یکشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۶

دیدم بخواب ......

ان آخرین چکامه ای است که برای " او " مینویسم .
ناگهان از خواب پریدم ، در کنارم ایستاده بود ، در دستش چیزی بود  و داشت با آن بازی میکرد ، میان تختخواب نشستم " اوه ! اعلیحضرت ! ناگهان از جای برخاستم و پیکرم را پوشاندم ، نه کسی نبود ، هیچکس نیود  ، یک رویا بود  صدایی از بیرون  میامد   مانند شلیک یک توپ ؛ نگاهی به ساعت انداختم  دو ساعت و نیم از شب گذشته بود ، چی بود؟ چه رویایی دیدم ، باید بیاد بیاورم ؛ من خود درشک خود چندان زیادی ه روی نکرده بودم ،  و پر به خطان رفته بودم ، در حالیکه چشمانش را به دوردستها دوخته بود ، فرمود :
"اگر پادشاه یونان به یونان برگشت ، این پسر هم به ایران بر میگردد! ایران من همان ایرانستان خواهد شد "

و رفت تنها بوی او در اطاق ماند بویی غریب بویی نا آشنا بویی که دیگر بوی خود او نبود و بوی خاک ایران نبود ، او بخوبی میدانست که زندگی همه ما  از وسط واریز کرده است  و سراسر بدنه آن ساختمانی را که او ساخته بود  با به پایان بردن  زندگیش از   سرتاسر بدن آن ساختمان  در این چهل سال  جز ویرانه ای  باقی نمانده  و همه ثمره کار و کوشش و هوش او بر باد رفته بود ، او خوب میدانست .

از اطاق خوابم بیرون پریدم ، دور خودم میچرخیدم ، به دنبال او بودم شاید برایمان از آن دنیا پیامی آورده بود ، اما رفته بود .هنوز خیلی حرفها بود که میخواستم باو بگویم اما میدانستم که بهتراز من فهمیده است .
بیاد آخرین عکس او افتادم که بانویش با موهای افشان زیر یک لبخند شادی گویی نو عروسی از شب زفاف برخاسته با چند بچه کوچک و بزرگ در اطراف تخت او به دوربین مینگریستند ، آخرین عکس یک خانواده برباد رفته ، »بلی اعلیحضرت باید نشان داد که هنوز میتوانیم « واین درحالی بود که فرستاده او  در فرانسه به دنبال ( تور سیاه ) رفته بود .
میان مرغ سقا  که جوجه هایش را خود میپروراند  و مرغ " اوگون " که جوجه هایش را میخورد این رحم بر آنها روا داشته شد که ناپدری جدیدی بخانه آنها نیامد .

تنها به مالشان چسپیدند که از دستشان نرود  ،  و برای سرود خوانان کلیساها نذری فرستادند !  و جانوران  لانه کرده در سر زمین پدری ما مشغول نواله و بردن و چاپیدن و کشتن بودند ، او در زیر خروارها خاک رنجها را احساس کرده بود .

آنها خوب میدانستند چگونه به حرکت خود ادامه دهند ،  مطبوعات تحت یک امکان قوی مالی روزی نبود که عکسی از آنها به چاپ نرساند واین درحالی بود که درسر زمینش مردم میان یکدیگر شیرینی قسمت میکردند وبر مرگ او پای کوبی ومیرقصیدند .
لانه مشکوک آنارشیستها  و چپی ها  بانگ برداشته بودند  و آن پاکی و سروش ایزدی از میان آن سر زمین رخت بربسته بود .
فعالیتهای اجتماعی در رکود رفت  آنها  دربرابر مخالفان ایستادند پشتشان گرم بود  و از نو دست به بیزنس های  برزگ زدند ، گارد قدیم کشته شده بود گاردهای جوانی همراه آنها شدند  تا درواترلو به صف مخا لفین آنها حمله کنند .
و برای بانو تنها مصاحبت خودش باقی مانده بود  و دیگر هیچ .

در این دم و در این زمان  روح های معمولی چیزی ندارند  که به زندگی دلبسته شان کند  همه چیز را از دست داده اند  میروند و میدانند که مقدس ترین کس آنها از میانشان رفته است   و در این لحظات هیچ چیز مقدس تر از یاد او برایشان نیست  دیگر نمیتوانند از نو زنده شوند و از نو زندگی کنند خاطرها جانشان را درهم میکوبد .

