پنجشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۶

درکدامین جوی؟.....

بیشه ها با برگهای  زردشان 
عصرها  و، آفتاب سردشان 

آسیاب بادی مطروک شهر 
 غده ای در مغز پیر شهر

از یمن ان چشمان سر سبز
جنگل بی انتها ی سبز سبز
------------------------
بیست سال از مرگ آن دختر والهه جنگ " دیان " گذشت حالی فیلمها ی پی درپی و عشاق بی مصرف را برایش شکار کرده واورا بیحرمت میسازند /

گوساله های شیری که همیشه از پستان مادر بزرگشان شیر مینوشند  وگاوهای پر شیری که نوک پشتان را بر دهان آنها میگذارند تا خفه شوند  اما باور ندارند که شاخ هایی روی پیشانی پسرانش سبز شده اند .
بیست سال از مرگ او آن نو جوان تیره بخت گذشت .

یاد بودها و خاطره ها هیچگاه ما را رها نمیسازند  و من در این فکرم که درحال حاضر در ردیف کدامین یک از این حیوانات قرار گرفته ام ؟ ماده گاوی نیستم ،  و بزغاله پیری هم نیستم  امروز دستهایی را میبینم که درون خاکهای ساحل به دنبال تخم لاک پشت میگردند تا قوت روزانه خود را  بسازند و دراینسو در میان خیل راهزنان  سالادی مخلوط با خاویار برای آن دزدان  سر گردنه سرو میشود با بستنی های  مخلوط با گرد طلا !!! بوی گند نفت همه جا را فرا گرفته است . مغزها خوابیده اند باید بخوابند هوشیاری و بیداری جرم است .
در فکر مردی هستم که در گوشه از خاک غربت درون یک مسجد خوابیده  به دور از خاک خود خاکی که آنهمه  برایش جنگید و در خاک وطن آو بیگانگان با جلال و جبروت درون اطاقکهای طلایی کپیده اند . 
این  دنیای ماست ، ملکه حرکت میکند اسب سوارش را از دست میدهد و شاه مات میشود . 
نره گاوها  با شاخ های تیزشان در جلو حرکت میکنند و ماده هایشان با پستانهای پر شیر به دنبالشان راه میافتند تا دهانی دیگررا بیابند ، بی آنکه بگذارند نوشنده نوک پستانشان را گاز بگیرد .

تو هم اگر دلت بخواهد میتوانی  مانند آن ماده گاو  یک راس الاغ برای خود خریداری کنی و درجمع گاوچرانان آواز های هردم بیل بخوانی ، اما تو اینچنین زاده نشدی .

تو همان کاکلی آواز خوانی که بر برج خود نشسته ای و میخوانی آوازت تا دوردستها نمیروند تنها در حوالی خودت میگردند  از هیچ دانه ای مست نمیشوی وتو ای پرومته آسیایی  هرگز  از این حیث کمبودی نداشته ای  تنها با بوی پهن اسبها زیسته ای که امروز ار برکت بوی نفت و بنزین و دود اتومبیلهای حتی پهن هم گیر نمیآید . تمدنی پوسیده از هم پاشید و تو از زیر آوار آن بیرون جستی یک پوسیدگی وحشتناک ، مردمانت را دیدی که روی نعش آن تمدن میرقصند ونو گریستی ، احساس خفگی میکردی  با تنی سوراخ شده از رنجها و دردهای آن بورژوازی تازه به دوران رسیده فرار کردی و حال ناظر بچه های الاغ سواری که ادای آن تمدن را در میاورند  آن ذبلهای دهاتی  با چکمه ها و پوتین های چرمی ایتالیایی و شلوارهای چرمی که بر قد وقوارهشان ساخته  نشده وبر تنشان زار میزند.

زیر دوش حمام   گفتم  خدا یکی است و دیگری ندارد و نخواهد داشت و بقیه همه افسانه و قصه و  دکان نانوایی است ، همین پر بی ایمان بودم و هستم به دنبال هیچ ایمانی کور کرانه نرفتم و هرجا که رفتم به بن بست برخورد کردم دکانی دیگر ا نوعی شیکتر و یا لجن تر.

