سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۶

زبان فاخر


آنکه هیچگاه توبه نمی کند-
------------------------
عیب ما مکن ای زاهد پاکیزه سرشت  
که گناه دگران بر تو نخواهد نوشت !

شب گذشته در یک کلیپ پسر جوانی را دیدم که بیشتر از شانزده سال نداشت و سخت مشغول فرا گرفتن زبان فارسی بود مجریان برنامه تلویزیونی از او میپرسیدند  چرا این زبان را انتخاب کرده ای؟  در جواب گفت برای " فرهنگشان و شاعرانشان مانند حافظ " و فورا یک بیت از حافظ را بالهجه شیرینی مخلوط با زبان خودش خواند و جالب آنکه معلم که داشت باو زبان فارسی را درس میداد ابیات حافظ را فراموش کرده بود !!! معلومات او تنها درمیان کتاب نهفته بود !یک کلمه و یا یک جمله میگفت و بعد می ایستاد  سرانجام برنامه تمام شد و آن پسر جوان که نمیدانم اهل کجا بود شیفته حافظ و خیام شده  و از بزرگی و فخر زبان پارسی سختن میگفت ! .( بیچاره هنوز با زبان چارواداری و فحاشیها و کلمات رکیک و زبان فاخر گم شده ما بیگانه بود ).

در باغ زیبای بهشت  آدم که هنوز  انسان است با اغوای یک مار هوشیار که همان ابلیس در لباس و پوست مار خود نمایی میکند  خواست تا از درخت معرفت و خرد  میوه ای بچیند  تا همراه " خدا" شود چرا که میدانست انسان خردمند  جاودان میماند  وبا خدا یکی است .
و آن خدای حسودی که در کتب مقدس از او نام برده اند  " آدم" را از بهشت بیرون راند تا در روی زمین دچار سر در گمی و وحشت و سپس خشونت شد و دریافت در کنار خدا بودن بهتر است اما راهش را گم کرد ، توبه کرد ،  اما دیگر در بهشت به روی او بسته بود . 
تنها چند انسانی باخرد توانستند همگام  خداوند پایدار بمانند .
امروز آدم هایی پیدا شده اند که بهشت را روی زمین میافریند ، خانه های قدیمی را ویران میکنند آن مصالح محکم مانند آجر و سیمان و بتون آرمه را به یغما میبرند و بجایش خانه های چوبی ، مقوایی و پلاستیکی  با طرح های جدید ارائه میدهند  و برای حفظ ما از شر سرما نور خورشید را نیز زند انی کرده و خانه را گرم میکنند . و ما تا چه حد از این بهشت خیالی خرسندیم .

ما تنها حافظ را نداشتیم  جمشید  را داشتیم خیام را داشتیم ( امروز نداریم ) بجایش عربده های خوکهای  وحشی را میشنویم با کلمات رکیک ، بجایش حسین داریم و حسن و کبرا و صغرا .  و همیشه ام از بیم خدا و ترس از جهنم خود را بنوعی دچار سر در گمی میکنیم .
آنهایی که بر ما حاکمند  همیشه وعده فردای بهتری را بما میدهند فردایی که هیچگاه نخواهد آمد  و امروز را از ما دریغ داشته اند  یک انسا ن با خرد خود میتواند خدای خود باشد ، مهر و مهر آفرینی تنها  راهی است که بشر میتواند آنرا برای نجات خویش بیابد .
هر انسانی از دو نیم شکل گرفته یکی شر و دیگری نیکی و مهر و جدال درونی بشر با این دو همیشه بوده و امروز آن شر است که بر روح بشر حاکم است و نمیداند که چگونه دارد در دوزخ خود  ، دوزخ حقیقی میسوزد.

