چهارشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۶

هرکه شد همدم ما....

سر آزاده ما  منت  افسر نکشد
تن وارسته ما  حسرت زیور نکشد

ما فقیران تهی دست ز خود بی خبریم 
جز سوی حق دل ما  جانب دیگر نکشد 

ما گداییم  ولی قصر غنا منزل ما 
هرکه شد همدم ما  منت قیصر نکشد ......." بهار"

نمیتوان آسوده خاطر نشست و تماشا کرد ، طبیعت از یکسو و غولان سر برآورده از غار حرا از یکسو ودیوانگان زنجیری در سوی دیگر مشغول ویران کردن زمین میباشند ، طبق یک برنامه چندی ساله زمین باید صاف و فلات شود و از نو بنای قصری جدید نهاده شود و طرحی نو براندازند ،  همه زیر یک پرچم وزیر یک مذهب وزیر یک دولت حاکم !! بالاترینها مینشینند و غلامان و کنیزان مشغول برده داری میشوند از همین حال مدهای ژنده وپاره پوره را در مغازهای اعیانی به تماشا  گذاشته اند قیمتهای سر سام آور  ژنده پوشی مد شده  و هرکه بیشتر پول داشته باشد میتواند به گروه کلاب بپیوندد بیخود نیست عده ای درراس دولتها ناگهان با پولهای فراوان گم میشوند تا به خدمت اهل  " کلوب " دربیاییند البته پس از استفاده مشروع ونامشروع جنازه های آنها درون چاههای فاضل آب شهر پیدا خواهد شد ، خودیهای با هم فامیلند !!!.

فایده زندگی همین است کشتن ویا کشته شدن  در میدانهای گاو بازی همیشه گاو محکوم به مرگ است اگرچه گاوباز را کشته باشد .
خوب خانم احمق ،  حدا اقل سعی کن  که نمایشی زیبا بر پاکنی  ودل وروده گاوهارا بیرون بریزی  ، نه تنها شاخ خودت را در شکم دیگران فرو کنی ،  ویا دراین فاحشه خانه دنیا  که کم کم ترکش میکنی  چیزهایی از خودت بیادگار گذاشته ای که شم وبوی ترا ندارند ، تو بینی ات مانند روباه تیز است بو های نا مطبوع را فورا احساس میکنی و میدانی که چگونه آتش را به دم روباه بسته و آنها را بسوی کشتزارهای مردم بیگناه  روانه میکنند تا همه چیز را به آتش بکشند همان خوکهای پاپیون زده مزرعه حیوانات .
خواه  ناخواه زندگیت به مبارزه گذشت امروز دیگر قدرت آن روز هارا نداری و کم کم این صفحه را کوچکتر و کوچکتر خواهند کرد وتو باید مانند کوران بنشینی و به هیچ بنگری .

حال میل دارم فریاد بکشم  ای دیوانه ها  من بالهایم را بهم میکوبم  وآنچه را که طی سالهای شاعران و نویسندگان به دروغ بخورد ما داده اند بیرون استفراغ میکنم مانند یک کاکلی دربالای برجها برایتان آواز میخوانم  و از آن دانه هایی که برایم درپایین برج میریزید فرار میکنم میدانم که هرچه نا امروز بوده همه دروغ و افسانه میباشد ، افسانه ای دیگر درراه است .

شب گذشته  قصه  " ترزه " یک پهلوان نیم افسانه ای را میخواندم که با همسر دوم خود فدرا وصلت کرد اما فدرا دل به هیپولیت پسر جوان و پهلوان  خوش بر وروی  شوهرش بنام هیپولیت بست ، هیپولیت از این دلبستگی فرار کرد وزن پیش همسرش شکایت برد که پسر تو بمن چشم داشته و میخواسته مرا اغوا کند  بیچاره پسر به دست پدر کشته شد واین همان افسانه یوسف و ذلیخاست که قرنها درکتابهای مذهبی بخورد ما داده اند  همه افسانه ها بهم شباهت دارند ، حال باید در پی دانستن افسانهای جدیدی باشیم که در کتابخانه  های مخفی  دارند  رشد میکنند .

مردم از این پی ریزی دنیای نوین بیخبرند ویا شاید آنرا باور ندارند اما ویرانی ساختمانها تاریخی به دست عوامل ناشناسی که ساخته دست خودشان میباشد  نشان میدهد که هدف چیست  ، همه آثار باستانی درسوریه با خاک یکسان شد عراق صاف شد خاور میانه بکلی تبدیل به یک صحرا خواهد شد وما؟.......دستورات برای ویرانی ساختمان های چند صد ساله اسپانیا صادر شده بود !
هنوز مینشینم تا پیر مردی  مارا بخنداند  با قصه های بی مزه اش .
دیوسی مرد ، یک جاسوس بالفطره ویک حیوان درنده که تنها بخود میاندیشید حال باید دید جایش در کجاست ؟ درجهنم دنیا عذاب های زیادی کشید و مزدش را دریافت کرد حال باید دید درآن دنیا اگر دنیای دیگری باشد با او چه خواهند کرد او نیز " عاملی" بیش نبود . پایان 
---------------
به هزار زبان  ولوله برخاسته 
واین دنیای  دیگری است 
 ار اینسو به آنسو  میگذریم 
 وهمچنان گوشمان به اوازهای دوردست است 
 که کم کم نزدیک میشوند 
خوشا آن دمی که من نباشم 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « /اسپانیا / 30/08/2017 میلادی /..