پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۶

چه گوارا / چگوارا !

جایت خیلی خالیست ، مسیح آینده  ارنستو
تا ببینی که دنیای ما به چه گندی کشیده شد .
کم کم باید آن مرد لاغر و فرسدوه که دو هزار سال از رویش گذشته و خدمتی هم به بشریت  نکرده بلکه خدمت به درباریان نموده از صلیب پایین آورد و ترا بر صلیب جای داد، آنگاه من میتوانم ترا بر گردنم بیاویزم  ، حد اقل ترا بچشم دیدم و د انستم که کجا رفتی و چگونه کشته شدی تو افسانه نیستی ، قصه نیستی ، در هیچ کتاب مذهبی نامی از تو برده نشده است ، امروز کسی که میخواهد آزاد باشد باید پول داشته باشد ،  و آن کسی که   پول میخواهد باید آزادی خود را  بفروشد ،  کشمکش وجدان بی فایده است .

امروز وجدانی وجود ندارد  و دلها سخت تر از آن روزها شده اند  " میهن / وطن /  ملت / " دیگر مرز ازاد حقیقت نیست .
 امروز همه کارها عیان است و همه دلیل قاطعی دارند  یا پول / یا مقام  و یا نقشی که میباید  بازی کنند   قدرت خیلی خوب است باید قدرت را ستایش کرد .

تو ، پس از انقلاب (کوبا )خورجینت را به دوش انداختی و رفتی تا ملتی  دیگر را ازاد کنی نه وزارت را خواستی  نه سفارت را و نه ریاست بانکی را و  نه محاکه کردی و نه بازپرس شدی ،در همان راه انسانیت ،  شهید شدی بیصدا ترا تیر باران کردند شاید به دستور رفیقت کسی چه میداند ! او تا زمانی که سیمها ها ولوله های خون به پیکرش آویران بود همچنان به قدرت چسپید پس از آن قدرت را به دست  داداش داد !!.

امروز همه قدرت را میخواهند  .هر کسی آرزوی آنرا در دل میپروراند ،  و دل بر آن بسته است  خوب پس از به قدرت رسیدن تازه درون تارعنکوبتهای آنهایی میافتند که بزرگترها برایشان بسته اند کسی نمیداند عنکبوت بزرگ کجاست ، چند چهره را نشان میدهند اما باز هنوز گم  است . ( دراطاق رم)؟ .

ارنستو ، مسیح زمان ،  سالها  پیش عکس ترا رویی یک مدال داشتم ودر دسته کلیدم آویزان کرده بودم ، دوستان اینسوی آبها آنرا بیرون انداختند ، چیزی نگفتم  اما خود را فریب ندادم ، زمانی فرا می رسد   که بادی به غبغب میاندازم  و خود را یک جهان می پندارم ،  اما از یاد نمیبرم  که این جهان تنها در درون خودم جای دارد و در درون خودم  روزی منفجر خواهد شد  . جانی و جهانی که کم کم دارد رو بخاموشی میرود تنها من آنرا ارایش میکنم  و تنها پاهای یخ بسته ام را  با آن گرم نگاه میدارم .
در قلبم  سوز سرما حکفرماست  برای خودم دلسوزی نمیکنم  هنوز در اجاقم کمی خاکستر داغ دارم  و گرمای  آنرا احساس میکنم  تنها کمی چوب لازم دارم  تا به آن برسانم و آتش را روشن کنم این چوب از لایه های عشق ساخته شده است .
حقیقت  دیگر گم شده است و بیاد گفته آن پیر مرد هندی ( گاندی) افتادم که میگفت " حقیقت خداست " حال حقیقت گم شده بنا براین خدا هم گم شده است و بجایش خدایان ساخته از طلا حاکمند.

ارنستو ، پزشک قلبها و دلهای مجروح ، مطمئن هستم زمانی فرا خواهد رسید که همه دنیا روی بسوی تو خواهندآورد وترا ستایش میکنند باشد تا این نوشته همه چیز را ثابت کند ، سرانجام این عنکوب بزرگ نیز طعمه عقرب بزرگتری خواهد شد همیشه یک حیوان بزرگتری هست تا کوچکتر ها را شکار کند.

امروز آزادم  ، آزادم که دور اطاق  خودم راه بروم در اردوگاه اسیران  و آوارگان   دور از وطن  بیرون رفتن  و دویدن  و نفس کشیدن  و از شوق  فریاد برداشتن  ممنوع است .

