شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۶

بتو که دیگر دراین جهان نیستی

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد .....
نه میل به مردم ندارم ،  آن قوی زیبا هم نیستم ، هرگاه دلم خواست دنیا را ترک میکنم و تنها از خدای خواهم پرسید " خداوندا من که ترا ندیدم آیا تو مرا دیده ای؟ حتما دیده ای مانند یک تیله با من بازی کردی من اسباب بازی تو بودم .
برایم بسیار دردناک و سخت است است که شروع بکنم  اما باید روزی آنها را بیرون بریزم ،  دردی بی امان و جانکاه درونم را میخراشد  قادر نیستیم آنرا از خود دور سازم .

نه بد بینم و نه از دنیا سیر اما از مردانی که زن را بازیچه قرار میدهند و خود را خدای زن مینامند متنفرم ، در ازدواج همیشه باید یکی ارباب باشد واین ان مرد است که ارباب و رهبری را برعهده دارد در حالیکه بشدت از زن بیزار است ، اکثر مردان از زن بیزارند مانند آن مردک کارگردان  پازولینی که نمیدانم چرا تا این حد از زن بیزار بود و چرا من امشب بیاد او افتادم  او از اینکه از شکم یک زن بیرون  افتاده بود بیزار بود و سرانجام هم به دست چند پسر  بچه  از پای درآمد  حال چگونه میتوانست از بیضه یک مرد متولد شود ؟ شاید درآینده این مهم انجام گرفت !! مردان با خودشان راحترند بخصوص مردان خدا ! همین چندی پیش چند راهب و کشیش را دریکی از کلوبهای مردانه و سکسی یافتند  که با چند مرد دیگر درهمان اطاقی که دعا میخوانند و رزاریو را به دست میگیرند با مردان دیگر همبستر شدند و سپس لباس پوشیدند و بسوی محراب  رفتند بی هیچ احساس گناهی .
 گناه را تنها زن انجام میدهد  واین  زن است که گناهکار است . 

تنها هفده سال داشتم  که مجبور شدم اولین فرزندم را به دست جلاد بسپارم ، همسر عزیزم هنوز آمادگی چندانی برای داشتن بچه نداشت متینگها و زن بازیها و سایر کثافتکاریهایی را که انجام میداد و جبران مافات میکرد باو اجازه نمیداند که پدر باشد ، رسم و راه پدری راهم خوب  نمیدانست .
بعلاوه باید اول از " ماما " جانش اجازه میگرفت ، حال من بی اجازه صاحب طفلی بودم موجودی که در شکم من جای داشت و من سخت باو عشق میورزیدم ،آه زمانی که مرا سخت در آغوش میگرفتی و محبت های خود را نثارم میکردی و چه بسا زنان دیگری را نیز به همین ترتیب درآ غوش داشتی  و چقدر بمن امید دادی مرا دوست داشتی میل داشتی مرا خوشبخترین زن عالم کنی ،  روح وجسم من دراختیار تو بود تا روزیکه فهمیدی جنینی در شکم دارم ، آنروز آب دهنترا بر زمین انداختی و مرا بسرعت به دست یک جلاد دادی تا در مطب خود مرا و بچه  امرا تکه تکه کند .هیچکس نفهمید نه خانواده تو ونه خانواده من ، گریه کنان ،وبیمار بخانه برگشتم و سپس آن آواز کذایی را که نمیدانم از کجا فرا گرفتی بودی سر دادی ؟   
" عشق مرده  من بخاطر عشق گریه میکنم  .....نمیدانم تو یک انسان بودی یا چیز شبیه آن چه چیز تو راست بود ؟ 
دومین فرزندم نیز به همین سرنوشت دچار شد و سومی را دیگر بتو نگفتم هنگامیکه  از زندان بیرون آمدی در دفتر طلاق وپس از مراسم طلاق و پس دادن حلقه ها ، آنرا بتو گفتم  وسپس از تو خواستم دیگر به هیچ عنوانی به دنبال من نیایی واین بچه متعلق بخود من است اگر بمیرم او هم خواهد مرد و اگر او زنده ماند منهم به پایش زنده میمانم ..
او در من وجود داشت  و از یک زندگی و از شیره جان من سر چشمه گرفته بود او ترا نمیشناخت در تاریکی پیکر من میغلطید  هنگامیکه صدای هیاهوی و طغیان او را میشنیدم بوجد میامدم و زمانیکه حرکت میکرد مانند یک ماهی درآب گویی من دریای او بودم .
حال تازه نوزده ساله بودم  با او شبها در خلوت خاموش و خانه ای را که تو خالی کردی حرف میزدم ، خوب اگر میل نداری پای باین  دنیا بگذاری یک لگد محکم به شکم من به آن حبابی که در درونش جای داری بزن .
خانه خالی بود ، خالی از هرچه که خریده بودم  تنها یک تختخواب  فنری داشتم ویک زیلو  و هنوز اقساط فرش و مبلها را مجبور بودم بپردازم و همه در خانه تو زیر پای خواهر و مادرت پهن بودند .مهم نیست ، من چیزی گرانبها ترا ز آن اثاثیه دارم .
ببن عزیزم کسی ترا نمیخواهد  اما من عاشق تو هستم و ترا به هرقیمتی که شده نگاه میدارم ، هنوز چندان بزرگ نشده بود با لباسهای گشاد کاری پیدا کردم  کاری بسیار خوب با درآمد عالی اما دیگر نمیتوانستم او را پنهان کنم ؛ داشت بزرگ میشد وجثه من خیلی کوجکتر از پیکر او بود . خوب از مرگ نمیترسیدم  میدانستم کسی که تولد یافته روزی هم خواهد مرد حال باتو فرزندم من موجودیت پیدا کرده ام . دیگر آن دختر بچه سابق وبی تجربه نیستم .

