جمعه، مهر ۰۷، ۱۳۹۶

شب های پر رنج



نیست همدردی که بردارد ز دل بار کسی
در جهان ، یارب  نیفتد  با کسی ، کار کسی

هیچ بیداری نباشد  خفته ایش  اندر کمین 
 چونکه در خوابی  بترس از چشم بیدار کسی.........."قصاب کاشی"
----------
آنروزگاران  هم بودند عطاران و قصابانی و اسیابانی   ، که اشعاری میسرودند و کمی از آنها محفوظ ماند ،  اگر لازم بود دستی بر آنها میبردند تا بمیل خود درآورند و در عزای روضه رضوان آنها را  ببازار بفرستند و اگر باب میلشان نبود آنها را به دست اتش میسپردند همچنانکه امروز دختران و پسران کوچک نابالغ را شستشوی مغزی میدهند که در آینده تنها آرزویشان این باشد که " مدافع " حرم باشند !!!!  کدام حرم ؟ حرمی که طلاها در آن انباشته شده است . 

روزگار بدی است  ؛ بدتر از آنچه بتوان فکرش را کرد  ترس و خوف و وحشت  از هر سو انسانها را  احاطه کرده است و
خدا را شکر  که زندگیم پر است  و دیگر جایی چندانی برای پذیرفتن دیگران ندارم  سهم همه را داده ام و کمی  نیز برای خودم  ذخیره  کرده ام  برای دل تنهای خودم .
تنها نمیدانم دیگر چه کسی و در چه موقع سر راهم قرار خواهد گرفت  هر کس باشد او را همراهی خواهم کرد در هر شکل و شمایلی که باشد  شاید بچه یتیمی و یا شاید  زنی بیمار و تهی دست و یا شاید جوانی گمراه  و من میتوانم یک نیمه را به آنها بدهم .
دیگر به سر زمین پهناوری که داشتم و خاک خوبم نمی اندیشم  امروز همه مردم و ساکنین آنجا درحال فروش هستند  خریدار کم است  بیشتر  آن فروشندگان خرده پا  و خرده فروش و دله دزد  که خرده خرده عرضه میکنند  و زیاده طلب ، نیازی به اندیشه های عاشقانه آنها ندارم  سودایی را هم در دل نمی پرورانم  ترجیح میدهم  که بیشتر بخوابم ،  دور نمیروم  خوابهایم سبک وبی ثباتند ،  پر به جاهای دور مرا نمیبرند ،  آنچنان این خوابها پرواز پذیرند که به اندک  وزشی  فورا گم میشوند .

 نه ، دیگر  زمان آن نیست که خود را به دست رویا بسپارم  و شکنجه ببینم آ ن روزهای شکنجه آور خوشبختانه گم شدند  هر چند هر روز باید در انتظار روزهای بد و بدتر بود  .
امروز همه چیز دگر گون شده است  روزهایی بودند که برای نان خوردن  میبایست به دنبال  کار میرفتم  در جستجوی یک ار شرافتمندانه  ؛ هنوز دنیای را از بالا نمی دیم  همه نگاهم به روی زمین و به پاهای کوچکم بودند ،  ساده اندیش ، ساده دل  وپاک نهاد و زود باور ،  و همه اینها فورا از چشمانم بیرون میریختند .

آنروزها کمتر کسی بفکر آزار ما بود  از خانه بیرون میرفتیم و مستقیم بخانه بر میگشتیم ، نه زندانی بود و نه شلاقی و نه اسیدی ونه امر به معروف و نهی از منکر اینها همه خلاصه شده بودند دریک دفترچه که در گوشه ای خاک میخورد .

آن روزها نهایت یک مزاحمت از طرف پسری کلانتری محل ترا حمایت میکرد ، امروز خدا را شکر همه " بادی گارد " دارند ! آن روزها ظلم با ین شدت نبود مردم از چیزی مبهم ترس داشتند و خود را آرام نشان میدادند  هنوز عده ای در رکود فکری بسر میبردند  بدخواه و کینه توز بین آنها کم بود حتی آن لاتهای باج گیر سر کوچه نیز بقول خودشان معرفت داشتند و از زنها حمایت میکردند .
امروز زن را بمثال یک کالای بی ارزش در یک گونی برای فروش و تصاحب به نمایش گذاشته اند و جالب آنکه هم جنسانمان نیز باین  آتش دامن میزنند و پا به پای برادران خشن خود تیغ به دست زنان را مجروح میسازند دختران را میربایند و برای ارباب میبرند  زنها همه راهبه شدها ند درمیان دیرهای متروکی که کسی از آنها خبر ندارد ، زنها تنها یک کالای لوکس به حساب میایند  نه بیشتر ارزشی ندارند.
این  همجنسان شریف آماده همه گونه نبردی بر علیه دختران وزنان جوان میباشند همه تیغ و چاقو اسلحه با خود حمل میکنند  آن روزگاران ن درسینه زنان پا بسن گذاشته کمی رحم و مروت و انسانیت و ایمان وجود داشت  حتی در سینه بدترین آنها  دران روزها  از کنار آنها که میگذشتی عطر خوش بوی مادر را احساس میکردی  با اینهمه بخود اولین درسی که دادم این بود :
ترسو مباش ، بز دل مباش ! .
آن روزها گذشتند روزهای خوشی که ما خیال میکردم تلخ و ناگوارند و امروز دراین  جهنم سوزان با یاد آن زنان مهربانی  که چادرشان را باز میکردند و ما را در آغوش میکشیدند آه حسرت میکشیم  ، امروز چادرها مانند برزنت محکم ترا درمیان میگیرند و بجای عطر نوازش درون کیفشان چاقویی برای بریدن گلوی تو دارند .

اشعارمان تنها برای آدمهای ناشناخته که نه از خون ما بودند و نه از قبیله ما . به یغما میرود  و بما میگویند تنها از طریق همین اجنبیها میتوانی بخدا برسی  ، بیچاره های مفلوک .

خدا در دل سودا زدگان است . خدا در میان گلهای عشق پنهان  است .
آه که چقدر ازا ین شبهای عاشورا بیزارم ، بیزارم 
-------------------------------------------------
پدرم دریکی از همین شبها جان داد ، پدری جوان ، زیبا ، مهربان با خویی اشرافی و شاعرمنش و هنرمند تنها سی وشش سال از عمرش گذشته بود ، مادر خوشحال در خانه مرد دیگری و یا بی تفاوت  باین رفتن نگاه کرد و هیچ نگفت .
متنفرم از این شبها ، شب گذشته برایش شمعی روشن کردم ایا او در جسمی دیگر باز گشته ؟ آیا او مرا میبند ؟ چقدر او را دوست داشتم . پایان 
کعبه رفتن دل بدست  آوردن خلق است وبس
سود مند است انکه  میگردد  خریدار کسی 

هیچکس جانا  نمی سوزد چراغش تا به صبح 
پر مخند  ای صبح  صادق  بر شب تار کسی
---------
ثریا ایرانمش » لب پرچین « اسپانیا ./
29 /09/ 2017 میلادی 
برابر با 7 مهرماه 1396 خورشیدی