به همان  راحتی  میتوانند  ترا دوشقه کنند  اما آن بزرگواری را دارند  که میگذارند که تو  در متن نژاد  و ریشه ات منقرض شوی ، نابود شوی  آخرین  فرد ازادی  در جهانی دربسته  و ترا درون  قفس حیوانات جای خواهند داد " این یک غول از  آدمهای  درحال انقراض است "  نمونه یک انسان که دیگر  نسل او روبفناست  مانند اورانگوتان  تو جایت در قفس خواهد  بود در باغ وحش این جهان .
پایان / نوشته : ثریا ایرانمنش  »لب پرچین« / اسپانیا / 
پنجشنبه 7 سپتامبر 2017 میلادی .

زنجیر بافته

از بیمارستان زنگ زدند که درقسمت اورژانس  داماد عزیزم خوابیده ، دخترک میلرزید لبانش وچشمان اودستهایش ، هنوز از مرگ آن دیگر  آن جوان دوست داشتنی و دوست و همکلاسی قدیمی آن یکی داماد در شوک بودیم و داشتیم از دوران جوانی او میگفتیم  که این خبر رسید .

تا الان نمیدانم  چه اتفاقی افتاده تمام شب بیدار بودم وبه تلفن نگاه میکردم ، با خود گفتم چیزی نیست یک آنژین عصبی است ! اما ما زنجیری محکم بهم بافته ایم یک حلقه  کم شود همه از هم خواهیم گسیخت  ویکی یکی فرو میریزیم .

مرگ آن جوان برایم یک شوک بود او را دیده بودم در عروسی دخترم ، زیبا ، برازنده بایک کت وئشلوار  سفید ، خبرداشتم که در انگلستان است اما روز گذشته خبر مرگ او را در همین جا شنیدم  و در همینجا بخاک رفت . دخترکم با بغض میگفت " نمیدانی چه صحنه دردناکی بود در گورستان ! مادرجان .....

حال در انتظار خبری خوش از آن یکی هستم شاید حالش خوب باشد و شاید تنها یک شوک باشد شاید خستگی راه باشد یکماه تمام دور لندن را گشتن با اتومبیل ،  نمیدانم کدام شاعر بود که میکفت زندگی کردن  و ماندن  و دیدن مرگ عزیزان ، زندگی نیست .
نمیدانم .

مرگ وزندگی دردست ما نیست  بردگی نوین اجازه نمیدهد تا تو حتی بر مزار عزیزانت بگریی باید دوید  و سپس نشست به تماشای قارچ هایی که در اطرافت سر برآورده اند ، قارچ هایی که سی وهشت سال است چرند گفته اند برایشان کود لازم است واین کود هم تهیه شده این دوستداران سر زمین و خاک و ملت ما ، صورتک های بی قانون و مضحک این روباهای نازنین ، که معلوم نیست دم آنها به کدام طویله بسته شده است  از کجا میایند و درمیان دو قدرت  و چند حکومت  د رلیاسهای رسمی  در مقام سفیران صلح .
بلی روزگارمان درکنار این روباهان میگذرد  و خود مانند یک ماهی کولی روی آب روانیم ، باری کردن با ورقهای تاریح برایم تنها سر گرمی است .
 جنگ سایه اش روی سر جهان پهن است  صلح و همبستگی دیگر وجود ندارد  نه در جمع ، نه در مطبوعات  گم شده  نه در مجالس اشرافی  نه در کنفرانسهای جمع چند بعلاوه  چند  ، نه همه اینها مربوط بود به گذشته  ویک سرگرمی  هیچان انگیز است  امروز صلح و جنگ دردست کسانی است  که سر نخ کیسه های طلا را دردست دارند ، همه چیز طلایی شده است  آنها دیگر حتی حق انتخاب بین مردن وزنده بودن را بتو نمی دهند  خودشان بجای تو تصمیم میگیرند زندگی تو ، مرگ تو  به دست خود تو نیست  تا هر وقت خواستیم رشته را ببریم .

نه دیگر آن کلمات که هروقت من خواستم ، هر وقت تو خواستی ، نه اینها همه گم شده اند مانند آن کلمه بزرگ درشهر گمشده .
کسی چه میداند شاید نابودیمان بهتر باشد  امروز همه تلاش من برای کشتن و از بین بردن سوسکهای درون حمام است که درخانه جا گرفته اند، دیگر به دنبال کشتن کس دیگری نیستم  .

