سه‌شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۶

سرجنگ ندارم

من ، آتشم ،  آتش ز گلی رنگ ندارم 
زانرو به چمن  رغبت آهنگ ندارم 

بر عشرت گلهای بهاری نبرم رشک 
چون غنچه  گریزی  ز دل تنگ ندارم 
--------
هیچگاه میل انتقام  در من نبوده و میلی هم ندارم   که درباره آن تصمیم بگیرم  با خشونت انسی ندارم  درمقابل اعمال زور ایستادگی میکنم  اما کینه ای به دل ندارم ،  در خون تب آلوده من  تنها اندیشه هاست که میلغزدد  با ستمگری هم میانه ای ندارم و هنگامیکه میبینم این مردان دیروز و امروز با مشتهای گره کرده در مقابل دوربینها خود را پاره پاره میکنند تا دیگران حرفهایشان را باور کنند ، دلم میگیرد .

ایکاش انقلاب  مانند روزگاران  پیش بصورت یک آتش بازی تمام میشد  یک جهش آزاد  میافت  ،  آن  جهت سرکشی در بین عده ای بوجود  آمده بود که هنوز هم ادامه دارد  هر کسی طغیانهای روحی خود را  در توده ای از پندارها  بیرون میریزد اما هیچ یک درد مشترکی ندارند ،  امروز امنیتی اش کرده اند ،  گویی که دریک سر بازخانه  با انضباتهای سخت  که بی انضباتها زیر آن میزنند  همه چیز دارد مانند یک جویبار باریک گسترش پیدا میکند  به دستهایت ، به نوشته هایت  و اندیشه هایت  از دین گرفته تا فلسفه  کل. کائنات  نو خاسته که همه روزگاری با آن بیگانه بودند و چرندیاتی که گویی دریک طویله بزرگ بخورد مشتی گوسفند میدهند ، آنها دارند بر خلاف جهت دنیا حرکت میکنند  بر ضد فرضیه های آزاد فیزیکی و بشری  آنهم انسان معاصر همه دیگر فهمیده اند که این درسها  از شیارهای  انجیل مارکسیستی  بیرون میریزد  فریاد تکفیر  برداشته اند ،  و آنهاییکه  میل دارند سال اول زمان را به همان سال اول هجرت برگردانند  و آنها هم در نقش خود ثابت ایستاده اند  بلی بقول معروف ( جهان به یک قران نیاز دارد) ! !

حال دربرابر خدایان تحمیلی  سرکشی کردن کاری بیهوده است  در این زمینه ها آنها از اندیشه چیزی نمیدانند  شوخی هم سرشان نمیشود  خوب ، این روح من است دست به آن مزن روحم را لازم دارم برای زنده ماندن ، 

چه خوب است که نماندم  تا تیره نرم پشت خود را به دست پنجه این ( اربابان بدهم ) وچه شیوه نا مربوطی  برای گرفتن آزادیهای ما بکار برده اند  دویدن  بسوی کسانیکه  پنجه آهنین  یک دیکاتوری حقیقی  ، عقیدتی ، اجتماعی ،  اقتصادی ، و پلیسی  را در سرزمین ما پیاده کرده است  همان ( بنیاد) استالین گراد  خود در کنار اقتصاد و کاپیتالیزم راه میرود دست دردست ( آنها) گذاشته اما بردگان را تربیت میکند.

چیزهای تازه ای بدعت گذاشته شده است ، زندانها لبریز از آدمهای بیگناه و یا گناهکاری که به دست آنها دست به جنایتها زده اند حال با یک شیوه احمقانه و به دور از انسانیت مردم را در خانه های خودشان زندانی میکنند  از هوای بیرون محرومند ،  باید درهمان لانه خودشان خفه شوند  در حالیکه بر فراز خانه خوب و قدیمی خودشان   بر ویرانیهای آن رقاصان جدیدی به رقص و پایکوبی مشغولند . این گروه غولهای  پیش از تاریخ  به درآمده . 

ایکاش در همین اطرافم تنها چند مرد آزاد و مصمم میافتم که با سر وجود خود به هرقیمتی شده اصل حقیقت را پیدا میکردند اما همه مانند شاکردان تنبل از روی دست هم کپی میکنند .

تنها ( آن جوان) تازه رسیده که مانند من میاندیشد او را تکه تکه میکنند به خونش تشنه اند ، او راه گریز را میداند همه پستو ها و کوچه پس کوچه ها را طی کرده هرکجا کم بیاورد در اطاق خودش مینشیند و بتو سلام میگوید .

و آدم های مبتذلی که پیر شده اند اما درهمان زمان و عقیده خود قفل شده و هنوز دارند رنگ و روغن به دیوار خانه آن پیر احمق احمد آبادی میمالند او را قهرمان ملی خطاب میکنند و نام پادشاه که خانه را ساخت و بزرگ کرد و حیثت از دست رفته را بما برگرداند روی یک تابلو ی برنجی کوچک بر بالای سرش نصب کرده اند . 

اگر قدرت داشتم  تابلویی به پهنای همان مسجد میساختم و در روی آ ن مینوشتم که :
اینجا مردی خوابیده که درتمام عمرش تنها بود و همیشه در اطراف او خیانکاران پرسه میزدند ، دلش مانند موم آب میشد کمی میترسید ، کمی محتاط بود و کمی مذهبی اما توانست ما را از میان شپش ها و ساس ها و آب های گندیده فاضل آبها به  حمام های خصوصیما ن برساند  تا کثافت چند صد هزاره را از تن بشوییم . 

نه! طبیعت کار خودش را میکند ، اعتراض فایده ای ندارد  و هیچ دردی را دوا نمیکند باید شناخت  و کوشید  که چگونه  سکان را به دست گرفت  اگر انسان نتواند ببیند که قایق او را اب میبرد  در آن صورت جز تن دادن به پستی  چاره ای نیست ..پایان
با معنی امروز مرا نیست صلح است  
ناخن مزن ایدل که سر جنگ ندارم 

این رنگ حجاب است به رویم که تو دیدی 
من چهره ای  امید خودم ، رنگ ندارم ..........." طالب آملی " 
نوشته شده : ثریا ایرانمنش » لب پرچین » / 05/09/2017 میلادی / برابر با 14 شهریور 1396 شمسی/..