تازه باین شهر آمده بودم ، کسی را نمیشناختم ، باعتبار خانم هنرمندی که امروز دراین دنیا نیست آمدم ، باید بنوعی ازدست آن مرد دوباره فرار میکردم ، رندگی را بدجوری برایم جهنم ساخته بود ، ازقوانین انگلستان بیخر بودم درخانه حبس وزندانی بودم و ازیک تعطیلات تابستانی استفاده کردم با بچه ها راهی این سر زمین شدیم ، ترسی نداشتم آفتاب درخشان میتابید زندگیمان روی موزاییکهای خنک میگذشت .
چرخ خیاطی را بیرون آورده بودم .
نمیتوانستم کار کنم اجازه کار میخواستم اما درخانه میتوانستم وصله یینه واحیانا لباسی بدوزم ، اکثر روزها که خیلی غمگین بودم به کلیسایی متروک محل میرفتم هنوز این شهرک بنا نشده بود یک دهکده ماهیگیری بود با دو کلیسای کهنه وقدیمی . نه از دانسینگها ودیسوکتها خبری بود ونه از سوپرهای رنگ وارنگ ونه از شلوار جین !!!هر روز میرفتم درگوشه ای از کلیسا مینشستم وفکر میکردم "
خوب سر انجام چی اگر باینجا هم آمد کجا فرار میکنی ؟ومیگریستم .
وآمد .وآتش جهنم شعله هایش تنها خودش را سوزاند من قوی شده بودم حال این او بود که بمن احتیاج داشت .
روزی درکلیسا از زوایه چشمم در زیر ریزش اشکهایم پاهای محکمی را دیدم به من نزدیک شد با ردای بلند ، کشیش بود ، کلیسا خلوت بود ، ازمن پرسید میتوانم بتو کمک کنم؟
هنوز به زبان آنها چندان اشنا نبودم ، اما با چشمان اشکبار پرسیدم :
چگونه میشود گناهان ناکرده را توبه کرد و نجات یافت ؟و ا زدرب کلیسا بیرون رفتم .
چند ماه بعد زنی بلند بالا ، بسیار شیک لاغر که معلوم بود که اهل این دهکده نیست ، در کنارم نشست ، مدتی بمن خیره شد و سپس گفت :
نام من میم و همسر ژنرال گارسیا هستم ، خانه ام درفلان محل ، بیا برویم با هم یک قهوه بنوشیم ، به دنبالش رفتم با هم به یک کافه نزدیک کلیسا رفتیم واز همانجا آشنایی ما تا روزی که او فوت کرد شروع شد .
زنی فهمیده تحصیل کرده و سخت معتقد به ایمان خودش ، همسرش نیز یک ژنرال بلند قد که از دوران فرانکو باقی مانده بود خانه ای بسیار مفصل داشتند و شمشیرها و مدالهای ژنرال همه به در و دیوار آویخته بود یک ویترین لبریز از ظروف نقره در گوشه ناهارخوری آنها خود نمایی میکرد با تابلوی بسیار گران قیمت ، آنها اهل شمال اسپانیا بودند ، دراینجا چکار میکردند ؟
هیچ جنرال بیمار شده بود و به افتاب داغ احتیاج داشتند در همین گوشه شهر یک آپارتمان چهار اطاق خوابه خریده بودند، که بیشتر به یک خانه راهبه ها شبیه بود با تسبیح های بزرگ چوب وانواع واقسام کتب مقدس ومددالهایی که ژنرال از پاپ مقدسر واز شاهان و رییس جمهورهای کشورهای مختلف گرفته بود و سفرهایی که مرتب به واتیکان داشتند و کشور سانتا تیرا .
خیلی سعی کرد مرا به جمع خودشان ببرد اما من لگام نمیدادم ، تنها روزی با خود گفتم که "
این ژنرال بهر روی دستش بخون جوانانی که برای خود ایده هایی داشتند و تیر باران شدند ، الوده بوده اما چگونه همه این ژنرالها زنده اند و همه حقوق بازنشستگی خود را میگیرند و همه مورد احترام مردم و اطرافیانشان میباشند ، اینجا هم مردم شورش کردند جنگها کردند که بر کسی پوشیده نیست ، اما ارتش با تمام قدرتش سر جایش باقی ماند نه تنها آنها را نکشتند بلکه احترام آنها بیشتر شد.
ژنرال فوت شد با تجمل و تشکیلات وسیعی اورا به محل تولدش بردند وبخاک سپردند ، خانم دیگر تنها شده بود وما اکثر روزهایمان با هم میگذشت و نهارهای روز یکشنبه نیز برقرار بود دوستان دیگرش را نیز آورد جمع خوبی داشتیم زنانی از شهر های مختلف ، آنها دین و ایمان خودشان را داشتند و من ایمان خودم را کاری بهم نداشتیم .
روزی یکی آز آنها از من پرسید در کجا به دنیا آمده ام همه چیز را از سیر تا پیاز برایش تعریف کردم ، سپس نگاهی بمن انداخت و گفت :
عجب روح پاکی داری .
این زن چندین ساله غریب فهمید که روح من پاک است اما آنهاییکه در اطرافم بودند نفهمیدند وبا شک و تردید بمن مینگریستند .
امروز از هشداری که "داعش "داده ومیل دارد به ساختمانهای قدیمی مادرید حمله کند و(این برنامه ریزی از سالهای قبل دردست اجرا میباشد ) یکی از همان ژ نرالهای پیر را آورده بودند تا باو مصاحبه کنند .
بیاد مرسده افتادم که بیصدا خانه اش را فروخت ، بیصدا تلفنش را واگذار کرد ، بیصدا اتومبیلش را فروخت وبیصدا با سرطان کهنه اش به محل زادگاهش رفت تا درآنجا بخاک سپرده شود .
ومن تنها ماندم وجودش برایم غنیمت بزرگی بود میگفت نه فرزند دارم ونه کسی را تو برایم یک فرزندی ، یک دختر خوب .
چهل سال درکنار ژنرال زندگی کرد که بیست وسه سال آن باهم جداگانه میخوابیدند وحق طلاق نداشتند چرا که کلیسا اجازه نداده بود واو همچنان تا إخر عمر ژ نرال را ترو خشک کرد .یادش گرامی باد / ثریا / اسپانیا / ششم سپتامبر 2017 میلادی .