کم کم بمن لگد میزد و کم کم بزرگ میشد  فردا باید پدرش را میشناخت  ، بسوی تو آمدم و ماجرا بتو گفتم مدتی مکث کردی وسپس با کمال وقاحت گفتی :
از کجا بدانم متعلق بمن است ؟ 
در جوابت گفتم :
مردان ثروتمند زیادی در اطرافم هستند که میتوانم فورا بیاندازم گردن آنها ولی هنوز با آنها همبستر نشده ام بچه ام باید پاک باشد و طاهر . میتوانی پس از به دنیا آمدنش خون او را و خودت را  به آزمایشگاه  بفرستی .
وباز گشتم .
تو خودت چگونه ساخته شدی ؟ پدرت چه کسی بود؟ یک مهاجر و مادرت یک جاسوسه از بالای کوههای سیبریه و قفقاز ، آنچنان باد به غبغب میانداختی و از خانواده حرف میزدی تنها دو برادر و دو خواهر بودید یکی به امریکا فرار کرد و شما سه نفر بین زندان و خانه دررفت و امد بودید. 

امروز سالها گذشته است ، زنان و دخترانی را میبینم که به راحتی آب خوردن بچه هارا از خودشان بیرون میکشند  و سپس یک پرده بکارت نیز یدک همیشه همراه دارند برای روزهای مباد ا. 

امروز ا و پسر بزرگی شده  ، رفیق و دوست  و همراه من است سرانجام ترا دید و شناخت و خانواده جدیدت را در یکی از ده کورهای نزدیک اوکراین. اما بیشتر بمن نزدیکتر شد تا بتو .

از اینکه پسرم باید نام ترا با خود حمل کنم پشیمانم  زمانی فرا میرسد که میل دارم نام فامیل او را عوض کنم واین بستگی به خود او دارد او هنوز نمیداند که قبل از او دو برادر یا خواهر خود را از دست داد یعنی تکه تکه از بدن من خارج کردند .
خوب درحال حاضر همه مردان روز زمین با زن ضدیت دارند و حتی اولین قصه ای را هم ساختند آقایی بود بنام " آدم وزنی گنه کار بنام "حوا"  که مایه دردسر همه آدمها ی روی زمین شد قهرمانان همه از مردانند ، مسیح هم که تکلیفش معلوم است پدرش خدا بوده است .
با همه این وجود ، زن یک گل زیبا و دوست داشتنی است ، زن نماد زایش قهرمانان است  البته روزیکه هنوز پسرم به دنیا نیامده بود منهم آرزو کردم او یک مرد باشد  مردی که همیشه در رویاهایم به دنبالش میگشتم  مهربان وبی آنکه خشن باشد  تولد او برایم یک معجزه بود  ، گفتنیها در این باره زیادند حال تو رفته ای و تنها یک قوطی خاکستر از تو بجای مانده و چند عکس که در اطرافت گذاشته ان و چند ستاره روی آن دریچه کوچک ستاره بزرگتر صد البته متعلق به همسر دوم توست که مادری را درحق تو به راستی انجام داد تو یک مادر لازم داشتی و من یک همسر .
اما هر شب خواب آن کودکان از دست رفته امرا میبینم با آنکه امروز چهار فرزند و پنج نوه دارم نوه ترا نیز بفرزندی قبول کرده ام نه بخاطر تو بخاطر پسرم .تو دومین مرد زندگی من بودی و اولین کسی که مرا متعلق بخودت دانستی دیگر بقیه هرچه بود شعر بود و ترانه و آواز های کوچه باغی.پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « نیمه شب شنبه 7 اکتبر 2017 میلادی / 15 مهرماه 1396شمسی .


