دوشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۶

دلنوشته !

بزرگ کسی است  که میتواند به هر بزرگی آفرین بگوید ، 
ما هنوز بزرگی نیافته ایم  تا زنده باشد و باو آفرین بگوییم ،  به شماره ها و لایکها و انگشتهایی که بما میرسانند آفرین میگوییم  و سپس بر گور خودمان بوسه میزنیم .
امروز هر گروهی  چند " حیوان : برای خود میسازد  و چند تن از خودیهایش را بزرگ میکند  و مشهور میسازد  و سپس آنهارا زنده بگور میکند .
و باز بر گور آنها بوسه میزند و اشک تمساح میریزد .
شهرت  بوسه هایی است که زنده به گوران بر خود میزنند ،  همه آنها در زندگیشان  تبدیل به خاک شده اند  البته آنها مشهورند و مشهور بوده اند  دست سازند  ساخته و پرداخته ساختمان سازها ! و شهرت سازان  . 
شاید عده ای کور باشند ، اما ما کور نیستیم  واز درک بزرگی نیز عاجز نیستیم  ، 
ما میل داشتیم  بذری باشیم در خاک خودمان  در خاک فرا موش شده که امروز روبه ویرانی میرود و آخرین نشان گذشته نیز کم کم بمدد تکنو لوژی نو پا فرو کش کرده به زیر خاک میرود دیگر اثری از تاریخ بر آن سر زمین و سر زمینهای دیگر باقی نخواهد ماند ، نه ! صدا نیز خاموش میشود ، تنها صوت کارخانه ها و صدای گوش خراش بلند گوها ست که مردم  را به بردگی دعوت میکند .

خداوند ، چون باد بر ما وزید و رفت ،  در ا نتظار وزیدن دوباره او هستیم  اما زمانی او را خواهیم دید که در خاک خفته باشیم و یا خاکستر شده بر باد برویم  واو به شگفت آید و گاهی از  رنج بگرید و زمانی  به زیبایی بیش از حد  لبخند بزند  او برای ما حقیقتی بود که گم شد  حال ما در دلهایمان سرود حقیقت را میخوانیم و او را فریاد میزنیم .

»آه ... خداوندا ، سپاسگذارم که هنوز چشمانم میبیند و شعورم میرسد و میتوانم دوست بدارم بی آنکه دشمنی در حق کسی روا بدارم «.

من برایت قربانی نمیکنم بجایش برایت درخت میکارم ، نهالی تازه در باغچه خانه ام کاشتم  تا تو را بیاد توفان  نیاندازم .
من ترا درمیان سینه ام دارم ، و دیگر یجایی نظر نمیدوزم  ترا زندانی نکرده ام ، مجبور نیستم از دیوارهای طلایی بالا بروم تا ترا ببینم ویا روی زمین ولو شو م و ترا زیر زمین احساس کنم  ، تو مرا به حقیقت خویش بردی و اغوا کردی و من ترا همانند یک عشق در سینه دارم  ترا نفریفتم ، و برایت شاخ و برگ و درخت دروغ نکاشتم  ترا مانند یک آهوی تیز پا شکار نکردم  برایت خانه نساختم ، ترا آنقدر لطیف و زیبا و مانند حریر خیال در ذهنم دارم که محال است مانند موم در کف دستهایم آب شوی .

دلم تنگ است ، دلم درپی ارزوهاست ، در کنار سفره نان و پنیز سماور جوشان و چارقد سفید مادر بزرگ .چایی دراستکانهای کمر باریک و حواس گم شده ام در کوچه و در خانه پسر همسایه .
چرا گم شدم ؟ همه گم شدیم .
خانه ام کجاست ؟ جایم کجاست ؟ عقلم از محاسبات روزانه  آسوده است من رفتم تا توشه هایی از فضیلت را برای این روزها بردارم اما دیگر فضیلت من به درد کسی نمیخورد ، قدیمی شده است ، بوی کهنگی میدهد ، مانند اشعار شاعران قرن هجدهم و فلاسفه قرن نوزدهم ، تنها گاهی ممکن است کلمه ای از آنرا بیرون بکشند . پایان . ثریا / دوشنبه 13 شهریور 1396 / اسپانیا /