سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۶

نا بکاران

یک دلنوشته !

خیال میکردم  که دیگر چشمانم باز  و حقیقت جو و دیدگاه ژرفی دارم ،  دیگر  موقع پوست انداختنم  بود  جوانی داشت کم کم از من دور میشد  و جسمم داشت کم کم ترکیب خود را از دست میداد ،  حال هردو بهم و باهم آمیزش داشتند  استخوان بندی محکمی دارم  بنا براین  دربرابر این " فریب تازه " چندان کمر خم نکردم  میدانستم  چگونه  باید در چشمان آن موجود حقیر خیره  و او را از اعماق وجودش  با برق اندیشه های ناجور و ناگوارش بشناسم ، بازی را شروع کردم  درعین حال سعی داشتم بسرعت بگذرم خود را فریب میدادم  " باید باو فرصت داد  بدینی را از خود دور ساخت  او به نسل دیگری تعلق دارد نسلی که نه میبیند ونه میشنود  تنها میدود  افکارش  را کنار زده  و باید دوید همه چیز را درهم شکست و دوید  تا به آن " نوار " آخر رسید .

او وارستگی و آراستگی خود را به زور حفظ میکرد  صفای روحی در او دیده نمیشد  بین حقیقت وبی رحمی و شفقت  راه میرفت .
تسلط کاملی بر سخن رانی داشت  و آگهی روشن  بینانه اش  او را ازغرقاب نجات میداد ، همه بر ضد او برخاسته بودند اما من یکی جلو دار بودم و.طرفدار ، تا حد یک سیمرغ او را بالا بردم او را پر وبال دام او را به قله کوه قاف فرستادم !!! 
حال او در غرقاب افتاده و همه چیزهایی را که باخود آورده ،   معلق بود .

آنچه را که خود دوست میداشت ! چه چیزی را دوست میداشت  ؟  او تنها فارغ و از   اینکه مشغول فریب دادن دیگران است  غرق لذت بود  ، افکار بد را از خود دور میساخت  آنها را بخود نزدیک نمیکرد .

بلی ! زندگی  همین  حال است  آنچه  میمیرد و انچه فردا خواهد مرد .
او دلی بر ان محکومین  و آنهایکه بمرگ محکوم شده بودند نمیسوزاند  اصولا دلی نداشت که بر کسی بسوازند  او مردان دیروز را پشت سر گذاشت  و مردان وزنان  آینده  را در خورجین خود جای داد   احساسی نداشت ، چگونه میتوان دیگران را دوست داشت  هنگامیکه  پشت سری را دوست نداری  ،  این گوشه نشین خلوت نواز ،  بزرگ و دلاورانه حرف میزد  قوه تخیل بالای داشت  کار گری بود  که در کار گاه  آن مردم  که برای این نظم نوین جهانی  بردگی و کار میکنند  بزرگ شده بود  و کارآزموده شده بود   و پس از آن  به زور وارد اطاق " ریاست" شده  خود را یک فریب خورده  نشان میداد .

اندیشه های  پولادینش را  به سوی  مغزها و افکار  پرتاب میکرد  او آماده بود که به اژدها  نیز حمله کند  و چه بسا پنهانی به ان سوسمار  پیر  که زیر دست و پای او وول میخورد  نیز بارها  خندیده بود .
تیری از ترکش گریخت وبر سینه او نشست .
معجزه به پایان رسید . و سیمرغ پر وبال شکسته در جلوی پاهایم افتاد ، نیمه جان ، پاهایم را روی پیکر له شده اش گذاشتم .....
ثریا / اسپانیا /سه شنبه 12 سپتامبر 2017 میلادی ....

گم نامی حیات

...... من در این خانه به گم نامی  نمناک علف نزدیکم 
من صدای  نفس باغچه را می شنوم 
و  صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد
و صدای سرفه روشنی از پشت درخت ............."سهراب سپهری "
-----------
آه " خوشا آنهایی که از اندیشیدن محرومند "  .....انجیل ماتیو از گفتار مسیح !