جمعه، مهر ۱۴، ۱۳۹۶

دلتنگیها

هیچ نمیدانم چه بود ، هیچ نفهمیدم چه شد و چه خوابی دیدم ؟!
بیدار شدم گریه میکردم ، نگاهی به صورتم در آیینه  انداختم  همان لوح ساده بود  ؛ هما ن که شکسته بود  تا از من پیکری دیگر بسازد .
میگریستم ، بی اختیار میگریستم ، کم و بیش خوابم را بخاطر می آوردم .
لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم ، کجا میروم ؟ هوا عالی  تازه گویی بوی بهشت در سر تا سر پارک پیچیده شده بود نفس عمیق کشیدم اشکها همچنان فرو میریختند . چی شده ؟ مغازه ها اکثرا هنوز باز نشده بودند به نانوایی رفتم نمیداتم چه چیزی را درون کیسه ریختم و بیرون آمدم ، چیپس ، کیک نان  بیسکویت !!!

 بخانه بر گشتم قهوه های نوشیدم  نه گریه امانم را بریده بود ، دوباره به خیابان رفتم آه فروشگاه بزرگ " چینی"  از شیر مرغ تا جان آدمیزاد دور خودم میچرخیدم بوی ضد عفونی ، بوی گند بوی نفتالین بوی لباسهای مانده  همچنان میچرخیدم آه استکان برای قهوه ترک یک قوری یک قاب دیواری یک  ، یک ، یک جلوی صندوق کیفم در دستم نبود ، کیفم به همراه کلید خانه  در دستم نبود ، اوه مدتی گشتم جلوی پایم افتاده بود > همه را درون  کیسه ها ریختم مدتی با  دخترک چینی که حامله بود حرف زدم ، بخانه برگشتم امروز جمعه است و بعد از ظهر باید برای خرید هفتگی بروم ، به دخترک پیغام دادم  که ناهار را بیرون میخوریم ، درون کیفم را نگاه کردم پنجاه یورو  را در یکساعت بباد دادم برای چی ؟ ..........

نه 1 دلم پر گرفته  هیچ کاری میل ندارم بکنم نه فیلم ، نه موزیک ، نه هیچ  فقط میل دارم گریه کنم ، چه میدانم شاید میخواهم بیمار شوم .
من یک خمیر شکل پذیرم نباید مرا شکست  نباید از من پیکری  دیگر ساخت ، نباید مرا رها کرد ، من خود اندیشه ام نباید از من نسخه برداری کرد ،  نباید بر من مهر باطل زد  من خدایی نیستم  که از دگرگون شدن تصویرم  و مفهوم آن در ذهن پلید مردم برنجم  ودرشتی کنم و خشمگین شوم .
خواب شب گذشته چه بود ؟ ایکاش آنرا  خوب بیاد میاوردم /
حال امروز گم شده ای هستم که به دنبال خودم میگردم .
جمعه  14 مهرماه 1396 برابر با ششم اکتبر 2017 میلادی 
ثریا / اسپانیا 



آینده بدون گذشته

و....ناگهان  سنگی غلطید  و فرو افتاد  ،همان سنگی که ایستاده بود ،
 سرسام آور  به نشیب خود ادامه داد 
و هرچه را که سر راهش بود ویران ساخت 
و ما؟ بی گذشته ، نشستیم که درد له شدن را احساس کنیم /

امروز صبح گریه مردی را دیدم که خود من  نیز با او گریستم گریه مهندسی که برج شهیاد را ساخت ، گویی بر نعش فرزندش میگریست ، و ادامه داد که هرکجا این نماد را نشان دهید میدانند ایرانی هستید اما برج میلاد صدها نمونه دارد !....

و ما راحت گذاشتیم تا این گذشته ما ویران شود ویک آینده مبهم برای خود تدارک دیدیم ، " مهم نیست پولها را بر میداریم و در جایی دیگر خوش میگذرانیم "  
این آواز درگذشته  در بین اهالی کسب و کار و کارمندان ارشد نیز پخش میشد همه بفکر فرار بودند ، فرار از کی؟ از خودشان !
نگاهی به برج متروک و تنهای شهیاد  انداختم مانند آغوشی بود که همه را میپذیرفت آغوش مادر وطن ،.
گذشته را بکلی از بین بردیم  بدون آینده .

