سه‌شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۶

شمع کور در مصاف خورشید

چراغی بی  خرد در کنار آفتابی تابان 

در عزا داریها " سرود ای ایران را با بوق سرنا  و طبل" اجرا کردند با پیراهنهای  سیاه و شمیشرهای بر کشیده از نیام ! وما چگونه هنوز دلبسته این " اپوزیسیون پوشالی " هستیم تا هرروز و هر دقیقه و هر ثانیه با فرستادن پیامی سرما را گرم کنند .
----------------------------------------------
ایران و سرود جاودانی ای ایران اسلامیزه شد!
-------------------------------------------- 

بمن مربوط نمیشود ایران دیگر برای من .وجود ندارد نه برای من نه فرزندانم و نه نوه هایم ، حتی یک متر زمین برای مردن ما در آن سر زمین بجای نماند  ، نه ، او چیزی باقی نگذاشت تا برای ما بماند   همه را صرف  لوندی های یک زن هرزه کرد .وزنان هرزه دیگر .

خود او ؟ درون دیواری از یک سر زمن غربت درون یک جعبه مقوایی  جای دارد ، حتی مگسها  هم رغبت نمی کنند از کنارش بگذرند  بروند ، بوی گندش همه جا را فرا گرفته است .

بلی ما فرزندان میترا و خورشید هستیم وبا آفتاب میتوان همه جا را دید  اما آفتاب امروز همه چشمها را کور کرده است و نابینا ساخته  و نگاهایشان  به دوردستهاست  و نگران این هستند که در چاله ها نیفتند .

امروز داشتم خاکهای اطرافم را میشستم و بیاد آن خواننده سنگین وزن افتادم  که میخواند" حالا ببین که  روی خاک افتادم " درحالی  این آهنگ را  میخواند  که روی کوزه ای از جواهراتش مانند مار حلقه زده بود .

بلی میتوان از جاهای ناهموار هم عبور کرد ،  وبا چشم بصیرت آفتاب را دید  امروز دیگر زمان برای من گم شده  خیلی دورافتاده از پنجره اطاقم تنها آفتاب را شکار میکنم  سراسر زمان برایم یکسان است  من غایت و  نهایت  این آینده را مانند کف دستم میخوانم .

آفتاب عده ای را کور ساخته و نابینا  راه میروند با شمعی نیمه سوخته وعده ای را به دنبال خود میکشند آنها یکه هوشیار ترند در پستوها پنهانند و خمره جواهراتشان  نیز در پستوهای آهنی پنهان است و هفت تیرهایشان آماده تا به روی تو شلیک کنند .

ما آآنی که بودیم در آنی که نیستیم میخواهیم در زمانی بایستیم که نمیدانیم  چه زمانیست .

بلی ، ما فرزندان خورشید تابانیم و همه دنیا از ما سر مشق گرفت و همه هستی ما را به تاراج برد حال چی؟ بنشینیم برای از دست رفته ها اشک بریزیم و به استخوان پوسیده های اجدادیمان افتخار کنیم  مانند گذشته   ؟ حرکت بی حرکت و بگذاریم که همه ناموس و حیثت باقیمانده ما را ببرند چرا  که سخت خماریم ؟ و احتیاج به مواد داریم ؟! .

گویی این خورشید سنگین تراز بینش ماست  و فردای تاریک را نمی بینیم .پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا /
10/10/2017 میلادی  برابر با 19 مهرماه 1396 خورشیدی !.



دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۶

خورشید سرنگون

دیگر آوای گرمی از دل نا ساز تو  بر نمی خیزد ، 
ساز کهنه  چگونه فراموش شدی ؟!

واین ها زیبایی های بودند که بر سر تا سر هستی من میتابیدند ، امروز تحمل اینهمه زشتی را ندارم  ،  روزی بود که تحمل زیبایها را کمتر تاب میاوردم ،   درمقابل هر زیبایی از شوق به گریه مینشستم  ،امروز به هرچیز زشتی باید نام زیبایی بدهم  و آنرا که پوشیده از خار و خاشاک و پلیدی است لباس زیبایی بپوشانم تا بتوانم آنرا تحمل کنم .