حال در من بیزاری چنان شدید شده است  که خود را به دست آب سپرده ام  دیگر میان آنچه کم یا زیاد تر است فرقی نمی بینم  تنها چند بچه خردسال در راس دولتها نشسته اند به قدمت خانوادگی همه چیز ارثی شده است ، هنرپیشگی  ،سیاست ، خوانندگی ، رقاصی  حتی بقالی همه ارثی میباشند بتو چه میراثی رسید ؟ چند جلد کتاب ، یک ساعت و چندین قطعه عکس درون یک چمدان کهنه که مامور کفن و دفن به در خانه دیوان سالار برایت آورد .

با دلهره زیستی ، با دلهره سپر ساختگی خود را نشان داد سپری از برگهای خشک شده درون دفترت حمله ها را دفع کردی ، حال شبها دچار هذیانی و صبح انها را به این دستگاه تحویل میدهی تا دیگران از میان ماست ها مو بیرون بکشند .

صلیب تنها برای ادمهای صالح نیست مسیح هم دونفر را باخود همراه داشت چه در زندگی و چه در مرگ ، تو میان بیگانگان زندگی میکنی آنها سعی دارند زبان ترا بفهمند اما نمیفهمند تو هم اصراری نداری  به انها ملحق شوی و یا مانند آنها شوی . خودت هستی با همه عوارضت .
و من چقدر این خودم را دوست میدارم عاری از هرگونه آلودگیهای روحی و جسمی .ث
-----------
من ندیدم دو صنوبر  را باهم دشمن 
من ندیدم  بیدی سایه اش را بفروشد به زمین 
رایگان میریخت  ، نارون  شاخه های خود را به کلاغ 
هرکجا برگی هست ، شور میشکفد ........"سهراب سپهری "
پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« / اسپانیا /31/08/2017 میلادی /...
اسپانیا /


چهارشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۶

هرکه شد همدم ما....

سر آزاده ما  منت  افسر نکشد
تن وارسته ما  حسرت زیور نکشد

ما فقیران تهی دست ز خود بی خبریم 
جز سوی حق دل ما  جانب دیگر نکشد 

ما گداییم  ولی قصر غنا منزل ما 
هرکه شد همدم ما  منت قیصر نکشد ......." بهار"

نمیتوان آسوده خاطر نشست و تماشا کرد ، طبیعت از یکسو و غولان سر برآورده از غار حرا از یکسو ودیوانگان زنجیری در سوی دیگر مشغول ویران کردن زمین میباشند ، طبق یک برنامه چندی ساله زمین باید صاف و فلات شود و از نو بنای قصری جدید نهاده شود و طرحی نو براندازند ،  همه زیر یک پرچم وزیر یک مذهب وزیر یک دولت حاکم !! بالاترینها مینشینند و غلامان و کنیزان مشغول برده داری میشوند از همین حال مدهای ژنده وپاره پوره را در مغازهای اعیانی به تماشا  گذاشته اند قیمتهای سر سام آور  ژنده پوشی مد شده  و هرکه بیشتر پول داشته باشد میتواند به گروه کلاب بپیوندد بیخود نیست عده ای درراس دولتها ناگهان با پولهای فراوان گم میشوند تا به خدمت اهل  " کلوب " دربیاییند البته پس از استفاده مشروع ونامشروع جنازه های آنها درون چاههای فاضل آب شهر پیدا خواهد شد ، خودیهای با هم فامیلند !!!.

