
چشمان تو  ،در انتظارم بود 
سبز در سبز ، آن افق ، آن بیشه ها 
نقشی از یک بیشه در یک قاب 
خون پاک رفتگان در رگهایت 
از پی آن چشمان مشتاق 
یک حریق  سرخ درباغ پیچید 
باغ خشک بی آب  دچار حریق شد
 به همراه ( من خرمن سوخته )
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا /
23/ 10/ 2017 میلادی /....


یکشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۶

نی ای تو که جمله ماییم



باید گم شد ، باید از دیده ها  ناپدید گردید،  نه دریا معنا میدهد نه هستی ، نه دیگر فریب آنرا میخورم  که هنوز دریایی هست و ما رودخانه ها آرام آرام سوی آن روانیم تا با او یکی شویم ! دریای هستی گم شد  باید باخودمان زنده باشیم نه بامید قطرها .
ار این سوی آبها سرمان با کثافتکاری های کاتالونیا گرم است در سوی دیگر " برجام"  و آن بالاییها مشغول تدارکات و 
تجهیزات  نابود کردن  انسانها هستند .

رو گذشته واقعا دیگر ترسیدم ، دو عکس از پلیس بریتانیا ادر لباس زنان گشتی و مجهز به اسلحه با چادر و برقع اما علامتهای سفید وسیاه پلیس را نیز روی لبه لباسهای منحوسان داشتند .

انگلستان دارد به کجا میرود؟ 

آه ، پروردگارا  ،  کشتی نوح  هم که وارونه شد  حال کشتی های جنگی روی آبها روانند ، دریا دیگر بما زندگی نمی بخشد  بلکه نابود کننده زندگی ماست .امروز هرکسی قدرت آنرا ندارد تا برای خود یک کشتی خصوصی بسازد  و روی آبهای جهان روان شود مگر در رویا .

خداوند مهر و مهربانی مرد ، سیمرغ که نگاه دارنده  آن مهر بود مرد، کوهها نابود شدند .

روز گذشته کتابی را که سازمان جهانگردی ایران به چاپ رسانده با عکسهای دلپذیر از میراث برجای مانده !!! ایران سخنها گفته بود مربوط به کرمان را برداشتم . هرچه در آن نقشه و زوایای آن گشتم اثری از ده خودما ن ندیدم ، دهی که روزی پدر بزرگ مادریم صاحب آن بود و ما چقدر به آن مینازیدیم سرزمین آباء و اجدادی ما بود همه قریه های کوچک همه ده ها همه منابع طبیعی ( البته خالی)  در آن کتاب بود غیر از آنچه که من به دنبالش میگشتم و شبهای تابستان را در آنجا میگذراندیم او ریشه خانوادگی ما بود  همه غذای روزانه ما از آنجا میامد ، حا ل درختهای خشک آبهای جاری به یغما رفته و تنها کوههای سنگی بر جای مانده بود آنهم به کمک مردی لال و کر که گفته بود من اینجا را بعنوان کوه سنگی نگاه  میدارم محل گردشگری !!!!! نه ابهای جاری که مادر هیجده دانگ آنرا داشت دیگر وجود داشتند و زمینهای زیر کشت خانواده  پدر مادرم دیگر وجود نداشتند ، همه راهی شهر شده بودند ویا مرده بودند واین ده زیبا که همه کوهستان بود بحال خود رها کرده بودند ، تمام روز در یک بهت بودم دریک  نا امیدی و دریک بی حسی بیمار شدم ، ریشه ام دیگر در جایی نبود گویی طبیعت اصولا با ریشه من مخالفت داشته و دارد . من همان یهودی سرگردانم که در آبهای جهان در حرکتم .

زمانیکه امید را از تو بگیرند دیگر چیزی برایت نمی ماند همه زندگیشان را درراه خدایی دادند که بیشتر به شیطان شبیه بود تا یک خدای مهربان و عادل .
گم شدن درمیان کلمات و اشعار  و ایدئولوژیها  و مکتبها  و تغیر ها  و حرکتها  و جا بجاییها  دیگر نمیتوان نام انسان بر خود بگذاریم ، حال آن ده سر سبز و  خرم تبدیل به یک پارک سنگی شده بود با درختان خشک شده و جویبارهای بدون آب .