هر چیزی و هرکسی که در جلویم ایستاد سعی کردم زشتی آنرا بپوشانم و باو جنبه زیبایی بدهم  اما بعضی از زشتیها مانند رنگ ذغال کمتر از دیده پاک میشوند .
عقلم را هیچگاه در ترازوی سود و زیان  و حساب بکار نبردم  و حیله های مقدسش را  نیز به جان نخریدم  ایمانم هیچگاه پرچم 
کفر را برنیافراشت . اما امروز همه چیز بنظرم تهی و خالی میاید حتی در نور خورشید شک دارم آیا کوره ای از آتش است که در آسمان جای گرفته یا همان خورشید گرما بخش روزهای زمستانی ما ؟! .آنهمه چیزهایی را که سالها  و دهه ها  با رنج درون حافظه ام  اندوخته ام  و آنها پیش از  اندیشیدن کسب اعتبار میکنند ، مانند زباله هایی درونم را میخورند ،
باید آنها را به دست آتش بسپارم .

 از زیباییها آنقدر بکاهم  که دیگر تفکر مرا بر نیانگیزد .
بلی ، میتوان با یک چاقوی تیز جراحی  همه آن رشته هارا قطع کنم  و همه امعا و احشا ی آنرا بیرون بریزم .
بیاد " میم" افتادم که چه زحماتی کشید برای آن شهر  ک زیبای کنار دریاچه  وقصر کوچکی برای روزهای تعطیلی شاه و خانواده نقشه ها را هرروز میبرد   و روزها و ساعتها بلکه شبها  سر کارگران میایستاد هنوز ناتمام مانده بود  که جلای وطن کرد .
امروز آن قصر و   ساختمان محل عیاشی از ما بهتران است زیر تابلوهای " منطقه نظامی ، ورود ممنوع و زمین ها مین گذاری شده   سپاه پاسداران .
حال بر خلاف میلم باید همه چیز های خوب را دور بریزم و دل باین  سیاه چاله ها ببندم .

هستیم  پراکنده است و افکارم چنان درهم ، همه آن خلاقیت  ها  و تاویلات و گفته ها و نوشته های  از پیش در ذهنم ناگهان دود میشوند و به هوا میرود ، برای چه کسانی مینویسم ؟ برای چند نفر که برایم صد آفرین بگویند بی آنکه آنها را بشناسم یا ببینم و یا از روی ادب و نزاکت ذاتی شان ؟ 

دیگر به کدام زیبایی بیاندیشم و به کدام سو رو کنم تا گلهای زیبای وحشی را ببینم و زمین را که خنک است و نفس میکشد به هر سو که نگاه میکنم آنش است و دود است و سیاهی و نفرت و خون و جنگ .
آه ای باران ، که روزی  برایمان نعمت بودی و  هنوز هم هما ن ارج را داری همان نم نم تو برایمان هستی  بود ، امروز به آسمان خشک و دود گرفته مینگرم و در انتظار آن قطره های  حیات بخشم ، نه ! خبری نیست مگر آنکه ناگهان سیلی از گوشه ای سر بر آورد .

»مرا لازم دارید ، آقایان ، من تاریخ زنده هستم بی هیچ غل و غشی وبی هیچ ریا و مکر و دروغی . خود  تاریخم .
تاریخ چپ / تاریخ راست / تاریخ میانه / ناریخ خیانت دیده / تاریخ رنج کشیده / تاریخ شبهای دراز بی عبادت / با گناه وبی گناه / مرا لازم دارید . «

حال نشسته ام وبا عقلم کلنجار میروم  به آن گره میزنم  آنرا در پیله های ابریشمی میپیچم و به تماشای بی شعوری ها مینشینم .
پایان  ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 
-09/10/2017 میلادی /.




یکشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۶

موسیقی

امروز در سر زمین بزرگ ایران موسیقی حرام است .
اما دراسپانیا موسیقی جزیی از زندگی مردم شده و در طی روز محالست کسی از کنار تو بگذرد و آوازی زیر لب زمزمه نکند .
زمانیکه  اسپانیای مسلمان   پذیرای  مکتب  هنر موسیقی خلافت شرق شد ،  لااقل  صد سال  از زمانی میگذشت  که این خلافت  خود پذیرایی موسیقی ایران بود  و بیش از  موسیقی اصلی عرب دور رفته بود ،  این موسیقی اصیل را دو مورخ  بزرگ عرب  " مسعودی و ابن خلدون "    در کتب خود توصیف کرده اند .

مسعودی  در " مروج المذهب "  داستانی را تعریف میکند که روزی یکی از سران قبیله عرب از شتر برزمین افتاد و فریاد  کشید " یا یدا ! یا یدا! "  » آخ دستم «  واین فریاد  با حرکت  شتران هماهنگ بود  و همین فریاد  آهنگین بود که  " هدا" نام گرفت  و اساس شعر و موسیقی عرب شد .

بر خلاف اعراب ، ایرانیان  یک سنت هزار ساله  موسیقی داشتند  یک هیئت باستان شناس که در سالهای 1961 تا 1966  به ریاست  " هلمن کانتور  و پناس دلو گاس " که در خوزستان فعالیت داشتند  در حفریات  چاه  سنگ کتیبه ای را  کشف کردند که یک دسته ارکستر را با گروهی نوازنده  آلات موسیقی  مختلف نشان میداد و چه بسا آن نماد قدیمترین  ارکستر جهان بوده است .

" گزنفون  " نه تنها  از استادان  موسیقی بلکه  یک دست " کر"  مرکب از زنان  خواننده  در دربار  پادشاه هخامنشی  گزارش کرده است .

د ر گذشته جوانان ایرانی موظف بودند که  موسیقی را  به منزله  بخشی جدا نشدنی  از تعلیم و تربیت خود فرا بگیرند ،  ( خود من تا کلاس ششم ابتدایی در مدرسه موسیقی را به همراه  نت فرا میگرفتیم زیر نظر استاد ظهیر الدینی ) .

 تنبور یکی از سازهای ایرانی بود  و در عصر  ساسانیان موسیقی اهمیتی  بیشتر یافت  اردشیر بابکان   بنیانگذار   این سلسله  خود موسیقیدان بود و نوازندگی میکرد  و آوازی خوش داشت .
اردشیر هفت سازمان دولتی پدید آورد  در هر سازمان  روسا ی دولت  تمام افرادی  را که به امور  مملکت  و سازندگی  .اجرای قوانین واقف بودند بکار واداشت  وزرا / موبد بزرگ / قاضی / چهار اسپهبد /  که هریک  یک چهارم  کشور را اداره میکرد  و مرزبانان  و سپس آواز خوانان  ، هنرمندان  چیره دست  و همه کسانی  که آشنایی به حرفه موسیقی  داشتند  و طبقه ویژه و خاصی  را دارد بودند و.....   (مانند امروز !!! ) .