هر صبح که کانالها را  باز میکنی  حمله این قارچ ها بسوی تو ، به تو میفهماند  که جهان دارد به کجا میرود  افسار زندگی از دست تو خارج شده است ، نفس هایت را میشمارند ، دم زدنهایت را و بالا پایین شدن سینه اترا نیز زیر نظر دارند .
دیگر کسی روی رویاهای افلاطونی ما قمار نمیکند باید زحمت را کم کنیم ، پرچم هایما ن رنگ باخته اند امروز هرکسی برای خود پرجمی دارد وکم کم آن سر زمین فروخته خواهد شد .
در فرانسه شاعری قدیمی بود بنام  »آلفونس دولا مارتین « ، این شاعر احساساتی که کتاب اشعار اورا من دارم ، آن پرچم آبی وسفید وسرخ را درفرانسه جاودان ساخت و ما؟  آن پرچم سه رنگ سبز و سفید و سرخ را بهمراه شیر وخورشید که نماد میترایسم ما بود  با کمک شاعرانمان و نویسندگانمان راحت به دست سوسکهایی دادیم که روی آن  نقش بسته اند .

نه ، ابدا میلی باین زندگی مصنوعی ندارم . دراین دنیا بی ثبات  و کثیف مهم نیست تو کی هستی مهم آن است که  چه چیزی را نشان میدهی ،  برای آن سایه های  که در خدمتگذاری هر روز نقابی تازه بر چهره میگذارند  تا سر مایه های خود را بیشتر کنند  ، بیشتر مورد قبول جوامع میباشند تا تو که درون  این سوراخ نشسته و اندیشه هایت را میجوی  اندیشه هایی که رو بباد میروند .
آه ،  کاش دستی بود من به آن پناه میبردم و سینه ای بود که سر بر آن میگذاشتم من مرد این بار گران نیستم ، پر خسته ام وپر ایستاده و پر دویده ام . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 07/-9/2017 میلادی /.

چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۶

خانم ژنرال

تازه باین شهر آمده بودم ، کسی را نمیشناختم ، باعتبار خانم هنرمندی که امروز دراین دنیا نیست آمدم ، باید بنوعی ازدست آن مرد دوباره فرار میکردم ، رندگی را بدجوری برایم جهنم ساخته بود ، ازقوانین انگلستان بیخر بودم درخانه حبس وزندانی بودم و ازیک تعطیلات تابستانی استفاده کردم با بچه ها راهی این سر زمین شدیم ، ترسی نداشتم آفتاب درخشان میتابید زندگیمان روی موزاییکهای خنک میگذشت . 
چرخ خیاطی را بیرون  آورده بودم .
 نمیتوانستم کار کنم اجازه کار میخواستم اما درخانه میتوانستم وصله یینه واحیانا لباسی بدوزم ، اکثر روزها که خیلی غمگین بودم به کلیسایی متروک محل میرفتم هنوز این شهرک بنا نشده بود یک دهکده ماهیگیری بود با دو کلیسای کهنه  وقدیمی .  نه از دانسینگها ودیسوکتها خبری بود ونه از سوپرهای رنگ وارنگ ونه از شلوار جین !!!هر روز میرفتم درگوشه ای از کلیسا  مینشستم وفکر میکردم "
خوب سر انجام چی اگر باینجا هم آمد کجا فرار میکنی ؟ومیگریستم .
وآمد .وآتش جهنم شعله هایش تنها خودش را سوزاند  من قوی شده بودم حال این او بود که بمن احتیاج داشت .

روزی درکلیسا  از زوایه چشمم  در زیر ریزش اشکهایم پاهای محکمی را دیدم به من نزدیک شد با ردای بلند ، کشیش بود ، کلیسا خلوت بود ، ازمن پرسید میتوانم بتو کمک کنم؟ 
هنوز به زبان آنها چندان اشنا نبودم ، اما با چشمان اشکبار پرسیدم :
چگونه میشود گناهان ناکرده را توبه کرد و نجات یافت ؟و ا زدرب کلیسا بیرون رفتم .

چند ماه بعد زنی بلند بالا ، بسیار شیک لاغر  که معلوم بود که اهل این دهکده نیست ، در کنارم نشست ، مدتی بمن خیره شد و سپس گفت :
نام من  میم و همسر ژنرال گارسیا هستم ، خانه ام درفلان محل ، بیا برویم با هم یک قهوه بنوشیم ، به دنبالش رفتم با هم به یک کافه نزدیک  کلیسا رفتیم واز همانجا آشنایی ما تا روزی که او فوت کرد شروع شد .

زنی فهمیده تحصیل کرده و سخت معتقد به ایمان خودش ، همسرش نیز یک ژنرال بلند قد که از دوران فرانکو باقی مانده بود خانه ای بسیار مفصل داشتند و شمشیرها و مدالهای ژنرال همه به در و دیوار آویخته بود یک ویترین لبریز از ظروف نقره در گوشه ناهارخوری آنها خود نمایی میکرد با تابلوی بسیار گران قیمت ، آنها اهل شمال اسپانیا بودند ، دراینجا چکار میکردند ؟ 

هیچ جنرال بیمار شده بود و به افتاب داغ احتیاج داشتند  در همین گوشه شهر یک آپارتمان چهار اطاق خوابه خریده بودند، که بیشتر به یک خانه راهبه ها شبیه بود با تسبیح های بزرگ چوب وانواع واقسام کتب مقدس ومددالهایی که  ژنرال از پاپ مقدسر واز شاهان و رییس جمهورهای کشورهای مختلف  گرفته بود و سفرهایی که مرتب به واتیکان داشتند و کشور سانتا تیرا .

