جمعه، مهر ۰۷، ۱۳۹۶

مسعود صدر

آفرین بر شما آقای صدر  با آن فحاشیهای چارواداری ، زیر آن لباس شیک و آخرین مدل و آن موهای سپید و ساعت گرانبها مغزی تهی خوابیده ، زبانی که که شایسته مردان پایین شهر میباشد ، من کاری ندارم طرف مقابل شما چه کسی بود اما این فحاشی  این فریاد ها و اینکه پدر و مادر شخصی را بشویید و در آفتاب  آن تلویزیوین بدبخت معلوم الحال  پهن کنید برای من یک شوک بود ، حد اقل من شما را از بقیه جا کرده بودم .

بزرگ کسی است که میتواند به هر گونه بزرگی آفرین بگوید و تحمل انتقاد را داشته باشد و به گناهش اعتراف کند ، مگر آن چندر غازی که به حساب شما ریخته میشود چقدر است که شما آن دستمال ابریشمی را کنار نگذاشته اید ، با دوست ودشمن مصاحبه میکنید ، شاعرید ، ایرانتان برایتان مقدس است اما در ملاء عام  جلوی تلویزیون به یک مردی که با کمال ادب از شما سئوال کرده  فحاشی میکنید آنهم ازنوع چارواداری ، حالم را بهم زدید آقای صدر .

ما به شما افرین نمیگوییم بکسی افرین میگوییم که بدون اسلحه پای به میدان گذاشت بی آنکه کسی از گذشته او باخبر باشد برایش داستا نها و افسانه ساختند او را تا حد یک لات آسمان جل پایین آوردند اما او زنده ماند نه  با کمک شما بلکه به همت خودش شما از او هم استفاده کردید زمانی گه  به مقدسات پوچ شما اهانت شد خود را یک قربانی  بحساب آوردید ، دیگر پشم و پیلی شما ریخته باید گفت " پیر مرد برگرد بخانه ات  وبنشین تریاکت را بکش وزنان جوان را درآغوش بگیر تا بلکه جوانیت را دوباره به دست بیاوری .

ما به شماره  آفرینهایی که باید باو گفته شود اضافه میکنیم  بر دستهایش بوسه میزنیم ؛ و اگر او را از میان بردند بر گورش بوسه خواهیم زد .
من او را دوست دارم میدانید چرا ؟ نقشی از پدر جوانمرگ من در چهره اش نشسته بی آن چشمان سبز که تا اعماق وجود انسانرا میکاود و میتازد و جلو میرود .
امروز زمانی است که هر گروهی  چند تن  از خودی هایشان   را بزرگ میساز ند و مشهور میکنند .  و سپس آنها را  زنده بگور میسازند ودست اخر بر گروش بوسه میزنند  و خود شهرت آن زنده بگور را میبرند  ، شما خود تبدیل به یک گور شده اید   وآنان ، آن جوانان پر شور و مبارز  دریک ساختار بزرگند  و شما و دوستانتان  کور و از درک آنها  و بزرگی آنها   غافلید . پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / جمعه  29 سپتامبر 2017 /
برابر با 7 مهرماه 1396 خورشیدی 

شب های پر رنج



نیست همدردی که بردارد ز دل بار کسی
در جهان ، یارب  نیفتد  با کسی ، کار کسی

هیچ بیداری نباشد  خفته ایش  اندر کمین 
 چونکه در خوابی  بترس از چشم بیدار کسی.........."قصاب کاشی"
----------
آنروزگاران  هم بودند عطاران و قصابانی و اسیابانی   ، که اشعاری میسرودند و کمی از آنها محفوظ ماند ،  اگر لازم بود دستی بر آنها میبردند تا بمیل خود درآورند و در عزای روضه رضوان آنها را  ببازار بفرستند و اگر باب میلشان نبود آنها را به دست اتش میسپردند همچنانکه امروز دختران و پسران کوچک نابالغ را شستشوی مغزی میدهند که در آینده تنها آرزویشان این باشد که " مدافع " حرم باشند !!!!  کدام حرم ؟ حرمی که طلاها در آن انباشته شده است . 

