ان آخرین چکامه ای است که برای " او " مینویسم .
ناگهان از خواب پریدم ، در کنارم ایستاده بود ، در دستش چیزی بود و داشت با آن بازی میکرد ، میان تختخواب نشستم " اوه ! اعلیحضرت ! ناگهان از جای برخاستم و پیکرم را پوشاندم ، نه کسی نبود ، هیچکس نیود ، یک رویا بود صدایی از بیرون میامد مانند شلیک یک توپ ؛ نگاهی به ساعت انداختم دو ساعت و نیم از شب گذشته بود ، چی بود؟ چه رویایی دیدم ، باید بیاد بیاورم ؛ من خود درشک خود چندان زیادی ه روی نکرده بودم ، و پر به خطان رفته بودم ، در حالیکه چشمانش را به دوردستها دوخته بود ، فرمود :
"اگر پادشاه یونان به یونان برگشت ، این پسر هم به ایران بر میگردد! ایران من همان ایرانستان خواهد شد "
و رفت تنها بوی او در اطاق ماند بویی غریب بویی نا آشنا بویی که دیگر بوی خود او نبود و بوی خاک ایران نبود ، او بخوبی میدانست که زندگی همه ما از وسط واریز کرده است و سراسر بدنه آن ساختمانی را که او ساخته بود با به پایان بردن زندگیش از سرتاسر بدن آن ساختمان در این چهل سال جز ویرانه ای باقی نمانده و همه ثمره کار و کوشش و هوش او بر باد رفته بود ، او خوب میدانست .
از اطاق خوابم بیرون پریدم ، دور خودم میچرخیدم ، به دنبال او بودم شاید برایمان از آن دنیا پیامی آورده بود ، اما رفته بود .هنوز خیلی حرفها بود که میخواستم باو بگویم اما میدانستم که بهتراز من فهمیده است .
بیاد آخرین عکس او افتادم که بانویش با موهای افشان زیر یک لبخند شادی گویی نو عروسی از شب زفاف برخاسته با چند بچه کوچک و بزرگ در اطراف تخت او به دوربین مینگریستند ، آخرین عکس یک خانواده برباد رفته ، »بلی اعلیحضرت باید نشان داد که هنوز میتوانیم « واین درحالی بود که فرستاده او در فرانسه به دنبال ( تور سیاه ) رفته بود .
میان مرغ سقا که جوجه هایش را خود میپروراند و مرغ " اوگون " که جوجه هایش را میخورد این رحم بر آنها روا داشته شد که ناپدری جدیدی بخانه آنها نیامد .
تنها به مالشان چسپیدند که از دستشان نرود ، و برای سرود خوانان کلیساها نذری فرستادند ! و جانوران لانه کرده در سر زمین پدری ما مشغول نواله و بردن و چاپیدن و کشتن بودند ، او در زیر خروارها خاک رنجها را احساس کرده بود .
آنها خوب میدانستند چگونه به حرکت خود ادامه دهند ، مطبوعات تحت یک امکان قوی مالی روزی نبود که عکسی از آنها به چاپ نرساند واین درحالی بود که درسر زمینش مردم میان یکدیگر شیرینی قسمت میکردند وبر مرگ او پای کوبی ومیرقصیدند .
لانه مشکوک آنارشیستها و چپی ها بانگ برداشته بودند و آن پاکی و سروش ایزدی از میان آن سر زمین رخت بربسته بود .
فعالیتهای اجتماعی در رکود رفت آنها دربرابر مخالفان ایستادند پشتشان گرم بود و از نو دست به بیزنس های برزگ زدند ، گارد قدیم کشته شده بود گاردهای جوانی همراه آنها شدند تا درواترلو به صف مخا لفین آنها حمله کنند .
و برای بانو تنها مصاحبت خودش باقی مانده بود و دیگر هیچ .
در این دم و در این زمان روح های معمولی چیزی ندارند که به زندگی دلبسته شان کند همه چیز را از دست داده اند میروند و میدانند که مقدس ترین کس آنها از میانشان رفته است و در این لحظات هیچ چیز مقدس تر از یاد او برایشان نیست دیگر نمیتوانند از نو زنده شوند و از نو زندگی کنند خاطرها جانشان را درهم میکوبد .
و چه ماجرا ی شگفتی بر من گذشت . الان دستهایم میلرزند ، و خودم را دریک پوشش گرم بسته ام تا از سرمای درون درامان باشم
مانند هرشب همه جا سکوت است و من تنها با دکمه های این دستگاه داریم آنچه را که بر ما رفت و آنچه را که ماند برای خود تعریف میکنیم بی آنکه کسی بداند و یا بشنود دیوانگان زبان یکدیگر را خوب میفهمند و به زبان یکدیگر آشنا هستند من واین دستگاه بسکه باهم زندگی کرده ایم رنگ یک دیگر را گرفته ایم .
اینکه آن بانو روزی و روزگاری نام و آوازه ای داشت که اکنون درمیان شهرت های زود گذر محو گشته حتی عکسهای فتو شاپ شده قدیمی هم دیگر کار گر نیستند تنها برای عده ای که عاشق ستارگان سینما و افراد مشهورند جالب است ، هنوز نام همراه خود راحفظ کرده است و در مخیله این جوانان آن ملکه پیر سبا ، شهبانوی نازنین است ملکه جشنهای مردما نی که ما نمیشناسیم نام و خاطره آن مرد کم کم از ذهنها پاک میشود مگر آنهایی که در زیر فشار و درد غم و غصه جان میدهند و او را از قدیم دوست داشته اند برایش شمعی روشن میکنند .
رویای من نا تمام ماند نگاهی بر تابلوی حاوی پرچمها انداختم دیگر به چه درم میخورند ؟ تنها یک تابلو تزیین شده اند وحال به دنبال جای پای او هستم .ث
روانت شاد پادشاه من .
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« /اسپانیا /
24/و9/2017 میلادی برابر با 2مهرماه 1396 شمسی .