خیلی سعی کرد مرا به جمع خودشان ببرد اما من لگام نمیدادم  ، تنها روزی با خود گفتم که " 
این ژنرال بهر روی دستش بخون جوانانی که برای خود ایده هایی داشتند  و تیر باران شدند ، الوده بوده اما چگونه همه این ژنرالها زنده اند و همه حقوق بازنشستگی خود را میگیرند و همه مورد احترام مردم و اطرافیانشان میباشند ، اینجا هم مردم شورش کردند جنگها کردند که بر کسی پوشیده نیست ، اما ارتش با تمام قدرتش سر جایش باقی ماند نه تنها آنها را نکشتند بلکه احترام آنها بیشتر شد.

ژنرال فوت شد با تجمل و تشکیلات وسیعی اورا به محل تولدش بردند وبخاک سپردند ، خانم دیگر تنها شده بود وما اکثر روزهایمان با هم میگذشت و نهارهای روز یکشنبه نیز برقرار بود دوستان دیگرش را نیز آورد جمع خوبی داشتیم زنانی از شهر های مختلف ، آنها دین و ایمان  خودشان را داشتند و من ایمان خودم را کاری بهم نداشتیم .
روزی یکی آز آنها از من پرسید در کجا به دنیا آمده ام همه چیز را از سیر تا پیاز برایش تعریف کردم ، سپس نگاهی بمن  انداخت و گفت :
عجب روح پاکی داری . 
این  زن چندین ساله غریب فهمید که روح من پاک است اما آنهاییکه در اطرافم بودند  نفهمیدند وبا شک و تردید بمن مینگریستند .

امروز از هشداری که "داعش "داده ومیل دارد به ساختمانهای  قدیمی مادرید حمله کند و(این برنامه ریزی از سالهای قبل دردست اجرا میباشد ) یکی از همان ژ نرالهای پیر را آورده بودند تا باو مصاحبه کنند .

بیاد مرسده افتادم که بیصدا خانه اش را فروخت ، بیصدا تلفنش را واگذار کرد ، بیصدا اتومبیلش را فروخت وبیصدا با سرطان کهنه اش به محل زادگاهش رفت تا درآنجا بخاک سپرده شود .
ومن تنها ماندم وجودش برایم غنیمت بزرگی بود میگفت نه فرزند دارم ونه کسی را تو برایم یک فرزندی ، یک دختر خوب .
چهل سال درکنار ژنرال زندگی کرد  که بیست وسه سال آن باهم جداگانه میخوابیدند  وحق طلاق نداشتند چرا که کلیسا اجازه نداده بود واو همچنان تا إخر عمر  ژ نرال را ترو خشک کرد .یادش گرامی باد / ثریا / اسپانیا / ششم سپتامبر 2017 میلادی .

سرود زنبور عسل

دوان بر پرده های برفها ، باد 
 روان بر بالهای باد ، باران   .........میم ، اخوان ثالث

نیمه شب بود که ناگهان از خواب پریدم ، همان خوابهای آشفته و درهم وبر هم ، کتابم را برداشتم تا بخوانم ، نه ، آنرا گذاشتم تابلت را برداشتم ، " همان مردک پیر خراسانی با چرندیاتش " دلم برا ی پانصد پوند پولم سوخت که برای یک تابلت جدید خرج کردم و آنرا درگوشه ای خوابا نده ام ، 

همه را گذاشتم و بفکر روزهای گذشته زندگیم بود م سفر به آن روزها برایم جالب نیستند اما ناخود آگاه برجانم پنجه میکشند ، مگر میشود عمر رفته را فراموش کرد با آنهمه زخمها که هنوز جایشان روی قلبم نشسته است ، با آنهمه فریبها و ریاکاریها ، دسته بندی ها وتو همانند یک فرشته بیگناه تنها به دانه ای که کاشته بودی میاندیشیدی . برگشتم به اداره که در آن کار میکردم باندازه یک خر بار میبردم اما همیشه مورد خشم و غضب بودم حسادتها از چپ و راست ، آه فلانی عکس ترا باعینگ درعینک فروشی دیدم ، آه فلانی عکس ترا دریک لیا س در مجله وگ دیدم ، آه فلانی تو چقدر شبیه فلان آرتیستی ،  کسی مرا نمیدید  یک لقمه چرب و نرم برای بلعیدن و خورده شدن .