روزگار بدی است  ؛ بدتر از آنچه بتوان فکرش را کرد  ترس و خوف و وحشت  از هر سو انسانها را  احاطه کرده است و
خدا را شکر  که زندگیم پر است  و دیگر جایی چندانی برای پذیرفتن دیگران ندارم  سهم همه را داده ام و کمی  نیز برای خودم  ذخیره  کرده ام  برای دل تنهای خودم .
تنها نمیدانم دیگر چه کسی و در چه موقع سر راهم قرار خواهد گرفت  هر کس باشد او را همراهی خواهم کرد در هر شکل و شمایلی که باشد  شاید بچه یتیمی و یا شاید  زنی بیمار و تهی دست و یا شاید جوانی گمراه  و من میتوانم یک نیمه را به آنها بدهم .
دیگر به سر زمین پهناوری که داشتم و خاک خوبم نمی اندیشم  امروز همه مردم و ساکنین آنجا درحال فروش هستند  خریدار کم است  بیشتر  آن فروشندگان خرده پا  و خرده فروش و دله دزد  که خرده خرده عرضه میکنند  و زیاده طلب ، نیازی به اندیشه های عاشقانه آنها ندارم  سودایی را هم در دل نمی پرورانم  ترجیح میدهم  که بیشتر بخوابم ،  دور نمیروم  خوابهایم سبک وبی ثباتند ،  پر به جاهای دور مرا نمیبرند ،  آنچنان این خوابها پرواز پذیرند که به اندک  وزشی  فورا گم میشوند .

 نه ، دیگر  زمان آن نیست که خود را به دست رویا بسپارم  و شکنجه ببینم آ ن روزهای شکنجه آور خوشبختانه گم شدند  هر چند هر روز باید در انتظار روزهای بد و بدتر بود  .
امروز همه چیز دگر گون شده است  روزهایی بودند که برای نان خوردن  میبایست به دنبال  کار میرفتم  در جستجوی یک ار شرافتمندانه  ؛ هنوز دنیای را از بالا نمی دیم  همه نگاهم به روی زمین و به پاهای کوچکم بودند ،  ساده اندیش ، ساده دل  وپاک نهاد و زود باور ،  و همه اینها فورا از چشمانم بیرون میریختند .

آنروزها کمتر کسی بفکر آزار ما بود  از خانه بیرون میرفتیم و مستقیم بخانه بر میگشتیم ، نه زندانی بود و نه شلاقی و نه اسیدی ونه امر به معروف و نهی از منکر اینها همه خلاصه شده بودند دریک دفترچه که در گوشه ای خاک میخورد .

آن روزها نهایت یک مزاحمت از طرف پسری کلانتری محل ترا حمایت میکرد ، امروز خدا را شکر همه " بادی گارد " دارند ! آن روزها ظلم با ین شدت نبود مردم از چیزی مبهم ترس داشتند و خود را آرام نشان میدادند  هنوز عده ای در رکود فکری بسر میبردند  بدخواه و کینه توز بین آنها کم بود حتی آن لاتهای باج گیر سر کوچه نیز بقول خودشان معرفت داشتند و از زنها حمایت میکردند .
امروز زن را بمثال یک کالای بی ارزش در یک گونی برای فروش و تصاحب به نمایش گذاشته اند و جالب آنکه هم جنسانمان نیز باین  آتش دامن میزنند و پا به پای برادران خشن خود تیغ به دست زنان را مجروح میسازند دختران را میربایند و برای ارباب میبرند  زنها همه راهبه شدها ند درمیان دیرهای متروکی که کسی از آنها خبر ندارد ، زنها تنها یک کالای لوکس به حساب میایند  نه بیشتر ارزشی ندارند.
این  همجنسان شریف آماده همه گونه نبردی بر علیه دختران وزنان جوان میباشند همه تیغ و چاقو اسلحه با خود حمل میکنند  آن روزگاران ن درسینه زنان پا بسن گذاشته کمی رحم و مروت و انسانیت و ایمان وجود داشت  حتی در سینه بدترین آنها  دران روزها  از کنار آنها که میگذشتی عطر خوش بوی مادر را احساس میکردی  با اینهمه بخود اولین درسی که دادم این بود :
ترسو مباش ، بز دل مباش ! .
آن روزها گذشتند روزهای خوشی که ما خیال میکردم تلخ و ناگوارند و امروز دراین  جهنم سوزان با یاد آن زنان مهربانی  که چادرشان را باز میکردند و ما را در آغوش میکشیدند آه حسرت میکشیم  ، امروز چادرها مانند برزنت محکم ترا درمیان میگیرند و بجای عطر نوازش درون کیفشان چاقویی برای بریدن گلوی تو دارند .

