پنجشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۶

درکدامین جوی؟.....

بیشه ها با برگهای  زردشان 
عصرها  و، آفتاب سردشان 

آسیاب بادی مطروک شهر 
 غده ای در مغز پیر شهر

از یمن ان چشمان سر سبز
جنگل بی انتها ی سبز سبز
------------------------
بیست سال از مرگ آن دختر والهه جنگ " دیان " گذشت حالی فیلمها ی پی درپی و عشاق بی مصرف را برایش شکار کرده واورا بیحرمت میسازند /

گوساله های شیری که همیشه از پستان مادر بزرگشان شیر مینوشند  وگاوهای پر شیری که نوک پشتان را بر دهان آنها میگذارند تا خفه شوند  اما باور ندارند که شاخ هایی روی پیشانی پسرانش سبز شده اند .
بیست سال از مرگ او آن نو جوان تیره بخت گذشت .

یاد بودها و خاطره ها هیچگاه ما را رها نمیسازند  و من در این فکرم که درحال حاضر در ردیف کدامین یک از این حیوانات قرار گرفته ام ؟ ماده گاوی نیستم ،  و بزغاله پیری هم نیستم  امروز دستهایی را میبینم که درون خاکهای ساحل به دنبال تخم لاک پشت میگردند تا قوت روزانه خود را  بسازند و دراینسو در میان خیل راهزنان  سالادی مخلوط با خاویار برای آن دزدان  سر گردنه سرو میشود با بستنی های  مخلوط با گرد طلا !!! بوی گند نفت همه جا را فرا گرفته است . مغزها خوابیده اند باید بخوابند هوشیاری و بیداری جرم است .
در فکر مردی هستم که در گوشه از خاک غربت درون یک مسجد خوابیده  به دور از خاک خود خاکی که آنهمه  برایش جنگید و در خاک وطن آو بیگانگان با جلال و جبروت درون اطاقکهای طلایی کپیده اند . 
این  دنیای ماست ، ملکه حرکت میکند اسب سوارش را از دست میدهد و شاه مات میشود . 
نره گاوها  با شاخ های تیزشان در جلو حرکت میکنند و ماده هایشان با پستانهای پر شیر به دنبالشان راه میافتند تا دهانی دیگررا بیابند ، بی آنکه بگذارند نوشنده نوک پستانشان را گاز بگیرد .

تو هم اگر دلت بخواهد میتوانی  مانند آن ماده گاو  یک راس الاغ برای خود خریداری کنی و درجمع گاوچرانان آواز های هردم بیل بخوانی ، اما تو اینچنین زاده نشدی .

تو همان کاکلی آواز خوانی که بر برج خود نشسته ای و میخوانی آوازت تا دوردستها نمیروند تنها در حوالی خودت میگردند  از هیچ دانه ای مست نمیشوی وتو ای پرومته آسیایی  هرگز  از این حیث کمبودی نداشته ای  تنها با بوی پهن اسبها زیسته ای که امروز ار برکت بوی نفت و بنزین و دود اتومبیلهای حتی پهن هم گیر نمیآید . تمدنی پوسیده از هم پاشید و تو از زیر آوار آن بیرون جستی یک پوسیدگی وحشتناک ، مردمانت را دیدی که روی نعش آن تمدن میرقصند ونو گریستی ، احساس خفگی میکردی  با تنی سوراخ شده از رنجها و دردهای آن بورژوازی تازه به دوران رسیده فرار کردی و حال ناظر بچه های الاغ سواری که ادای آن تمدن را در میاورند  آن ذبلهای دهاتی  با چکمه ها و پوتین های چرمی ایتالیایی و شلوارهای چرمی که بر قد وقوارهشان ساخته  نشده وبر تنشان زار میزند.

زیر دوش حمام   گفتم  خدا یکی است و دیگری ندارد و نخواهد داشت و بقیه همه افسانه و قصه و  دکان نانوایی است ، همین پر بی ایمان بودم و هستم به دنبال هیچ ایمانی کور کرانه نرفتم و هرجا که رفتم به بن بست برخورد کردم دکانی دیگر ا نوعی شیکتر و یا لجن تر.

حال در من بیزاری چنان شدید شده است  که خود را به دست آب سپرده ام  دیگر میان آنچه کم یا زیاد تر است فرقی نمی بینم  تنها چند بچه خردسال در راس دولتها نشسته اند به قدمت خانوادگی همه چیز ارثی شده است ، هنرپیشگی  ،سیاست ، خوانندگی ، رقاصی  حتی بقالی همه ارثی میباشند بتو چه میراثی رسید ؟ چند جلد کتاب ، یک ساعت و چندین قطعه عکس درون یک چمدان کهنه که مامور کفن و دفن به در خانه دیوان سالار برایت آورد .

با دلهره زیستی ، با دلهره سپر ساختگی خود را نشان داد سپری از برگهای خشک شده درون دفترت حمله ها را دفع کردی ، حال شبها دچار هذیانی و صبح انها را به این دستگاه تحویل میدهی تا دیگران از میان ماست ها مو بیرون بکشند .

صلیب تنها برای ادمهای صالح نیست مسیح هم دونفر را باخود همراه داشت چه در زندگی و چه در مرگ ، تو میان بیگانگان زندگی میکنی آنها سعی دارند زبان ترا بفهمند اما نمیفهمند تو هم اصراری نداری  به انها ملحق شوی و یا مانند آنها شوی . خودت هستی با همه عوارضت .
و من چقدر این خودم را دوست میدارم عاری از هرگونه آلودگیهای روحی و جسمی .ث
-----------
من ندیدم دو صنوبر  را باهم دشمن 
من ندیدم  بیدی سایه اش را بفروشد به زمین 
رایگان میریخت  ، نارون  شاخه های خود را به کلاغ 
هرکجا برگی هست ، شور میشکفد ........"سهراب سپهری "
پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« / اسپانیا /31/08/2017 میلادی /...
اسپانیا /