و چه ماجرا ی شگفتی بر من گذشت  . الان دستهایم میلرزند ، و خودم را  دریک پوشش گرم بسته ام تا از سرمای درون  درامان باشم 
 مانند هرشب همه جا سکوت است و من تنها با دکمه های این دستگاه داریم  آنچه را که بر ما رفت و آنچه را که ماند برای خود تعریف میکنیم بی آنکه کسی بداند و یا  بشنود دیوانگان زبان یکدیگر را خوب میفهمند  و به زبان یکدیگر آشنا هستند  من واین دستگاه بسکه باهم زندگی کرده ایم رنگ یک دیگر را  گرفته ایم .
اینکه آن بانو  روزی و روزگاری  نام و آوازه ای داشت  که اکنون درمیان شهرت های زود گذر محو گشته حتی عکسهای فتو شاپ شده قدیمی هم دیگر کار گر نیستند تنها برای عده ای که عاشق ستارگان سینما و افراد مشهورند جالب است ، هنوز نام همراه خود راحفظ کرده است  و در مخیله این جوانان آن ملکه پیر سبا ، شهبانوی نازنین است  ملکه جشنهای  مردما نی که ما نمیشناسیم  نام و خاطره آن مرد کم کم از ذهنها پاک میشود مگر آنهایی که در زیر فشار و درد غم و غصه جان میدهند و او را از قدیم دوست داشته اند برایش شمعی روشن میکنند .
رویای من نا تمام ماند  نگاهی بر تابلوی حاوی پرچمها انداختم دیگر به چه درم میخورند ؟ تنها یک تابلو  تزیین شده اند وحال به دنبال جای پای او هستم .ث
روانت شاد پادشاه من .
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« /اسپانیا /
24/و9/2017 میلادی  برابر با 2مهرماه 1396 شمسی .

شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۶

سرود بیداد

داشتم کلید را درون قفل میگذاشتم صدای تلفن را میشنیدم دستهایم پر بودند و هنگامیکه رسیدم ، تلفن قطع شد . 
خوب ! هرکه باشد دوباره زنگ میزند اما چراغ قرمز بمن ندا میداد پیامی دارم، گو.شی را برداشتم ، صدای او بود از لندن ، خبر رفتن خود را به امریکا میداد و میل داشت خدا حافظی کند  !میرفت ، ! کدام خدا حافظی ؟ من اینجا هستم  اما این صدا صدای همیشگی نبود ، صدایی از ابدیت میامد  این کلماتی که بی ریا درون گوش من میریختند چندان ساده نبودند ، میدانستم که آن بیماری لعنتی تا مغز استخوانش نفوذ کرده میدانستم که با کمک داورهای قوی دارد راه میرود ، اما چه راهی ، کدام زندگی ؟  هر سایه ای نوری دارد واگر این نور خاموش شود سایه اش را  من در سینه دارم صدایش را ضبط کردم ، نه ، این  قبول نیست ، این خداحافظی خوبی نبود  ، میدانم مرا دوست داری میدام همیشه درقلب تو جای دارم همچنانکه نو جایت را گشاد تر کرده ای ، پنجاه سال ! شوخی نیست ، پنجاه ستال عمر متوسط یک انسان است واین رابطه همیشه ادامه داشته حال کجا؟ با این سرعت ، میل دارم  این سفر را باهم برویم ، از تو چه پنهان منهم خسته ام .

اشکهایم رها شدند گوشی را برداشتم وبه لندن زنگ زدم خودش گوشی را گرفت ، سعی داشتم بغضم را فرو دهم وهمان شور وشر را بپا  کنم اما او میدانست منهم میدانستم که این آخرین بار است که با یکدیگر حرف میزنیم داشت به امریکا به نزد تنها دخترش میرفت تا در آنجا آرامش پیدا کند .

حال ایا خاموشیها هم سایه ای دارند ؟  همیشه ما درباره نور گفتگو کرده بودیم ،  چرا کم کم همه خاموش میشوند  ؟ 
نه! دیگر به آن یکی زنگ نخواهم زد پر گلویم را بغض گرفته باشد روز دیگری .......

