بزرگ کسی است که میتواند به هر بزرگی آفرین بگوید ،
ما هنوز بزرگی نیافته ایم تا زنده باشد و باو آفرین بگوییم ، به شماره ها و لایکها و انگشتهایی که بما میرسانند آفرین میگوییم و سپس بر گور خودمان بوسه میزنیم .
امروز هر گروهی چند " حیوان : برای خود میسازد و چند تن از خودیهایش را بزرگ میکند و مشهور میسازد و سپس آنهارا زنده بگور میکند .
و باز بر گور آنها بوسه میزند و اشک تمساح میریزد .
شهرت بوسه هایی است که زنده به گوران بر خود میزنند ، همه آنها در زندگیشان تبدیل به خاک شده اند البته آنها مشهورند و مشهور بوده اند دست سازند ساخته و پرداخته ساختمان سازها ! و شهرت سازان .
شاید عده ای کور باشند ، اما ما کور نیستیم واز درک بزرگی نیز عاجز نیستیم ،
ما میل داشتیم بذری باشیم در خاک خودمان در خاک فرا موش شده که امروز روبه ویرانی میرود و آخرین نشان گذشته نیز کم کم بمدد تکنو لوژی نو پا فرو کش کرده به زیر خاک میرود دیگر اثری از تاریخ بر آن سر زمین و سر زمینهای دیگر باقی نخواهد ماند ، نه ! صدا نیز خاموش میشود ، تنها صوت کارخانه ها و صدای گوش خراش بلند گوها ست که مردم را به بردگی دعوت میکند .
خداوند ، چون باد بر ما وزید و رفت ، در ا نتظار وزیدن دوباره او هستیم اما زمانی او را خواهیم دید که در خاک خفته باشیم و یا خاکستر شده بر باد برویم واو به شگفت آید و گاهی از رنج بگرید و زمانی به زیبایی بیش از حد لبخند بزند او برای ما حقیقتی بود که گم شد حال ما در دلهایمان سرود حقیقت را میخوانیم و او را فریاد میزنیم .
»آه ... خداوندا ، سپاسگذارم که هنوز چشمانم میبیند و شعورم میرسد و میتوانم دوست بدارم بی آنکه دشمنی در حق کسی روا بدارم «.
من برایت قربانی نمیکنم بجایش برایت درخت میکارم ، نهالی تازه در باغچه خانه ام کاشتم تا تو را بیاد توفان نیاندازم .
من ترا درمیان سینه ام دارم ، و دیگر یجایی نظر نمیدوزم ترا زندانی نکرده ام ، مجبور نیستم از دیوارهای طلایی بالا بروم تا ترا ببینم ویا روی زمین ولو شو م و ترا زیر زمین احساس کنم ، تو مرا به حقیقت خویش بردی و اغوا کردی و من ترا همانند یک عشق در سینه دارم ترا نفریفتم ، و برایت شاخ و برگ و درخت دروغ نکاشتم ترا مانند یک آهوی تیز پا شکار نکردم برایت خانه نساختم ، ترا آنقدر لطیف و زیبا و مانند حریر خیال در ذهنم دارم که محال است مانند موم در کف دستهایم آب شوی .
دلم تنگ است ، دلم درپی ارزوهاست ، در کنار سفره نان و پنیز سماور جوشان و چارقد سفید مادر بزرگ .چایی دراستکانهای کمر باریک و حواس گم شده ام در کوچه و در خانه پسر همسایه .
چرا گم شدم ؟ همه گم شدیم .
خانه ام کجاست ؟ جایم کجاست ؟ عقلم از محاسبات روزانه آسوده است من رفتم تا توشه هایی از فضیلت را برای این روزها بردارم اما دیگر فضیلت من به درد کسی نمیخورد ، قدیمی شده است ، بوی کهنگی میدهد ، مانند اشعار شاعران قرن هجدهم و فلاسفه قرن نوزدهم ، تنها گاهی ممکن است کلمه ای از آنرا بیرون بکشند . پایان . ثریا / دوشنبه 13 شهریور 1396 / اسپانیا /