اشعارمان تنها برای آدمهای ناشناخته که نه از خون ما بودند و نه از قبیله ما . به یغما میرود  و بما میگویند تنها از طریق همین اجنبیها میتوانی بخدا برسی  ، بیچاره های مفلوک .

خدا در دل سودا زدگان است . خدا در میان گلهای عشق پنهان  است .
آه که چقدر ازا ین شبهای عاشورا بیزارم ، بیزارم 
-------------------------------------------------
پدرم دریکی از همین شبها جان داد ، پدری جوان ، زیبا ، مهربان با خویی اشرافی و شاعرمنش و هنرمند تنها سی وشش سال از عمرش گذشته بود ، مادر خوشحال در خانه مرد دیگری و یا بی تفاوت  باین رفتن نگاه کرد و هیچ نگفت .
متنفرم از این شبها ، شب گذشته برایش شمعی روشن کردم ایا او در جسمی دیگر باز گشته ؟ آیا او مرا میبند ؟ چقدر او را دوست داشتم . پایان 
کعبه رفتن دل بدست  آوردن خلق است وبس
سود مند است انکه  میگردد  خریدار کسی 

هیچکس جانا  نمی سوزد چراغش تا به صبح 
پر مخند  ای صبح  صادق  بر شب تار کسی
---------
ثریا ایرانمش » لب پرچین « اسپانیا ./
29 /09/ 2017 میلادی 
برابر با 7 مهرماه 1396 خورشیدی 


پنجشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۶

بوستان سحرگم شد


صد بار فلک پیرهن خویش قبا کرد 
یکبار تو بیدرد گریبان ندریدی

چون بلبل  تصویر  بیک شاخ نشستی 
ز افسردگی از شاخ به شاخی نپریدی

پیوسته چراگاه تو از چون و چرا بود 
از گلشن  بی چون و چرای  رنگ ندیدی........." باز هم ، صائب"
---------
بلی ، هرچه گفته درست گفته ،  چند روزی است یکی از جعبه های حافظه ام باز و بسته میشود ، بوی نمناک و گاهی بوی عطری کهنه از آن بر میخیزد ، در بهار من بیمار میشوم ، در تابستان میمیرم ، در پاییز جوانه میزنم و در زمستان میرویم . 

در کنار این خاطره خاموش نشستم ، بوی بد ی میداد بوی نم و بوی خرید و فروش و تبادل عشق با سهام !  آنرا خالی کردم جعبه را با سر جایش گذاشتم و درب آنرا قفل کردم ، بکلی انرا از حافظه ام بیرون انداختم ،  و خاموش نشستم ،  سرود خاموشی همیشه در من است ، همیشه خاموشم  تنها نیمه شبان خوشه های انگوری از واژ ها و کلمات و گفته ها  در مغزم پیدا میشوند و مرا به  بیخوابی میکشاند  ، نه ! بخواب ، فردا به آن فکر خواهیم کرد . و فردا آن انگور یا تبدیل به سرکه ای ترش شد ه و یا شرابی با طعم شیرین و مرد افکن ! .
شبها عیر از من وخدایم کسی نیست ، با او حرف میزنم  او که ناظر بر حقیقت است و از رسوایی ها بیزار و بکلی خود را از این بازار بیرون کشیده است .
او که در رگهایم  چون رود میدود  و مرا گاهی بیاد آن رودخانه کنار البرز میاندازد ، فورا افکارم را بجای دیگر میفرستم ، البرزی دیگر نیست چه بسا زیر آنرا نیز خالی کرده برای برجهای  لوکس آینده آماده ساخته اند آن کوه تنها افتخار ما بود آن دیو سفید پای دربند .
امروز خدایی هویدا شده است که به ساز نا هنجار بی ایمانان  میرقصد  من ابدا به آهنگ آن گوش نمیدهم  من خدایم را درون همان کشو ها دارم بوی عطر و بوی گل یاسمن و گل سرخ باغچه عمه جان را میدهد .