جان من ، من این اندیشه ها را  برای خودم در کنج  اطاقم انبار کرده ام  کاربردی ندارند ،  دست کم  چند نفری  آنها را میخوانند و از آن لذت میبرند ، یک اندیشه باز و وسیع به وسعت همه دریاهای جهان هستی .

زیادی مهربانم و زیادی نرم خویی نشان میدهم  و از اتش  کانون گرم خانواده سالهاست به دور و محرومم آنکه با من همنشین بود  نگاهش بیشتر به "زر" بود تا زور و اندیشه  منهم گوشه پتوی  اندیشه هایم را  روی خودم کشیده بودم  بی آنکه  بگذارم  کسی مزاحم شود  از زندگی  بیشتر از این نباید توقع داشت  ، آخورت پر است  میتوانی تا دلت میخواهد  بخوری و نشخوار نمایی و سپس در طی سالها  آنها را برگردانی  .

دخترانم  درهمان حد  راه دخترانه خود حرکت میکردند   _ در کنار (جین آسیتن و تصویر دوریان گری )  جلوتر هم اگر کمی میرفتند سرگذشت ریاست جمهور فلان مملکت و یا همسرش ویا فلان  بانوی وزیر خارجی بود ،  پسرها  میتاختند ،  بخصوص آنکه بزرگتر بود  کارش  خیلی بالا گرفته بود - آه  کجا ؟ با این سرعت  به آسمان رسیدن فایده ای ندارد  در جیبت چه داری ؟  آیا آن برگه لعنتی را داری تا بتوانی نشان دهی که در کدام طویله علف خورده ای و چگونه علفها را جویده و نا جویده پس میدهی ؟  آن  مدرک افتخار آمیز توست باید آنرا قاب کرد وزیز آن مانند راهبه ها نشست   وغب غب داد ، القاب فراوانی به دنبال دارد . کجا میروی ؟ تاریخ را کنار بگذارد سیاست را بگذار لای پنبه تا آب آن کشیده شده و خشک شود .

زندگی ظاهری یا تصویر  زیبایی بود  از یک دنیای مادی  و چهر هایی که به زور  آرایش سرخ بودند .

حال من آزاد شده ام  به گسترش  اندیشه هایم  پرداخته ام  پتو را کنار زدم  همه روی هوا  مانند ذرات  گرد و غبار  در پروازند آ 
آهای مبادا مرا خفه کنید .

کم کم مخمر را در اب حل کردم و شراب شد  و آنرا  مدیون همین تنهاییم  هستم  این اندیشه های گوشه گیر بذرهای بی ضرری هستند که در خاک  همه میکارم  کمتر کسی تا امروز  پیدا شده تا روی آنها خاکستر داغ بریزد  کمی سبز شده اند جوانه زده اند  هیچ یک  از کسان و اطرافیانم  چیزی تمی دانند  چون! نمی توانند بخوانند  ، شتابی ندارم  که آنها را درون یک جلد چرمی مقوایی  در ملاء عام به نمایش بگذارم .

همین تکه تکه خوب است  لحاف چهل تکه زیبایی است ( احتیاط)  ؟! 
بلی باید احتیاط کرد  احتیاط لازم است  نباید پایت را داخل دالان گل آلوده آن دیگران گذاشت پاهای خودت کثیف میشود  نباید نامی آز آنها برد نام خودت آلوده میگردد  کلمات میتوانند  اسرار آمیز  جلوه کنند  آنها گواه  جدال درونی منند ، برای بقیه ؟ 
نمیدانم ! 

