سه‌شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۶

دلنوشته

اولین شام تنهایی را با بی اشتهایی و وابسزدگی ودل زدگی خوردم ، آن تکه گوشت  نامرغوب  بهم فشرده ده به همراه  مقدار زیاد خردل !  شهامت آنرا نداشتم که آنرا بیرون بریزم ،  هرچند میدانم برای معده ام زیان دارد .

زندگی بر گشت به روال همیشگی باضافه خستگی بچه ها برگشتند ( اسکول ) یعنی سر کارشان   ومن هنوز نیم دیگر این آپارتمان  را باید تمیز کنم  » آنتوان» از سر فخر گفت :
انگلیس شمارا هم دیدیم ! حد اقل در اینجا میتوانی راه بروی !!! درآن اطاق کوچک لبریز از اثاثیه ......گفتم باغی بزرگی در بغل آن هست که حتی میتواتم بار بکیو درست کنم .. 
درجوابم گفت :
انگار به مکه رفته بودم !!!
 در دلم باو حق میدادم آن انگلیس مرده بود حال یک سر زمین هزار چهره و هزار مرام بران حاکم بود ،  تنها هنوز مطبوعات سر زمین فئودالها و بورژوازی کهنه  که  فرق بین یک انارشیزم ویک کمونیست ویک روشن فکر را نمیدانند مشغول پرواز دادن میهمانان  تازه وارد بودند با عبا وردا وخرجین سکه هایشان .

او حق داشت هوای مطبوع و خالی از بوهای گند اغذیه ای گوناگون روی بالکن خانه ام را احساس میکرد وغروری داشت به سرزمینش مینازید ومیگفت ا"سپانیا  اس دیفرنته "  بلی سر زمین او با همه جا فرق دارد حکومت دردست مردم است دولت اشتباهی در کنارشان راه میرود وقانون بشدت حاکم است قاتونی که از آن سوی دیوار روم دستور دارد .

پر خسته ام  و پر افکارم دگر گون است ، حتی موج رایویی  که روی اف ام و موسیقی کلاسیک بود عوض شده .....چه کسی  ویا چه کسانی در اطاق من  ساکن بود ند ؟ همه سکوت کرده اند ! 
اصراری ندارم از آنها باز جویی بعمل بیاورم اما این آخرین بار است که کلید خانه را به آنها میدهم تا باغچه ام را ابیاری کنند باغچه خشک شده بود و اگر این باران دور روزه نبود باید همه گلها وشاخه هارا بیرون میکشیدم معلوم بود کسی به باغچه توجهی نداشته است . 

احساس میکنم بمن توهین شده است  احساس میکنم بمن بنوعی بی احترامی شده است چرا که اطاق خواب من برایم مقدس بود و پاک و عاری از هرگونه بوهای نامطبوع .

اولین شام تنهاییمرا خوردم وفردا باید به بقیه خانه برسم از شدت خستگی روی کاناپه بخواب رفتم واز صدای زنگ در بیدار شدم وکتابهایم را برایم آورده بودندکتابهای سنگینی که درآنجا بجای گذاشته بودم حال چند صباحی چیزی برای تغذیه مغزم دارم .
تا فردا ونوشتار بعدی .ثریا / سه شنبه  7شهریور 1396/.