دوان بر پرده های برفها ، باد
روان بر بالهای باد ، باران .........میم ، اخوان ثالث
نیمه شب بود که ناگهان از خواب پریدم ، همان خوابهای آشفته و درهم وبر هم ، کتابم را برداشتم تا بخوانم ، نه ، آنرا گذاشتم تابلت را برداشتم ، " همان مردک پیر خراسانی با چرندیاتش " دلم برا ی پانصد پوند پولم سوخت که برای یک تابلت جدید خرج کردم و آنرا درگوشه ای خوابا نده ام ،
همه را گذاشتم و بفکر روزهای گذشته زندگیم بود م سفر به آن روزها برایم جالب نیستند اما ناخود آگاه برجانم پنجه میکشند ، مگر میشود عمر رفته را فراموش کرد با آنهمه زخمها که هنوز جایشان روی قلبم نشسته است ، با آنهمه فریبها و ریاکاریها ، دسته بندی ها وتو همانند یک فرشته بیگناه تنها به دانه ای که کاشته بودی میاندیشیدی . برگشتم به اداره که در آن کار میکردم باندازه یک خر بار میبردم اما همیشه مورد خشم و غضب بودم حسادتها از چپ و راست ، آه فلانی عکس ترا باعینگ درعینک فروشی دیدم ، آه فلانی عکس ترا دریک لیا س در مجله وگ دیدم ، آه فلانی تو چقدر شبیه فلان آرتیستی ، کسی مرا نمیدید یک لقمه چرب و نرم برای بلعیدن و خورده شدن .
حال من درطی این چند روزه برای چه کسانی دارم غصه میخورم ؟ برای آن مردم بی همت وبی رحم ؟ آنها همانند و امروز باید چاشنی آن خورشی را که پخته اند مزه کنند و باید دست پخت خودشان را بخورند . سر زمینم را دوست داشتم به خاکم عشق میورزیدم و آن ذرات افتابی را که بر پوستم مینشت و مرا گرم میکرد بیشتر از تمام عشاق میپرستیدم ، مادر را درکنارم داشتم تا حرمتی باشد و پرستار بچه ام و بچه ای که او را هدیه خداوندی میدانستم باید او را بزرگ کنم از او یک انسان بسازم یک انسان شریف . برای کدام جامعه ؟ .
در فاصله سالهای بین بیوهگی و گرفتن همسر دوباره زجرها و زخمها بیشتر بودند یک زن بیوه در آن اجتماع یک هلوی پوست کنده و عریان است باید اورا بلعید و خورد و هسته اش را دور انداخت ، در فضای خالی اطرافم هیچ کس نیود تا ساعات فراغتم را با من بگذراند روزها ی تعطیل بچه را بر میداشتم و به استخر های عمومی میبردم و یا به یک رستوران ویا او را در خیابانها گردش میدادم از همه چشم پوشیده بودم همه میل داشتند حتی هوا را که تنفس میکردم از من بگیرند و بدین سا ن بمن آموختند که آن عشقی را که به دنبالش هستم باید درقله های پر برف سرزمینهای ناشناخته بیابم ، پیراهن لطیف و سپیدم را با چرندیاتشان رنگ میکردند .