کاتالان ، امروز نقل دهان همه رسانه ها شده بی آنکه به اصل موضوع پی برده و یا چیزی بدانند ، تمام روسای بزرگی که مردم  بیگناه  و بعضی نادانها را به کوچه سرازیر کرده بودند دزدانی بودند که باز میل داشتند پولها را بردارند و به جای دیگری بروند 
به کجا ؟ با کازینوهای بزرگ موناکو و لاس وگاس  ، همه آنها متهم به پول شویی و اختلاس و دستبرد به اموال مردم بودند بانکها یکی پس از دیگری بسته میشد ، کجا میروید ؟میل دارید به سازمان بزرگ " گلوبولیستها"   پیوند بخورید آنها پولها را میگیرند و درها را به روی شما می بندند  و باید سگ درگاه باشید در پشت درهای بسته بنشیند و پارس کنید .

مردم ، مردم برای همین زنده اند که در چنین مواقعی خود را به خیابانها برسانند مشتها را گره کنند و سپس جان ببازند ما مردم را برای همین کار میخواهند ، یا پرچم به دست بگیریم و مشتها را گره کنیم و یا در مواقع انتخابات رای بدهیم  بقیه اوقات ما وجود خارجی نداریم کسی ما را نمی شناسد ، ما همان چمن های سبز خانه می باشیم
 .
پیکار با این دشمنان که در لباس دوست دربرابر ما ایستاده اند  سخت است ، روزی و روزگاری سیاست درس داشت امروز پسر خاله و پسر عمه و دختر دایی و نوه عمو   وارد گود سیاست شده اند بدون هیچ شناختی  از خود سیاست ، در سر زمین اسلامی ما کدام یک از مردان سیاس و یا سیاست پیشه بودند ، دزدانی بودند که نیمه شب بما و به خانه ما حمله ور شدند ما در خواب بودیم و خوابهای طلایی را میدیدیم دروازه تمدن بزرگ به رویمان باز شده و ما در لیاسهای طلایی و موهای بور شده در جاده های صاف و بدون هیچ ناهمواری پیش میرفتیم . 
زمانی بیدار شدیم که پدر مرده بود وزن پدر همسر دیگری شده بود و ما تنها درمیان دزدان و آدمکشان سرگردان .
پهلوانان ما مرده بودند  آنهاییکه گوهر وجودشان از رستاخیز  شکل گرفته بود ؛  دیگر کسی نبود تا با ما همراه باشد  و تاریخ را ادامه دهد .
مردم این سر زمین  هم دست کمی از آن سر زمین مادری ما ندارند هشتاد درصد آنها بیسواد و تنها با مجله های زرد و سرخ و اخبار از هزار صافی رده شده سرشان گرم است هر روز شاهد بغل خوابیهای فاحشه های نامی میباشند کسی به دنبال" مدرسه "نمی رود  مدارس همه خارجی با ماهیانه های کلان  که پدران و مادران باید بپردازند و فرزندان هم فردایی ندارند .

آن سیمرغ بلند پرواز ما  همان خداوند  ما بود  آمیزه ای از جان و خرد  و معنا  هرکجا که بود از معنا لبریز بود  و به هرچیزی معنا میبخشید  باد او را باخود برد و دیگر کسی نمی تواند باو برسد .
امید آنرا نداریم که پهلوانانی از خواب چندین هزار ساله برخیزند و تکانی بخود بدهند و خاک تیره روزی را از جامه و جامعه ما بتکانند ،  وبا شناخت تاریخ  و اسطوره ها بپردازند  چرا که چهره اهریمن همچنان در زوایای مختلف دیده میشود  چهره ای که مانند خود ماست و ما خودمان ران نیز نمی شناسیم .. پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا .
06/10/2017 میلادی / برابر با 14 مهرماه 1396 خورشیدی /.




پنجشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۶

قصر خاموش

چقدر دلم برای سخن گفتن شاه تنگ شده .
چقدر دلم برای آن صدای پر غرورش بی هیچگونه خشی  تنگ شده ؛ 
چقدر دلم برای آن اعتماد به نفس و آن غروری که درمقابل خبرنگاران پررو و سمج به عمد نام "خلیج " را تنها میاوردند واو عصبی میشد و میگفت " 
مگر درس نخوانده  ای  و نمی دانی  که این خلیج همیشه " خلیج پارس بوده و خواهد بود " و نگاهش را غضب آلود به آن خبرنگار بی مصرف  خود فروخته  ، میدوخت .
با رفتن او دنیا خاموش شد و تاریکی بر چهره جهان نشست . 
یادش گرامی و نامش جاودان و روحش قرین رحمت باد .