حال من درطی این چند روزه برای چه کسانی دارم غصه میخورم ؟ برای آن مردم بی همت وبی رحم ؟ آنها همانند و امروز باید چاشنی آن خورشی را که پخته اند مزه کنند و باید دست پخت خودشان را بخورند . سر زمینم را دوست داشتم به خاکم  عشق میورزیدم و آن  ذرات  افتابی را  که بر پوستم مینشت و مرا گرم میکرد بیشتر از تمام عشاق میپرستیدم ، مادر را درکنارم داشتم تا حرمتی باشد و پرستار بچه ام و بچه ای که او را هدیه خداوندی میدانستم باید او را بزرگ کنم از او یک انسان بسازم یک انسان شریف . برای کدام جامعه ؟ .

در فاصله سالهای بین بیوهگی و گرفتن همسر دوباره زجرها و زخمها بیشتر بودند یک زن بیوه در آن اجتماع یک هلوی پوست کنده و عریان است باید اورا بلعید و خورد و هسته اش را دور انداخت ،  در فضای خالی اطرافم هیچ کس نیود  تا ساعات فراغتم را با من بگذراند روزها ی تعطیل بچه را بر میداشتم و به استخر های عمومی میبردم و یا به یک رستوران ویا او را در خیابانها گردش میدادم  از همه چشم پوشیده بودم  همه میل داشتند حتی هوا را که تنفس میکردم از من بگیرند  و بدین سا ن بمن آموختند  که آن  عشقی را که به دنبالش هستم باید درقله های پر برف سرزمینهای ناشناخته بیابم ، پیراهن لطیف و سپیدم را با چرندیاتشان رنگ میکردند .

حال اینک از خشم و خطای خود پوزش میخواهند ،  دشمنی هایشان  بیهوده بود زهر آگین بود  همه میل داشتند بر سر رسوایی خودشان سرپوش بگذارند ، خوب ، البته  پدر یکی تیمسار بود ، مادر دیگری از اشراف سالار دیوان  ، تفکراتم را درتنهایی نشخوار میکردم  آه ، جان و دلدار من که امروز بهترین  دوست و در کنار منی شاید بخاطر من همسری نگرفتی واین را بمن نگفتی ،  در کنار تفکرات گس وسوزان مشتی لجاره  که از تجارب زندگیشان سر خورده بودند میبایست راه میرفتم  جوانی و زیباییم برای آنها مسئله ای بود چه بسا میل داشتند شیشه ای اسید بر صورتم بپاشند ، درمیان مردان تحصیل کرده دوستان خوبی داشتم که بی نظر بودند دانش آموخته بودند دردهای مرا و اجتماع کثیف را بخوبی احساس میکردند  در همه آن سوراخهای و لانه های زنبوران گزنده  دروغ های هر روزی را میشنیدم  زیر پای اندیشه هایم را خالی میکردند  چندان مذهبی نبودم اما گاهی شبها از صمیم دل فریاد بر میداشتم که :
خداوندا ، کجا نشسته ای ؟ چرا ترا نمیبنم ؟ نا امید شده بودم گاهی تصمیم میگرفتم که خود را از شرزندگیخلاص کنم  ، اما آن نور و آن چراغ کوچک  با آن چشمان زیبا و درشتش در خانه منتظرم بود ، پرستارش شبها بخانه میرفت و پس از مدتها از سر ناچاری ، از سر خشم و کینه ، به عقد آن ( مرد) درآمدم بی آنکه بدانم بیماری است روانی و معتاد و شدیدا الکلی در تمام روز مست بود حتی میان روز ناگهان غیبش میزد و همه میگفتند که در انبار مشغول میخواری است ، با کمک فامیل بزرگ در آن واحد چند پست مهم دولتی را دردست گرفته بود میخورد به آنها هم میداد ، من در امان بودم اما شبها از چشمان او که خون میبارید وحشت میکردم ، خود را بخواب میزدم.
امروز از مال او چیزی درمیان دستهای من و فرزندانم نیست همه را بجا گذاشتم و تنها جان خود و بچه هارا نجات دادم حال از من سپاسگذارند ، 
او نمیدانست آفریدن یعنی چی و آفریدگار کیست خدای او درون بطری بود وزیر دامن زنهای کاباره و رقاص و هنرپیشه های پس مانده که حالا زیر سایه یک همسر عنوان و عزتی پیدا کرده بودند وبا دربار سر وسر داشتند .

او امروز برایم مرده است ، سالها بود که مرده بود  واین چیز وحشتناکی است که انسان در کنار یک جسد زندگی را ادامه دهد  هوای زندگی را از من دریغ داشته بود ، باز تنها ماندم . 