اوف ، باز نیمه شب شد و بیخوابی  ،منهم دچار فلسفه بافی شدم . بهتر است برگردم بر سر اصل مطلب . 
شب گذشته سر انجام تصمیم گرفتم که تابلت جدیدم را نگاهی بکنم  انرا که باز کردم اولین چیزی که ناگهان فریادش به اسمان رفت همان پیر خراسانی بود که داشت  نام مرا میبرد ، اوه ...ظاهرا خیلی از نام من خوشش آمده ماهها پیش نامه ای یا ایملی یا کامنتی برای او گذاشته بودم حال تازه آنرا بازگو و باز خوانی میکرد . و سپس همان گروه همیشه در صحنه اما دریک کیفیت عالی و تصاویر زیبا ، من  راه پیام هایم را بسته ام اما ظاهرا در این یکی هنوز نتوانسته ام راه آنها را پیدا کرده و مسدود کنم  اوه هزاران پیام داشتم  آنهار با باز نکردم تنها یکی باز بود  از شخصی بنام " بدون نام" بدون عکس  و افتخار کرده بود که انجمن شان مرا برای داوری و سرپرستی  انتخاب کرده است !! بهر روی از این شخص هرکس که هست سپاسگذارم و متاسفم که نمیتوام جوابی بدهم تنها  به همان کامنتها اکتفا میکنم  از اینکه میتوانم هنوز  اشعار زبان فارسی را به بهترین وجه ارائه دهم خوشحالم و اگر گاهی کسی شعری را نیمه کاره و یا دست خورده بنویسد بی آنکه باو بی حرمتی کرده باشم اصل شعر ا برایش میگذارم ،  متاسفانه د ر اشعار ما خیلی دست برده و مقداری را نابود ساخته اند  من یک کتاب حافظ دارم که در زمان انقلاب به چاپ رسید  بیشترین  و بهترین اشعار را حذف کرده ویا آنها را مطرود دانسته اند  زیر نام ( فروغی ) هنوز خیلی ها رودکی را نمی شناسند رودکی سمر قندی را ، تنها مولانا و حافظ  ......و شعرای جدیدی مانند فروغ و غیره که اکثرا هنر خود را در اختیار سیاست گذاشتند و خوانندگانی که با وقاحت تمام زیر بنای ساختار ایران نوین را ویران ساختند حال روی صحنه به دکلمه اشعار آنهم بطور ناقص مشغولند و نسل نو هم خیال میکند خدایی روی صحنه است فریاد بر میدارد و آن خسرو آواز در سکوت نشسته و باین  هیاهوی بسیار برای هیچ مینگرد و در انتظار بهبودی و فردای خویش است ، امید دارم عمرش طولانی باشد .
برای پیروز بودن باید مردم را به دنبال خود کشید  اما من احتیاجی باین مردم نادان ندارم و آنهایی که مرا می ستایند از نوع خودم میباشند .
امروز دیگر کسی به فردایش  نمی اندیشد زمان حال است باید انرا جلو کشید و به اکراه به آینده مینگرد  و یا در هماجایی که هست ایستاده و در جا میزند  و چنگهایش را درهمان حال به دیوار فرو میکند تا نیفتند از سقوط میترسد از فراز بودن میترسد  و تنها زیر لب زمزمه میکند درمانده است  و از درک خود نا آگاه .
من تنها پشتیبان آزادی بشر هستم از همه قیود که متاسفانه کار مشگلی است هرروز بند ها و زنجیر ها محکمتر میشوند .
پیکار با اهریمن  امکان ناپذیر است . پایان  شبنامه !.
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا /
03/10 /2017 میلادی برابر با 3 مهرماه 1396 خورشیدی ./.
 .

دوشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۶

امیران

آنهاییکه خدایی بی نام دارند 
هنوز خدایی برای خویش نیافریده اند 
خدای من خدای خرد است 
آنهایی که خدایی را نمی شناسند فورا او را گم میکنند .
خدایشان یک گوهر گم شده است .
خدای من در عشق  قالب شده است  
و هیچگاه گم نمیشود 
 درطول زندگی  سه تا ( امیر را شناختم)  یکی هنگامیکه چهارده سال بیشتر نداشتم  او را جلوی درب مدرسه با یک گل سرخ ایستاده میدیدم پر ژیگول بود شیک پوش بود اما من زیاد از او خوشم نیامد ، یکی از دوسنانم او را دید وفورا رفت و همسرش شد و پس از مدتی طلاق گرفتند .