یک پژوهش گر اسپانیایی زبان  نوشته :
تمدن ابرانی  در دوران های پیاپی ماد ، هخامنشی ، اشکانی ،  ساسانی  و اسلامی ،  در مدت قرنها  بی وقفه ادامه داشته است  و در بسیاری از جاهای دیگر  اسلام این مداومت تاریخی را قطع کرده است ، اما در ایران  این تداوم همچنان  حفظ شده و برقرار مانده است ، بندرت یک کشور به خاطر  آن که سرسختانه  امتیاز ( خودش بودن *) را در طول قرنها محفوظ نگاه دارد  حتی ار چار چوب تاریخی  خود فرا تر رفته است تا بزرگتر از خودش شود و توانسته است ستایشی تا بدین بزرگی واین پایه شورانگیز در نزد مورخان  بر انگیزد .....( رنه گروسنت . تمدنی ایرانی )

امروز چی از ما باقی مانده ؟ من بروم و امثال من بروند نواده های امامان ایرانی را ترکیبی از عرب/ فرنگی میسازند و بکلی زبان مادری فراموش میشود زبان شیرین پارسی و بجایش الفاظ رکیک  و چاله میدانی  و بقول آن پیر مرد زبانی که در پشت کوچه های شهر نو بکار میرفت رواج پیدا میکند ...که هم اکنون رواج دارد .

پژ وهشگران زیادی از همین جهان مسیحیت  روشن کرده اند  که نه روز 25  دسامبر تولد  واقعی عیسی مسیح است  و نه  روز یکشنبه  روز مقدس او ، بلکه  این هردو سنت هایی هستند  که سه قرن بعد از خود عیسی  یعنی در سال 435 مسیحی از طرف  شورای کلیسای نیکوزیا  با رونوشت برداری  از سنتهای  سابق دار آیین  میترا در امپراطوری  رم ،  برقرار شده است  بدین  ترتیب که روز 25 دسامبر که درطول  سه قرن  در این امپراطوری  به عنوان  رو ز مقدس  " مهر"  یعنی روز خورشید دانسته  میشد  روز مقدس مسیحیت اعلام گردید هرچند هنوز هم این روز در  زبانهای المانی  و آنگلو ساکسون همچنان " روز خورشید:  نامیده میشود  ، شاید این توضیح نیز لازم باشد  که روز اول زمستان  که در امپراطوری  روم روز  تولد میترا  شناخته میشد  واقعا  مفهوم جسمانی  خدایی بنام میترا را نداشت  بلکه  این روز روزی بود   که در آن کوتاهی روزهای زمستان  به پایان میرسید  و دوباره  دوران بلندی  آنها آغاز میشد  و به مفهومی دیگر  خورشید تولد میافت .

هنوز رونوشت برداریهای کلیسای مسحییت از آیین ایرانی و میتراییسم  به همین مورد محدود نشده  بلکه همه سنت ها و آیین های  دیگر  را نیز دربر گرفته شده است بعنوان مثال همچنانکه : مهر: ار مادری باکره بنام آناهیتا در غاری متولد شد  سنت  بر این نهاده شد که عیسی نیز در درون طویله ای  از مادری باکره بنام مریم  زاده شود ، سنت  تعمید که  که اساس آیین میتراست عینا تحویل آیین مسیحیت داده شد  و آن ستاره شناسان که به نبال خورشید بودند حال تولد ستاره ای را اعلام میدارند!!  جستجو و گفتگو در این باره بسیار است اما هنوز هستند  کسانیکه این آیین را نه برای تولد مسیح بلکه برای زاد روز خورشید جشن میگیرند  " خود ما جمله ای ازآنها هستیم "  سال هم  هیچگاه از وسط زمستان شروع  نمی شود  بلکه از اول بهار شروع میگردد . هنگامی که ملتی خوار و ذلیل شده همه زندکی و سنتهایش به یغما میرود  مانند انسانی که ناگهان در کوره راه زندگی تنها میماند و همه آداب  و رسوم و ادب و در آخر سنت ها و اموال او را به غارت میبرند و در این باره کوتاهی هم نمی کنند بلکه او را دشمن و کپی بردار سنتهای خود میدانند . در این مورد مثالهای زیادی دارم  .

در جایی خواندم که " هرجا یک کرد باشد آنجا ایران است ، !!! خیر قربان هرجا یک ایرانی باشد آنجا ایران است حال نوبت شما انچوچکها شده که تتمه و باقیمانده این فرهنگ را نیز از آن خود کنید > شما که حتی نمیدانید کارد غذا خوری را  به دست راست بگیرید یا چپ و ترجیح میدهید با دستهای بزرگتان لقمه را در دهان گشادتان بگذارید . کوتاه بیایید .