گاهی احساس میکنم که درحال غرق شدنم  دیگر  تلاشی برای  آنکه روی اب بمانم نمی کنم  تنها برهنه هستم میدانم کسی نمی داند  که من چه ساعتی  فرو خواهم رفت  ( یاری اندر کس نمی بینم )  دوباره دست و پا میزنم  اندامم پر سنگین شده  تا مرا روی آب نگاه دارد  اما غرق نخواهم شد تا امروز  به هیچ سازشی تن در نداده ام  و آزاد بودن بها دارد ، بهایش را قبلا پرداخته ام  نیازی به  تلاش کردن نمی بینم   سالهاست که از کینه ها گذر کرده ام  ، چشم پوشی کرده ام  حال تنها این  چند خط برای خودم ذخیره دارم . پایان 
----
ضربان سحر چاه کبوترها /  طپش قلب شب آدینه 
جریان گل میخک در فکر /  شیهه پاک حقیقت  از دور 
 من صدای وزش ماده را میشنوم ......." سپهری" 
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین « / اسپانیا  /12/09/2017 میلادی /...

دوشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۶

نابودی تاریخ

دل هر ذره که بشکافی 
آفتابیش درمیان بینی.........." هاتف" 

در جایی گفته شد که درس تاریخ را از مدارس ایران برداشته اند !  
به راستی هم تاریخ چیز بیهوده ای است تاریخ جنگها و آدمکشیها و بردن غنیمتها ، تاریخ هیچگاه برای ما اصل داستان را نگفت بعد ها باستان شناسان خارجی آنها را بما هدیه دادند .

تاریخ باید از روی زمین محو شود ، ملی گرایی محو شود وطن پرستی نابود گردد ، این برنامه ایست که کم کم به مرحله اجرا در میاید و باید از نو تاریخ را ساخت ویک افسانه دیگری برای آیندگان نوشت و بازگو کرد  و از روی آن فیلم ساخت و دو یاره نسلی را به بیراهه کشاند .
تاریخ نوشته شده و آماده در یک منبع متساوی الاظلاع  دربهشت روی زمین محفوظ است .

قانون  امروز مرا از قبیله خود بیرون رانده است  آیا میتوان گفت که من به هیچ قبیله ای تعلق نداشتم و یا ندارم ؟  چرا ، داشتم ، در سر زمین خاور میانه در انتهای دم یک گربه بزرگ پشمالو و زیبا درمیان یک باغ پهناور در کنار درختان صنوبر و جویبارها  سرزمین  خودم را دوست میداشتم  ، همان کویر صاف وبی آب و علف را که خاک آن پاهای کوچک مرا میسوزانید .
همان آسمان آبی رنگ  و گاهی خاکستری و زمانی زرد و بعضی شبها لبریز از ستاره  سرزمینی که همچو تن دخترانش افق تا افق دیده میشد جنگلها ، تپه ها ،  کو ه ها ،  رودخانه ها  و آواز بلبلان  و گفتار روشن و لبخند  افسانه ای مادر .

حال امروز این قبیله ازهم پاشیده شده دیگر آن آداب و رسوم بر جای نیست رودخانه از بستر خشک شده است حال همه در جریان یک سیلاب افتاده اند  ناخود آگاه میروند  یا رانده میشوند  به قشری نا شناخته ،  امروز دیگر کسی حتی انگشت کوچک خود را تکان نمیدهد  عده از از روی احتیاط  و یا حیله گری بز دلانه  به هرچیزی که باعث آسایش آنها باشد تن در میدهند سعی میکنند هرچه بیشتر بسوی مقامات عالی نزدیکتر شوند  کدام مقامات . 

برگشتیم به همان جای اولمان  وکم کم مردان هم باید شلوارهایشانرا بیرون بکشند و لباده و آرخالق و عبا بپوشند و دستاری بر سرآن زلفین و کاکل زیبایشان بگذارند ، کم کم  زهر را به داخل پیکرشان تزریق میکنند .