 با قدرت خود بچه ها را  بزرگ کردم ، اما دیگر فرسوده شدم حال در این  سن که احتیاج به یک همدم و مونس دارم تنهای تنهایم ، همه تنها شدیم و همین   تابلتها و گوشیها با چرندیاتشان مونس ما شده اند تا باقی شعور و مغز ما را نیز بخورند .
او ، کد بانو  خوب مردم را شناخته بود و خوب میشناسد که در سکوت بر اسب مراد  سوار است و تن به زین نمیدهد میداند همه را شناخته است .
حال از خودم میرسم برای چه کسانی دل میسوزانی ؟ دیگر کسی ترا نمیشناسد  حتی خاک تو ویرانه شده شهری که در آن متولد شدی کم کم به زیر خاک فرود خواهد رفت ، کوهها اما ، کوهها و ضخره ها باقی خواهند ماند ، خوب آنها ترا بخود راه نخواهند داد ، چرا که پای رفتن نداری . فراموش کن و به فردای نیامده بیاندیش و لحظه ها را مانند یک اب نبات زیر زبانت بگذار ومزه مزه کن . دیروز رفته ، فردا نیامده سرشت نیکوی تو همچنان دست نخورده باقی مانده این خیلی مهم است .

روز گذشته نامه ای از یکی از آن کمیته ها دااشتم آنها برایم نماز میخوانند و حال باید حق این  نماز را بپردازم ! همان مسند نشینان  که قدرت تشویق دارند اما لگام بر دهانه من نزدند ،  همان ها که دهان کشیشان را که کله  گنده های صنایع در کلیسا ها و مساجد  خود گماشته اند و چربشان میکنند  و آنها همچو یک سرایدار مهربان باید در کارخانه ها را  به روی مردم باز کنند خانه هایشان درست روبروی فاحشه خانه است  تا بهره آنها تقدیس شود همراه با هزاران بیماری که امروز جامعه را دربر گرفته است ، پولی درون پاکت گذاشتم تا بفرستم و نمازشان را تضمین کنم ، چاره نیست موقع مردن باید کسی باشد .ث
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 06/09/2017 میلادی / برابر با پانزدهم شهریور 1396 شمسی .

سه‌شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۶

سرجنگ ندارم

من ، آتشم ،  آتش ز گلی رنگ ندارم 
زانرو به چمن  رغبت آهنگ ندارم 

بر عشرت گلهای بهاری نبرم رشک 
چون غنچه  گریزی  ز دل تنگ ندارم 
--------
هیچگاه میل انتقام  در من نبوده و میلی هم ندارم   که درباره آن تصمیم بگیرم  با خشونت انسی ندارم  درمقابل اعمال زور ایستادگی میکنم  اما کینه ای به دل ندارم ،  در خون تب آلوده من  تنها اندیشه هاست که میلغزدد  با ستمگری هم میانه ای ندارم و هنگامیکه میبینم این مردان دیروز و امروز با مشتهای گره کرده در مقابل دوربینها خود را پاره پاره میکنند تا دیگران حرفهایشان را باور کنند ، دلم میگیرد .

ایکاش انقلاب  مانند روزگاران  پیش بصورت یک آتش بازی تمام میشد  یک جهش آزاد  میافت  ،  آن  جهت سرکشی در بین عده ای بوجود  آمده بود که هنوز هم ادامه دارد  هر کسی طغیانهای روحی خود را  در توده ای از پندارها  بیرون میریزد اما هیچ یک درد مشترکی ندارند ،  امروز امنیتی اش کرده اند ،  گویی که دریک سر بازخانه  با انضباتهای سخت  که بی انضباتها زیر آن میزنند  همه چیز دارد مانند یک جویبار باریک گسترش پیدا میکند  به دستهایت ، به نوشته هایت  و اندیشه هایت  از دین گرفته تا فلسفه  کل. کائنات  نو خاسته که همه روزگاری با آن بیگانه بودند و چرندیاتی که گویی دریک طویله بزرگ بخورد مشتی گوسفند میدهند ، آنها دارند بر خلاف جهت دنیا حرکت میکنند  بر ضد فرضیه های آزاد فیزیکی و بشری  آنهم انسان معاصر همه دیگر فهمیده اند که این درسها  از شیارهای  انجیل مارکسیستی  بیرون میریزد  فریاد تکفیر  برداشته اند ،  و آنهاییکه  میل دارند سال اول زمان را به همان سال اول هجرت برگردانند  و آنها هم در نقش خود ثابت ایستاده اند  بلی بقول معروف ( جهان به یک قران نیاز دارد) ! !

