دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۶

خورشید سرنگون

دیگر آوای گرمی از دل نا ساز تو  بر نمی خیزد ، 
ساز کهنه  چگونه فراموش شدی ؟!

واین ها زیبایی های بودند که بر سر تا سر هستی من میتابیدند ، امروز تحمل اینهمه زشتی را ندارم  ،  روزی بود که تحمل زیبایها را کمتر تاب میاوردم ،   درمقابل هر زیبایی از شوق به گریه مینشستم  ،امروز به هرچیز زشتی باید نام زیبایی بدهم  و آنرا که پوشیده از خار و خاشاک و پلیدی است لباس زیبایی بپوشانم تا بتوانم آنرا تحمل کنم .

هر چیزی و هرکسی که در جلویم ایستاد سعی کردم زشتی آنرا بپوشانم و باو جنبه زیبایی بدهم  اما بعضی از زشتیها مانند رنگ ذغال کمتر از دیده پاک میشوند .
عقلم را هیچگاه در ترازوی سود و زیان  و حساب بکار نبردم  و حیله های مقدسش را  نیز به جان نخریدم  ایمانم هیچگاه پرچم 
کفر را برنیافراشت . اما امروز همه چیز بنظرم تهی و خالی میاید حتی در نور خورشید شک دارم آیا کوره ای از آتش است که در آسمان جای گرفته یا همان خورشید گرما بخش روزهای زمستانی ما ؟! .آنهمه چیزهایی را که سالها  و دهه ها  با رنج درون حافظه ام  اندوخته ام  و آنها پیش از  اندیشیدن کسب اعتبار میکنند ، مانند زباله هایی درونم را میخورند ،
باید آنها را به دست آتش بسپارم .

 از زیباییها آنقدر بکاهم  که دیگر تفکر مرا بر نیانگیزد .
بلی ، میتوان با یک چاقوی تیز جراحی  همه آن رشته هارا قطع کنم  و همه امعا و احشا ی آنرا بیرون بریزم .
بیاد " میم" افتادم که چه زحماتی کشید برای آن شهر  ک زیبای کنار دریاچه  وقصر کوچکی برای روزهای تعطیلی شاه و خانواده نقشه ها را هرروز میبرد   و روزها و ساعتها بلکه شبها  سر کارگران میایستاد هنوز ناتمام مانده بود  که جلای وطن کرد .
امروز آن قصر و   ساختمان محل عیاشی از ما بهتران است زیر تابلوهای " منطقه نظامی ، ورود ممنوع و زمین ها مین گذاری شده   سپاه پاسداران .
حال بر خلاف میلم باید همه چیز های خوب را دور بریزم و دل باین  سیاه چاله ها ببندم .

هستیم  پراکنده است و افکارم چنان درهم ، همه آن خلاقیت  ها  و تاویلات و گفته ها و نوشته های  از پیش در ذهنم ناگهان دود میشوند و به هوا میرود ، برای چه کسانی مینویسم ؟ برای چند نفر که برایم صد آفرین بگویند بی آنکه آنها را بشناسم یا ببینم و یا از روی ادب و نزاکت ذاتی شان ؟ 

دیگر به کدام زیبایی بیاندیشم و به کدام سو رو کنم تا گلهای زیبای وحشی را ببینم و زمین را که خنک است و نفس میکشد به هر سو که نگاه میکنم آنش است و دود است و سیاهی و نفرت و خون و جنگ .
آه ای باران ، که روزی  برایمان نعمت بودی و  هنوز هم هما ن ارج را داری همان نم نم تو برایمان هستی  بود ، امروز به آسمان خشک و دود گرفته مینگرم و در انتظار آن قطره های  حیات بخشم ، نه ! خبری نیست مگر آنکه ناگهان سیلی از گوشه ای سر بر آورد .

»مرا لازم دارید ، آقایان ، من تاریخ زنده هستم بی هیچ غل و غشی وبی هیچ ریا و مکر و دروغی . خود  تاریخم .
تاریخ چپ / تاریخ راست / تاریخ میانه / ناریخ خیانت دیده / تاریخ رنج کشیده / تاریخ شبهای دراز بی عبادت / با گناه وبی گناه / مرا لازم دارید . «

حال نشسته ام وبا عقلم کلنجار میروم  به آن گره میزنم  آنرا در پیله های ابریشمی میپیچم و به تماشای بی شعوری ها مینشینم .
پایان  ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 
-09/10/2017 میلادی /.