یکی از مهمترین  و مشهور ترین  موسیقی دانان  دربار بهرام گور زیباترین محبوبه او به نام " آزاده " بود  که در فن نواختن چنگ  استاد بود  و بعدها مدل بسیاری از نقاشان مینیاتور قرار گرفت .
امروز حتی مینیاتور ها را هم  زیر حجاب برده اند !
دیگر آوای سازی از هیچ گوشه ای بر نمیخیزد ، غیراز ناله جغد و نوحه عزا داران .
متاسفانه بیشتر  نوازندگان و خوانندگان گذشته بخاطر بقای زندگی خود  ، خود را در اختیار اداره امنیت سازمان مخوف  جمهوری اسلامی قراردادند و  حال گاهی از گوشه وکنار نیز افاضه معلومات میفرمایند !!! همان خوانندگان  میخانه ها !آن عده که میل نداشتند با این دستگاه همکاری بکنند همچنان در سکوت خاموش نشستند. 
حال امروز  با صدای ساز و رقص و آواز این زنان  و مردان که خواب را نیز از من گرفته بر حال خودمان تاسف میخورم چگونه راحت به زیر پای این گنداب خزیدیم .
ثریا / اسپانیا / 
» لب پرچین « 
یکشنبه هشتم اکتبر 2017 میلادی /.
------------ماخذ :
1- مسعودی
2-پلو تارک » زندگی های موازی » 



آغاز " فریا"

شروع " فریا" 

مرغان عشق ، باپرهای    سبز وزرد و قرمز  
بر سیمهای ارتباط  
با یغض بنفش ، 
میرقصند 

گلهای سرخ و صورتی  آبی   وبنفش 
طاق های رنگین  مجلل  
تصویری از یک  شهر تازه 
زنان بر خاک شاعران و نویسندگان میرفصند
با گلهای کاغذی بر زلفشان 
گاوبازان شهر 
و دیوار های سفید شهر  " اسپانیا " 
آوایی که کمتر از گلوی " گارسیا " برخاست
دیگر پلکها رویهم نمیمانند  
و آرامش چند صباحی
 پر میکشد از اطاق کوچک من 
مبهوت آن طاق نصرت های رنگارنگ 
هرچه دراین زمان زیسته ام همین بوده است 

اینک شروع هفته "فریا:" 
دست افشان و پای کوبان  ، نوشانوش 
نوشیدن و بوسه دادن  و گاهی تا شدن 
پرش  چین دامنها  پا چین ها و لحظه های خوش 
نوشیدن از پستان کولی دنیا  بی امان 
رقص در آغوش  شهر  وفریادها  رقصان در خوابگاه من 
صدای چه کسی میاید از بلند گو ها 
از میان خیابانهای خشک  در کنار پایکوبیها  دست افشانی ها ، 
به کجا بروم  ؟ 

هیاهوی دختران با  رقص فلامنکو در ناف یک شهر ساختگی  وران ها عریان 
بطریها ، لیوانها ، شیشه ها تهی و خالی  
از می شبانه  بهر سو روان 
حاشیه خیابانها  و در زیر سایبانها  ، ردیف کافه ها 
فانفار با  هیاهوی بسیار  مردم را دور خود میچرخاند 
خواب از چشمانم گریخته 
قرنی است که ماتادور ها  خون گاوهارا ریخته اند و،  گاوها خوان آنهارا نوشیده اند
وتو ، 
ای پریزاده قرون واعصار  
چگونه میگذری  در میان این کولیان  
با پنهان کردن روحت ، دراسپانیای کهنسال 

رقصیدن  ، دیوانگی  و خلاص از ترازوی عقل
مردم در افتاده در مستی 
و تاریخی دروغین از جهل آشکار نماز خانه ها 

قامت بلند شهر بی قواره  
در پیچ وتاب  موسیقی  داغ 
 بر کمر گاه خود  ، جشنی ساختگی از درختان نارنج
الکل و عشق و لذت و آوای گیتار
مستی و بیخودی 
میگریزد از بستانی  به بستانی دیگر 
روح من دیر زمانی است که در این شهر گم شده 
تنها روحم را به دیوار های  سفید 
نقاشی کرده ام 
با التهاب انگشتان لرزان خود 
پایان 
ثریا / اسپانیا / یکشنبه /
08/10 /2017 میلادی برابر با 16 مهرماه 1396 خورشیدی 

شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۶

خود آفرین

مردان وزنان بزرگ ما  در میدانهای نبرد 
هیچگاه به خدایان پشت نکردند  ، به هیچ خدایی ،
و چرا ما آن خدایان را  نادیده میگیریم ؟ 