اگر لازم باشد که این تاریخ ادامه پیدا کند کتابی قطور خواهد بود و ایکاش آن جوان که دست به انقلاب زد و کتابی  _ زیر عنوان  "رفیق آیت اله" نوشت و به سراسر جهان معرفی کرد کمی هم دست به انتشار این تاریخ میزد واصل و ریشه ما را از زیر خروارها  خاک  بیرون کشیده  و نمایان میساخت . او که مورد لعن و طعن و دشمنی همه فسیلها قرار گرفته است حال چه بهتر دست به نگرش تاریخ اجدادیش بزند .  متاسفانه من نه قدرت آنرا دارم که  نوشته هایم را به دست چاپ بدهم و نه حوصله آنرا هرچه باشد او آشنایانی بیشتر از من دارد و میتواند گام مهمی در این راه بردارد و نامش را جاودانه سازد . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا /
05/10/2017 میلادی / برابر با 13 مهرماه 1396 شمسی !.

چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۹۶

درسهایی ازتاریخ

"هگل "  در یکی از نوشته های خود بنام " درسهایی درباره فلسفه تاریخ " مینویسد :

در ارزیابی  واقعی تاریخ ،  ایرانیان  نخستین ملت شاهنشاهی هخامنشیان    ، نخستین  امپراطور  تاریخ ساز  جهانند .
 زیرا اصل تحرک و تکامل  که سازنده تاریخ  است  عملا  با شاهنشاهی ایران آغاز میشود  که بارها گسترش یافته ، بارها فرو پاشیده  و باز به شکوفایی برخاسته است .
در صورتیکه  درهمان  زمان  امپراطوری های چین  و هند  در وضعی  بی تحرک باقی مانده و به شیوه گیاهی  زیسته اند .
نخستین آیین جهانی  نیز در ایران پا  گرفته است  ، زیرا  فروغی که پیرامونش  را روشن میکند تا اجزاء و ترکیب کننده ماهیت  وجودی  خود را بشناسد و هرکدام از راه مستقل خود به سوی تکامل  روند   برای نخستین بار  از طریق روشنایی آیین "زرتشت"  تابیده است  ، فروغی  که یکدستی تاریکی  را از میان بر میدارد  و خود شناسی وزندگی و پویایی را بر جای میگذارد 
" هگل فیلسوف قرن هیجدهم "

متاسفانه امروز  تاریکی بر سرتاسر آن سرزمین روشن تابیده وامپراطوری  اقتصاد  چین بر آن حاکم تاست ، عرب سعودی و صحرا گرد امروز به تمدن  کامل رسیده و آخرین تکنو لوژیهارا دردست دارد و کم کم با مفتی ها کنار آمده آن رسم و رسوم وحشیانه را که زنان و دختران را زنده بگور میکردند  از میان برداشته  و آنها را به میدان فرستاده است و" ام کلثوم" بلبل حنجره طلایی شرق پس از سی سال باز روی صحنه رفت . 
وبلبلان ما خاموش در کنج قفسهایشان  آخرین نفس هارا میکشند .

ایرانیان میروند تا به صحرای کویر و کربلا ملحق شوند وبا پاهای برهنه همراه  شیر شتر و تجاوز به بز و گوسفند در تاریکی ابدی فرو روند ، جاها دارد عوض میشود عربستان جا پای شاهنشاه ایران گذاشت و اربابان و رهبران ایران تند تند مشغول شستشوی مغزی جوانان ، زنان و مردان میباشند ؛ آیه پشت آیه نازل میشود تا جاییکه آیه ای هم برای دنیای مجازی و ارتباطات نازل شده و درباره کامنتها اظهار نظر فرموده شده است !!!!.

اما ایرانیان واقعی بیکار ننشسته اند هنوز کتب اشعار و تاریخ  قدیمی به چاپ میرسد هرچند دستهای پلید ملاها به درون  آنها به کاوش میپردازند تا چیزهایی را پاک کنند ، آنها تنها سر و کارشان با پایین تنه و آلت تناسلی است نه بیشتر با مغز ها کاری ندارند درخورش قیمه حمام میگیرند و سگهای وحشی را آنچنان تربیت کرده با گوشت خام که بهترین  لحاظشان زمانی است که پاچه زن جوانی را  بلیسند  وسپس آنرا بخورند .

بزرگترین تاریخ  و وجه مشترک  آن با تاریخ های جهان اسلام ، و یا معتبرترین  آنها  همان تاریخ " طبری " است ،  نادیده گرفتن تاریخ قبل از اسلام ایران  یا به حاشیه راندن  آن برداشتی  که در طول تاریخ  قرون بعدی نیز بطور  سنتی از جانب  حکومتهای ترک و مغول  و تاتار  و ترکمن و قزلباش ادامه  یافته  در این  تاریخ نگاری ها حکومتها با خلقت آدم ابوالبشر  آغاز میشوند  ویا ماجراهای [ توراتی ] هابیل وقابیل  توام میگردد،  ایران ماقبل قادسیه  نه جایی دارد  نه اعتباری  در بهترین   صورت سر زمین مجوسان  مشرک  که بنوشته ـ آ ن ملعنو " خمینی" در کشف الاسرار آمده است .