امیر دوم امیر عباس مسعودی بود که خدایش رحمت کند هنوز انگشتر نامزدی او درون جعبه من جای دارد ، مردی تحصیل کرده آشنا به چند زبان زنده دنیا ازیک خانواده خوب  ومن کم کم خودم را آماده میکردم که خوب ، میتواند شوهر خوبی باشد که ناگهان رستم دستان با پاهای بلند و کشیده اش از راه رسید و گفت :

منم رستم دستان ، و اهل کردستان !!!
ترا باخود به عرش عالم خواهم برد به هرکجا که میلت بکشد و هر چه را  بخواهی ......هیچ چیز نخواستم غیر از رهایی و آزادی سی سال در خانه محبوس بودم در بین خدمه ها و خبرچینان. سی سال دچار بیماری اعصاب شدم تا دریک فرصت مناسب فرار کردم .
امیر عباس دوم نفرینم کرد به قم رفت و سر مقبره خواهرش گریست و سپس برایم نوشت امیدوارم هیچگاه روی خوشبختی را نبینی انگشتر نیز نگاه دار .....اوه ، چقدر بنظرم کمی خاله زنک بود ....خندیدم و رفتم .

و حال .... هر چیز کوچکی  برای جهانی بزرگست  برای پیدا کردن خدایم وقت تلف نکردم خودش آمد .
امروز  سومین امیر بخانه من آمده است ، مقدمش را گرامی داشتم و مانند خدای گمشده او را دنبال میکنم بمن چه بگویند شیطان است .
منکه نمیخواهم او را مرد زندگیم بسازم ، البته گاهی زیر و رو میشوم  باز برمیگردم به آوای دلم گوش فرا میدهم ، نغمه سرایی میکند .

 تنها برایش آرزوهای زیادی را از درگاه  آن خدای واقعی طلب کرده ام  آرزوی پیروزی  بگذار گمشدگان  با خود و خدایشان و افکارشان در زیر نور پروژکتورها فریاد بکشند و او را بدنام سازند من به آوای دلم گوش میدهم  چه بسا هر ستایشی کمی بوی خود ستایی را بدهد .  هرکسی باخبر است  که در کنج  دلش چه چیزهایی را ستودنی میداند . پایان 
ثریا / اسپانیا / دوشنبه 2 اکتبر 2017 میلادی / 10 مهرماه 1396 خورشیدی 
یک دل نوشته .

امروز ، روز دیگری است



قبل از هر چیز زاد روز اولین پسرم را باو تبریک میگویم چندین سال پیش در چنین روزی   راس ساعت 12 شب پای بعرصه وجود گذاشت و بهانه ای بود برای زنده ماندن من .از او سپاسگذارم  ، دوست من ، رفیق من و پسرم .

امروز  سالها از آن روزهای خوب گذشته و من دارم گریه میکنم ، برای آنچه را که از دست دادیم برای آینده او ، و آینده سرزمینم برای شاه مهربانم .
امروز در یک یوتیوپ مسخره یک مردک مخنث با چند بچه ولگرد جلوی یک خرابه داشت میگفت " 
شاه مرد ما میخواستیم خودمان او را بکشیم و پولهای کارتل نفتی !!! را از او پس بگیریم  زهی خیال باطل ، امروز کجا هستی مردک ؟ بر خلاف ارزوهای پوچ شما نامردان  و نمک ناشناسان او شاهانه مرد و شاهانه بسوی آخرین خانه رفت .
ما ملت راستین ایران زمین از ملت مصر و شادروان انور سادات که جانش را برای این مراسم داد و از بانوی بزرگوارش صمیمانه سپاسگذاریم .