حال دربرابر خدایان تحمیلی  سرکشی کردن کاری بیهوده است  در این زمینه ها آنها از اندیشه چیزی نمیدانند  شوخی هم سرشان نمیشود  خوب ، این روح من است دست به آن مزن روحم را لازم دارم برای زنده ماندن ، 

چه خوب است که نماندم  تا تیره نرم پشت خود را به دست پنجه این ( اربابان بدهم ) وچه شیوه نا مربوطی  برای گرفتن آزادیهای ما بکار برده اند  دویدن  بسوی کسانیکه  پنجه آهنین  یک دیکاتوری حقیقی  ، عقیدتی ، اجتماعی ،  اقتصادی ، و پلیسی  را در سرزمین ما پیاده کرده است  همان ( بنیاد) استالین گراد  خود در کنار اقتصاد و کاپیتالیزم راه میرود دست دردست ( آنها) گذاشته اما بردگان را تربیت میکند.

چیزهای تازه ای بدعت گذاشته شده است ، زندانها لبریز از آدمهای بیگناه و یا گناهکاری که به دست آنها دست به جنایتها زده اند حال با یک شیوه احمقانه و به دور از انسانیت مردم را در خانه های خودشان زندانی میکنند  از هوای بیرون محرومند ،  باید درهمان لانه خودشان خفه شوند  در حالیکه بر فراز خانه خوب و قدیمی خودشان   بر ویرانیهای آن رقاصان جدیدی به رقص و پایکوبی مشغولند . این گروه غولهای  پیش از تاریخ  به درآمده . 

ایکاش در همین اطرافم تنها چند مرد آزاد و مصمم میافتم که با سر وجود خود به هرقیمتی شده اصل حقیقت را پیدا میکردند اما همه مانند شاکردان تنبل از روی دست هم کپی میکنند .

تنها ( آن جوان) تازه رسیده که مانند من میاندیشد او را تکه تکه میکنند به خونش تشنه اند ، او راه گریز را میداند همه پستو ها و کوچه پس کوچه ها را طی کرده هرکجا کم بیاورد در اطاق خودش مینشیند و بتو سلام میگوید .

و آدم های مبتذلی که پیر شده اند اما درهمان زمان و عقیده خود قفل شده و هنوز دارند رنگ و روغن به دیوار خانه آن پیر احمق احمد آبادی میمالند او را قهرمان ملی خطاب میکنند و نام پادشاه که خانه را ساخت و بزرگ کرد و حیثت از دست رفته را بما برگرداند روی یک تابلو ی برنجی کوچک بر بالای سرش نصب کرده اند . 

اگر قدرت داشتم  تابلویی به پهنای همان مسجد میساختم و در روی آ ن مینوشتم که :
اینجا مردی خوابیده که درتمام عمرش تنها بود و همیشه در اطراف او خیانکاران پرسه میزدند ، دلش مانند موم آب میشد کمی میترسید ، کمی محتاط بود و کمی مذهبی اما توانست ما را از میان شپش ها و ساس ها و آب های گندیده فاضل آبها به  حمام های خصوصیما ن برساند  تا کثافت چند صد هزاره را از تن بشوییم . 

نه! طبیعت کار خودش را میکند ، اعتراض فایده ای ندارد  و هیچ دردی را دوا نمیکند باید شناخت  و کوشید  که چگونه  سکان را به دست گرفت  اگر انسان نتواند ببیند که قایق او را اب میبرد  در آن صورت جز تن دادن به پستی  چاره ای نیست ..پایان
با معنی امروز مرا نیست صلح است  
ناخن مزن ایدل که سر جنگ ندارم 

این رنگ حجاب است به رویم که تو دیدی 
من چهره ای  امید خودم ، رنگ ندارم ..........." طالب آملی " 
نوشته شده : ثریا ایرانمنش » لب پرچین » / 05/09/2017 میلادی / برابر با 14 شهریور 1396 شمسی/..

دوشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۶

چهارم سپتامبر

چهارم سپنامبر  / چهلمین سالگرد آوارگی من .
------------------------------------------
همنی امروز بود ، هوا هم به همین گونه ، نه سرد ونه چندان گرم ، چند چمدان بسته بندی شده حاوی لباسهایی که لازم داشتیم وچند جلد کتاب و صفحات موسیقی و نوارهای پر شده  همه محتوی چمدانها را تشکیل میدادند ،  ( بلی دیگر نوبت من است ) میل ندارم خورده شوم  خدایان هم پر از من دورند که به آنها توسل بکنم باید فرار کرد  ، از دست جانوران ، ومردم  نخستین کشف من بود تنها لندن را ترجیح دادم همه اروپا را گشته بودم منهای کشورهای اسکاندیناوی ، لندن نزدیکتر بود ، به کجا؟  به جایی که از هزاران سال پیش مردم و حیوانات در کنار هم با صلح و صفا زندگی کرده بودند ،  همه بهم نزدیک بودند  بی آنکه تلاشی برای شناسایی یکدیگر بکنند ،  چراکه پوستمان ، گوشتمان ،  همه از هم و درهم تنیده بود ،  تنها اندیشه هاگم شده بودند اندیشه ها فرار بودند با کمک شاعران متعهد و خوانندگان متعهد و جانوران متعهد اما هنوز زندگی ساکت بود و رودخانه آرام در بسترش میگشت  هیچکس در غم من نگریست ، هیچکس نگفت مرو ، بلکه خوشحال هم بودند روی یک زندگی عالی و ساخته شده مینشستند  تنها برای رعایت ادب بچه ها را مشایعت کردند ، مرد مست در گوشه ای افتاده بود و زاری میکرد اما زاریش محتوی نداشت ، چه بسا درته دل هم خوشحال بود که این سر خر کم میشود نق نق بچه ها کم میشود بساط را از زیر زمین بالا میاورم .....
.
پیانویم گوشه راهرو زیر یک پارچه سفید ، سری به سالن زدم نگاهی به تابلوهایم انداختم ؟ خوب ، بر میگردم و هرچه را لازم باشد میبرم فرشها را نه یکی دو عدد ، نوکر ارباب در انگلستان نشسته بود و داشت دستور میداد که انگلیسها چگونه زندگی میکنند !! درته دل خوشحال بود با یک لیوان ویسکی خالی میتوان از آن مرد امضاء گرفت ، زنک حالیش نیست تنها به کتابهایش چسپیده پسرش وکیل بود خودش اهل بخیه و محضر دار بود برادرش رییس اداره هشتم و ترتیب دهنده سازمان دانشجو.یان در لندن بود !! از پیش بو  هارا احساس کرده بودند ، اما من تنها احساسم بمن میگفت :

زود باش عجله کن ، بچه هارا ببر خودت فرار کن با این مرد بی غیرت بیمار چه بسا در آینده مورد خشم و غضب همان مستخدمین خانه ات قرار بگیری.

هنوز خبری از انقلاب نبود ، همه چیز آرام بود ، درفرودگاه هیترو مامور  دستش را بالابرد وسلام نظامی داد وگفت : ول کام مام "  ویک مهر یکساله درون پاسپورتهایمان زد ، آه بچه ها را بمدرسه خصوصی میگذارید ، نه؟ بلی سر بلی نامشانرا نوشته ام اینهم مدرک آن .نو نو مام یو آر ول کام .

باران شدیدی میبارسد هوا سرد بود با چهار بچه که بزرگترنی آنها چهارده سال داشت وکوچکترین آنها دوساله بود درانتظار تاکسی بودیم کسی به پیشواز ما نیامد ، با آنکه میدانستند ما میرویم ،  نزدیک غروب بود هوا تاریک تاکسی مارا به درب خانه آن آقایان رساند ، خانمش لباس پوشیده و آماده بیرون رفتن بود تنها دریک کلام با لهجه ترکی گفت : چه بیموگه آمدید ما بیرون میرویم  !!!

عیبی ندارد کلید خانه مرا بدهید  بچه هارا با تاکسی بخانه بردم ، خانه سرد ، یخچال خالی و باران یکبند میبارید  ....اوه یادم رفت بگویم سیف وی تا نه شب باز است اگر غذا .....

مرسی خانم عزیز خودم تا اینجا آمده ام بقیه راهرا هم میروم .
ورفتم تا برای شام وبرای خوابیدن غذاوملافه تهیه کنم ...........

آه ، خانه با اثاثیه بفروش رفت ; کتابهایم ؟ پیانویم ؟ گرامم؟ تابلوهایم ؟ لباسهایم؟  فرشهای ابریشمی که کادو عید برایم آورده بودند؟ هه هه هه هه ، این جوابم بود .
خانه را توپ داغان نمیکرد .

خوب امروز هر کسی سر شار از زندگی خویش است قایق خالی منهم درگوشه ای با یک طناب پوسیده  بسته است 
 هیچ همنوعی نداریم  
آه .... تو یک بیگانه ای  واگر برخوردی باشد  تنها دشمنی  ، هیچ سخاوتی دراینها دیده نمیشود ، لندن به کمبریج واز کمبریج به قعر دنیا به شاخ افریقا ./
امروز دوشنبه است / پدرم دوشنبه فوت کرد/من دوشنبه آواره شدم  از دوشنبه ها بیزارم .
ثریا / اسپانیا / بازهم دوشنبه 4 سپتامبر 2017 میلادی...