فایده زندگی همین است کشتن ویا کشته شدن  در میدانهای گاو بازی همیشه گاو محکوم به مرگ است اگرچه گاوباز را کشته باشد .
خوب خانم احمق ،  حدا اقل سعی کن  که نمایشی زیبا بر پاکنی  ودل وروده گاوهارا بیرون بریزی  ، نه تنها شاخ خودت را در شکم دیگران فرو کنی ،  ویا دراین فاحشه خانه دنیا  که کم کم ترکش میکنی  چیزهایی از خودت بیادگار گذاشته ای که شم وبوی ترا ندارند ، تو بینی ات مانند روباه تیز است بو های نا مطبوع را فورا احساس میکنی و میدانی که چگونه آتش را به دم روباه بسته و آنها را بسوی کشتزارهای مردم بیگناه  روانه میکنند تا همه چیز را به آتش بکشند همان خوکهای پاپیون زده مزرعه حیوانات .
خواه  ناخواه زندگیت به مبارزه گذشت امروز دیگر قدرت آن روز هارا نداری و کم کم این صفحه را کوچکتر و کوچکتر خواهند کرد وتو باید مانند کوران بنشینی و به هیچ بنگری .

حال میل دارم فریاد بکشم  ای دیوانه ها  من بالهایم را بهم میکوبم  وآنچه را که طی سالهای شاعران و نویسندگان به دروغ بخورد ما داده اند بیرون استفراغ میکنم مانند یک کاکلی دربالای برجها برایتان آواز میخوانم  و از آن دانه هایی که برایم درپایین برج میریزید فرار میکنم میدانم که هرچه نا امروز بوده همه دروغ و افسانه میباشد ، افسانه ای دیگر درراه است .

شب گذشته  قصه  " ترزه " یک پهلوان نیم افسانه ای را میخواندم که با همسر دوم خود فدرا وصلت کرد اما فدرا دل به هیپولیت پسر جوان و پهلوان  خوش بر وروی  شوهرش بنام هیپولیت بست ، هیپولیت از این دلبستگی فرار کرد وزن پیش همسرش شکایت برد که پسر تو بمن چشم داشته و میخواسته مرا اغوا کند  بیچاره پسر به دست پدر کشته شد واین همان افسانه یوسف و ذلیخاست که قرنها درکتابهای مذهبی بخورد ما داده اند  همه افسانه ها بهم شباهت دارند ، حال باید در پی دانستن افسانهای جدیدی باشیم که در کتابخانه  های مخفی  دارند  رشد میکنند .

مردم از این پی ریزی دنیای نوین بیخبرند ویا شاید آنرا باور ندارند اما ویرانی ساختمانها تاریخی به دست عوامل ناشناسی که ساخته دست خودشان میباشد  نشان میدهد که هدف چیست  ، همه آثار باستانی درسوریه با خاک یکسان شد عراق صاف شد خاور میانه بکلی تبدیل به یک صحرا خواهد شد وما؟.......دستورات برای ویرانی ساختمان های چند صد ساله اسپانیا صادر شده بود !
هنوز مینشینم تا پیر مردی  مارا بخنداند  با قصه های بی مزه اش .
دیوسی مرد ، یک جاسوس بالفطره ویک حیوان درنده که تنها بخود میاندیشید حال باید دید جایش در کجاست ؟ درجهنم دنیا عذاب های زیادی کشید و مزدش را دریافت کرد حال باید دید درآن دنیا اگر دنیای دیگری باشد با او چه خواهند کرد او نیز " عاملی" بیش نبود . پایان 
---------------
به هزار زبان  ولوله برخاسته 
واین دنیای  دیگری است 
 ار اینسو به آنسو  میگذریم 
 وهمچنان گوشمان به اوازهای دوردست است 
 که کم کم نزدیک میشوند 
خوشا آن دمی که من نباشم 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « /اسپانیا / 30/08/2017 میلادی /..

سه‌شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۶

دلنوشته

اولین شام تنهایی را با بی اشتهایی و وابسزدگی ودل زدگی خوردم ، آن تکه گوشت  نامرغوب  بهم فشرده ده به همراه  مقدار زیاد خردل !  شهامت آنرا نداشتم که آنرا بیرون بریزم ،  هرچند میدانم برای معده ام زیان دارد .