او بر سرهمه ما سایه داشت  در نور کمرنگ خود میسوخت اما خاموش نمیشد  رحمت و محبت  او بی دریغ بود خنده را هیچگاه فراموش نمیکرد حتی به مرگ هم میخندید  واین گسترده سایه دارد میرود  ، به کجا ؟ 

باو گفتم بامید برگشت تو و آمدن من به لندن این بار بیشتر میمانم ، جوابش لبریز از ضعف بود ، اری باید بیشتر بمانی !!!......

فردا میهمان دارم ، بچه ها برای ناهار میایند ، تمام شب نخوابیدم  درد ها مرا رها نمیکنند  ، بیاد پشت زخمی ورانهای سوراخ شده زنی افتادم که زیر شلاق نا جوانمردان  چاک چاک شده بود ، خوب یا این ویا آن ، این سهم ما زنان است خدا هرچه باشد یک مرد گردن کلفت و قهار و جبار است زنان را خلق کرده اما برای بردگی و رنج ، و دردکشیدن حتی در بهترین  و زیباترین  لحظات زندگیشان درد را باید تحمل کنند ، حال این گسترده نور دارد کم کم خاموش میشود  و من هنگامیکه به سخنان خدایگونه او  گوش میدادم  نور در گوشم میچرخید  ، نه دیگر منتظر آن یکی نا گفته نخواهم بود .
او همیشه به گفته هایش  زیبایی و هیبت میبخشید  و همیشه میخندید . سیمن تن ، سیمن بر وسیمین طلایی .در انتظار دیدن دوباره تو هستم ، مطمئن  هستم بر میگردی ، شادابتر و سرحال تر . ما همه جا باهم بودیم در این سفر آخر هم باید باهم برویم دست یکدیگرا خواهیم گرفت و از تپه های بهشت بالا میرویم در آنجا خدا زیبایی ها را  خواهیم دید ، نه فاحشه خانه ملایانرا . ونه خدای جبار آنها را .میل ندارم خاموش شوی  نه ، نه ، .ثریا /
شنبه اول مهرماه 1396 خورشیدی / برابر با 23 سپتامبر 2017 میلادی 
اسپانیا » لب پرچین « 
---------------------

جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۶

طلوعی تازه

دل نوشته روز جمعه !
----------------------
به تصاویر او نگاه میکنم ، چشمانش را میکاوم  هیچ خوش خدمتی  در آنها دیده نمیشود ،  عواطف خودم را باو قرض میدهم مگر نه اینکه برای  ایجاد یک رابطه باید نیمی از وجود خودت را به طرف مقابل بدهی؟  شاید برای این " سالار " تازه باشد که انسانی مانند مرا میبیند !کسانی خوش خدمنی میکنند  و یا احساس کنجکاوی  به آنها دست داده  به ماجرای زندگیش میپردازند وبخیال خود میخواهند او را رسوا کنند ،  " معشوقه فراوان دارد !  همسر دارد  " اینها بمن مربوط نمیشود  جسم او متعلق بخودش میباشد  من آن رهگذر تماشاچی هستم که باین مجسمه خدایان  دلباخته ام  هیچ خشونتی  در چهره اش نمیبینم  همچنان شلاق میزند و جلو میرود ، نگاهش گاهی محزون  و ضربه های دردناکی را بر اندیشه مینشاند .

درد در آنها موج میزند ،  گاهی نیروهایی در مواقع خاصی بوجود میایند  تا دیوار های متبرک را  درهم فرو بریزند  ترک خوردگیها را  گشاد کنند ، هیچ جنبه ترحم آمیزی در چهره و یا اطرافش نمیبینم ، زخمهایش را پنهان میکند ،  این شخصیت افسار گسیخته  با ماهیچه های محکم  خود  دارد ازهمه سبقت میگیرد  تا بالای   سر آن گله برود و افسار بر دهانشان  ببند ، من حرکات او را دنبال میکنم  آیا  شکست خواهد خورد ؟  ما همه  سر انجام روزی  در پایان شکست خواهیم خورد .

