پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۶

زنجیر بافته

از بیمارستان زنگ زدند که درقسمت اورژانس  داماد عزیزم خوابیده ، دخترک میلرزید لبانش وچشمان اودستهایش ، هنوز از مرگ آن دیگر  آن جوان دوست داشتنی و دوست و همکلاسی قدیمی آن یکی داماد در شوک بودیم و داشتیم از دوران جوانی او میگفتیم  که این خبر رسید .

تا الان نمیدانم  چه اتفاقی افتاده تمام شب بیدار بودم وبه تلفن نگاه میکردم ، با خود گفتم چیزی نیست یک آنژین عصبی است ! اما ما زنجیری محکم بهم بافته ایم یک حلقه  کم شود همه از هم خواهیم گسیخت  ویکی یکی فرو میریزیم .

مرگ آن جوان برایم یک شوک بود او را دیده بودم در عروسی دخترم ، زیبا ، برازنده بایک کت وئشلوار  سفید ، خبرداشتم که در انگلستان است اما روز گذشته خبر مرگ او را در همین جا شنیدم  و در همینجا بخاک رفت . دخترکم با بغض میگفت " نمیدانی چه صحنه دردناکی بود در گورستان ! مادرجان .....

حال در انتظار خبری خوش از آن یکی هستم شاید حالش خوب باشد و شاید تنها یک شوک باشد شاید خستگی راه باشد یکماه تمام دور لندن را گشتن با اتومبیل ،  نمیدانم کدام شاعر بود که میکفت زندگی کردن  و ماندن  و دیدن مرگ عزیزان ، زندگی نیست .
نمیدانم .

مرگ وزندگی دردست ما نیست  بردگی نوین اجازه نمیدهد تا تو حتی بر مزار عزیزانت بگریی باید دوید  و سپس نشست به تماشای قارچ هایی که در اطرافت سر برآورده اند ، قارچ هایی که سی وهشت سال است چرند گفته اند برایشان کود لازم است واین کود هم تهیه شده این دوستداران سر زمین و خاک و ملت ما ، صورتک های بی قانون و مضحک این روباهای نازنین ، که معلوم نیست دم آنها به کدام طویله بسته شده است  از کجا میایند و درمیان دو قدرت  و چند حکومت  د رلیاسهای رسمی  در مقام سفیران صلح .
بلی روزگارمان درکنار این روباهان میگذرد  و خود مانند یک ماهی کولی روی آب روانیم ، باری کردن با ورقهای تاریح برایم تنها سر گرمی است .
 جنگ سایه اش روی سر جهان پهن است  صلح و همبستگی دیگر وجود ندارد  نه در جمع ، نه در مطبوعات  گم شده  نه در مجالس اشرافی  نه در کنفرانسهای جمع چند بعلاوه  چند  ، نه همه اینها مربوط بود به گذشته  ویک سرگرمی  هیچان انگیز است  امروز صلح و جنگ دردست کسانی است  که سر نخ کیسه های طلا را دردست دارند ، همه چیز طلایی شده است  آنها دیگر حتی حق انتخاب بین مردن وزنده بودن را بتو نمی دهند  خودشان بجای تو تصمیم میگیرند زندگی تو ، مرگ تو  به دست خود تو نیست  تا هر وقت خواستیم رشته را ببریم .

نه دیگر آن کلمات که هروقت من خواستم ، هر وقت تو خواستی ، نه اینها همه گم شده اند مانند آن کلمه بزرگ درشهر گمشده .
کسی چه میداند شاید نابودیمان بهتر باشد  امروز همه تلاش من برای کشتن و از بین بردن سوسکهای درون حمام است که درخانه جا گرفته اند، دیگر به دنبال کشتن کس دیگری نیستم  .

هر صبح که کانالها را  باز میکنی  حمله این قارچ ها بسوی تو ، به تو میفهماند  که جهان دارد به کجا میرود  افسار زندگی از دست تو خارج شده است ، نفس هایت را میشمارند ، دم زدنهایت را و بالا پایین شدن سینه اترا نیز زیر نظر دارند .
دیگر کسی روی رویاهای افلاطونی ما قمار نمیکند باید زحمت را کم کنیم ، پرچم هایما ن رنگ باخته اند امروز هرکسی برای خود پرجمی دارد وکم کم آن سر زمین فروخته خواهد شد .
در فرانسه شاعری قدیمی بود بنام  »آلفونس دولا مارتین « ، این شاعر احساساتی که کتاب اشعار اورا من دارم ، آن پرچم آبی وسفید وسرخ را درفرانسه جاودان ساخت و ما؟  آن پرچم سه رنگ سبز و سفید و سرخ را بهمراه شیر وخورشید که نماد میترایسم ما بود  با کمک شاعرانمان و نویسندگانمان راحت به دست سوسکهایی دادیم که روی آن  نقش بسته اند .

نه ، ابدا میلی باین زندگی مصنوعی ندارم . دراین دنیا بی ثبات  و کثیف مهم نیست تو کی هستی مهم آن است که  چه چیزی را نشان میدهی ،  برای آن سایه های  که در خدمتگذاری هر روز نقابی تازه بر چهره میگذارند  تا سر مایه های خود را بیشتر کنند  ، بیشتر مورد قبول جوامع میباشند تا تو که درون  این سوراخ نشسته و اندیشه هایت را میجوی  اندیشه هایی که رو بباد میروند .
آه ،  کاش دستی بود من به آن پناه میبردم و سینه ای بود که سر بر آن میگذاشتم من مرد این بار گران نیستم ، پر خسته ام وپر ایستاده و پر دویده ام . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 07/-9/2017 میلادی /.