شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۶

خود آفرین

مردان وزنان بزرگ ما  در میدانهای نبرد 
هیچگاه به خدایان پشت نکردند  ، به هیچ خدایی ،
و چرا ما آن خدایان را  نادیده میگیریم ؟ 

میگویند :
یعقوب  با یهوه  خدای اسراییل  سراسر شب کشتی گرفت  و یهوه برای  رهایی یافتن از دست  یعقوب که نمی خواست بر او پیروز شود  حاضر میشود که باو برکت !! عطا کند " سفر پیدایش   32 . تورات "

حال چند روزی است که من با تو کشتی میگیرم  تا توان در بدن دارم با تو میجنگم و از تو بازخواست میکنم ، تو گفتی در کنار منی ، در حالیکه ابدا اینطور نبود این من بودم که ترا در ذهن کوتاه خویش آفریدم ..

در کتابهای درسی ما آمده بود که رستم برای نابودی دیو سپید  از هفت خوان گذشت  و در این هفت خوان یا کشت و یا نابود کرد  حتی فرزندش را نیز قربانی کرد روی ندانم کاری ، و رفت تا خورشید را یافت که بر جام جم میدرخشید .و خود نابود شد .
حال من نه آن رستم دستانم  و نه آن جام جم که خورشید در من جای بگیرد ، تکه پاره شدم .

اینها همه افسانه  بودند ، و هستند ، اما ضحاک وجود دارد ، لمس میشود ، میخورد ، میخوابد وبا خون دیگران تغذیه میکند وتو کجایی؟ 

تاریخ بشریت سر تا سر همیشه جنگ بشر با تو  که خدایی بودی ،  میباشد و هر کس میل دارد خدای خود را بر دیگری چیره سازد . .
من ، خود آفرینم  ، از چسپیدن دو قطره کثیف دریک بغل خوابی نکبت بار بوجود آمدم همه ما به همین شکل بوجود آمدیم تنها رنگ پوست و موهایمان فرق میکند  و محل زندگی مان  ،  و سپس به دنبال تو روان شدم  تا چیزی را بیابم که گم کرده بودم  رسیدم تا انتهای یک دالان تاریک و هیچ نوری نبود تنها چراغ قوه که ساخت دست بشر بود راهنمای من شد . هنوز در تاریکی های ذهنم به دنبال تو هستم .
 اوف....تو فرمانروایی ، بر تخت نشسته ای و مقربان درگاهت برایت هر صبح گزارش ها را میاورند وتو دستور میدهی کی بمیرد وکی کجا نابود شود و چند صد هزار تن ناگهان جانشانرا از دست بدهند ، این کار توست و ما دریک جهان ساختگی به تولید مثل ادامه میدهیم .

هنوز دنبال سازنده خودیم  چرا که از خودمان نفرت داریم . و از دیگران نیز .
اوف ، بس کنید این افسانه ها را که در بن هر هستی خدا نشسته است ،  واین اوست که ریشه ها را آبیاری میکند  ، پس چرا قحطی باران شده  تو کجایی تا این دنیای ویران را ببینی ؟  در اطاق تاریک خود نشسته ای و عینک تاریکی بر چشمانت گذاشته ای تا دیگر این مخلوقات پلید را نبینی .

جهان هستی ، کدام هستی ؟  جهان هستی درون بانکها  پهن شده است  در میان تاریکیها ،  تو خود خودت رآ فآریدی یا کسی دیگر ترا آفرید ؛"نیچه "
فیلسوف میگو.ید ما ابناء بشر ترا آفریدیم در ذهنمان بتو جاه و مقام دادیم ..
من هرچه درحول و حوالی خودم گشتم نه ترا دیدم و نه اثری از جای پای تو و نه خود ت را بمن نشان دادی ، تنها دستی نامریی مرا بسوی نیستی ها میبرد و من با حساسیت  و ذهن نا خود آگاهم  فورا راهم را کج میکردم ، برایت من یک اسباب بازی کوچک وبا مزه بودم  ، مرا قل میدادی تا لب پرتگاه دوباره میگرفتی ؛ به هوا میفرستادی دوباره بر زمینم میزدی  تا جاییکه دیدم دیگر رمقی در من نمانده و باید باین بازی ننگین خاتمه دهم . تو پیروز شدی حال این منم که باید  بخود م برکت بدهم و حرکت کنم . 
همه هستی ما یکدم بیش  نیست ، و یک دم را نیز خودمان می آفرینیم .

روزی در جایی خواندم که سیمرغ افسانه ای به دنبال تو  در کوه قاف آمده است ، سپس این سی مرغ تبدیل شد به سی عدد مرغ که باز برای پیدا کردن تو روانه شدند اما همه در کوره راهها  از تشنگی و یا گرسنگی جان دادند و ترا نیافتند .
البته این تراوشات  مغز شاعران قدیمی  بود که  بتو چسپیده بودند تا از نام و ننگ رهایی یابند .

باد سردی از دور دستها میوزد ، و باید کم کم بفکر پوشیدن پیکرمان باشیم گمان نکنم تو بتوانی بالا پوشی از آسمان برایمان بفرستی .یا یاد تو ما  را گرم کند  ، بیشتر سردمان میشود  چون آنگاه میدانیم که به ابدیت نزدیکتر شده ایم .  

شب هایی زیادی بتو  اندیشیدم و به زندگی خودم ، دیدم چه قهرمانانه مانند مرغ آتش زا از میان آنهمه آتشی که برایم افروختی و هیزمها را برایم مرتب فراهم میکردی ، بیرون جستم . 
حال در آرزوی یک هوای خنک نشسته ام .در انتظار یک پتوی گرم ابریشمی از جنس ابریشم خالص بدون بنجلهای که با ان مخلوط میکنند . 
حا ل فهمیدم که چقدر تنهایم و چقدر تنها بودم  وتو چقدر بمن خندیدی  و چقدر با من  گلاویز شدی  ....و من به آن مهری که در سینه داشتم آویختم .پایان    
ثریا ایرانمنش .»لب پرچین « / اسپانیا /
07/10/2017 میلادی / برابر با 15 مهرماه 1396 خورشیدی./.
این نوشته را به قربانیان شهر " لاس وگاس " هدیه میکنم  ، بامید پذیرش .