این نه افسانه است ونه قصه و نه انتقام ، تنها یک واقعیت است
---------------------------------------------------------------
سرنوشت من گویا با این قوم " کرد" گره خورده بود ، از بچگی مجبور بودم در کنار یک زن کرد زندکی کنم زنی به تمام معنی بیرحم و پرمدعا و خشن ، نمیدانست خنده چیست و نمیدانست رحم چیست و نمیدانست شعور چیست ، تنها یک سقز دردهانش میانداخت وتمام روز مشغول نشخوار بود ، ودرفکر اینکه چه چیزی را بفروشد از روزنامه کهنه تا شیشه وپاکتهای خرید را به چندر قاز وهمسر مبارک حضرت شاهزاده قاجار درحال زن گرفتن و صیغه کردن و تولید مثل خود او یکی از صیغه ها بود که بعدها توبه کرد وهمسر رسمی حضرت والا شد ، پس میبینید زمان عوض نشده است .
چاه بدبختی و سیه روزی من به دست همین زن کنده شد .
طبیعت هیچ انتقامی از او نگرفت ، به مکه رفت آب توبه بر سرش ریخت و شد حاجیه خانم و همه گناهانش پاک شدند و سابقه کثیف او برای ابد پنهان شد تنها بیماری سوزاک و سفلیس برایش ماند.
وچند بچه حقه باز . کاری ندارم چه نسبتی با من داشت ، تنها خوشحالم که از خون من و خانواده من نبود ، خون من پاک است هیچ آلودگی در آن دیده نمیشود .
گمان کردم برای همیشه از این قوم دور شدم و دور اما سرنوشت یکی از نوع بدترین آنها را جلوی پایم گذاشت ، راحت دروغ میگفت ، راحت زیر دروغهایشان میزد ، راحت روح انسانها را میکشت و راحت میتوانست بخوابد و به هیچ چیزی هم اعتقاد نداشت ، تنها تظاهر میکرد به دین داری .
سی سال دیگر مجبور بودم در کنار آنهمه ریا و مکر و فریب و زبان بازی به زندگی ننگین خودم ادامه دهم از آن رو میگویم ننگین که دیگر ابدا عشقی بین ما نبود تنها میبایست کنار هم باشیم و من همیشه احساس بدی داشتم احساس زنی که خود را میفروشد برای هیچ برای آنکه در اجتماع همسر کسی باشد .
مردانشان تنها فکر و ذکرشان عرق خوری ، تریاک وزن بود همین و اینکه چگونه حساب صنار خود را نگاه دارند .
آخرین بازمانده آن "زن" آخرین ضربه را در لباس خواهری و دوستی بمن زد وشرکت تولیدی مرا بنام خود و همسرش کرد بعد هم بمن اولیماتوم داد که میتوانستم ترا نابود کنم اما نکردم ، همسرش با ولایتی شریک بود .چشمه دیگری که انجام داد ویلای مرا شش ماه به شرکت همسرش اجاره داد بی آنکه من بدانم و اجاره را خورد هنگامیکه خودم را رساندم به مرکز خانه دریا تنها مقدار زیادی صورتحساب و قبض برق و آب در لابلای پنکه جای داشت .خانه دیگرم را میخواست به همسرش بفروشد بعنوان مشتری که دادگاه انقلاب دست روی آن گذاشت ، باز خودم را به تهران رساندم و چهل و پنج روز هر صبح در دادگاه حاضر میشدم تا توانستم خانه را آزاد کنم و فورا به ثمن بخس آنرا بفروشم .
به همین خاطر ابدا احساس همدردی با این قوم نمیکنم هیچگاه ، بسیار زبان باز ، درعین حال دروغگو وبهترین شاعرشان برای خمینی ترجیح بندی ساخته ناگفتنی برای یک حلقه گل ناقابل ، عرق میخوردند دهانشان را آب میکشیدند وبه نماز می ایستادند درحالیکه تلو تلو میخوردند ، من با آنها مشگل داشتم . درحال حاضر سعی دارم نفرتم را پنهان کنم اما نمیتواتم .این زندانی که برای خود ساخته ام و هر شب نزدیک غروب میل دارم گریه کنم برای آنکه هوا دلگیر میشود و کسی در کنارم نیست ، تنها نتیجه خدمت و مهربانی این قوم بود ، پر ظالمند ، پر بیرحمند .
و ارتشیان آنها که همه به مقامات سرلشکری و سرتیپی رسیدند بزرگنرین خیانت را به شاه انجام دادند خیلی زود ثروت باد آورده را بیرون ساختند و سپس با گذاشتن ریش و سبیل به خدمت سپاه درآمدند و ادعا کردند که در رژیم گذشته مورد ظلم وستم بوده اند . خیلی گفتنی ها هست اما برای من دیگر مهم نیست ، امروز تنهای تنها دریک مجتمع اجاره ای که حتی اجازه ندارم یک آنتن بالای نرده ها بیاویزم دارم به یک زندگی بی مزه ادامه میدهم ،پستچی تنها برایم نامه های کلیسا را میاورد وصورتحسابهای پرداخت شده را ، کسی به ملاقات من نمیاید خانه کوچک است ، باید بچه هارا جدا گانه دعوت کنم در حالیکه آرزویم این بود که همه آنهارا روز تعطیل دورهم ببینم جایشان تنگ است حوصله شان سر میرود حال نیمی ازآن دهاتیها ویا بقول چپی ها بوژوازهای شهرستانی در امریکا زندگی اشرافی دارند نیمی در پاریس و ایران کانادا و امریکا درحال رفت و آمد هستند ، خوب گاهی برای آنکه ببیند هنوز زنده ام ویا بچه ها خدای نا کرده از راه خطا بیرون نشده اند تا برایم یک تابلوی دیگر بسازند ، تلفنی میزنند ، همین ، نه بیشتر آنهم تنها بخاطر فضولی . همه آنها " تاجر" بودند وبچه حاجی و نوه ملا ها ......
بقول مادرجانم اینها قو الظالمین بودند نه انسان . و حال این غروب دلگیر پرده هار ا کشیده ام درب ها را بسته ام و میروم دوباره در تختخوابم دراز بکشم و سوژه تازه ا برای خوراک فردایم بیابم .
پر دلم گرفته . هوای گریه دارم .
پایان
ثریا / اسپانیا
سه شنبه سوم اکتبر 2017 میلادی /