پنجشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۶

بوستان سحرگم شد


صد بار فلک پیرهن خویش قبا کرد 
یکبار تو بیدرد گریبان ندریدی

چون بلبل  تصویر  بیک شاخ نشستی 
ز افسردگی از شاخ به شاخی نپریدی

پیوسته چراگاه تو از چون و چرا بود 
از گلشن  بی چون و چرای  رنگ ندیدی........." باز هم ، صائب"
---------
بلی ، هرچه گفته درست گفته ،  چند روزی است یکی از جعبه های حافظه ام باز و بسته میشود ، بوی نمناک و گاهی بوی عطری کهنه از آن بر میخیزد ، در بهار من بیمار میشوم ، در تابستان میمیرم ، در پاییز جوانه میزنم و در زمستان میرویم . 

در کنار این خاطره خاموش نشستم ، بوی بد ی میداد بوی نم و بوی خرید و فروش و تبادل عشق با سهام !  آنرا خالی کردم جعبه را با سر جایش گذاشتم و درب آنرا قفل کردم ، بکلی انرا از حافظه ام بیرون انداختم ،  و خاموش نشستم ،  سرود خاموشی همیشه در من است ، همیشه خاموشم  تنها نیمه شبان خوشه های انگوری از واژ ها و کلمات و گفته ها  در مغزم پیدا میشوند و مرا به  بیخوابی میکشاند  ، نه ! بخواب ، فردا به آن فکر خواهیم کرد . و فردا آن انگور یا تبدیل به سرکه ای ترش شد ه و یا شرابی با طعم شیرین و مرد افکن ! .
شبها عیر از من وخدایم کسی نیست ، با او حرف میزنم  او که ناظر بر حقیقت است و از رسوایی ها بیزار و بکلی خود را از این بازار بیرون کشیده است .
او که در رگهایم  چون رود میدود  و مرا گاهی بیاد آن رودخانه کنار البرز میاندازد ، فورا افکارم را بجای دیگر میفرستم ، البرزی دیگر نیست چه بسا زیر آنرا نیز خالی کرده برای برجهای  لوکس آینده آماده ساخته اند آن کوه تنها افتخار ما بود آن دیو سفید پای دربند .
امروز خدایی هویدا شده است که به ساز نا هنجار بی ایمانان  میرقصد  من ابدا به آهنگ آن گوش نمیدهم  من خدایم را درون همان کشو ها دارم بوی عطر و بوی گل یاسمن و گل سرخ باغچه عمه جان را میدهد .

امروز ما در آستانه  آمدن یک دنیای جدیدی هستیم بنا برین باید از اینهمه شورش و آنارشیزم بترسیم و یا خود را کنار بکشیم  امروز خدایی که بر اریکه خدایی تکیه زده از خودش نیز بیزار گشته است سعی دارد کرسی را ترک کند .
روزی به رستم خود افتخار میکردیم که قدر و قواره خد ارا داشت  امروز این مردان بیقواره هستند که بر تن خدا لباس میپوشانند .

آن روز پاییز بر خلاف میلم دریچه ای در صفحه زندگیم باز شد اول انرا بستم دوباره باز شد و آنقدر باز و بسته شد تا سر انجام سرم را بیرون کردم ببینم چه کسی پشت این دریچه بسته است ، و ناگهان بر خلاف میلم هیبتی را دیم پر بیقواره  اما پرتو نافذ چشمانش مرا سر جایم میخکوب کرد ، نشستم تا ببینم چه میگوید ، شاید خدایان  بمن رحم آورده اند واو یکی از آنهاست که به دیدن من آمده است .

اوف ! پر ادعا داشت  و در زیر زیباییهای ساختگی  مهار شده  در همه حال زبانش به شیدایی و زیبایی میچرخید  ، میل نداشتم او را ببینم ، و دریچه را بستم  ، اما سایه او همچنان بر پشت شیشه ها نمایان بود .

او در پی محاسبات بود همه عقل و شعورش دور همان حصار بلند مالی میگشت . خنده ام گرفت .
او را حواله کردم بجایی دیگر ، چه بسا آدرس را یافته و باز در پشت پنجره نمایان شد با لباسهای شکیل و گران قیمت ! من عقلم از محاسبات سود و زیان به دور بود دنبال چیزی بودم که دیگر نمیتوان آنرا یافت ، مجانی نیست ، باید آنرا خرید با پول نقد یا حواله بانکی و یا شماره کارت اعتباری . .

از آن پس هر چه میاندیشم  ، دیگر اندیشه هایم با  گذشته ترکیب نمیشوند ، گذشته گذشته است فردا نیامده امروز من چشمانم را دارم و حواسم را وهوش و گوشم را و پیکری که از سلامتی برخوردار است آنرا به دست هر زباله ای نمیسپارم و روحم که بی آلایش و پاک و دست نخورده باقی مانده  تنها گاهی مجبورم گرد آنرا بروبم .
رسیدن به تجربه ها  باید با پاهای شوق و تیز رفت  و خار مغیلان را که هر ثانیه بر کف پاهایت فرو میروند برون کشد  باید مواظب بود تا غباری بر چشمان روشنت نپاشند  اشکهایم  میتوانند آن غبار را بشویند  واین فوران برایم تسکین پذیر است . ث

چون صورت دیوار دراین خانه شدی محو
 دنباله یوسف چو زلیخا ندویدی
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « /اسپانیا ./
28/09/2017 میلادی /..