دیگران هم از زیر و روشدن اوضاع میترسند  ناخود آگاه این جماعت را پذیرفته اند واین جماعت تعداد زنان را درحرم بیشتر میکند برا ی متحد شدن و جمع آوری لشکر چهار زن عقدی صدها مترس و میلیونها نفوس .

هرچه باشد ارباب به برده های بیشتری در مزرعه خود احتیاج دارد هرچه جوانتر باشند بهتر ، دیگر کسی حوصله جابجا شدن و اسباب کشی ندارد در همین خانه ویرانه با تارعنکبوتهای  دورمان و زنبوران و مگسها و پشه های زهر ساز میمانیم .

انقلاب را پس از آنکه سالها از روی آن گذشت  دوست میدارند دیگر همه چیز در جای خود مستقر شده است  و هنگامیکه میدانیم  این خانه کهنه محکوم به ویرانی  است ، برای تغییر مسکن چه باید کرد ؟  بسیاری بر این نکته آگاهی دارند  اما برای کنار زدن این تصویر زمخت وزشت  و نا خوشایند که حلوتکده شان را بهم میزند  و به ناچار  در اشغال  پاهای گنده  و دستهای زمخت درآمده  بهتر است با همان باربران و دزدان کنار بیانند  ، هرچه باشد این خانه باندازه عمرمان دوام خواهد آورد  و بیشتر لازمش نداریم .
فردا ، اگر فردایی بود ،  ما دیگر نسل بزرگ آنها نیستیم  این باررا بر زمین میگذاریم اگر تواناییش را دارید شما انقلاب کنید .

منهم دراین گوشه به غربال کردن  گفته هایم میپردازم تا روزی که حضرت جبریئل درب خانه را بکوبد وقبض را به دست من بدهد رسید بخواهد .

آن چیزی حقیقت است که واقعی است .
تکه تکه شدن زمین را بچشم میبینیم  بشریت را میبینیم که چگونه رو به نابودی میرود  این جهان واقعی ماست  جهانی که ما را استثمار  کرده و از کشته پشته میسازد  از جانب نشخوار کنندگان و آن امپراطوری بو گرفته  که در اطرافش سگهای درنده را رها کرده  و برق اسا به غارت سرمایه ها میپردازد  .
ما در سرگشتگی خود حیرانیم. پایان 
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین«  / 11/09/2017 میلادی ./.

یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۶

بیهوده رفتن

دیگر به هیچ کس 
دیگر به هیچ جا 
 حتی فروغ دیده نواز ستارگان 
 بچشم من افسون تازه ای 
نیست 
--------

نه ! چندان به دنبال فریب نرفتم ، این کار من است تا انتهای تونل تاریک میروم ، اما کبریتم همراهم میباشد ، به مجرد برق  چشم گرگ آنرا روشن میکنم ، به عادت سیگاریهای قدیم هم کبریت دارم وهم فندک ، اگر یکی روشن نشد از دیگری استفاده میکنم .

بدبختانه هر شب که با عجله چیزی روی دفترچه ام مینویسم ، صبح به سختی آنرا میخوانم ، عجله دارم تا اندیشه فرار نکند ، 
این محصول شب گذشته است که فهمیدم احساس من پر بیگناه نیست گاهی هم اشتباه میکند ، گاهی مرا میفریبد شاید که پیر شده ام 
هیچ جامعه  تازه ای  بخودی خود درست نمیشود  و بنا نمیگردد  مگر بر روی ویرانه هایی که پیش از آن بوده  و هر زندگی  که در جنبش و تکاپوست  از روی قربانیان میگذرد  واین زندگی نوین بر بنای ویرانی همان زمان قبل  ! بنا شده است .

 آن ساخته ها از سنگ نیستند مگر پیکرهایی که   در آنها خون جاری بوده است  گاهی مجبور میشوی  که زخم های  خود را  بلیسی  تا طعم  خون را  بچشی ،  با آنها همراه باشی ،  آن اشرافیت کهنه و الوده و مزمن  هنوز بجای خود باقی است  و روش افکار آن تنها در از بین بردن دشمنان  خود میباشد ، حال به هرقیمتی و یا تحت هر حرکتی  دنیای اسلام باید محکم بر خاور میانه  حاکم باشد  اگر چه میلونها انسان فنا وفدا شوند .