میگویند :
یعقوب  با یهوه  خدای اسراییل  سراسر شب کشتی گرفت  و یهوه برای  رهایی یافتن از دست  یعقوب که نمی خواست بر او پیروز شود  حاضر میشود که باو برکت !! عطا کند " سفر پیدایش   32 . تورات "

حال چند روزی است که من با تو کشتی میگیرم  تا توان در بدن دارم با تو میجنگم و از تو بازخواست میکنم ، تو گفتی در کنار منی ، در حالیکه ابدا اینطور نبود این من بودم که ترا در ذهن کوتاه خویش آفریدم ..

در کتابهای درسی ما آمده بود که رستم برای نابودی دیو سپید  از هفت خوان گذشت  و در این هفت خوان یا کشت و یا نابود کرد  حتی فرزندش را نیز قربانی کرد روی ندانم کاری ، و رفت تا خورشید را یافت که بر جام جم میدرخشید .و خود نابود شد .
حال من نه آن رستم دستانم  و نه آن جام جم که خورشید در من جای بگیرد ، تکه پاره شدم .

اینها همه افسانه  بودند ، و هستند ، اما ضحاک وجود دارد ، لمس میشود ، میخورد ، میخوابد وبا خون دیگران تغذیه میکند وتو کجایی؟ 

تاریخ بشریت سر تا سر همیشه جنگ بشر با تو  که خدایی بودی ،  میباشد و هر کس میل دارد خدای خود را بر دیگری چیره سازد . .
من ، خود آفرینم  ، از چسپیدن دو قطره کثیف دریک بغل خوابی نکبت بار بوجود آمدم همه ما به همین شکل بوجود آمدیم تنها رنگ پوست و موهایمان فرق میکند  و محل زندگی مان  ،  و سپس به دنبال تو روان شدم  تا چیزی را بیابم که گم کرده بودم  رسیدم تا انتهای یک دالان تاریک و هیچ نوری نبود تنها چراغ قوه که ساخت دست بشر بود راهنمای من شد . هنوز در تاریکی های ذهنم به دنبال تو هستم .
 اوف....تو فرمانروایی ، بر تخت نشسته ای و مقربان درگاهت برایت هر صبح گزارش ها را میاورند وتو دستور میدهی کی بمیرد وکی کجا نابود شود و چند صد هزار تن ناگهان جانشانرا از دست بدهند ، این کار توست و ما دریک جهان ساختگی به تولید مثل ادامه میدهیم .

هنوز دنبال سازنده خودیم  چرا که از خودمان نفرت داریم . و از دیگران نیز .
اوف ، بس کنید این افسانه ها را که در بن هر هستی خدا نشسته است ،  واین اوست که ریشه ها را آبیاری میکند  ، پس چرا قحطی باران شده  تو کجایی تا این دنیای ویران را ببینی ؟  در اطاق تاریک خود نشسته ای و عینک تاریکی بر چشمانت گذاشته ای تا دیگر این مخلوقات پلید را نبینی .

جهان هستی ، کدام هستی ؟  جهان هستی درون بانکها  پهن شده است  در میان تاریکیها ،  تو خود خودت رآ فآریدی یا کسی دیگر ترا آفرید ؛"نیچه "
فیلسوف میگو.ید ما ابناء بشر ترا آفریدیم در ذهنمان بتو جاه و مقام دادیم ..
من هرچه درحول و حوالی خودم گشتم نه ترا دیدم و نه اثری از جای پای تو و نه خود ت را بمن نشان دادی ، تنها دستی نامریی مرا بسوی نیستی ها میبرد و من با حساسیت  و ذهن نا خود آگاهم  فورا راهم را کج میکردم ، برایت من یک اسباب بازی کوچک وبا مزه بودم  ، مرا قل میدادی تا لب پرتگاه دوباره میگرفتی ؛ به هوا میفرستادی دوباره بر زمینم میزدی  تا جاییکه دیدم دیگر رمقی در من نمانده و باید باین بازی ننگین خاتمه دهم . تو پیروز شدی حال این منم که باید  بخود م برکت بدهم و حرکت کنم . 
همه هستی ما یکدم بیش  نیست ، و یک دم را نیز خودمان می آفرینیم .