زندگی بر گشت به روال همیشگی باضافه خستگی بچه ها برگشتند ( اسکول ) یعنی سر کارشان   ومن هنوز نیم دیگر این آپارتمان  را باید تمیز کنم  » آنتوان» از سر فخر گفت :
انگلیس شمارا هم دیدیم ! حد اقل در اینجا میتوانی راه بروی !!! درآن اطاق کوچک لبریز از اثاثیه ......گفتم باغی بزرگی در بغل آن هست که حتی میتواتم بار بکیو درست کنم .. 
درجوابم گفت :
انگار به مکه رفته بودم !!!
 در دلم باو حق میدادم آن انگلیس مرده بود حال یک سر زمین هزار چهره و هزار مرام بران حاکم بود ،  تنها هنوز مطبوعات سر زمین فئودالها و بورژوازی کهنه  که  فرق بین یک انارشیزم ویک کمونیست ویک روشن فکر را نمیدانند مشغول پرواز دادن میهمانان  تازه وارد بودند با عبا وردا وخرجین سکه هایشان .

او حق داشت هوای مطبوع و خالی از بوهای گند اغذیه ای گوناگون روی بالکن خانه ام را احساس میکرد وغروری داشت به سرزمینش مینازید ومیگفت ا"سپانیا  اس دیفرنته "  بلی سر زمین او با همه جا فرق دارد حکومت دردست مردم است دولت اشتباهی در کنارشان راه میرود وقانون بشدت حاکم است قاتونی که از آن سوی دیوار روم دستور دارد .

پر خسته ام  و پر افکارم دگر گون است ، حتی موج رایویی  که روی اف ام و موسیقی کلاسیک بود عوض شده .....چه کسی  ویا چه کسانی در اطاق من  ساکن بود ند ؟ همه سکوت کرده اند ! 
اصراری ندارم از آنها باز جویی بعمل بیاورم اما این آخرین بار است که کلید خانه را به آنها میدهم تا باغچه ام را ابیاری کنند باغچه خشک شده بود و اگر این باران دور روزه نبود باید همه گلها وشاخه هارا بیرون میکشیدم معلوم بود کسی به باغچه توجهی نداشته است . 

احساس میکنم بمن توهین شده است  احساس میکنم بمن بنوعی بی احترامی شده است چرا که اطاق خواب من برایم مقدس بود و پاک و عاری از هرگونه بوهای نامطبوع .

اولین شام تنهاییمرا خوردم وفردا باید به بقیه خانه برسم از شدت خستگی روی کاناپه بخواب رفتم واز صدای زنگ در بیدار شدم وکتابهایم را برایم آورده بودندکتابهای سنگینی که درآنجا بجای گذاشته بودم حال چند صباحی چیزی برای تغذیه مغزم دارم .
تا فردا ونوشتار بعدی .ثریا / سه شنبه  7شهریور 1396/.


خانه عروسک

صحبت از پژمردن  یک برگ نیست 
وای ، جنگل را بیابان میکنند .........ف. مشیری

در گذشته های خیلی دور  نمایشنامه ای را روی یک صحنه تاتر دیدم بنام " خانه عروسک" و باور نمیکردم که روزی  در اینسوی غرب درخانه عروسک به دست یک موریانه جان بدهم .

امروز او را دیدم ، همان که پای مرا باندازه یک ستون قرمز رنگ و دردناک با نیش مسموم خودش به دردآورد باندازه یک عدس  قرمز بود باندازه یک ته سنجاق و سریع گذشت خودش را  بمن نشان داد و رفت ، محلولی قوی از شب پیش درست کرده بودم بجانش افتادم بجان همه خانه و همه سوراخ سنیه ها بجان همه مبل و صندلیها  اما او را نیافتم نه زنده اش را و نه مرده اش را چهارپایه قدیمی را با روکش آن به درون زباله دانی انداختم  هرچه قدیمی است باید دور ریخت باید نو شد و از نو ساخت حتی زندگی را حتی انسان  را .این نیاز است  برای پیشرفت کردن باید بجلو راند و زباله هارا به دور ریخت  آدمهای بی مصرف را نابود کرد جنابت بهترا از یک خلاء نامطبوع و تهوع آور است  ،» ماسون » سر عالم نشسته او را غمی نیست اگر پاهای من باین  روز افتادند و او را غمی نیست اگر ما درلانه عروسکها رویهم سواریم ،  صدها تن دیگر مانند من زندگی میکنند آنها به به بوی تهوع خود عادت کرده اند اما من هنوز درفکر بوییدن یک گل سرخ هستم .