امروز ما در آستانه  آمدن یک دنیای جدیدی هستیم بنا برین باید از اینهمه شورش و آنارشیزم بترسیم و یا خود را کنار بکشیم  امروز خدایی که بر اریکه خدایی تکیه زده از خودش نیز بیزار گشته است سعی دارد کرسی را ترک کند .
روزی به رستم خود افتخار میکردیم که قدر و قواره خد ارا داشت  امروز این مردان بیقواره هستند که بر تن خدا لباس میپوشانند .

آن روز پاییز بر خلاف میلم دریچه ای در صفحه زندگیم باز شد اول انرا بستم دوباره باز شد و آنقدر باز و بسته شد تا سر انجام سرم را بیرون کردم ببینم چه کسی پشت این دریچه بسته است ، و ناگهان بر خلاف میلم هیبتی را دیم پر بیقواره  اما پرتو نافذ چشمانش مرا سر جایم میخکوب کرد ، نشستم تا ببینم چه میگوید ، شاید خدایان  بمن رحم آورده اند واو یکی از آنهاست که به دیدن من آمده است .

اوف ! پر ادعا داشت  و در زیر زیباییهای ساختگی  مهار شده  در همه حال زبانش به شیدایی و زیبایی میچرخید  ، میل نداشتم او را ببینم ، و دریچه را بستم  ، اما سایه او همچنان بر پشت شیشه ها نمایان بود .

او در پی محاسبات بود همه عقل و شعورش دور همان حصار بلند مالی میگشت . خنده ام گرفت .
او را حواله کردم بجایی دیگر ، چه بسا آدرس را یافته و باز در پشت پنجره نمایان شد با لباسهای شکیل و گران قیمت ! من عقلم از محاسبات سود و زیان به دور بود دنبال چیزی بودم که دیگر نمیتوان آنرا یافت ، مجانی نیست ، باید آنرا خرید با پول نقد یا حواله بانکی و یا شماره کارت اعتباری . .

از آن پس هر چه میاندیشم  ، دیگر اندیشه هایم با  گذشته ترکیب نمیشوند ، گذشته گذشته است فردا نیامده امروز من چشمانم را دارم و حواسم را وهوش و گوشم را و پیکری که از سلامتی برخوردار است آنرا به دست هر زباله ای نمیسپارم و روحم که بی آلایش و پاک و دست نخورده باقی مانده  تنها گاهی مجبورم گرد آنرا بروبم .
رسیدن به تجربه ها  باید با پاهای شوق و تیز رفت  و خار مغیلان را که هر ثانیه بر کف پاهایت فرو میروند برون کشد  باید مواظب بود تا غباری بر چشمان روشنت نپاشند  اشکهایم  میتوانند آن غبار را بشویند  واین فوران برایم تسکین پذیر است . ث

چون صورت دیوار دراین خانه شدی محو
 دنباله یوسف چو زلیخا ندویدی
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « /اسپانیا ./
28/09/2017 میلادی /..


چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۶

خورشید گم شد

امروز تولد نوزده سالگی " گوگل " میباشد 
happy birthday Googol

میزبانی  که ز جان سیر کند میهمان را 
چه ضرورست که آراسته سازد خوان را 

هر که بیحد شو از حد نکند پروایی
چه غم از محتسب شهر بود مستان را ........".صائب تبریزی"
-----
 آیا دیگر روزی خواهیم توان نوشت " صائب تبریزی " یا باید نوشت اهل فرقه آذربایجان جدا شده ! کردستان با  کمال وقاحت خورشید و پرچم ما را برد و خود را ایرانی الصل میداند چرا که به ( نون * میگوید نان !!!! روزنامه ها بی حوصله  وفسیلها دارند تاریخ کهنه را ورق میزنند ،  چند روزنامه ما به تعطیلی کشیده تنها یکی مانده  و شهرت صاحب قبلی را حفظ کرده است  با سابقه دیرین  و استقلال  خود!! تنها یک خبر میدهد ، نه بیشتر .

اما مطبوعات دیگران  با سرمایه  های کلان همچنان مشغول بهم زدن آش میباشند  و ظاهرا استقلال خود را حفظ کرده اند اما همه از یک منبع آب میخورند ،  و دستور میگیرند ، بحثی نفرت انگیز را بمیان میکشند  تا مردم  سرشان گرم باشد و سپس  در یک سازش پشت پرده  یکی از صلح مینویسد دیگری  از هجوم  تسلیحات  و هوار  راه میاندازند  هیچ چیزی درباره جنایتها نخواهند نوشت ( تنها چند جنازه در فلان محل پیدا شد) مشغول بررسی میباشند ، فلانی از کوه پرت شد و خودکشی "شد"  .
گذشته گذشته است  گاهی هم باید پنهان نگاهش داشت .

نویسندگان ساده دل و ساده اندیش  گاهی چیرکی  زیر نام مستعار در گوشه ای میگذارند  تا روزیکه  افشا گری ها بر ملا شود .
دزدان یکدیگر را لو میدهند ، و در پنهانی دست یکدیگر را میفشارند .
باید به روی چشمان خود یک نوار پهن ویک چشم بند ببندیم  تا از دیدن  خیلی چیزها  درامان باشیم ، میل نداریم مانند  دیگران گول بخوریم  چه بسا  آنان نیز گول نخورده اند اما به ناچار  باید همدست  یکدیگر باشند ، این یک امر  ویک دستور بیرحمانه است ، با مردم نیکدل و نیک اندیش .

 یونجه در آخورشان ریخته اند  اگر از دستورات  سر باز زنند  پس از کجا بخورند ، کسانیکه دیگر در بهار جوانی نیستند  ، خسته اند ،  و آبشخوران  دیگر توسط یابوهای جوانتری اشغال شده است .
این نوشته ها را  بارها نوشته ام  نمیشود پای را از گلیم خود دراز تر کرد  باید افساری بر گردن و پوزه بندی بر دهان  اندیشه های آزاد بست .

کردستان دارد خود مختار میشود وخواهد شد ، تکلیف فرزندانی که پدرشان کرد است چه میشود آنها ایرانی بودند !! و هستند !نه کرد ، کرد یک قبیله است نه یک سرزمین پهناور ، ترک یک قبیله است . چطور دارید از بدن مادر جدا میشوید ؟ به کجا میروید ؟ برای کدام یونجه و کدام نشخوار ؟  خوب این برنامه ایست که برای ما چیده اند جناب ریاست جمهور منتخب کمی آب قند به گلیو خیلی ها ریخت  تا سرمان با گفته هایش گرم باشد و ساکت بنشینم و شورش نکنیم بگذاریم بزرگان کارشانرا بکنند و  برنامه اجرا میشود فردا نوبت آذربایجان است ، پس فردا نوبت خوزستان است و فرداهای بعد نوبت سیستان و بلوچستان است و دست آخر یک تکه بی آ ب وعلف و خشک به همراه  واتیکان مسلمین ورهبر مستعضفان  جهان اسلام دردست ملاها باقی میماند انبارشان پر است در خارج خانه دارند احتیاجی نیست در آن بیابان بی آب و علف بمانند  استانی  بنام ( ایرانستان ) !!! 

حال جناب پیر خراسان  برایمان هنوز از " کودتای بیست و هشتم مرداد یاد میکند و اشک میریزد " ، خراسانی که دیکر دوقسمت شده و متعلق به یک ملای دیگر است میراث پدریش میباشد طلاها درجوار مرقد مبارک انباشته شده  است .