روزی در جایی خواندم که سیمرغ افسانه ای به دنبال تو  در کوه قاف آمده است ، سپس این سی مرغ تبدیل شد به سی عدد مرغ که باز برای پیدا کردن تو روانه شدند اما همه در کوره راهها  از تشنگی و یا گرسنگی جان دادند و ترا نیافتند .
البته این تراوشات  مغز شاعران قدیمی  بود که  بتو چسپیده بودند تا از نام و ننگ رهایی یابند .

باد سردی از دور دستها میوزد ، و باید کم کم بفکر پوشیدن پیکرمان باشیم گمان نکنم تو بتوانی بالا پوشی از آسمان برایمان بفرستی .یا یاد تو ما  را گرم کند  ، بیشتر سردمان میشود  چون آنگاه میدانیم که به ابدیت نزدیکتر شده ایم .  

شب هایی زیادی بتو  اندیشیدم و به زندگی خودم ، دیدم چه قهرمانانه مانند مرغ آتش زا از میان آنهمه آتشی که برایم افروختی و هیزمها را برایم مرتب فراهم میکردی ، بیرون جستم . 
حال در آرزوی یک هوای خنک نشسته ام .در انتظار یک پتوی گرم ابریشمی از جنس ابریشم خالص بدون بنجلهای که با ان مخلوط میکنند . 
حا ل فهمیدم که چقدر تنهایم و چقدر تنها بودم  وتو چقدر بمن خندیدی  و چقدر با من  گلاویز شدی  ....و من به آن مهری که در سینه داشتم آویختم .پایان    
ثریا ایرانمنش .»لب پرچین « / اسپانیا /
07/10/2017 میلادی / برابر با 15 مهرماه 1396 خورشیدی./.
این نوشته را به قربانیان شهر " لاس وگاس " هدیه میکنم  ، بامید پذیرش .

بتو که دیگر دراین جهان نیستی

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد .....
نه میل به مردم ندارم ،  آن قوی زیبا هم نیستم ، هرگاه دلم خواست دنیا را ترک میکنم و تنها از خدای خواهم پرسید " خداوندا من که ترا ندیدم آیا تو مرا دیده ای؟ حتما دیده ای مانند یک تیله با من بازی کردی من اسباب بازی تو بودم .
برایم بسیار دردناک و سخت است است که شروع بکنم  اما باید روزی آنها را بیرون بریزم ،  دردی بی امان و جانکاه درونم را میخراشد  قادر نیستیم آنرا از خود دور سازم .

نه بد بینم و نه از دنیا سیر اما از مردانی که زن را بازیچه قرار میدهند و خود را خدای زن مینامند متنفرم ، در ازدواج همیشه باید یکی ارباب باشد واین ان مرد است که ارباب و رهبری را برعهده دارد در حالیکه بشدت از زن بیزار است ، اکثر مردان از زن بیزارند مانند آن مردک کارگردان  پازولینی که نمیدانم چرا تا این حد از زن بیزار بود و چرا من امشب بیاد او افتادم  او از اینکه از شکم یک زن بیرون  افتاده بود بیزار بود و سرانجام هم به دست چند پسر  بچه  از پای درآمد  حال چگونه میتوانست از بیضه یک مرد متولد شود ؟ شاید درآینده این مهم انجام گرفت !! مردان با خودشان راحترند بخصوص مردان خدا ! همین چندی پیش چند راهب و کشیش را دریکی از کلوبهای مردانه و سکسی یافتند  که با چند مرد دیگر درهمان اطاقی که دعا میخوانند و رزاریو را به دست میگیرند با مردان دیگر همبستر شدند و سپس لباس پوشیدند و بسوی محراب  رفتند بی هیچ احساس گناهی .
 گناه را تنها زن انجام میدهد  واین  زن است که گناهکار است . 