تاریخ در باره او قضاوت خودش را کرد امروز نه تنها من بلکه هزاران زن ومادر و پدر در سوگ او اشگ میریزند . 
من به آهنگ دلم گوش میدهم ، تمام شب نخوابیدم ، نگران بودم ، نگران چی؟ سالگرد مرگ پدرم بود و میل نداشتم در چنین روز منحوسی بمیرد  ، ساعت چهار ونیم صبح از صدای زنگ کوچکی بخود آمدم " او" بود  آه ، سر انجام آمدی ، حال برایم بگو ، بگو که نگرانیهای من بیمورد است  و چه زیبا همه چیز را بیان کرد .چه زیبا واژه ها را بکار میبرد ،  و چه زیبا به آنها آهنگ میداد .
همه واژه های آهنگین او را  جویدم و قورت دادم  او معنایی شده و معمایی ،  و من از درد پژمردگی مینالم ، دلی دارم که در گوشه ای افناده  و بانگی دارم بیصدا  اما حواسم بر سر جاست  و در آن زمان که حواس بکار میافتد دل نیز آهنگش را مینوازد .
سپس گریستم  امروز هرچه مبینم تراشه هایی از سنگ خارا  ویا خار درختان سمی  که به افکارم میلغزند  ، هرکس نوایی از نای خود بیرون میفرستد دچار سر گیجه شده ام  همه خود در تاریکیها نشسته اند و تنها زیر نور یک شمع بخیال  خود جهان را روشن مبینند 
دارم گریه میکنم ، باید خوشحال باشم  ، اما نه ، فرزندانم را در بهترین مدارس گذاشتم بامید آنکه بر میگردیم و به کشورمان خدمت میکنیم ، اما امروز همه آنها بردگان دیگرانند تنها برای آنکه زنده بمانند ، آنها را از سیاست دور ساختم ، از همراهی با سایر هموطنان جدید دور ساختنم و چه کار خوبی کردم ،  آنها به راه خود رفتند ریشه را نبریدند  پر دلهره و نگرانی داشتند میترسیدند  از خیابانها سیاه و تاریک و هجوم این جمعیت وحشی و آدمخوار  میترسیدند که گم شوند و خودشانرا گم کنند ، اما خوشبختانه همچنان در یک خط مستقیم راهی شدند . و امروز در کنارم با صدای بلند آواز میخوانند  و فردا که به اسمان پرواز کنم  آواز آنها را  در آسمان نیز خواهم شنید  امروز ناله هایشان  عاشقانه  و مهربان است  و آتشی در مین بر میانگیزد  و چه بسا من دران آتش بسوزم  امروز به ماتم دیگری نشسته ام ، به ماتم شاه از دست رفته  شاید امروز همه بمن بخندند  فردا آنها در میابند که چرا  امروز گریستم .

گفته های " او"  چون شیر تازه در جویباری  سرازیر شد و کمی آرام گرفتم  برای رفع تشنگی ابدیت او کافی نیست مردان دیگری نیر باید باشند تا آن سر زمین را از دست جانوران ، خوکان و سگهای حسین و قنبر و علی کبرا و زهرا و صغرا وزینب  نجات دهند .
--------------------
بهر روی . پسر عزیزم تولدت مبارک ، مهم نیست چند ساله شدی مهم این است که چگونه میاندیشی . برایت آرزوی سلامتی و دلخوش توام با سعادت را آ در دل میپرورانم . .
از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان 
باشد که از میانه یکی کار گر شود 
پایان
ثریا ایرانمنش »لب پرچین« / اسپانیا /
02/10/2017 میلادی برابر با 10 مهرماه 1396 خورشیدی . /
--------------------------------------------------------------


یکشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۶

عصر یکشنبه

عصر یکشنبه ، بعد از ظهر روز عاشورا !!!!
یک فایل صوتی  "پنهانی " از مردان حسین و مداحان پخش شد که تا مدتی مات مانده و از خجالت نمیدانستم آنرا ببندم و یا باز بگذارم ببینم آخر آن چه خواهد شد ، مداحانی که جلوی هزاران نفر میایستند واز مشک پاره شده  و لب تشنه حسین میگویند  ومردم  احمقانه میگیرند ،  در خلوت خصوصی دوره هم جمع شده بود ویکی ازان حاجی آقا باصطلاح رییس بود وداشت  مزه پرانی میفرمود وتعریف میکرد از قم ومولاها و فحاشی و کلمات زشت و رکیک بقیه دست میزدند و میخندیدند ، حال کدام یک این سخنانرا ضبط گرده و به بیرون فرستاده اند هر که هست دم اش گرم میدانستیم که اینها چه جانورانی هستند و چه خونخوارانی ! اینها هما ن بچه های حرامزاده شهر نو میباشند ، بچه هایی که از نسل سفلیس و سوزاک به دنیا آمده اند حال پروار شده اند و همه چیزشانرا عریان در ملاء عام میگذارند و من بفکر زنان و دخترانی بودم که در زندانها گیر اینها میافتند این مردان غیر از پایین تنه و زور مشت و بازوان  کلفت چیزی در کله شان نیست همه مغز آنها درهمان حوالی پایین تنه شان میگردد ،
در گذشته زمانیکه یک افسر راهنمایی کمی بی ادبی میکرد ، همه باهم میگفتند که : 

