شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۶

بتو که دیگر دراین جهان نیستی

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد .....
نه میل به مردم ندارم ،  آن قوی زیبا هم نیستم ، هرگاه دلم خواست دنیا را ترک میکنم و تنها از خدای خواهم پرسید " خداوندا من که ترا ندیدم آیا تو مرا دیده ای؟ حتما دیده ای مانند یک تیله با من بازی کردی من اسباب بازی تو بودم .
برایم بسیار دردناک و سخت است است که شروع بکنم  اما باید روزی آنها را بیرون بریزم ،  دردی بی امان و جانکاه درونم را میخراشد  قادر نیستیم آنرا از خود دور سازم .

نه بد بینم و نه از دنیا سیر اما از مردانی که زن را بازیچه قرار میدهند و خود را خدای زن مینامند متنفرم ، در ازدواج همیشه باید یکی ارباب باشد واین ان مرد است که ارباب و رهبری را برعهده دارد در حالیکه بشدت از زن بیزار است ، اکثر مردان از زن بیزارند مانند آن مردک کارگردان  پازولینی که نمیدانم چرا تا این حد از زن بیزار بود و چرا من امشب بیاد او افتادم  او از اینکه از شکم یک زن بیرون  افتاده بود بیزار بود و سرانجام هم به دست چند پسر  بچه  از پای درآمد  حال چگونه میتوانست از بیضه یک مرد متولد شود ؟ شاید درآینده این مهم انجام گرفت !! مردان با خودشان راحترند بخصوص مردان خدا ! همین چندی پیش چند راهب و کشیش را دریکی از کلوبهای مردانه و سکسی یافتند  که با چند مرد دیگر درهمان اطاقی که دعا میخوانند و رزاریو را به دست میگیرند با مردان دیگر همبستر شدند و سپس لباس پوشیدند و بسوی محراب  رفتند بی هیچ احساس گناهی .
 گناه را تنها زن انجام میدهد  واین  زن است که گناهکار است . 

تنها هفده سال داشتم  که مجبور شدم اولین فرزندم را به دست جلاد بسپارم ، همسر عزیزم هنوز آمادگی چندانی برای داشتن بچه نداشت متینگها و زن بازیها و سایر کثافتکاریهایی را که انجام میداد و جبران مافات میکرد باو اجازه نمیداند که پدر باشد ، رسم و راه پدری راهم خوب  نمیدانست .
بعلاوه باید اول از " ماما " جانش اجازه میگرفت ، حال من بی اجازه صاحب طفلی بودم موجودی که در شکم من جای داشت و من سخت باو عشق میورزیدم ،آه زمانی که مرا سخت در آغوش میگرفتی و محبت های خود را نثارم میکردی و چه بسا زنان دیگری را نیز به همین ترتیب درآ غوش داشتی  و چقدر بمن امید دادی مرا دوست داشتی میل داشتی مرا خوشبخترین زن عالم کنی ،  روح وجسم من دراختیار تو بود تا روزیکه فهمیدی جنینی در شکم دارم ، آنروز آب دهنترا بر زمین انداختی و مرا بسرعت به دست یک جلاد دادی تا در مطب خود مرا و بچه  امرا تکه تکه کند .هیچکس نفهمید نه خانواده تو ونه خانواده من ، گریه کنان ،وبیمار بخانه برگشتم و سپس آن آواز کذایی را که نمیدانم از کجا فرا گرفتی بودی سر دادی ؟   
" عشق مرده  من بخاطر عشق گریه میکنم  .....نمیدانم تو یک انسان بودی یا چیز شبیه آن چه چیز تو راست بود ؟ 
دومین فرزندم نیز به همین سرنوشت دچار شد و سومی را دیگر بتو نگفتم هنگامیکه  از زندان بیرون آمدی در دفتر طلاق وپس از مراسم طلاق و پس دادن حلقه ها ، آنرا بتو گفتم  وسپس از تو خواستم دیگر به هیچ عنوانی به دنبال من نیایی واین بچه متعلق بخود من است اگر بمیرم او هم خواهد مرد و اگر او زنده ماند منهم به پایش زنده میمانم ..
او در من وجود داشت  و از یک زندگی و از شیره جان من سر چشمه گرفته بود او ترا نمیشناخت در تاریکی پیکر من میغلطید  هنگامیکه صدای هیاهوی و طغیان او را میشنیدم بوجد میامدم و زمانیکه حرکت میکرد مانند یک ماهی درآب گویی من دریای او بودم .
حال تازه نوزده ساله بودم  با او شبها در خلوت خاموش و خانه ای را که تو خالی کردی حرف میزدم ، خوب اگر میل نداری پای باین  دنیا بگذاری یک لگد محکم به شکم من به آن حبابی که در درونش جای داری بزن .
خانه خالی بود ، خالی از هرچه که خریده بودم  تنها یک تختخواب  فنری داشتم ویک زیلو  و هنوز اقساط فرش و مبلها را مجبور بودم بپردازم و همه در خانه تو زیر پای خواهر و مادرت پهن بودند .مهم نیست ، من چیزی گرانبها ترا ز آن اثاثیه دارم .
ببن عزیزم کسی ترا نمیخواهد  اما من عاشق تو هستم و ترا به هرقیمتی که شده نگاه میدارم ، هنوز چندان بزرگ نشده بود با لباسهای گشاد کاری پیدا کردم  کاری بسیار خوب با درآمد عالی اما دیگر نمیتوانستم او را پنهان کنم ؛ داشت بزرگ میشد وجثه من خیلی کوجکتر از پیکر او بود . خوب از مرگ نمیترسیدم  میدانستم کسی که تولد یافته روزی هم خواهد مرد حال باتو فرزندم من موجودیت پیدا کرده ام . دیگر آن دختر بچه سابق وبی تجربه نیستم .