فرا تر برویم ، فراتر رفتن  از چی  از خود؟ واین خود کیست ؟  و آیا این منم کمتر از هیچ ؟ آه به دنبا ل چه جفنگیاتی هستم  حال تجربه های رنگ شده خود را در لابلای کاغذ پاره ها پنهان میکنم و با بپای امروزی ها راه میروم  هیچ خطری برای من ندارد خودم را محکم نگاه داشته ام وتا امروز خود من را از دست نداده ام  میلی ندارم بنایی را روی یک اینده نامعلوم بسازم آینده پر تاریک است  ساختمانهای بدون سقف و یا شیشه ای گویی ماهیانی درون یک آکواریوم در برابر چشمان آنها حرکت میکنیم میخوریم پس میدهیم ،  زمین به زودی کم خواهد آمد باید رفت زیر دریاها و یا روی درختان  ،  و من چه به اعتبار پاهای  محکم خود خود را قوی میپنداشتم  و حال با نیش یک جانور  پا هایم را نا هموار میبینم .

هرشب  (او )را بخواب میبینم سر حال و خوشحال بدون آن زهری که مینوشید  وبه جنس آن کاری نداشت  همان میخوارگی سنگین باربران کشتی را تحمل میکرد و پس میداد چشمانش مرده بودند نگاهش یخ بسته بود گاهی از بخارات مستی  بهره می جست  و برایش لازم بود که بیاد نیاورد چه کرده  حال سرخوش و شادان در آن دنیا میرقصد .

و خوب خانم خوب و مهربان و بزرگوار ! اگر تو هم چیزی برای عرضه کرده داری  روی کن . نالیدن فایده ای ندارد همه میتوانند بنالند وهمه میتوانند دیگرانرا بگریانند اما کار  تو گریاندن بقیه نیست  تنها باید بدانی که همه ما در عرصه شطرنج یا سربازیم یا ملکه و یا شاه گاهی اسب و زمانی یک برج بلند  ، گاهی میشویم دستهای زیبایی هستند پر قدرت که ما را و جایمانرا عوض میکنند باید نشان بدهی کدام یک هستی ، بنظر میاید که بهتر است اسب باشی ! باید بدانی ارزش همه مهره ها برابر نیستند  آن دست گاهی ترا مورد استفاده قرار میدهد و اگر لازم شد دستور میدهد ترا اخته کنند و یا برای خوراک بقیه جانوران بکشند .
پر بیراه رفتم ، در انگلستان فیلمی قدیمی را تماشا میکردم بنام " دارلینگ " امروز در این فکر بودم که او شاید میدانست که درعرصه زندگی هیچکدام نخواهد شد بنا براین  ناجایی که توانست از زیبایی و رعنایی خود بهره برد و سپس در یک کاخ تنهایی نشست . شاید هم نقش کسی بود که امروز دراین دنیا نیست !.ث
---------
صحبت از پژمردن یک برگ نیست 
فرض کن  مرگ قناری در قفس  هم مرگ نیست 
 فرض کن  یک شاخه  گل  هم در جهان هرگز نرست 
 فرض کن  جنگل  بیابان بود از روزنخست 
در کویری سوت وکور 
در میان مردمی  با اینهمه  مصیبتها صبور 
صحبت از  مرگ محبت  ،مرگ عشق 
گفتگو از مرگ انسانیت است ...........مشیری 
پایان 
» لب پرچین « . ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 29/08/ 2017 میلادی / ...
----------------------------------------------------------------------


دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۶

بوی من نبود

من به میهمانی دنیا رفتم ،
اما چه دنیای ما کوچک شده تنها  مرز میان دونقطه  در یک اطاق کوچک  ، 
 من به میهانی دنیا رفتم  به دشت بی ستاره و به خیابانهای پر ازدهام
من بباغ سبز بی کسی رفتم  بجایی که خبر از آواز بلبلان نبود 
تنها آوای جغد ها و پرپر زدن پرندگان  و فرار آنها از دست روبهان 