تنها هفده سال داشتم  که مجبور شدم اولین فرزندم را به دست جلاد بسپارم ، همسر عزیزم هنوز آمادگی چندانی برای داشتن بچه نداشت متینگها و زن بازیها و سایر کثافتکاریهایی را که انجام میداد و جبران مافات میکرد باو اجازه نمیداند که پدر باشد ، رسم و راه پدری راهم خوب  نمیدانست .
بعلاوه باید اول از " ماما " جانش اجازه میگرفت ، حال من بی اجازه صاحب طفلی بودم موجودی که در شکم من جای داشت و من سخت باو عشق میورزیدم ،آه زمانی که مرا سخت در آغوش میگرفتی و محبت های خود را نثارم میکردی و چه بسا زنان دیگری را نیز به همین ترتیب درآ غوش داشتی  و چقدر بمن امید دادی مرا دوست داشتی میل داشتی مرا خوشبخترین زن عالم کنی ،  روح وجسم من دراختیار تو بود تا روزیکه فهمیدی جنینی در شکم دارم ، آنروز آب دهنترا بر زمین انداختی و مرا بسرعت به دست یک جلاد دادی تا در مطب خود مرا و بچه  امرا تکه تکه کند .هیچکس نفهمید نه خانواده تو ونه خانواده من ، گریه کنان ،وبیمار بخانه برگشتم و سپس آن آواز کذایی را که نمیدانم از کجا فرا گرفتی بودی سر دادی ؟   
" عشق مرده  من بخاطر عشق گریه میکنم  .....نمیدانم تو یک انسان بودی یا چیز شبیه آن چه چیز تو راست بود ؟ 
دومین فرزندم نیز به همین سرنوشت دچار شد و سومی را دیگر بتو نگفتم هنگامیکه  از زندان بیرون آمدی در دفتر طلاق وپس از مراسم طلاق و پس دادن حلقه ها ، آنرا بتو گفتم  وسپس از تو خواستم دیگر به هیچ عنوانی به دنبال من نیایی واین بچه متعلق بخود من است اگر بمیرم او هم خواهد مرد و اگر او زنده ماند منهم به پایش زنده میمانم ..
او در من وجود داشت  و از یک زندگی و از شیره جان من سر چشمه گرفته بود او ترا نمیشناخت در تاریکی پیکر من میغلطید  هنگامیکه صدای هیاهوی و طغیان او را میشنیدم بوجد میامدم و زمانیکه حرکت میکرد مانند یک ماهی درآب گویی من دریای او بودم .
حال تازه نوزده ساله بودم  با او شبها در خلوت خاموش و خانه ای را که تو خالی کردی حرف میزدم ، خوب اگر میل نداری پای باین  دنیا بگذاری یک لگد محکم به شکم من به آن حبابی که در درونش جای داری بزن .
خانه خالی بود ، خالی از هرچه که خریده بودم  تنها یک تختخواب  فنری داشتم ویک زیلو  و هنوز اقساط فرش و مبلها را مجبور بودم بپردازم و همه در خانه تو زیر پای خواهر و مادرت پهن بودند .مهم نیست ، من چیزی گرانبها ترا ز آن اثاثیه دارم .
ببن عزیزم کسی ترا نمیخواهد  اما من عاشق تو هستم و ترا به هرقیمتی که شده نگاه میدارم ، هنوز چندان بزرگ نشده بود با لباسهای گشاد کاری پیدا کردم  کاری بسیار خوب با درآمد عالی اما دیگر نمیتوانستم او را پنهان کنم ؛ داشت بزرگ میشد وجثه من خیلی کوجکتر از پیکر او بود . خوب از مرگ نمیترسیدم  میدانستم کسی که تولد یافته روزی هم خواهد مرد حال باتو فرزندم من موجودیت پیدا کرده ام . دیگر آن دختر بچه سابق وبی تجربه نیستم .

