داشتم کلید را درون قفل میگذاشتم صدای تلفن را میشنیدم دستهایم پر بودند و هنگامیکه رسیدم ، تلفن قطع شد .
خوب ! هرکه باشد دوباره زنگ میزند اما چراغ قرمز بمن ندا میداد پیامی دارم، گو.شی را برداشتم ، صدای او بود از لندن ، خبر رفتن خود را به امریکا میداد و میل داشت خدا حافظی کند !میرفت ، ! کدام خدا حافظی ؟ من اینجا هستم اما این صدا صدای همیشگی نبود ، صدایی از ابدیت میامد این کلماتی که بی ریا درون گوش من میریختند چندان ساده نبودند ، میدانستم که آن بیماری لعنتی تا مغز استخوانش نفوذ کرده میدانستم که با کمک داورهای قوی دارد راه میرود ، اما چه راهی ، کدام زندگی ؟ هر سایه ای نوری دارد واگر این نور خاموش شود سایه اش را من در سینه دارم صدایش را ضبط کردم ، نه ، این قبول نیست ، این خداحافظی خوبی نبود ، میدانم مرا دوست داری میدام همیشه درقلب تو جای دارم همچنانکه نو جایت را گشاد تر کرده ای ، پنجاه سال ! شوخی نیست ، پنجاه ستال عمر متوسط یک انسان است واین رابطه همیشه ادامه داشته حال کجا؟ با این سرعت ، میل دارم این سفر را باهم برویم ، از تو چه پنهان منهم خسته ام .
اشکهایم رها شدند گوشی را برداشتم وبه لندن زنگ زدم خودش گوشی را گرفت ، سعی داشتم بغضم را فرو دهم وهمان شور وشر را بپا کنم اما او میدانست منهم میدانستم که این آخرین بار است که با یکدیگر حرف میزنیم داشت به امریکا به نزد تنها دخترش میرفت تا در آنجا آرامش پیدا کند .
حال ایا خاموشیها هم سایه ای دارند ؟ همیشه ما درباره نور گفتگو کرده بودیم ، چرا کم کم همه خاموش میشوند ؟
نه! دیگر به آن یکی زنگ نخواهم زد پر گلویم را بغض گرفته باشد روز دیگری .......
او بر سرهمه ما سایه داشت در نور کمرنگ خود میسوخت اما خاموش نمیشد رحمت و محبت او بی دریغ بود خنده را هیچگاه فراموش نمیکرد حتی به مرگ هم میخندید واین گسترده سایه دارد میرود ، به کجا ؟
باو گفتم بامید برگشت تو و آمدن من به لندن این بار بیشتر میمانم ، جوابش لبریز از ضعف بود ، اری باید بیشتر بمانی !!!......
فردا میهمان دارم ، بچه ها برای ناهار میایند ، تمام شب نخوابیدم درد ها مرا رها نمیکنند ، بیاد پشت زخمی ورانهای سوراخ شده زنی افتادم که زیر شلاق نا جوانمردان چاک چاک شده بود ، خوب یا این ویا آن ، این سهم ما زنان است خدا هرچه باشد یک مرد گردن کلفت و قهار و جبار است زنان را خلق کرده اما برای بردگی و رنج ، و دردکشیدن حتی در بهترین و زیباترین لحظات زندگیشان درد را باید تحمل کنند ، حال این گسترده نور دارد کم کم خاموش میشود و من هنگامیکه به سخنان خدایگونه او گوش میدادم نور در گوشم میچرخید ، نه دیگر منتظر آن یکی نا گفته نخواهم بود .
او همیشه به گفته هایش زیبایی و هیبت میبخشید و همیشه میخندید . سیمن تن ، سیمن بر وسیمین طلایی .در انتظار دیدن دوباره تو هستم ، مطمئن هستم بر میگردی ، شادابتر و سرحال تر . ما همه جا باهم بودیم در این سفر آخر هم باید باهم برویم دست یکدیگرا خواهیم گرفت و از تپه های بهشت بالا میرویم در آنجا خدا زیبایی ها را خواهیم دید ، نه فاحشه خانه ملایانرا . ونه خدای جبار آنها را .میل ندارم خاموش شوی نه ، نه ، .ثریا /
شنبه اول مهرماه 1396 خورشیدی / برابر با 23 سپتامبر 2017 میلادی
اسپانیا » لب پرچین «
---------------------