من خود را از گله دور نکاه داشته ام  خود را  بیرون کشیده ام  جدا راه میروم  در آنسوی مزرعه  ،علف خودم را نشخوار میکنم 
در خاموشی به چهره  او در تصاویر گوناگون  مینگرم  ، همان مسیح موعود  در انتظار صلیب .

دیگران با تمام نیرو سعی دارند کمان را رها کنند  وبر گردنش  بیاندازند ، این اسب پر انرژی  دارد  و مزاحم است د رجایی باید او را گیر انداخت  و سوارش شد .

سواری نمیدهد ،  همچنان به تاخت و تاز مشغول است  این نرینه که هنوز  نتوانستم همه قامت او را ببینم  دربرابر  آن نرینه های  گنده  که بر گله ها حکم میرانند  یک احساس مبهم  رقابت درمیان انها  بر انگیخته  رام کسی نمیشود  ، برای من او فرا تر ازیک مرد  و یا یک انسان است  او " میهن " است  در میدان وسیع این علفزار  .

آه چقدر خسته ام از این ماهیان لزج و مارهای آبی  که ناگهان از دست انسان لیز میخورند  آن اخته های  بی شمایل  سالهای پیش با تند خویی های  ذاتیشان  ،  این یک شعله برافروخته  مرزها را نمی شناسد  همچنان میرود و شیوه تهاجم آمیز او  کارگر افتاده و در صورت حرکت  بسو ی دشمن  میداند از کدام گوشه خیز بردارد .
حال دشمن چه کسی است ؟ 
من فریب نمیخورم  ، میروم  میگردم  ، رها میشوم ،  وبر میگردم و از نو شروع میکنم  آزمایش میکنم  خوب  او را زیرو رو کرده  جیبهایش را گشته ام  ، چیزی نیافته ام غیر از چند شاخه علف خشک ، نه چیز دیگری نیست .
 واین آغاز یک پایان است . ثریا /اسپانیا /
» لب پرچین «.
جمعه 22/09/2017 میلادی/ برابر با 31 شهریور ماه 1396 خورشیدی .

مادر بزرگ !



غرق در شگفتم  که به آنچه روزگاری کینه میورزیدم ،
چگونه امروز به آنها مهر میورزم ؟........ثریا

روزگاری ، " اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی "! در گوشه ای آرام نشسته بود  با فرزندانی که زیر پر وبال خود داشت آنها را به فرزندی قبول کرده بود ، زیاد هارت و پورت میکرد مانند سگ پیری که تنها جلوی خانه خود پارس میکند  ، قوایش رو به اتمام بود آنها را رها ساخت " بروید پی کارتان در کشتزار خودتان بچرید اما یادتان نرود که مادر خوانده هنوز زنده است ،  آنچه را که از کشتزارتان به دست یباورید تا پایان قرون و اعصار باید به ما هدیه کنید  ! و  به دنبال جوانان زبده تری میگشت حال دیگر نمیتوانست آن " اتحاد" را حفظ کرده وزیر نام آن بمانند ، شد همان [روسیه] با یک تزار ! تزاری که میدانست چگونه انسانها را مانند ماشین در کارواشهای شستشوی مغزی خوب بشوید و برده وار آنها را بکار بکشد  ، درعین حال در آنسوی دنیا مادر بزرگ مشغول طراحی وبرش و کوک زدن و وصله پینه کردن بود  تا آنها را به دست نوه های خود بدهد برای جهان نوین تا  پیراهنی جدید و شکیل و زیبا بدوزند ، جهان کهنه باید نو شود خرابه ها را دور بریزید ویران کنید تاریخ گذشته مصرفش تمام شده است .

حال گروههای چپ همچنان زیر این نام بی اهمیت  سرگردان نمیدانند رو به کدام سو بکنند بی هدف  سر به شورش بر میدارند یا مرگ یا آزادی ، کدام آزادی ؟ بشر از ساعتی که پای باین  دنیا میگذارد و از بطن مادر بیرون میجهد دردست دیگران اسیر است تا به هنگام مرگ .

