از بیمارستان زنگ زدند که درقسمت اورژانس داماد عزیزم خوابیده ، دخترک میلرزید لبانش وچشمان اودستهایش ، هنوز از مرگ آن دیگر آن جوان دوست داشتنی و دوست و همکلاسی قدیمی آن یکی داماد در شوک بودیم و داشتیم از دوران جوانی او میگفتیم که این خبر رسید .
تا الان نمیدانم چه اتفاقی افتاده تمام شب بیدار بودم وبه تلفن نگاه میکردم ، با خود گفتم چیزی نیست یک آنژین عصبی است ! اما ما زنجیری محکم بهم بافته ایم یک حلقه کم شود همه از هم خواهیم گسیخت ویکی یکی فرو میریزیم .
مرگ آن جوان برایم یک شوک بود او را دیده بودم در عروسی دخترم ، زیبا ، برازنده بایک کت وئشلوار سفید ، خبرداشتم که در انگلستان است اما روز گذشته خبر مرگ او را در همین جا شنیدم و در همینجا بخاک رفت . دخترکم با بغض میگفت " نمیدانی چه صحنه دردناکی بود در گورستان ! مادرجان .....
حال در انتظار خبری خوش از آن یکی هستم شاید حالش خوب باشد و شاید تنها یک شوک باشد شاید خستگی راه باشد یکماه تمام دور لندن را گشتن با اتومبیل ، نمیدانم کدام شاعر بود که میکفت زندگی کردن و ماندن و دیدن مرگ عزیزان ، زندگی نیست .
نمیدانم .
مرگ وزندگی دردست ما نیست بردگی نوین اجازه نمیدهد تا تو حتی بر مزار عزیزانت بگریی باید دوید و سپس نشست به تماشای قارچ هایی که در اطرافت سر برآورده اند ، قارچ هایی که سی وهشت سال است چرند گفته اند برایشان کود لازم است واین کود هم تهیه شده این دوستداران سر زمین و خاک و ملت ما ، صورتک های بی قانون و مضحک این روباهای نازنین ، که معلوم نیست دم آنها به کدام طویله بسته شده است از کجا میایند و درمیان دو قدرت و چند حکومت د رلیاسهای رسمی در مقام سفیران صلح .
بلی روزگارمان درکنار این روباهان میگذرد و خود مانند یک ماهی کولی روی آب روانیم ، باری کردن با ورقهای تاریح برایم تنها سر گرمی است .
جنگ سایه اش روی سر جهان پهن است صلح و همبستگی دیگر وجود ندارد نه در جمع ، نه در مطبوعات گم شده نه در مجالس اشرافی نه در کنفرانسهای جمع چند بعلاوه چند ، نه همه اینها مربوط بود به گذشته ویک سرگرمی هیچان انگیز است امروز صلح و جنگ دردست کسانی است که سر نخ کیسه های طلا را دردست دارند ، همه چیز طلایی شده است آنها دیگر حتی حق انتخاب بین مردن وزنده بودن را بتو نمی دهند خودشان بجای تو تصمیم میگیرند زندگی تو ، مرگ تو به دست خود تو نیست تا هر وقت خواستیم رشته را ببریم .
نه دیگر آن کلمات که هروقت من خواستم ، هر وقت تو خواستی ، نه اینها همه گم شده اند مانند آن کلمه بزرگ درشهر گمشده .
کسی چه میداند شاید نابودیمان بهتر باشد امروز همه تلاش من برای کشتن و از بین بردن سوسکهای درون حمام است که درخانه جا گرفته اند، دیگر به دنبال کشتن کس دیگری نیستم .
هر صبح که کانالها را باز میکنی حمله این قارچ ها بسوی تو ، به تو میفهماند که جهان دارد به کجا میرود افسار زندگی از دست تو خارج شده است ، نفس هایت را میشمارند ، دم زدنهایت را و بالا پایین شدن سینه اترا نیز زیر نظر دارند .
دیگر کسی روی رویاهای افلاطونی ما قمار نمیکند باید زحمت را کم کنیم ، پرچم هایما ن رنگ باخته اند امروز هرکسی برای خود پرجمی دارد وکم کم آن سر زمین فروخته خواهد شد .
در فرانسه شاعری قدیمی بود بنام »آلفونس دولا مارتین « ، این شاعر احساساتی که کتاب اشعار اورا من دارم ، آن پرچم آبی وسفید وسرخ را درفرانسه جاودان ساخت و ما؟ آن پرچم سه رنگ سبز و سفید و سرخ را بهمراه شیر وخورشید که نماد میترایسم ما بود با کمک شاعرانمان و نویسندگانمان راحت به دست سوسکهایی دادیم که روی آن نقش بسته اند .
نه ، ابدا میلی باین زندگی مصنوعی ندارم . دراین دنیا بی ثبات و کثیف مهم نیست تو کی هستی مهم آن است که چه چیزی را نشان میدهی ، برای آن سایه های که در خدمتگذاری هر روز نقابی تازه بر چهره میگذارند تا سر مایه های خود را بیشتر کنند ، بیشتر مورد قبول جوامع میباشند تا تو که درون این سوراخ نشسته و اندیشه هایت را میجوی اندیشه هایی که رو بباد میروند .
آه ، کاش دستی بود من به آن پناه میبردم و سینه ای بود که سر بر آن میگذاشتم من مرد این بار گران نیستم ، پر خسته ام وپر ایستاده و پر دویده ام . پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 07/-9/2017 میلادی /.