معلوم است ااز کجا آمده از یتیم خانه و پرورشگاه یا از خانه ناپدری ، تازه بی ادبی آنها در حد خیلی خیلی پایین بود .
حال من مانده ام که این حیوانات از کجا آمده اند ؟ از کدام مادر زاده شده اند و چه پدری بالای سر آنها بود و در کدلم  کوچه پس کوچه ها به مادرانشان تجاوز شده که اینگونه وحشی باز آمده اند و بلا فاصله  پس از ختم جلسه خصوصی روی صحنه رفتند و میکروفون را به دست گرفتند وبا چشمک زدن به یکدیگر میگفتند  که " حال بده " و روضه را شروع کردند !!! اوف حالم بهم خورد به راستی حالم بهم خورد 
در این راهها همه باید یکر نگ باشند  هرکسی همراهی دارد  همرنگی دارد .

مشگل است که من روزی بتوانم با چنین اشخاصی نه نام شخص نمیتوان روی آنها گذاشت نام حیوان هم نمیتوان گذاشت به حیوان توهین میشود ، باین موجودات عوضی  همراه شوم ، مرگ را ترجیح میدهم  .

برای چه داریم خودمان را میکشیم ؟ برای اینها و یاآ ن فاحشه هایی که با اینها در زیر  چادر مثلا " حال " میدهند .
نمونه باسواد آنها را در این دیار فرنگ داریم شیخ علیرضا نوری زاده بچه آخوند و سایرین که میل ندارم نامشان را ببرم .

در آن زمانها که من گاهی مجبور بودم برای  دیدن همسرم به زندان قصر بروم تمام بدنم میلرزید ، نه از ترس بلکه از متلکها آن سربازان و پلیسها  ، اما امروز آن متلکها درمقابل این گفته نوازش است ، شعر است ، اوف ، حالم بد شد خیلی بد شد ..

چه خوب است که دراین کنج زندانیم و مجبور نیستم با این کثافتها روبرو شوم  شهر بزرگ ؛ هرروز بزرگتر میشود برای چریدن این وحوش  راههای گذشته از شهر گم میشوند  و بیابانها کم کم در داخل شهر میافتند و ساکنین آن بیابانها همین جانورانند که شهر را بصورت کمر بندی دراختیار گرفته اند . 
مرده شور خودتان ، ایمانتان ، مذهبتان را ببرند . بیزارم از شما . 
حتی قدرتی مافوق قدرت رضا شاه هم قادر نخواهند بود این آشغالها را به سطل زباله بریزد . بگذار درون خودشان بپوسند ../ ثریا /اسپانیا ./////
اول اکتبر 2017 میلادی /برابر با 8 مهرماه 1396 خورشیدی /

آرامش قبل از طوفان


شبی را گذراندم ، با هزار اندیشه ناباور وباور .
امروز صبح سکوتی  بر تمام شهر حکم فرماست تلویزیون را روشن کردم همه شهر بارسلونا وبطور  کلی کاتالونیا در دست پلیسهای وگارد سیویل بود ، نمیدانم چه خواهد شد ؟! بیاد پیراهن سیاهان دوران فاشیسزم ایتالیا افتادم ، چه همه کشته دادند سر انجام ایتالیا به یک شهر بی دروپیکر که تنها حمایتش از خرابه هاست ،  افتاد .
گلوبولیستها بسرعت مشغول کارند و چه بسا الان دربین همین پسران و مردان و دختران وزنان جوان در کاتالونیا خود را درزمره موافقان جدایی طلبان جای داده و مشغول سخن رانی میباشند .
آنها کارشان ویرانی است  و جدا کردن  سر زمینها و تکه تکه کردن ـآنها  خوش خوراکند  و شکمی سیری نا پذیر دارند ، تا دوباره شرکتهایشان مشغول آبادانی شوند و مانند سایر کشورهایی که ناگهان بی ریشه از زمین سبز شدند ، آباد شوند و درطول جنگهای مذهبی وسیاسی  مشغول ارسال فشنگها واسلحه ها باشند و دراین  میان دلالها نیز به نوایی برسند پول تریاکشان برسد و استکانی عرق !.
با نگاهی به سر زمین یوگشلوی زمان گذشته که چه همه زیبایی داشت ومحل گشت و دپدار توریستها بود ، امروز نامش درخاطره ها  مدفون و چند کشور تکه تکه بوجود آمده است ، با نگاهی با سر زمین چک اسلاویا که آنرا دوپاره ساختند چک و اسلوانیا  دیگر چیزی از تاریخ آنها بیاد کسی نمانده است .
ایران هم چند تکه خواهد شد تاریخ مدفون شده همین امروز درس تاریخ در مدارس ممنوع است تاریخ ایران از زمان صفویه وشاه اسمعیل صفوی شروع شده است اما کردستان بی هویت ناگهان دارای هویتی چندین  هزار ساله شد !!!! بیچاره مادرم همیشه میگفت این گشنه گداهای کرد و نان نخورده ......