حال اینک از خشم و خطای خود پوزش میخواهند ، دشمنی هایشان بیهوده بود زهر آگین بود همه میل داشتند بر سر رسوایی خودشان سرپوش بگذارند ، خوب ، البته پدر یکی تیمسار بود ، مادر دیگری از اشراف سالار دیوان ، تفکراتم را درتنهایی نشخوار میکردم آه ، جان و دلدار من که امروز بهترین دوست و در کنار منی شاید بخاطر من همسری نگرفتی واین را بمن نگفتی ، در کنار تفکرات گس وسوزان مشتی لجاره که از تجارب زندگیشان سر خورده بودند میبایست راه میرفتم جوانی و زیباییم برای آنها مسئله ای بود چه بسا میل داشتند شیشه ای اسید بر صورتم بپاشند ، درمیان مردان تحصیل کرده دوستان خوبی داشتم که بی نظر بودند دانش آموخته بودند دردهای مرا و اجتماع کثیف را بخوبی احساس میکردند در همه آن سوراخهای و لانه های زنبوران گزنده دروغ های هر روزی را میشنیدم زیر پای اندیشه هایم را خالی میکردند چندان مذهبی نبودم اما گاهی شبها از صمیم دل فریاد بر میداشتم که :
خداوندا ، کجا نشسته ای ؟ چرا ترا نمیبنم ؟ نا امید شده بودم گاهی تصمیم میگرفتم که خود را از شرزندگیخلاص کنم ، اما آن نور و آن چراغ کوچک با آن چشمان زیبا و درشتش در خانه منتظرم بود ، پرستارش شبها بخانه میرفت و پس از مدتها از سر ناچاری ، از سر خشم و کینه ، به عقد آن ( مرد) درآمدم بی آنکه بدانم بیماری است روانی و معتاد و شدیدا الکلی در تمام روز مست بود حتی میان روز ناگهان غیبش میزد و همه میگفتند که در انبار مشغول میخواری است ، با کمک فامیل بزرگ در آن واحد چند پست مهم دولتی را دردست گرفته بود میخورد به آنها هم میداد ، من در امان بودم اما شبها از چشمان او که خون میبارید وحشت میکردم ، خود را بخواب میزدم.
امروز از مال او چیزی درمیان دستهای من و فرزندانم نیست همه را بجا گذاشتم و تنها جان خود و بچه هارا نجات دادم حال از من سپاسگذارند ،
او نمیدانست آفریدن یعنی چی و آفریدگار کیست خدای او درون بطری بود وزیر دامن زنهای کاباره و رقاص و هنرپیشه های پس مانده که حالا زیر سایه یک همسر عنوان و عزتی پیدا کرده بودند وبا دربار سر وسر داشتند .
او امروز برایم مرده است ، سالها بود که مرده بود واین چیز وحشتناکی است که انسان در کنار یک جسد زندگی را ادامه دهد هوای زندگی را از من دریغ داشته بود ، باز تنها ماندم .
با قدرت خود بچه ها را بزرگ کردم ، اما دیگر فرسوده شدم حال در این سن که احتیاج به یک همدم و مونس دارم تنهای تنهایم ، همه تنها شدیم و همین تابلتها و گوشیها با چرندیاتشان مونس ما شده اند تا باقی شعور و مغز ما را نیز بخورند .
او ، کد بانو خوب مردم را شناخته بود و خوب میشناسد که در سکوت بر اسب مراد سوار است و تن به زین نمیدهد میداند همه را شناخته است .
حال از خودم میرسم برای چه کسانی دل میسوزانی ؟ دیگر کسی ترا نمیشناسد حتی خاک تو ویرانه شده شهری که در آن متولد شدی کم کم به زیر خاک فرود خواهد رفت ، کوهها اما ، کوهها و ضخره ها باقی خواهند ماند ، خوب آنها ترا بخود راه نخواهند داد ، چرا که پای رفتن نداری . فراموش کن و به فردای نیامده بیاندیش و لحظه ها را مانند یک اب نبات زیر زبانت بگذار ومزه مزه کن . دیروز رفته ، فردا نیامده سرشت نیکوی تو همچنان دست نخورده باقی مانده این خیلی مهم است .
روز گذشته نامه ای از یکی از آن کمیته ها دااشتم آنها برایم نماز میخوانند و حال باید حق این نماز را بپردازم ! همان مسند نشینان که قدرت تشویق دارند اما لگام بر دهانه من نزدند ، همان ها که دهان کشیشان را که کله گنده های صنایع در کلیسا ها و مساجد خود گماشته اند و چربشان میکنند و آنها همچو یک سرایدار مهربان باید در کارخانه ها را به روی مردم باز کنند خانه هایشان درست روبروی فاحشه خانه است تا بهره آنها تقدیس شود همراه با هزاران بیماری که امروز جامعه را دربر گرفته است ، پولی درون پاکت گذاشتم تا بفرستم و نمازشان را تضمین کنم ، چاره نیست موقع مردن باید کسی باشد .ث
پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 06/09/2017 میلادی / برابر با پانزدهم شهریور 1396 شمسی .