جمعه، مهر ۱۴، ۱۳۹۶

دلتنگیها

هیچ نمیدانم چه بود ، هیچ نفهمیدم چه شد و چه خوابی دیدم ؟!
بیدار شدم گریه میکردم ، نگاهی به صورتم در آیینه  انداختم  همان لوح ساده بود  ؛ هما ن که شکسته بود  تا از من پیکری دیگر بسازد .
میگریستم ، بی اختیار میگریستم ، کم و بیش خوابم را بخاطر می آوردم .
لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم ، کجا میروم ؟ هوا عالی  تازه گویی بوی بهشت در سر تا سر پارک پیچیده شده بود نفس عمیق کشیدم اشکها همچنان فرو میریختند . چی شده ؟ مغازه ها اکثرا هنوز باز نشده بودند به نانوایی رفتم نمیداتم چه چیزی را درون کیسه ریختم و بیرون آمدم ، چیپس ، کیک نان  بیسکویت !!!

 بخانه بر گشتم قهوه های نوشیدم  نه گریه امانم را بریده بود ، دوباره به خیابان رفتم آه فروشگاه بزرگ " چینی"  از شیر مرغ تا جان آدمیزاد دور خودم میچرخیدم بوی ضد عفونی ، بوی گند بوی نفتالین بوی لباسهای مانده  همچنان میچرخیدم آه استکان برای قهوه ترک یک قوری یک قاب دیواری یک  ، یک ، یک جلوی صندوق کیفم در دستم نبود ، کیفم به همراه کلید خانه  در دستم نبود ، اوه مدتی گشتم جلوی پایم افتاده بود > همه را درون  کیسه ها ریختم مدتی با  دخترک چینی که حامله بود حرف زدم ، بخانه برگشتم امروز جمعه است و بعد از ظهر باید برای خرید هفتگی بروم ، به دخترک پیغام دادم  که ناهار را بیرون میخوریم ، درون کیفم را نگاه کردم پنجاه یورو  را در یکساعت بباد دادم برای چی ؟ ..........

نه 1 دلم پر گرفته  هیچ کاری میل ندارم بکنم نه فیلم ، نه موزیک ، نه هیچ  فقط میل دارم گریه کنم ، چه میدانم شاید میخواهم بیمار شوم .
من یک خمیر شکل پذیرم نباید مرا شکست  نباید از من پیکری  دیگر ساخت ، نباید مرا رها کرد ، من خود اندیشه ام نباید از من نسخه برداری کرد ،  نباید بر من مهر باطل زد  من خدایی نیستم  که از دگرگون شدن تصویرم  و مفهوم آن در ذهن پلید مردم برنجم  ودرشتی کنم و خشمگین شوم .
خواب شب گذشته چه بود ؟ ایکاش آنرا  خوب بیاد میاوردم /
حال امروز گم شده ای هستم که به دنبال خودم میگردم .
جمعه  14 مهرماه 1396 برابر با ششم اکتبر 2017 میلادی 
ثریا / اسپانیا