زمانیکه از فراسوی این آدمها میگدرم  و میبینم چگونه آفتاب عقلشان را در کاسه سرشان خشکانده  و دارند زندگی را تنها درتابه سود و زیان میسنجند بی آن که به اینده سر زمینها و فرزندانشان  بیاندیشند  ، دلم میسوزد  و در این فکرم که چگونه خیالی خنک بر آنها سایه افکنده  و دارند خود را به دست هیچ میسپارند ، آنگاه سوزندگی اندیشه هایم را در مغزم احساس میکنم  و یخ میبندم .
آن قوم بنی یعقوب و بنی اسراییل صاحب دنیاست ، همان کاری را که با مردم فلسطین کرد ، زمینهایشانرا خرید خانه هایشانرا خرید  وآنها آواره صحرای سینا شدند حال در این شهر کشور کنار این سر زمین یعنی در( مراکش) مشغول خرید خانه میباشند و در جنوب این شهر نیز ، اما اینها حواسشان جمع است سخت به زمینهایشان چسپیده اند خودشان یک پا خریدارند .

سکوتی تلخ امروز بر همه جا سایه افکنده ، من غمگین شمعی بیاد پدر روشن کردم و در قابلمه همیشگی مقداری سبزیجات برای خوراکم آماده ساختم چرا که از گوشت بیزارم و لاشه ها را میل ندارم به دندان بکشم آنهم لاشه  مرده را .چه میدانم گوشت کدام حیوان ویا کدام بیزبان است .
روز گذشته  مقدار زیادی برنج را مجبور شدم درون کیسه زباله خالی کنم ، برنجهایی که سمی بودند و در بسته بندیهای شکیل و زیبا آنها را برای فروش در سوپرهای معمولی ارائه میداند کم کم مسموم میشدیم ، هرچه باشد باید جمعیت کم شود غذا نیست برنج های باسمتی درجعبه های شیک سفید رنگ محصول پاکستان با سمی بنام ...... درونشان که در زمان کشت از فاضل آبهای خانه ها  و کارخانه ها  جاری میشد .  حال همین فاضل ابها به سوی سبزیجات و صیفی کاریها نیز روان است ، حال باید همه چیز را  پنهانی درخانه کاشت و روزی خواهد رسید که همین کار را نیز ممنوع خواهند کرد کاشتن پیاز وسیب زمینی وسایر صیفی جات درخانه ها نیز ممنوع میشود خانه ای وجود نخواهد داشت برایمان خانه هایی ساخته اند که جمعیتی باید دران زیست .

 امروز در این فکرم که دیگر بسوی وطنم نخواهم رفت چرا که دیگر وطنی باقی نخواهد ماند ،  و ابدا نمیدانم کجاست وطن من ، هیچکس دور من مرزی نکشیده اما خودم خودم را زندانی کرده ام قبل از آنکه بمن دستور بدهند که زندانی شوم  اما با مسیر افکارم به همه جای دنیا سفر میکنم  هر انسانی در درونش میاندیشد  و آوازهایی میسازد  من در خودم خاموش میشوم  و درآواز مرغان خوشخوان . پایان  
ثریا ایرانمنش » لب پرچین «  01.10/2017 میلادی / یک دل نوشته !

شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۶

سلطنت ابلیس

بمناسبت روز بزرگ داشت " مولانا"
----------------------------------
قرنهای متمادی است که میگو.یند  ابلیس ( یا همان شیطان)  با روح پلید و ناپاکش  با قدرت تمام  بر اریکه  فرمانروایی  تکیه زده و ارواح پاک  و خداوندگار مهربان  را از تخت به زیر کشیده  و خود بر اورنگ خدایی نشسته است .
این اوست که فرمان میراند  هم اکنون او بکام دل رسیده است  و فرزندان آدم را آماج مکر و حیله های خود قرار داده و به زیر فرمان  خود برده است .