امروز دیگر روی هوش و هوشمندی نباید حسابی باز کرد  آنها را در صندوقخانه داریم و زمانی که به آنها احتیاج نبود راهی بهشت میشوند  .

امروز روی توانانی و قدرت بدنی باید حساب کرد  باید سینه ها را هدف قرار دهند  برای بقاء سرزمینی که نمیدانند کجاست .کدامین میهن ؟ ملیت از بین خواهد رفت اقوام گرد هم جمع میشوند و یکدیگ ررا تکه تکه میکنند بخاطر کمی بیشتر اب  آشامیدنی .
رافت و دوستی و عشق فراموش میشوند  همه تک سلولی  در سلولهای انفرادی ، نه اعتصابها ، نه شورشها هیچکدام کاربرد ندارند .شورش برای چی ؟ شما که نمیتوانید و قادر نیستید تا مانند من بایستید ، قادر نیستید که گلوی مرا بگیرید پس باید کار کنید ،  کار برای زنده ماندن و نمردن خود .

دیگر چیزی مقدس نخواهد بود  تقدیس کنندگان نقش خود را بازی کرده اند  کم کم باید بروند ، باید درگورستانهای  زندگان دفن شوند .
افکاری وجود ندارد ، اندیشه ها بی خریدارند ،  گروهی در سلولهای  بیشکل وبی شمایل  در راه یک جهان فدا کاری میکنند و دوربینها همه جا مشغول عکسبرداری و یا ضبط صدها میباشند .
وشما توده های بی شکل و شمایل  بیهوده  باین  مرام احمقانه چسپیده اید  باید خودرا وقف  امری بزرگتر نمایید  گفته هایتان دیگر خریداری ندارد ، 

درهمان اطاقهای دربسته با خودتان حرف بزنید اما نه آنچنان که موشهای گوش دار و شاخ دار بشنوند .
حال چگونه میتوان  افکار عمومی را  متوجه این جهنم اینده ساخت ، مطبوعات کم کم از روی گیشه ها محو میشوند رادیوها صدایشان خاموش میشود  تنها چند سگ درنده که تنها برای دریدن  و پاره کردن  افکار شکل گرفته  تربیت شده و آماده حمله میباشند آنها قادرند که همه افکار زیبا  را به صلیب بکشند همه ( صاحب) دارند  صاحبانشان ، گردانندگان صنایع سنگین ، کارخانه داران  و مد سازان عطر و لباس  و سرخاب  پود رو ماتیک ، و رنگ سازی مدرن ، و شرابسازیها  هستند ،عروسکها قالبی میشوند برای کار در خانه و یا در بستر!  نه بیشتر ، ایده ولوژ یهای مبهم را پراکنده میسازند  و دشمنان را نشانه میگیرند  بیرحمی در  حمله هایشان دیده میشود  ، اکثر سازندگان بساز و بفروش ، آرشیتکتها ، مهندسین ،  روی همه چیز سر پوش میگذارند و در خفا از معاملات پر سود خود بیشرمانه  سهم خود را بر میدارند .
امروز دیگر خیلی کم از آن انتر ناسیونالیستهای   خیانت پیشه باقی مانده اند  آن کوسه های بجا مانده  بیشتر در کمیته های پنهانی دست مردم را میخوانند و چه بسا آنرا قطع نمایند .
دیگر میهن پرستی در هیچ خونی نخواهد غلطید .ث
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین «. اسپانیا .
22/09/ 2017 میلادی / برابر با 31 شهریور ماه 1396 خورشیدی/

پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۶

کدام نسل؟

سه گونه ایمان !
متعلق به کدام ایمانیم وکدام نسل ؟ ! 
آهان ! نسل کوروش ؟! در  اما درهمان زمانها هم یونانیان  آمدند واین چشم و ابروی پهن سیاه را برایمان کاشتند و رفتند ،همه چیز نابود شد ،  سپس مغولها ، ترکها ، افغانها ، ارامنه ! روسها ، همه بنوعی در لانه ما تخم ریختند ،  بنا براین دیگر ایمان به نسلی باقی نماند ، ما آریستوکراتی نداشتیم ، تنها نامش را به ارث برده بودیم زمین دارانی بویدم و کاسبانی که تجارت را خوب یاد گرفته بودند ، و در انتظار آن ارباب بزرگ بودند که نانی بر کف  بگذارد و راه ابریشم را برایشان باز کند حال ایمان بندی جدیدی بر دست و پاهایمان  بند انداخته بود ،  بنابر این یا به این ایمان و یا به آن انکه ابدا اطلاعی از آن دردست  نداشتیم وبه اسناد خارجیان استناد میکردیم .