او دران کتاب منحوس از کیومرث  و سایرین بدین شکل نام برده است :
کیومرثیه ، زروانیه ،  زردشتیه  و دیصا نیه ومرقونیه  وکینویه  واصحاب تناسخ  و درتمام این نوشته ها  هیچ اطلاعی از ایران گذشته وجود ندارد  بعلاوه افاقه  فرموده که بیشتر ایرانیان درآن زمان بت پرست بوده اند .

حال به برکت  عصر انقلاب روشنگری و جوانانی که میل داشتند  گذشته خود را خوب بشناسند  مکتبی بنام مکتب " خاور شناسی"  که یکی از بهترین پیامدها بود  درطول سده ها به وجود  آمد و چه بسا هنوز هم ادامه داشته باشد در زمانیکه من در کمبریج زندگی میکردم  هنوز در  کینگز کالج  وجود داشت و من توانستم مقداری  از آن کتب را بگیرم و باخود حمل کنم و تا این سر زمین آورده ام . یکی از آنها  " تاریخ ایران و اسپانیا " میباشد . با انکه اوراق آن از هم گسیخته اما آنرا نگاه داشته ام و به روان پر فتوح زنده نام شجاع الدین شفا درود میفرستم که هم بیست وسه سال را به رشته تحریر درآورد وهم کتب زیادی را که که میتوان منابع خوبی برای آنهاییکه ایران را میشناسند ودوست دارند ، باقی بماند .

امروز میل داشتم دراین رابطه  یعنی رابطه  بین ایران و اسپانیا چیزی بنویسم که ناگهان چشمم به کتاب آن ملعون افتاد و حواسم بطور کلی منحرف شد ، بهترین کاری که این قوم توانستند انجام دهند این بود که دین و مذهب را از بن و بیخ از دل مردم بیرون راندند حال شاید مردم بخود ایند و بتوانند ریشه خود را از زمین برون کشیده آنرا از دستبرد و آلودگیهای بچه های امروز بیرون آورده و درخشان ساخته  جوانانرا بنوعی بخود آورند . درحال حاضر همه چیز ما جنبه جوک و مسخره بخود گرفته است . 
فسیلها یکطرف  افاضه وجود میفرمایند مانند ابوالخالق مشیری ، و جوانان در سوی دیگر فحاشی را پیشه گرفته بخیال آنکه میتوانند د از این طریق " ایرانی بزرگ با ارمانی بزرگ " را بوجود آورند ، خیر عزیزجان مردم را باید بسوی مطالعه وکتب خوب راهنمایی کرد . باید آنها را به مطالعه عادت داد  . پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " / اسپانیا /
04/10/2017 میلادی /برابر با 12 مهرماه 1396 خورشیدی /..

سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۶

کردها

این نه افسانه است ونه قصه و نه انتقام ، تنها یک واقعیت است 
---------------------------------------------------------------
سرنوشت من گویا با این قوم " کرد" گره خورده بود ،  از بچگی مجبور بودم در کنار یک زن کرد زندکی کنم زنی به تمام معنی بیرحم و پرمدعا و خشن ، نمیدانست خنده چیست و نمیدانست رحم چیست و نمیدانست شعور چیست ، تنها یک  سقز دردهانش میانداخت وتمام روز مشغول نشخوار بود ، ودرفکر اینکه چه چیزی را بفروشد از روزنامه کهنه تا شیشه وپاکتهای خرید  را به چندر قاز وهمسر مبارک حضرت شاهزاده قاجار درحال زن گرفتن و صیغه کردن و تولید مثل  خود او یکی از صیغه  ها بود که بعدها توبه کرد وهمسر رسمی حضرت والا شد ، پس  میبینید  زمان عوض نشده است .
چاه بدبختی و سیه روزی من به دست همین زن کنده شد .

طبیعت هیچ انتقامی از او نگرفت ،  به مکه رفت آب توبه بر سرش ریخت و شد حاجیه خانم و همه گناهانش پاک شدند و سابقه کثیف او برای ابد پنهان شد تنها بیماری سوزاک و سفلیس  برایش ماند.
وچند بچه حقه باز . کاری ندارم چه نسبتی با من داشت ، تنها خوشحالم که از خون من و خانواده من نبود  ، خون من پاک است هیچ آلودگی در آن دیده نمیشود .

 گمان کردم برای همیشه از این قوم دور شدم و دور اما سرنوشت یکی  از نوع بدترین آنها را جلوی پایم گذاشت ، راحت دروغ میگفت  ، راحت زیر دروغهایشان میزد  ، راحت روح  انسانها را میکشت  و راحت میتوانست  بخوابد و به هیچ چیزی هم اعتقاد نداشت   ، تنها تظاهر میکرد  به دین داری .