در دین مسیح روایتی هست از سازش بین انسان و شیطان  وهم پیمانی بین این دو ( گوته )" فاوست "خود را بر همین روایت نوشت .
شمعون کیمیاگر که در " سامریا "  میزیست از نوع همان انسانهایی بود که روح خود را به شیطان فروخته با جادو گری و کیمیا گری خلق را میفریفت . ؛ او دست به اعمال خارق العاده ای میزد  تا مثلا بر نیروی روح القدس  دست یابد !  البته بعدها با آمدن پطروس ( یا پیتر)  با کمک او توبه میکند و غیره و ذالک ....

قصد ندارم از کتب مقدس نمونه آورده و یا روضه بخوانم  و یا یک سلسله  مطالب مذهبی  نا مربوط را بنویسم  این روایت را اینجا آوردم  تا بر ین باور باشیم  که قدرت شیطانی  قرنها بر دنیا حاکم بوده و هم اکنون بر تمام  کره زمین حکومت میکند   و هزاران  ( شمعون)  وجود دارند  که با قدرت جادو  و کیمیاگری  و ساختن انواع و اقسام فلزها نظیر طلا و نقره در کارخانه ها روح مردم را گرفته اند .

امروز دیگر طلا مثقالی نیست بلکه کیلویی است و به صورت خشت های آجری جا بجا میشود  در بعضی از نوشته های مولانا جلاالدین ( درمثنوی ) از این  روایت ها بسیار رفته شده است .

مسئله جدال بشر با یک نیروی  اهریمنی و شیطانی  همیشه مورد  توجه  قصه نویسان بوده است  البته حضرت مولانا از یک شیطان مسلمان نام برده  و قصه ای ساخته است !.

امروز بوضوع شیطان را در اشکال و لباسهای گوناگون مبینیم که بر دنیا حکم میراند ،  در هر لباسی که باید با آن حاکم باشد  او در هر لباسی دیده میشود حتی در لباس فرمانده ارتش ! . 
ارباب اقتصاد  ، ادبیات را رو به زوال فرستادند ، موسیقی  و آثار موسیقیدانان بزرگ  هم دریک بسته کوچک  باندازه یک قوطی کبریت  جمع آوری شده است  تالارهای بزرگ  و مشهور  و ساختمانهای قدیمی رو ویرانی و خالی از آنهمه های هوی میباشند .
دیگر آوای دلنشینی از گلو و سینه  کسی بر نمیخیزد ، تنها کلاغهای شوم هستند که قار قار میکنند  ، قرن ، قرن شیطان است  و شیطان صفتی .

آن نهالهای کوچکی که میرفتند  تا درختان قطور  و بزرگی شوند  از ریشه کنده شده و یا میشوند  شاخه زیتون و تاج آپولون  و افتخاراتش  که روزی  در روح مردم  می دمید  گم شد .

آن نیروی آسمانی  که بر دلها  می نشست  از بین رفت ، امروز هزاران خدا  به دستور ابلیس  ساخته شده  و معبدهای  زیادی بر پا گردیده   ، معبدهایی که  برای جمع اوری پول و طلا  سر به اسمان کشیده اند .
انسانها را قربانی میکنند  و به زنجیر میکشند  تا عقیده خود را بر آنها تحمیل نمایند ،   دانشمندان  بجای   آزمایشهای علمی  برای بقا وسلامتی بشر دست به ساختن  انسانهای مصنوعی  میزنند  از گاو و گوسفند و پرنده و چرنده  تا آنسان ،  ساختن بدل آنها  و چگونه میتوان  فهمید هنگامیکه در خیابان راه میروی  بدانی  آنکه از روبرو میاید  یک انسان واقعی است  یا بدل ان .

امپراطوری سفید پوستان رو به فنا ست و بجایش نقابهای سیاه و ماسکهای سیاه و شمشیر و قمه و چاقو در هوا میچرخد و ناگهان سری به میان چمن ها ی پلاستیکی و مصنوعی میافند .
حال در این میدان وحوش چگونه میتوان نشست و داستانی خلق کرد که بوی عشق و لطافت آنرا بدهد ؟! چگونه میتوان از نسیم گفت ؟ و چگونه میشود لطافت باران را مثال زد ؟  پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « /اسپانیا ./
30/09/2017 میلادی / برابر با 8 مهرماه 1396 خورشیدی.