کم کم بمن لگد میزد و کم کم بزرگ میشد  فردا باید پدرش را میشناخت  ، بسوی تو آمدم و ماجرا بتو گفتم مدتی مکث کردی وسپس با کمال وقاحت گفتی :
از کجا بدانم متعلق بمن است ؟ 
در جوابت گفتم :
مردان ثروتمند زیادی در اطرافم هستند که میتوانم فورا بیاندازم گردن آنها ولی هنوز با آنها همبستر نشده ام بچه ام باید پاک باشد و طاهر . میتوانی پس از به دنیا آمدنش خون او را و خودت را  به آزمایشگاه  بفرستی .
وباز گشتم .
تو خودت چگونه ساخته شدی ؟ پدرت چه کسی بود؟ یک مهاجر و مادرت یک جاسوسه از بالای کوههای سیبریه و قفقاز ، آنچنان باد به غبغب میانداختی و از خانواده حرف میزدی تنها دو برادر و دو خواهر بودید یکی به امریکا فرار کرد و شما سه نفر بین زندان و خانه دررفت و امد بودید. 

امروز سالها گذشته است ، زنان و دخترانی را میبینم که به راحتی آب خوردن بچه هارا از خودشان بیرون میکشند  و سپس یک پرده بکارت نیز یدک همیشه همراه دارند برای روزهای مباد ا. 

امروز ا و پسر بزرگی شده  ، رفیق و دوست  و همراه من است سرانجام ترا دید و شناخت و خانواده جدیدت را در یکی از ده کورهای نزدیک اوکراین. اما بیشتر بمن نزدیکتر شد تا بتو .

از اینکه پسرم باید نام ترا با خود حمل کنم پشیمانم  زمانی فرا میرسد که میل دارم نام فامیل او را عوض کنم واین بستگی به خود او دارد او هنوز نمیداند که قبل از او دو برادر یا خواهر خود را از دست داد یعنی تکه تکه از بدن من خارج کردند .
خوب درحال حاضر همه مردان روز زمین با زن ضدیت دارند و حتی اولین قصه ای را هم ساختند آقایی بود بنام " آدم وزنی گنه کار بنام "حوا"  که مایه دردسر همه آدمها ی روی زمین شد قهرمانان همه از مردانند ، مسیح هم که تکلیفش معلوم است پدرش خدا بوده است .
با همه این وجود ، زن یک گل زیبا و دوست داشتنی است ، زن نماد زایش قهرمانان است  البته روزیکه هنوز پسرم به دنیا نیامده بود منهم آرزو کردم او یک مرد باشد  مردی که همیشه در رویاهایم به دنبالش میگشتم  مهربان وبی آنکه خشن باشد  تولد او برایم یک معجزه بود  ، گفتنیها در این باره زیادند حال تو رفته ای و تنها یک قوطی خاکستر از تو بجای مانده و چند عکس که در اطرافت گذاشته ان و چند ستاره روی آن دریچه کوچک ستاره بزرگتر صد البته متعلق به همسر دوم توست که مادری را درحق تو به راستی انجام داد تو یک مادر لازم داشتی و من یک همسر .
اما هر شب خواب آن کودکان از دست رفته امرا میبینم با آنکه امروز چهار فرزند و پنج نوه دارم نوه ترا نیز بفرزندی قبول کرده ام نه بخاطر تو بخاطر پسرم .تو دومین مرد زندگی من بودی و اولین کسی که مرا متعلق بخودت دانستی دیگر بقیه هرچه بود شعر بود و ترانه و آواز های کوچه باغی.پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « نیمه شب شنبه 7 اکتبر 2017 میلادی / 15 مهرماه 1396شمسی .