در ان سوی آب  میرقصیم و میخندیم و گاهی اگر لازم شد اشکی هم از گونه آنهم دراثر افراط ار مشروبات و مواد بر دامن چین دارمان میریزیم و یادی آز آن [خدا بیامرز [میکنیم که چه آرزوها برای سر زمینش داشت .

در عوض لبهایمان  باد کرده گونه هایمان فرو رفته انبوه موها رنگ شده و باسن های فربه و پستانهای مصنوعی و مردان غول پیکری که به زور پروتینهای مصنوعی برای خود بازو وسینه ساخته اند ، پریرویان در دامن اشفتگیهایشان غرق در لجن خوابیده   و به اسمان بی ستاره مینگرند .

امروز هوا ابری و بسیار دلگیر است وکمی خنک شده میتوان شالی بر روی شانه انداخت وبه تماشای آسمان بدون خورشید رفت ، خورشید درحال حاضر مشغول فرو رفتن به درون "دستگاها " میباشد و تنها نقشی از آن باقی مانده است .
خورشید درحال مردن است و روزی تاریکی همه جهان را فرا خواهد گرفت همچنانکه بی آبی دامن خیلی از سر زمین ها را گرفته است . نور خورشید فروشی خواهد شد همچنانکه اب و هوا فروشی شده اند . 
اما .....مد سازان کارشان تعطیل نمیشود برای مافیای خود و آن بالایها و کارگردانان اصلی  همچنان مد ارائه میدهند و میدوزند و میسازند و ویران میکنند .ث
پایان 
»لب پرچین « / ثریا ایرانمنش / اسپانیا /
27/09/2017 میلادی /...


سه‌شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۶

کشو های بسته ..........



تا جوان بودم ،  زلهستی غیر ناکامی  ندیدم 
روز پیری ای عجب  جزبی  سرانجامی ندیدم 

پختگی  گر پیشه کردم سوخنم  از پختگیها 
و ر پی  خامان گرفتم خیری از خامی ندیدم .........."پژمان"
----------
زندگیم سر تاسر داستان بوده و هست و آن حافظه ای که صدها کشو دارد  سعی دارم بعضی از کشوها را برای همیشه قفل کرده و بسته نگاه دارم گاهی بعضی هارا باز میکنم بوی عطری دل انگیز میدهند و زمانی بوی کهنگی و پوسیدگی  ، و تنها یک کشو خالی مانده در انتظا پر شدن ! خیلی میل دارم بی پرده بنویسم ، اما هنوز عده ای زنده اد وهنوز هم  جیره خوار عده ای دیگر که خودشان نوکری سگهای دیگر را میکنند  و سگهایی که برای ارباب خدمت مینمایند و قلمرا دستوری میچرخانند ، شعر را دستوری میسرایند من برای خودم هستم ارباب خودم و نوکر خودم  افتخار دارم نه به زیر برق آن تاج رفتم تا جیره خوار باشم و نه به آن خانه های " تیمی " راه یافتم تا امروز به دستور آنها بنویسم و برایشان تعزیه بخوانم و سینه بزنم  ، بز دلانی که میترسند  تسلیم شده و یا بکار گرفته شده اند خود را فدایی مینامند ، و چه کسی میتواند دربرابر آن گروه و سگهایش و" ودلارها " یش ایستادگی کند ؟ بیشتر افکار عمومی  و رسانه ها زیر  نظر آنها قرار دارند وبه نوعی افکار عمومی را منحرف میسازند  و با غرغره کردن اشعار والا منشانه  و مجیز گوییها  در علفزارشان میچرند .