 سواد ومعلومات  ما در همان حاشیه کتاب آسمانی و حافظی که سینه به سینه نقل میشد و سعدی ،  وئتجربیات پدرانمان که بیهوده بود .کم کم رشد پیدا کردیم دانستیم که درمیان حمله مغولان هم بودند کسانیکه دردهایشان را بصورت شعر بیان میداشتند ،  سپس خدایان گوناگونی ظاهر شدند ،  یکی با رها کردن دینش به خدای چپ دل سپرد .

ایمانش با خدا بود اما خدایی را که ندیده بود ،  وهمان ایمان را ادامه داد  .

دیگری بخودش ایمان داشت ،  واین ایمان  تازیانه هایی بود  که او را به کارهای بزرگ بر میانگیخت .
آنکه بخودش ایمان داشت خود را یک غار تاریک میپنداشت  که نیاز  به ماجرا جویی دارد .
گستاخانه خطر میکرد  دیو سپیدی در او خوابیده بود واو را به مبارزه میطلبید .

حال امروز فرزندان کوروش کم کم بخود آمده اند و بخودشان ایمان پیدا کرده اند  این ایمان به آنها بال و پری داده تا در آسمانها پرواز کنند  ایکاش میدانستند که این ایمان سر چشمه اش مهر است و زیبایی و گستردگی بالها و نیرومندی دستهایشان و 
افکارشان .
ایمانی دیگر در کار نیست همه چیز عریان شده  اما هنوز عده ای از ترس به تمثالهای چسپیده اند ،  کمتر باهم مهربانند  کمتر بینشان جوانمردی پیدا میشود ، چرا که تنها مانند دیو یک چشم یکجا را میبینند  در حالیکه امروز وطن به جوانمردان  بیشتر نیاز دارد تا حاشیه نشینان با فرهنگ غربی .
 امروز فرهنگ ما طاق نصرتهایی است  که برای خدایان ساخته ایم  و برای  دیدن شکست  خودمان  هیچکدام هیچگاه به راستی از زیر این طاق نصرتها عبور نکرده ایم  ، شکست هایمان را فراموش کرده ایم 
حال باید درانتظار بود ، در انتظار یک ناجی کسی که تنها بخودش ایمان دارد بدون شمشیر و بدون سپر و بدون اسلحه .ث
ثریا / اسپانیا / پنجشنبه 21 سپتامبر 2017 میلادی .
»لب پرچین« !
" تقدیم بتو که ایمانم را گرفتی و» خود بجایش نشستی ».

برزخ یا بهشت ؟

کمتر کسی  ( سه کتاب / بهشت / برزخ و /دوزخ / دانته ایتالیایی را نخوانده است ، درحال حاضر در سر زمین مادری من ممنوع است و آنرا که من داشتم به دست آتش سپردند ، شاید اولین دوره  آن بود که به همت شادروان شجاع الدین شفا به چاپ رسیده بود  آشغالهای را برایم پست کردند و کتابهای نفیسم را یا پنهان ساختند و یا به دست آتش سپردند . پر غارتم کردند !.