من پای به ایوان چراغانی شهر نگذاشتم 
پلهای روشن را از دوردستها میدیدم 
درهوای خنگ صبحگاهی و روز بلند بی حالی 

من بدیدار هیچکس نرفتم  تا طعم لذت دیدار را بچشم 
در کنار تنهایی پر صدای خویش 
افتادم .
----------
بخانه برگشتم ، خانه بوی کسی دیگری را میداد ، بوی من درخانه نبود ، بوی من گم شده بود ،  بوهای بدی بود ، توالتها همه کثیف و رویه تختخوابم سر و ته بود معلوم بود کسی از روی بی حوصله گی آنرا پهن کرده است ، بوی بدی به مشامم میخورد ، میدانستم بچه ها برای شنا در استخر خواهند آمد ، اما نمیدانستم که به تختخوابم نیز دستی میرسانند ، دوستان  نوه ام از انگلستان  آمده  بودند حال اینجا خنک تر بود .

تمام روز م را صرف بیرون راند ن بوهای ناشناس کردم به دنبال خودم بودم وبه دنبال تنهایی خودم و بوی خودم که گم شده بود .
نوشته بودم که آنچه را میبینیم بیاد نمی سپارم  نیازی ندارم  اما باید میدانستم در نبود من چه اتفاقاتی افتاده ، ظرف قهوه ام  خالی بود و بقیه معلوم بود که قاشق نمداری درمیان آن فرو رفته بود همه را بیرون ریختم ،  در انتظار یک باد خنک  و خیالی خنک تر نشستم  و لبه تیز اندیشه هایم را بسوی یک یک فرستادم  سوزندگی افکارم  در زیر خاکستر خیال  همه چیز را عیان ساخت  گرمای دلپذیر خودم را از دست داده بودم 
حال در سایه من کسی دیگر زندگی کرده بود  و رویاهایم را که در هوا معلق بودند به بیرون فرستاده تا بر برگهای تازه خشک شده بنشینند .

هوم ، سوییت هوم ، نمیدانم خانه ام کجاست ؟ دردل فرزندانم و یا یارانم و یا دوستانم و یا روی زمین خشک و خالی  بین مرزها که هرروز تنگتر میشوند  اما کسی نمیتواند  راه عبور مرا ببندد به هرکجا که میل دارم سفر میکنم . 

هرکسی بوی خودش را دارد وبه آن بو عادت میکند حال باید چند روزی دور خودم بگردم و هوا را با عطر شانل نوزده که مانند اسپری به هوا میفرستم اشباح سازم  تا دوباره خودم جا بیفتم .

سیمرغ هم خاموش شد  در من هم خاموشی گرفت ،  او هم مانند هر جانداری میجنگید  وآهنگ جنبش خود را  با پای کوی پرد عقاب سپید  و ستاره های آبی  میخواند .
حال خاموشی گرفته  و آواز سیمرغ من نیز در خاموش دارد میمیرد  و من دیگر نمیتوانم او را بشنوم  حال دوبار ه خاموش خواهم نشست و خاموش بی تفاوت به چهره مردگانی که در گورها خفته اند اما چهرهایشان همچنان روی پرده سینما میدرخشد نگاه میکنم و باز بر میگردم به دنیای  تاریک وبی چراغ خودم ، در انتظار رویش دوباره خود هستم هر گیاهی در خاموشی  میروید و من دوباره خواهم رویید و برگهای تازه و سر سبزی را روی شاخه هایم خواهم نشاند . من در خویش مردم و دوباره زنده شدم .

باغها  با برگهای  زردشان 
عصرها  و افتاب  سردشان 
در خیابانها ظهر ها ، بر سنگفرش 
گاری نفنی  ، طنینش تا به عرش .....میم ، نیستانی 
پایان 
» لب پرچین « / اسپانیا / ثریا ایرانمنش / 28/07/2017 میلادی /./
توضیح ، عکس بالا را از دوربین خودم گرفتم !!!!

یکشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۶

یک روز داغ تابستان

یک روز  ساکت  تابستان  ، 
زیر باران  باد سوزان ،  
غربتی دیگر را با هرچه بود
با هرکه بود 
بجای گذارم.
-----------
باز آمدم ، خسته و درمانده با دردهایی که  لازمه سن  است رفتم به آنجا بمیرم  باز در خودم زنده شدم و بازگشتم بخانه ، خانه نیست خانه من در دل فرزندانم میباشد ، دلم برای تو تنگ شده بود برای تو صفحه کوچک  که مرا تسلی میدهی /

بمن ظاهرا باید خیلی خوش میگذشت ، اما چیزی  در درونم فریاد میکشید ، شیپورها آماده نواختند و باید چمدان خالی را این بار بست  هوسم بود که یک اسباب بازی نو بخرم  و آنرا خریدم و در کنار بقیه گذاشتم تا چرندیات   وزد و خوردها و بی بند و باریها و درعین حال توقف حرکت به جلو و اندیشه های نو، را ببینم  ، همه باید زائل شوند  با یک بشقاب واجبی ، در همان کنج  اندیشه های کهنه باید ماند و حرف نزد باید برگشت به قرون گذشته  "باید که باید "دستورات کم کم به اجرا گذارده خواهند شد  تا زمانی که تو وبا همه نوشته ها و کتب جمع آوری شده ات را به اتش بکشند همچنان که بناهای تاریخی را ویران میکنند زمین باید صاف شود انگلهایی نظیر ترا باید با موچین و ذره بین برداشت و دور ریخت .

از اینکه نتوانستم با پاهای خودم حرکت کنم رنج بیشماری را متحمل شدم مانند یک کیسه زباله در گوشه ای بیفتی تا ترا جا بجا کنند  نه ، هیچ میل ندارم هنوز میتوانم راه بروم و هنوز میتوانم بیاندیشم و هنوز میتواتم فریاد بکشم .

آه ، ای خواب ، ای سروش ابدی و شادمانی ،  ای هدیه بیکران طبیعت  تو تنها چیزی هستی که مرا در خود جای میدهی و از سایر این انگل ها دور میکنی ، زمانی کوچکترین حرکتی مرا به شادی و خوشی بر میانگیخت وتا آسمانها پرواز میکردم حال هیچ جیز بمن مزه نمیدهد  تنها به ارواح گذشته گان میاندیشم وبه تماشا بازی و آوازان رفتگان مشغول میشوم ،  از دیدار خیلی چیز ها افسرده شده  و آنچیرگی عقل را از دست دادم  از زرنگیها  و ادمهای خرفتی که میپندارند تو نیز مانند آنهایی ، اینجاست که رنج میکشم . 

زمانی زندگی سخت دردناک میشود که قضاوت جای خود را به فضاحت میدهد  و چشمان طبیعت به روی همه بسته میشود آدمها جایشان عوض میشود ، نسلی پدید میاید که تو آنها را نمیشناسی همراهی کردن همدردی کردن با آنها بیفایده است باید متانند یک مجسمه بایستی ودمانند یک کره خر سر تکان دهی .
حال بجای عدالت  ظلم میکنند و نامش را میگذارند قضاوت  و میاموزند که چگونه باید این عمل را فرا گرفت  و نامش را مهر کرد وبر سینه ها نشاند .

آری ، دلم تنها برای تو تنگ شده بود که در سکوت به تشعشعات ذهنی من گوش فرا میدهی ، 
چه خوب است که دیگر پاهایم  برای رفتن  به چراگاه آنها یاری نمیکنند  آنها خود را جمع کرده اند  تنها بتو میاندیشم ای واژه  تا دم به دم ترا شکل بدهم .

بگذار نو رسیدگان  با آفتاب بزرگ شوند  و در روز بلند  چاویدشان و روشناییهایشان با چراغهای مصنوعی مغزهای مصنوعی شعور مصنوعی  با خرد از بین رفته و گم شده  با یکدیگر گام بردارند .یک ارتش بزرگ در گهواره خوابیده است .ث
پایان 
» لب پرچین « / اسپانیا / ثریا ایرانمنش / 27/08/ 2017میلادی /.