یا باید ریاضت کشید و غرور را حفظ کرد و یا خود را به زیر پای  اسبهای  آنها انداخت  بهمراه پهن های آلوده  پیکر پاک ودست نخورده اترا آلوده  ساخت ، در گروهی  آز روشنفکران سابق  این خود فروشیها رایج است  یکنوع روسپیگری که برایشان  گرامی  و پر ارج است  آنرا لمس کرده اند مزه آنرا  چشیده اند ( ازادی اندیشه ) تنها یک تیتر بود که بر بالای دکانهای خود میگذاشتند  و خود در اطاق فکر به تفکر یا چله  می نشستند  .
امروز همه از زن و مرد پسر و دختر  کوچک و بزرگ  لبهایشان را بااین آب آلوده اند  و خیس کرده اند  و برای هوس های والا منشانه  خود  آسوده خاطر تن باین روسپیگری داده اند .

همخوابه شدن چیزی را به خطر نمیاندازد  این ایده هاهستند که خطرناکند  ، احترام  ، تفکر ،  وجدان  و فضیلتها  ویک وجدان  آزاد  که از روی این سیستم بد بو  باید بگذرد .

خیلی از سالهای  پیش من از روی این چاه متعفن عبور کردم  با آنکه روحم صدمه دید نه از سر بزدلی  و ترس بلکه از روی غرور  و ترحم بر این موجودات  بی ترحم  که آماده اند  پوست پدرشان  را  بکشند  اما مقام والای خود را ازدست ندهند ، و همچنان " بر"گوزیده " باقی بمانند .
آن داستانهایی  که از پشت میزهای خطابه  درس میدهند  درسایه یک پناهندگی  ویک چشمداشت نامفهوم همچنان جریان دارد   در حالیکه دیگر چیزی برای گفتن ندارند ، اما بهانه دارند .
روزی دوستی نازنین که روانش شاد و روحش قرین رحمت باد بمن گفت : 
مواظب باش ، تنها ترور فیزیکی نیست تا ترا ازبین ببرند یکنوع ترور دیگر هم وجود دارد نامش ترور شخصیت میباشد .و خود او ناگهان [ورپرید ]. 
نویسنده ای بود توانا ومانند من گاهی چیزکی مینوشت وبه دست باد میداد ،  میتاخت و میرفت در تمام این دوران غربت او تنها کسی بود که توانستم دردهایم را باو تقسیم کنم و بیماری  او را بجان بخرم .
حیف که امروز نیست تا ببیند چگونه علفزار پر شده است  از در و دیوار و از هر پنجره سری بسوی تو خم میشود تا باقیمانده مغز و شعور ترا نیز از بین ببرد .پایان 
یکشنبه / دهم سپتامبر 2017 میلادی / 

تکه تکه ها !

از چهارراه شهر رسوا میگریزم 
تا سنگلاخ  کوه خواب آلوده دور 
آنجا پیامی  خفته پنهان در دل سنگ .........."ح هنرمندی"