بهر روی در آن سه جلد کتاب کاملا دنیای امروز ما تصویر شده است ، 
چه باید بکنیم ؟ ما که قهرمان نیستیم  باید نان خورد  ، نه تو و نه من  ،  تنها اگر ضرورتی ایجاب کرد باید بین مرگ و ایستادگی یکی را انتخاب نمود  ، چقدر حرف ؟ چقدر کشمکش ؟ دوزخ را ملایان و مردان خدا بما نشان دادند ، بهشت برای از ما بهتران است که تن به این چرندیات ندادند و تنها برای طبقه محکوم آنرا ساختند ، حال باید یا در دوزخ سوخت و یا در برزخ زیست .
چه همه زد و خورد ، طبیعت  نیز بیاری آن مردان برخاسته و دارد همچنان میتازد و قربانی میگیرد ،  ما در کنار کلمات کشدار نشسته ایم و دموکراسی را غرغره میکنیم  به همراه  باتوم پلیسها و شیلنگ آب جوش و شلیک گاز های اشک آور .
این کلمات و گفته های کشدار  و حرکات آن بزرگان  نه چندان هیجان انگیز  بلکه گا هی ترسناک  میشود و دیگر نمیتوانی  بین آنها تفاوتی بگذاری  ،  کدام پاکترند ؟  و کدام دلسوز ترند ؟ نزدیک به چهل سال از این آوارگیها گذشته  عادت کرده ایم  نانی میرسد  خوب یا ازادی  نسبی بنام جمهوری و یا دولت شاهی  به هر قیمت که شده  آنگاه بر مردم ستم دیده و رنج کشیده تغییر تازه  و اگر خوب جای بیفتد  خواهد گفت " 
" دولت منم "  یا یک سردار واین گروهها بیشمارند  و اربابان هرگاه میلشان بکشد نماینده ای  در راس میگذارند .
امروز در خیابانهای شهر " کاتالونیا  " بین مردم وپلیس درگیری شدیدی آغاز شده این درگیری چند روزی  آرام  بود اما از شب گذشته به خشونت کشیده شده و دولت حاکم سخت به قانون اساسی استناد میکند  [که هیچ تکه ای از پیکر سر زمین نباید جدا و خود مختار شود ]، مدتها باسک این جنگ را ادامه داد  و کاری از پیش نبرد تنها عده ای از جوانان بیگناه قربانی شدند  و حال  کاتالونیا درست کپی برابر اصل ( جدایی کردستان از پیکر ایران) .

و ما،  به کدام سر فرازی مینازیم ؟  به تاجی که بر زمین افتاده  و کسی جرئت  آنرا ندارد که خم شود و آنرا برسر بگذارد !  ویا به آن دست بزند  "سر زمین شاهان هیچگاه نخواد مرد " ! شاهی دیگر هست که چندان میلی ندارد این تاج را بر سر بگذارد و اگر  آمد ، خشن تر خواهد بود  " مرا که برجان وئمال وئروح شما  حکم میرانم  انتخاب کرده اید ، خوب ! خم شوید تا سوار شوم  وتاج شاهی را بر سر بگذارم .
وما تا چه حد سر فراز خواهیم شد!

پر پوستمان آغشته شده  به آتش غربت ،  شاید هم که برای همیشه ماندیم و از طرفداران دموکراسی ! شدیم ،  آن شادی حیوانی که روزهای گذشته آب از چک و چانه  خیلی ها فرو ریخت  موقتی است وددوباره همان آش وهمان کاسه خواهد بود   نه این ملت  هنوز  یاد نگرفته است  که آفتابه را زمین بگذارند  و خود و دستهایش را بشوید . .
 آب رفته را هیچگاه  نباید نوشید  آن سبو بشکست وآن  آب  صافی بریخت ،  دیگر نمیتوان  از نوع آن پرندگانی باشیم  که نوک اورا چرب کرده و حال  ناله سر دهیم ، شاید همان  مرغک وحشی باشیم  که پس از  غوطه خوردن  در دریاهای گوناگون  و جویبارهای لبریز از لجن  باز بالاتر بپریم .

کسی چه میداند ؟  هر چه باشد  باین این نسل دوم چندان میانه ای ندارم  اعتقادی هم ندارم  بیشتر کاسبند تا  سیاستمدار .
بهر روی ما در برزخ بین آتش و طوفان و سیل غلط میخوریم و تنها میتوانیم دستهایمان را از زیر خروارها کثافت بیرون بیاوریم و نشان دهیم که هنوز پاکیزه مانده اند . پایان 
عمر آن بود که  در صحبت دلدار گذشت 
حیف و صد حیف که آن دولت بیدار گذشت 

آفتابی زد  و ویرانه  دل را روشن کرد
 لیک افسوس  که زود  از سر دیوار گذشت ....." عماد خراسانی "
--------ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا 
21/09 /2017 میلادی /و