آن دسته  ..... خفته اند  یا به زنجیر  بسته شده اند  و برای نسلهای اینده  واق واق میکنند ،  درحال نواله  کردن خود را آزاد و مستقل مینمایند آنها نیز نواله خود را از دست بالاتری میگیرند و میخورند  میان آن روشنفکران از کار افتاده و پیر  وارباب امروزیشان  یک قرار داد نا گفته  از آن نوع که بر حیوانات اهلی  حکفرماست  بسته شده است ، همه گونه آزادی دارند  ،  دربردن ، چایدن  وبه کار گرفتن  دیگران  در بسترهایشان   به آن انس گرفته اند ، خو گرفته اند  دیگر  درپی راندن دشمن بر نمیایند  دشمن بهترین دوست  آنهاست  آسوده خاطر قلاده بر گردن دارند  و آن گروه بدبخت  و تیره روز که در آن میان به خدمتکاری و خشک مالی مشغولند کم کم میپوسند و از بین میروند .
چه بسا سالهای زیر نیش شرمساری خود  آزار میبیند بیهوده خود را گردن کلفت میدانند  پشم و پیلی هایشان  ریخته  دیگر کسی برایشان ارجی قائل نیست .
از آن گروه منفور نامبرده نامریی در اطراف من دراین شهر زیادند  و آن گروه ،  وآن دیگران   وامانده  هیچ سر مشقی برای جوانان وآینده ندارند  آنها نیز دست به سینه ایستاده اند هرکسی بیشتر بدهد  خودرا باو میفروشند  به شیوه همان زنان خود فروش  اعیانی رفتار میکنند ، باد به غب غب میاندازند ، ارباب آنها را نشانده است تا زمانیکه جوانند و کار امد دارند ، گروهی هم گرد " شاه " جوان را که کم کم   به سن  من میرسد گرفته به ستایش او میپردازند تا اگر بخت برگشت فورا دستمالها را بردارند .
هر زمانی چنین بوده است 
این دفتر چه های  من شروع خوبی دارند اما پایان خوشی ندارند همه برگ برگ شده و کلمات گم میشوند  درهم مغشوشند " بسکه تند مینویسم "  آه راستی تند نویسی را ازیاد  برده ام زمامی از این تند نویسی نان میخوردم ، اربابان همه مهربان بودند و مودب دور من میچرخیدند وگفته هایانرا بسرعت ادا میکردند گویی مخاطب روبروی آنها نشسته و من مجبور بودم کلماترا درهوا بقابم و گاهی لکه های چربی را از روی آنها پاک کنم مورد مواخذه قرار میگرفتم  اما سپس خوشحالی را درچشمان ارباب میدیدم میدانست که لباس تمیری به دست او داده ام وبی غرض آن لکه ها ی. چربی را  پاک کرده ام .
امروز دیگر آن کار هم به درد نمیخورد سرعتی پر قدرت تر از دستان من آمده میکروفون و سپس کامپیوتر لیاس خوبی راهم میشود و تحویل میدهد لکه گیریش از من بهتر است .
بهر روی در روزگار بازنشستگی  خوشحالم که هنوز کشو های حافظه ام لبریزند و هر گاه میل داشته باشم یکی را باز میکنم واقعیتها را ساز کرده روی این  دستگاه می اورم . پایان 
--------
 آبرو گر خواستم  شد حاصلم بی ابرویی 
 نام نیک  ار خواستم  جز ننگ و بدنامی ندیدم 

 درکتاب  عمر  و در آیینه  هستی دریغا 
 غیر نومیدی  نخواندم  غیر ناکامی ندیدم ........."پژمان بختیاری "
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا ......
26/09/2017 میلادی /..

دوشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۶

جنگ بی زندگی ......