روزهای یکشنبه شانس این را داریم که تنها برای یکساعت   یک کنسرت که از کانال دو پخش میشود ببینیم ویا بشنویم آنهم راس ساعت هشت که اکثرا در تختخواب هایشان خر غلط میزنند .
امروز کنسرتو ویلون فلیکس مندلسن اجرا میشود ! بیاد  دوران نامزدیم با آن  شهیر افتادم که شب ژانویه چون پول نداشتیم به جایی برویم گفت من بخانه شما خواهم آمد تا به کنسرت ویلون فلیکس مندلسن گوش دهیم ، منهم چیزی نمیدانستم ، گوشم بیشتر با سازهای ایران بخصوص با " تار"  آشنا بود به ناچار تا به آخر خمیازه کشان آنرا گوش دادم بی آنکه از صداهای درهم و برهم ویلونها چیزی بفهمم !!!
امروز که میفهمم ، چیزی وجود ندارد غیر از هیاهو.
--------------
امروز روی صفحه توییتر شخصی عکس کدبانورا انداخته بود وزیر آن نوشته بود :
آنقدر زیبا زندگی کرد ! که زیباترین گل جهانرا به نامش  بعمل  آوردند وکاشتند !
در جوابش نوشتم :
این مدها و گفلفروشیها هستند که هرازگاهی برای یک فرد مشهور گلی میسازند ونام اورا روی آن گل میگذارند برای "ثریا اسفندیاری "هم زیباترین رز جهانرا بعمل آوردند اما ایشان گفتند نام مرااز روی این گل بردارید ! من آنرا درباغچه خانه ام کاشته بودم ، بیاد ثریا بختیاری !.
------------
 از این خشت مالان زیادند ، ایشان هم درردیف همان پرنسس گریس کلی و کارولینای موناکو هستند ، نه بیشتر ، ملکه هلند اولین کسی بود که در جشن هفتاد سالگی خود ش او را دعوت نکرد .
و اگر سالها گرد دربارهای  اروپایی گشتند به همت بانوملکه صوفیا  ملکه اسپانیا بود که خود را مرهون شاه ایران میدانست چهار سال  برادر او شاه برکنار شده  یونان ( کنستانتین ) در کشتی خود در دریای خزر دریک مرز بیطرف میهمان شاه بود ، اما هنگامیکه شاه در هوا دور آسمانها میچرخید تا جایی فرود اید با تن بیمار وعلیلش هیچ فرودگاهی اجازه فرود باو را نداد .
این مکافات مهربانیها و خوبیهاست .
تغاری بکشند ماستی بریزد ، جهان گردد بکام کاسه لیسان .
------------------
خسته ام ، پر خسته م ، واین خستگی هیچگاه تمام نخواهد شد بلکه بر آن نیز اضافه میشود ، بار سنگینی بر دوش داشتم آنرا زمین  گذاشتم اما خستگی برجانم نشست  ( چرا که من زیبا نزیستم ) !!! خودی شده بودم بی آندازه کوچک  بی نهایت مهربان  دیگر اندازه واقعی خودرا ازدست داده بودم .
------------------------
اندازه من  آنچنان که میپنداشتم  خطی میان باریک نبود  جهانی را پر میکرد  اندازه ام همیشه برای دیگران معمایی بود .
نواری بودم بسیار پهن .حال میان بی اندازه گی ایستاده ام  ، میان انسان وخدا میان خود وبیخود  میان دریا وقطره .
انسان ها  معمایی هستند یکی درکل برنده میشود و دیگری در کل بازنده .
در من چیزی بود که برد و باخت برایم معنا نداشت  به ان اندازه از باختن لذت میبردم که از بردن .
--------------------
از چهارراه شهر رسوا میگریزم 
از آن خیابانهای پهناور زهر سو
خالی  ز بانگ رهروان دور و نزدیک 
از کوچه هاشان 

یک جا بمن دیوار و در میگفت دشنام 
یکجا زمین خفته با من داشت پیغام ............" حسن هنرمندی "
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « 10 /05/ 2017 میلادی / برابر با 19 شهریور 1396 خورشیدی .

شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۶

سرود نیمه شب

ه
هپیچ چیز بد تر از آن نیست که  نیمه شب بیخواب  شوی و در رختخوابت بغلطی و خارش پوست ترا آزار دهد  و به آخرین سروده   دیگران از وضع دنیا بیاندیشی ،  بی آنکه معنای آنرا  بدانی ، کور مال کورمال  چیزی را تجربه میکنم ،  تصحیح کردنش سخت است   دیگر در انتظار  کسی نیستم  آن بچه های بزرگ را بخانه فرستادم حوصله یک پسر دیگر کنج اطاق خواب  را ندارم  ، نه همه آنها بچه های شیر خوره اند ، لوس ،  دیگر لازم نیست  که خود مرا شکنجه بدهم  همه پستانت را دست آخر گاز میگیرند ، میدانم برای همیشه  در این سوی خط  تنهایی ، خط یکنفره در انتظا رقطار روی ریل ایستاده ام  ، قطار زندگی همچنان بدون دخالت من حرکت میکند تنها هنر من این است که نگذارم از ریل خارج شود .
نمیگذارم کج شود ،  چرا در انتظار چیز بهتری باشم ؟  که میدانم باد او را با خود خواهد برد . از این نقطه تا آن نقطه تنها یک خط کوتاه فاصله است  میل ندارم در بستر دیگری بخوابم  و به دیگری بیاندیشم .

اندیشه هایم را برای خو دم نگاه داشته ام  آنها را پرواز میدهم  به هوا میفرستم  هرکجا میل دارند  میروند  وبه هر شانه ای که میل دارند مینشینند  ، زمانی فرا میرسد  که خط این اندیشه ها از دستم خارج میشود  دنبالش میگردم نمیگذارم  از پل بی تفاوتیها عبور کند  عادت کرده ام درد هایم را  که مانند زهر  مرا بیحال میسازند  برای خودم نگاه دارم  ، صندوقم قفل است  تنها گرد و غبار  آنرا میروبم ،  و به هوا میفرستم مارهای درونم را فرو میدهم  ؛ قورتشان میدهم  به تنهایی اگر چه  تعدادشان  خیلی زیاد باشد احتیاج ندارم  کس دیگری را هم سفره خود  و دردهایم  کنم و او را سر میز بنشانم .

نمیه شب است ، سکوت و تاریکی  همه جا را فرا گرفته و طبیعت همان است که بوده  اعتراض  به آن بیفایده است  دردی را دوا نمیکند  حال اگر قایق بی بادبان من  در آب افتاده  خودم به تنهایی آنرا بر میگردانم  ، هنوز دستهایم  قدرت دارند  و هنوز قلم به راحتی در میان انگشتانم میچرخد .

هر کسی در این دنیا  سایه  ای دارد ، سایه من همیشه در پشت سرم هست هیچگاه آنرا در جلویم ندیده ام .
روز گذشته از یکی از کانالها فیلم ( موسی و فرعون) را نشان میدادند بحدی خندیدم که اشک در چشمانم نشست ، چه خدایی خوبی بود با همه زبانها با چوپانانش حرف میزد  هم عبری ، هم عربی ، هم لاتین و همه چوپانان بیسواد هم میگفتند من بلد نیستم بخوانم  واو معجزه میکرد  موهایشان را مش میکرد برایشان یک ریش زیبایی میگذاشت وچشمانشان غیر از پیروزی چیزی نمی دیدند ،
 زبان  فارسی  بلد نبود ; چوپانی هم برا ی آن ملت بیچاره  فارسی زبان نفرستاد آنقدر گوسفندان خود را در آغل باینسو  و آن سو کشیدند تا سر انجام دولت فخیمه دلش سوخت و چوپانی  علم کرد و در ( حیفا) آنرا نشاند !  خوب یکی دعا میخواند ودیگری میخندد ، من میخندم  چرا که آخرین پیروزی من درهمان خندیدن است  که به دردهایم پیوند میخورد  ، و خیلی کم دچار سر گشتگی میشوم  چیزی در درونم میجوشد  به ندای قلبم گوش میدهم  فریادش را میشنوم ، " میل ندارم تنها بمانم "  اما این سرنوشت توست ، و جبر زمانه ،  به بهانه های گوناگون سرش را گرم میکنم  بر بال " نوشتن ها"  آواز میخوانم و خودم  واو را فریب میدهم  نه دیگران را  بهر روی  نمیتوانم زیر قید و زنجیر  و فریب ها بروم .
خدای اولیه من همان بود که فرمود :
گفتار نیک ، کردار نیک وپندار نیک  وما اورا گم کردیم قرنهاست که گم شده یافتنش مشگل است او درکار اقتصاد دستی نداشت حال امروز خدایان همه درس اقتصاد خوانده اند ومیدانند چگونه امت جمع کنند .