کم کم بمن لگد میزد و کم کم بزرگ میشد  فردا باید پدرش را میشناخت  ، بسوی تو آمدم و ماجرا بتو گفتم مدتی مکث کردی وسپس با کمال وقاحت گفتی :
از کجا بدانم متعلق بمن است ؟ 
در جوابت گفتم :
مردان ثروتمند زیادی در اطرافم هستند که میتوانم فورا بیاندازم گردن آنها ولی هنوز با آنها همبستر نشده ام بچه ام باید پاک باشد و طاهر . میتوانی پس از به دنیا آمدنش خون او را و خودت را  به آزمایشگاه  بفرستی .
وباز گشتم .
تو خودت چگونه ساخته شدی ؟ پدرت چه کسی بود؟ یک مهاجر و مادرت یک جاسوسه از بالای کوههای سیبریه و قفقاز ، آنچنان باد به غبغب میانداختی و از خانواده حرف میزدی تنها دو برادر و دو خواهر بودید یکی به امریکا فرار کرد و شما سه نفر بین زندان و خانه دررفت و امد بودید. 

امروز سالها گذشته است ، زنان و دخترانی را میبینم که به راحتی آب خوردن بچه هارا از خودشان بیرون میکشند  و سپس یک پرده بکارت نیز یدک همیشه همراه دارند برای روزهای مباد ا. 

امروز ا و پسر بزرگی شده  ، رفیق و دوست  و همراه من است سرانجام ترا دید و شناخت و خانواده جدیدت را در یکی از ده کورهای نزدیک اوکراین. اما بیشتر بمن نزدیکتر شد تا بتو .

از اینکه پسرم باید نام ترا با خود حمل کنم پشیمانم  زمانی فرا میرسد که میل دارم نام فامیل او را عوض کنم واین بستگی به خود او دارد او هنوز نمیداند که قبل از او دو برادر یا خواهر خود را از دست داد یعنی تکه تکه از بدن من خارج کردند .
خوب درحال حاضر همه مردان روز زمین با زن ضدیت دارند و حتی اولین قصه ای را هم ساختند آقایی بود بنام " آدم وزنی گنه کار بنام "حوا"  که مایه دردسر همه آدمها ی روی زمین شد قهرمانان همه از مردانند ، مسیح هم که تکلیفش معلوم است پدرش خدا بوده است .
با همه این وجود ، زن یک گل زیبا و دوست داشتنی است ، زن نماد زایش قهرمانان است  البته روزیکه هنوز پسرم به دنیا نیامده بود منهم آرزو کردم او یک مرد باشد  مردی که همیشه در رویاهایم به دنبالش میگشتم  مهربان وبی آنکه خشن باشد  تولد او برایم یک معجزه بود  ، گفتنیها در این باره زیادند حال تو رفته ای و تنها یک قوطی خاکستر از تو بجای مانده و چند عکس که در اطرافت گذاشته ان و چند ستاره روی آن دریچه کوچک ستاره بزرگتر صد البته متعلق به همسر دوم توست که مادری را درحق تو به راستی انجام داد تو یک مادر لازم داشتی و من یک همسر .
اما هر شب خواب آن کودکان از دست رفته امرا میبینم با آنکه امروز چهار فرزند و پنج نوه دارم نوه ترا نیز بفرزندی قبول کرده ام نه بخاطر تو بخاطر پسرم .تو دومین مرد زندگی من بودی و اولین کسی که مرا متعلق بخودت دانستی دیگر بقیه هرچه بود شعر بود و ترانه و آواز های کوچه باغی.پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « نیمه شب شنبه 7 اکتبر 2017 میلادی / 15 مهرماه 1396شمسی .