با خیال بی تو بودن ،  ظلمت تردید و وحشت 
رهزن  راه امید  مشرق چشمان  ما شد .....
----------------------------------.
بوی بدی از این اطراف به مشام  میرسد ،  بوی بد جنگ ،  بوی بد موشکها و باروتها و بمبها  ، گویی یک مسابقه کریکت است  این جنگاوران بر ضد چه کسی  برای جنگیدن براه افتاده اند؟  وبر ضد چه چیزی ؟  به کجا میخواهند بروند ؟  آیا شما میدانید ؟  اینهمه دوستان  ، من  از آن عده سئوال میکنم   که با آنها هستند  ؟  آنهاییکه سربازان تربیت شده به راهشان میبرند ،  کارگردان چه کسی است ؟  وتا چه حد نمایشنامه اش را میداند ؟  چه چیزی را به درستی میخواهید ؟  به چه چیزی اعتقاد دارید ؟  صدها بار متن این نمایشنامه را عوض کرده اید ،  بسود چه کسانی ؟ شما پرده ها را کشیده اید و ما نمیدانیم که در پس  پرده  چه کسانی به راه افتاده اند؟ فاشیزم سیاه ؟ یا سفید ؟ یا سرخ ؟  اما آنها به اراده شما  هستند  حق ندارند از سیمی که شما کشیده اید  عبور کنند ،  درهمان اطراف خودشان با ملت خودشان جنگ دارند،  خروس جنگیها شیپورهای جنگ را به دست گرفته اند  و  در آن میدمند ،
مگر نه آنکه همه آن ارواح به چاه ویل سرازیر شدند ؟ چاه امپریالیسم ، کمونیسم  وغیره ؟  آنهارا دیگر باید درچاه فاضلها آبها که راه عبور آب صافی را گرفته اند ، یافت  ، خوب درحال حاضر دنیا  دو قسمت شده است  یکی بالا ، یکی پایین  مانند یک اله گلنگ  تنها جاها عوض میشوند  یکی بالاتر میرود و دیگری پایین تر  وما رشته های امیدمان دارد قطع میشود  تنها خیلی میل دارم بدانم شما به کجا میخواهید برسید؟ .

 حال امروز رسم دیگر بنا نهاده شده است ؛  توطئه های جدایی طلبی ، هر سر زمین دست یا پای خودرا باید قطع کند وبه دست سگهای هار بدهد تا به دندان  بکشند ، بیشتر این آشوبگری ها زیر سر " خودیها" است  سر زمین ما  نمونه خوبی بود برای امتحان ،  نمره اش را عالی گرفت  حال دیگر با او کاری ندارند خودشان بجان یکدیگر افتاده اند  حال درفکر شکار دیگری و شکارگاه خصوص دیگری میباشند  و صیاد دیگری خواهد آمد .
امروز ابر سیاه و مبهمی  در گوشه ای  از آسمان صاف  و آبی سر زمینها سایه افکنده  است خطر نزدیک است ،  دیگر با تجربه کافی وارد جنگ میشوند  میدان زد و بندها   ومردم به دنبال پناهگاهی  تازه میگردند  تا پنهان شوند .
ملت مارا خوب شناخته اند ،  مانند یک پارچه کتان ارزان  زود ا زهم گسیخته  میشویم  ، زود  خرید و فروش میشویم  اعتیاد بهترین هدیه ای بود که بما دادند .

روز گذشته داشتم فیلمی قدیم از " مارلون براندو"  بنام  " سایونارا  را میدیدم همه این فیلم را درزمان خودش دیده اند ، فیلمی بود که در اواخر جنگ جهانی دوم  و ویرانی ژاپن به دست امریکاییها و کشتار عظیم و غیره بود دراین  میان عشق آمد و کار خود را انجام داد و همه قوانین را بهم زد همه آن اسناد را به دور ریخت  و پاره کرد و برای همه آن چرندیات غزل حداحافظی را خواند .آن روزها هم امریکا گرسنه بود ودر پی غذا دور دنیا میگشت  بعلاوه میل داشت ابزار جنگی خود را امتحان کند و به دنیا قدرت خود را بنمایاند روسیه گرسنه تر و هنوز یخهای قطبی اب نشده بودند ........

امروز دیگر کاری از دست عشق هم  ساخته نیست غزل عشق را خوکها بکلی خواندند دیگر هیچ بلبلی بر شاخه شکوفه ها دربهار نخواهد نشست تا آواز سر دهد ، بهاری نیست ،  شکوفه ای نیست ، همه چیز درون انبارهای یخ زده قرار دارد .نه دیگر زمین کار آمد ندارد تنها برای پنهان کردن بمبها و مین ها و اسلحه ها و اگر جایی بود برای پنهان کردن جسدها بطور دست جمعی . همین . نه بیشتر . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا .
25/09/2017 میلادی / ..