معلوم نیست این افسانه ها ازکجا سر چشمه گرفته اند  وتا کجا خواهند رفت و کی پایان خواهند پذیرفت  ، دستهایم از بسیاری از مردم این دنیا پاکتر است  و پیکرم  هزاران بار زیر اب  دوش کثافها  را شسته  و مطهر است احتیاجی  به آن  صدف نقره ای ندارم .
امروز از نسل من کمتر کسی باقی مانده  اگر هم مانده بیمار وعلیل واز هوش وگوش افتاده است  ویا درگوشه ای بی تفاوت خودرا به تماشای هجوم  دیوانه وار  وعوض شدن مردم ودنیا  مشغول میدارد .
نه دوستی دارم ونه متحدی  بر گزیده  که با او یکی شوم  باید نیمی از وجودم  را بدهم  تا راضی شوم  وبتواتم با طرف مقابل راه بروم  میل ندارم دو نیمه شوم  راه افراط گرایی را یاد نگرفته ام  میدانم تا کجا باید بروم وکجا بایستم  هوس هیچ چیز را ندارم صندوقم پر است ، کمتر  بهم نشینی و گرد هم آییها تن میدهم این مردم را با هزاران من چسب هم نمیتوان به هم چسپاند .مانند کش در میروند  و هرکسی راه خودش را در پیش میگیرد  بعضی ها پروای اخلاق دارند من از کامنتهایی که زیر نوشته هایم میبینم  بوی خوبی احساس میکنم  فرا موش نمیکنم  مرا ستایش میکنند  مهربانیم را ارج میگذارند  و پایین نیامدنم را و تسلیم نشدنم را ، ترجیح میدهم یک گرگ باشم تا بره معصوم  ویا یک گوسفند گله .

زیاد از خودم نوشتم  ، شب گذشته به برنامه یکی از کانالهای گوش میدادم قریب یکساعت آن جناب وضع دنیا را برایمان تشریح کرد در نهایت باید از چند  قطب بزرگ بترسیم اولین آنها کره شمالی است دومین آنها چین است که دارد برای خود در خاور میانه نوچه جمع میکند پشم و پیلی ارباب بزرگ در حال ریختن است به همین دلیل اطرافش را نظامیان تشکیل میدهند و آن یکی همان جیم  سین الف شین سابق است که امروز تزاری جدید دارد و ما همچنان مانند آن گربه عابد و زاهد مسلمانا درکنج مساجد و درکنار امام زاده قلققلی قل میخوریم و باد توخالی در میکنیم .
امید زیادی به  [مردان سپاه ] بسته ام ، نمیدانم چرا . البته بمن مربوط نیست کاره ای نیستم وزنه ای در زمینه سیاست نیستم اما دلم برای خاک خوبم میسوزد ، پر تنها مانده و پر زخم دیده و حال زیر پای این قاطرانی که هرکدام یک لگن بر سر گذاشته اند دارد جان میدهد ، ( همان سر زمین محبوب من ) .
احتیاج شدیدی به یک ضد عفونی دارد پر مور و ملخ و جانور در آنجا لانه کرده اند ، باید پاک شود  یک  شستشو با دستهای  قوی و پر زور .
پایان 
ثرریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 09/09/2017 میلادی / برا بر با 18 شهریور 1396 شمسی /.