دوشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۶

چهارم سپتامبر

چهارم سپنامبر  / چهلمین سالگرد آوارگی من .
------------------------------------------
همنی امروز بود ، هوا هم به همین گونه ، نه سرد ونه چندان گرم ، چند چمدان بسته بندی شده حاوی لباسهایی که لازم داشتیم وچند جلد کتاب و صفحات موسیقی و نوارهای پر شده  همه محتوی چمدانها را تشکیل میدادند ،  ( بلی دیگر نوبت من است ) میل ندارم خورده شوم  خدایان هم پر از من دورند که به آنها توسل بکنم باید فرار کرد  ، از دست جانوران ، ومردم  نخستین کشف من بود تنها لندن را ترجیح دادم همه اروپا را گشته بودم منهای کشورهای اسکاندیناوی ، لندن نزدیکتر بود ، به کجا؟  به جایی که از هزاران سال پیش مردم و حیوانات در کنار هم با صلح و صفا زندگی کرده بودند ،  همه بهم نزدیک بودند  بی آنکه تلاشی برای شناسایی یکدیگر بکنند ،  چراکه پوستمان ، گوشتمان ،  همه از هم و درهم تنیده بود ،  تنها اندیشه هاگم شده بودند اندیشه ها فرار بودند با کمک شاعران متعهد و خوانندگان متعهد و جانوران متعهد اما هنوز زندگی ساکت بود و رودخانه آرام در بسترش میگشت  هیچکس در غم من نگریست ، هیچکس نگفت مرو ، بلکه خوشحال هم بودند روی یک زندگی عالی و ساخته شده مینشستند  تنها برای رعایت ادب بچه ها را مشایعت کردند ، مرد مست در گوشه ای افتاده بود و زاری میکرد اما زاریش محتوی نداشت ، چه بسا درته دل هم خوشحال بود که این سر خر کم میشود نق نق بچه ها کم میشود بساط را از زیر زمین بالا میاورم .....
.
پیانویم گوشه راهرو زیر یک پارچه سفید ، سری به سالن زدم نگاهی به تابلوهایم انداختم ؟ خوب ، بر میگردم و هرچه را لازم باشد میبرم فرشها را نه یکی دو عدد ، نوکر ارباب در انگلستان نشسته بود و داشت دستور میداد که انگلیسها چگونه زندگی میکنند !! درته دل خوشحال بود با یک لیوان ویسکی خالی میتوان از آن مرد امضاء گرفت ، زنک حالیش نیست تنها به کتابهایش چسپیده پسرش وکیل بود خودش اهل بخیه و محضر دار بود برادرش رییس اداره هشتم و ترتیب دهنده سازمان دانشجو.یان در لندن بود !! از پیش بو  هارا احساس کرده بودند ، اما من تنها احساسم بمن میگفت :

زود باش عجله کن ، بچه هارا ببر خودت فرار کن با این مرد بی غیرت بیمار چه بسا در آینده مورد خشم و غضب همان مستخدمین خانه ات قرار بگیری.

هنوز خبری از انقلاب نبود ، همه چیز آرام بود ، درفرودگاه هیترو مامور  دستش را بالابرد وسلام نظامی داد وگفت : ول کام مام "  ویک مهر یکساله درون پاسپورتهایمان زد ، آه بچه ها را بمدرسه خصوصی میگذارید ، نه؟ بلی سر بلی نامشانرا نوشته ام اینهم مدرک آن .نو نو مام یو آر ول کام .

باران شدیدی میبارسد هوا سرد بود با چهار بچه که بزرگترنی آنها چهارده سال داشت وکوچکترین آنها دوساله بود درانتظار تاکسی بودیم کسی به پیشواز ما نیامد ، با آنکه میدانستند ما میرویم ،  نزدیک غروب بود هوا تاریک تاکسی مارا به درب خانه آن آقایان رساند ، خانمش لباس پوشیده و آماده بیرون رفتن بود تنها دریک کلام با لهجه ترکی گفت : چه بیموگه آمدید ما بیرون میرویم  !!!

عیبی ندارد کلید خانه مرا بدهید  بچه هارا با تاکسی بخانه بردم ، خانه سرد ، یخچال خالی و باران یکبند میبارید  ....اوه یادم رفت بگویم سیف وی تا نه شب باز است اگر غذا .....

مرسی خانم عزیز خودم تا اینجا آمده ام بقیه راهرا هم میروم .
ورفتم تا برای شام وبرای خوابیدن غذاوملافه تهیه کنم ...........

آه ، خانه با اثاثیه بفروش رفت ; کتابهایم ؟ پیانویم ؟ گرامم؟ تابلوهایم ؟ لباسهایم؟  فرشهای ابریشمی که کادو عید برایم آورده بودند؟ هه هه هه هه ، این جوابم بود .
خانه را توپ داغان نمیکرد .

خوب امروز هر کسی سر شار از زندگی خویش است قایق خالی منهم درگوشه ای با یک طناب پوسیده  بسته است 
 هیچ همنوعی نداریم  
آه .... تو یک بیگانه ای  واگر برخوردی باشد  تنها دشمنی  ، هیچ سخاوتی دراینها دیده نمیشود ، لندن به کمبریج واز کمبریج به قعر دنیا به شاخ افریقا ./
امروز دوشنبه است / پدرم دوشنبه فوت کرد/من دوشنبه آواره شدم  از دوشنبه ها بیزارم .
ثریا / اسپانیا / بازهم دوشنبه 4 سپتامبر 2017 میلادی...