سی سال دیگر مجبور بودم  در کنار آنهمه ریا و مکر و فریب و زبان بازی  به زندگی ننگین خودم ادامه دهم  از آن رو میگویم ننگین که دیگر ابدا عشقی بین ما نبود تنها میبایست کنار هم باشیم و من همیشه احساس بدی داشتم احساس زنی که خود را میفروشد برای هیچ برای آنکه در اجتماع همسر کسی باشد .

مردانشان تنها فکر و ذکرشان عرق خوری ، تریاک  وزن بود همین و اینکه چگونه حساب صنار خود را نگاه دارند .
آخرین بازمانده آن "زن" آخرین ضربه را در لباس خواهری و دوستی بمن زد وشرکت  تولیدی مرا بنام خود و همسرش کرد بعد هم بمن اولیماتوم داد که میتوانستم ترا نابود کنم اما نکردم ، همسرش با ولایتی شریک بود .چشمه دیگری که انجام داد ویلای مرا شش ماه به شرکت  همسرش اجاره داد بی آنکه من بدانم و اجاره را خورد   هنگامیکه خودم را رساندم به مرکز خانه دریا تنها مقدار زیادی صورتحساب و قبض برق و آب در لابلای پنکه  جای داشت .خانه دیگرم را میخواست به همسرش بفروشد بعنوان مشتری که دادگاه انقلاب دست روی آن گذاشت ، باز  خودم را به تهران رساندم و چهل و پنج روز هر صبح در دادگاه حاضر میشدم تا توانستم خانه را آزاد کنم و فورا به ثمن بخس آنرا بفروشم .

به همین خاطر ابدا احساس همدردی با این قوم نمیکنم  هیچگاه ، بسیار زبان باز ، درعین حال دروغگو وبهترین  شاعرشان برای خمینی  ترجیح بندی ساخته ناگفتنی برای یک حلقه گل ناقابل ، عرق میخوردند دهانشان را آب میکشیدند وبه نماز می ایستادند درحالیکه تلو تلو میخوردند ، من با آنها مشگل داشتم . درحال حاضر سعی دارم نفرتم را پنهان کنم اما نمیتواتم .این زندانی که برای خود ساخته ام و هر شب نزدیک غروب میل دارم گریه کنم برای آنکه هوا دلگیر میشود و کسی در کنارم نیست ، تنها نتیجه خدمت و مهربانی این  قوم بود ، پر ظالمند ، پر بیرحمند . 

و ارتشیان آنها که همه به مقامات سرلشکری  و سرتیپی رسیدند بزرگنرین خیانت را به شاه انجام دادند  خیلی زود ثروت باد آورده  را بیرون ساختند و سپس با گذاشتن ریش و سبیل به خدمت سپاه درآمدند و ادعا کردند که در رژیم گذشته مورد ظلم وستم بوده اند . خیلی گفتنی  ها هست اما برای من دیگر مهم نیست ، امروز تنهای تنها دریک مجتمع اجاره ای که حتی اجازه ندارم یک آنتن بالای نرده ها بیاویزم  دارم به یک زندگی بی مزه ادامه میدهم  ،پستچی تنها برایم نامه های کلیسا را میاورد وصورتحسابهای پرداخت شده را ، کسی به ملاقات من نمیاید   خانه کوچک است ،  باید بچه هارا جدا گانه دعوت کنم در حالیکه آرزویم این بود که همه آنهارا روز تعطیل دورهم ببینم  جایشان  تنگ است حوصله شان سر میرود حال نیمی  ازآن دهاتیها ویا بقول چپی ها بوژوازهای شهرستانی در امریکا زندگی اشرافی دارند نیمی در پاریس و ایران کانادا  و امریکا درحال رفت و آمد هستند ، خوب گاهی برای آنکه ببیند هنوز زنده ام ویا بچه ها خدای نا کرده از راه خطا بیرون نشده اند تا برایم یک تابلوی دیگر بسازند ، تلفنی میزنند ، همین ، نه بیشتر آنهم تنها بخاطر فضولی . همه آنها " تاجر" بودند وبچه حاجی و نوه ملا ها ......
بقول مادرجانم  اینها قو الظالمین بودند نه انسان . و حال این غروب دلگیر پرده هار ا کشیده ام درب ها را  بسته ام و میروم دوباره در تختخوابم دراز بکشم و سوژه تازه ا برای خوراک فردایم بیابم . 
پر دلم گرفته . هوای گریه دارم .
پایان 
ثریا / اسپانیا 
 سه شنبه سوم  اکتبر 2017 میلادی /