یک آهنگ ، یک ملت را به حرکت وا میدارد  به جنبش میاورد  وبه بزرگترین  اقدامات  که فتح سر زمین است  وا میدارد  آهنگهارا ازما گرفتند صداها را نیز خاموش ساختند هیچ دیکتاتوری در طی  زمان مانند این هیولهای بی پدر ومادر وحرام زاد  این چنین با سر زمین ما نکردند که این بی پدرها کردند  باز ماندگان قلعه شهر نو  با تغییر نام و فامیل  و منکر خانواده .  ساکنین کوره پزخانه ها زورخانه ها  و باز ماندگان کله پاچه خورها .

. .....  ما تکه تکه  زمین هارا از دست میدهیم و راهی فرنگ میشویم در فرنگ دلمان برای آن جویبار از دست رفته تنگ میشود . 
امروز مردم آن سر زمین پهناور آن دشت بزرگ در تاریکی مطلق فرو رفته اند زیر نظر بانوی تاج دارشان  آنها دیگر انگیزه ای ندارند، جنبشی ندارند و حرکتی ندارند چرا که دیگر امیدی ندارند .

ده ما بر باد شد ، خود ما نیز روی ابرها سواریم وزیر پایمان خالی ،  هر رویدادی  دریک اجتماع  ، انگیزه ایست  که زمان را از زندگی نوینی  آبستن میکند حال دیگر کسی بفکر آن دهستان نیست او درزمان گم شد ، ما هم گم شدیم  و زندگیمان گم شده همه مانند عروسکهای دست ساز کار خانه جات تولیدی تنها دور خود میچرخیم و قهوه آماده را د راستکانهای چینی به یکدیگر تعارف میکنیم  آنچه که ما گم کردیم دیگر به دست نخواهد آمد ما کودکی و نوجوانی خود را گم کردیم درچنین سن بالای دیگر نمیتوان کودک شد .
درک این گمشدگی در جهان همراه با ازدست دادن  خود انسانهاست و ما غافلیم  ما در جهان گم شدیم  همه یک جهان میشویم   اما آیا میتوان احساس و عواطف را نیز یکی کرد ؟ حتما ! با شستشوی مغزی که هم اکنون به راه افتاده با گذاردن  چیپس زیر پوستمان ناسیونالیستی بقول آن مردک ریاست جمهور سه ده قبل لکه ننگی  است بر دامن کشور ها ست !!!رویش نشد از همه کشور ها نام ببرد تنها از امریکا گفت و آن حسین سیاه زنگی هنوز از پشت پرده مشغول دستور دادن است .
از خاک بر آمدیم بر خاک خواهیم شد !!!! کدام خاک ؟ بر اب خواهیم شد یا در کاسه توالتهای مدرن به همراه مواد ریسایکل شده فرو خواهیم رفت . پایان 
ثریا ایرانمنش .»لب پرچین « اسپانیا .
22.10/207 میلادی /....برابر با هیج تاریخی!

شنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۶

بر عرشه رویا


زمانی که  بر عرشه رویاهایم سوار بودم
 گویی مرده  ای بیش نبودم
از لذت تماشای جهان 
که مرا تا اعماق  خود میکشید 
ناگهان جدا شدم 
 از تو و آفتاب  
از تو و گنج پنهانی که نهان در گرداب بود.
زمانی برگشتم  
میان صبح و شب ،  
بخواب مرگ فرو رفته بودم 
چقدر زیبا شده بودم 
مرا دیگر در هیچ سرایی قرار نیست 
دیاری دیگر نیست 
هوایی پاک نیست 
.آن شاهکارها معماری کهنه شده 
دیگر رویایی  بیش نیستند 
 آنها تاریخ را انگار میکنند 
انکارشان برگشتنی نیست 
------
بدا به حال تو 
تو نیز ابری بودی  در آسمان تاریک آمدی و گذشتی 
و دیگران بر جای ماندند 
با خاطراتشان 
تو در ایستگاه امروز ایستاده ای 
آنها در قطار دیروز سوار بودند 
سر انجام
 باید از این دهلیز  بگذرم 
از این غار سنگی که خود ساخته ام
نه ، به آفتاب هم نمیتوان سلام گفت 
آفتاب هم دروغی بیش نیست 
حال در انتظار انفجار یک بمب هستیم 
یا چند کشتار دیگر 
امروز نمیتوان از عشق سخن گفت 
حسرت باز کردن موهایم بر دلم مانده 
حسرت دستهای پر نوازشی که 
موهایم را به هر سو براند 
------
پرده های تابستانی بکناری میروند 
و پرده های تاریکتر 
بین من و آسمان فضایی ایجاد میکنند 
بین فراغت  من و سرمای بیرون 
صندلی ها ی پلاستیکی کم کم باید جمع شوند 
ومن پشت پنجره آرامش بخوابم 
از اتاق من تا دریا تنها یک زاویه مثلثی شکل است
ساختمانها ی بیقواره  و هزاران چشمهای ناپیدا 
که مرا می پایند و قضاوت میکنند 
هزاران سر  بی پیکر   
من در انتظار خروس سحری دهکده هستم 
او آوازش را از آن سوی مرزها میفرستد 
از سرزمینم 
سر زمینی که دیگر هوایی ندارد 
باید بفکر هوای تازه ای بود تا نفس کشید 
---------
ثریا  /اسپانیا / »لب پرچین « / 
21/10/2017 میلادی .

جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۹۶

دوست خوبم


دوست خوبم .
با خستگی همیشگی  و از دست دادن  جوانی  و اندوه تنهایی بهتر دیدیم که به بستر بروم ، مدتی در بسترم غلطیدم هوا کمی رو بسردی میرفت ، و....
بخواب رفتم .

ناگهان  پس از چند ساعت  خواب آسوده  بیدار شدم ،  بنظرم آمد که خوابی خوش دیده بودم  سعی داشتم آنرا بیاد بیاورم  به نحو شایانی  احساس میکردم  خوب و آسوده ام   همه درد ها را به زیر پا نهاده ام ، همچنان بر بسترم دراز کشیده  و به آسودگی در فکر رویاهایم بودم ، از روی تابلتم ناگهان . صدایی برخاست .!

میلیون میلیون میلیون گل رز ، دارم تا به پایت بریزم !!!! آه  حالا بیادم آمد چه خوابی دیدم ، تابلت را باز کردم  هم خواننده روسی وهم فرزانه  وهم سایر خوانندگان آنرا خوانده بودند اما آن به دل من نشست که تو برایم پست کرده بودی .

بی اختیار از تو سپاسگذاری کردم ، در این دنیای وحشتناک در کنار این مردم نادان و بیرحم این لطافت روح تو برایم بسیار پر ارزش بود  آوایی بر لبانم نشست  و آسودگی بر جانم نفوذ کرد نوایی شگفت انگیز . چرا حالا ؟ چرا پس از اینهمه مدت ؟ تو رفته  اما خاطرت را فراموش نکرده ام برایم ارمغانی بودی ،  با این احساس جان گرفته دیگر میلی بخواب نداشتم  و رها شدم  مدتها بود که دیگر بتو فکر نمیکردم ترا ازدست رفته پنداشته بودم  حال با این آوایی که از دل  یک عاشق برمیخاست تو خود را بمن رساندی  چه بسیار شبهای دراز زمستانی  در شامگاه سرد روی کاناپه نشسته و پتوی خود را روی پاهایم پیچیده بوم  و به اندیشه هایم راه داهد بودم که جریان پیدا کنند به همه جا می رفتند اما آن برکه را فراموش نمیکردند همانجا توقف میکردند .

عشق و پیروزی  آن بر دلها   قدرت خود را کم کم زیر پیروزی اقتصاد از دست داده است  با سقوط من وتو در میان این سیلاب این من بودم که خفه نشدم همیشه درباره عشق وزندگی  میاندیشیدم و خواب میدیدم  به خداوند خشم میگرفتم  او را ملامت میکردم که چرا همیشه دیر سهم مرا برایم میفرستد  در بهترین  و زیباترین رویاهایم  دستهای  پرشور ی را احساس میکردم  که از جهانی دیگر سر خوش در نیروی جوانی  خود را بسوی همه دلخوشیها میاندازد  در یک زندگی دراز .
این بار بیشتر از آن آهنگ لذت بردم و آنرا نگاه داشتم خیلی ها آنرا خوانده اند و خیلی ها روی آن آهنگ کلامی دیگر گذاشته اند  از نوع نوستالوژی .

از انجایی که دیگر چیزی برای شادمانی ما نیست  باید چیز های خوب حتی عوامانه  را به یکدیگر هدیه کنیم  که در لحاظی حتی برای آنهاییکه  پوستشان کلفت است  آشکارا  بدرخشد÷

سفری دیگر  بر آمده  در رویایی گسیخته 
در دل تاریکی شب میشنوم 
نغمه های بی محتوی دیگران را
میل دارم بالهایم را بگشایم 
از آن حصاری  که مرا دربر گرفته 
 بسوی آن کوهها 
پرواز کنم 
و پاهایم را درآن آن برکه بشویم 
-----
با سپاس بسیار دوست خوبم /
ثریا / اسپانیا / پنجشنبه  20 اکتبر 2017 میلادی ///