صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای ، جنگل را بیابان میکنند .........ف. مشیری
در گذشته های خیلی دور نمایشنامه ای را روی یک صحنه تاتر دیدم بنام " خانه عروسک" و باور نمیکردم که روزی در اینسوی غرب درخانه عروسک به دست یک موریانه جان بدهم .
امروز او را دیدم ، همان که پای مرا باندازه یک ستون قرمز رنگ و دردناک با نیش مسموم خودش به دردآورد باندازه یک عدس قرمز بود باندازه یک ته سنجاق و سریع گذشت خودش را بمن نشان داد و رفت ، محلولی قوی از شب پیش درست کرده بودم بجانش افتادم بجان همه خانه و همه سوراخ سنیه ها بجان همه مبل و صندلیها اما او را نیافتم نه زنده اش را و نه مرده اش را چهارپایه قدیمی را با روکش آن به درون زباله دانی انداختم هرچه قدیمی است باید دور ریخت باید نو شد و از نو ساخت حتی زندگی را حتی انسان را .این نیاز است برای پیشرفت کردن باید بجلو راند و زباله هارا به دور ریخت آدمهای بی مصرف را نابود کرد جنابت بهترا از یک خلاء نامطبوع و تهوع آور است ،» ماسون » سر عالم نشسته او را غمی نیست اگر پاهای من باین روز افتادند و او را غمی نیست اگر ما درلانه عروسکها رویهم سواریم ، صدها تن دیگر مانند من زندگی میکنند آنها به به بوی تهوع خود عادت کرده اند اما من هنوز درفکر بوییدن یک گل سرخ هستم .
فرا تر برویم ، فراتر رفتن از چی از خود؟ واین خود کیست ؟ و آیا این منم کمتر از هیچ ؟ آه به دنبا ل چه جفنگیاتی هستم حال تجربه های رنگ شده خود را در لابلای کاغذ پاره ها پنهان میکنم و با بپای امروزی ها راه میروم هیچ خطری برای من ندارد خودم را محکم نگاه داشته ام وتا امروز خود من را از دست نداده ام میلی ندارم بنایی را روی یک اینده نامعلوم بسازم آینده پر تاریک است ساختمانهای بدون سقف و یا شیشه ای گویی ماهیانی درون یک آکواریوم در برابر چشمان آنها حرکت میکنیم میخوریم پس میدهیم ، زمین به زودی کم خواهد آمد باید رفت زیر دریاها و یا روی درختان ، و من چه به اعتبار پاهای محکم خود خود را قوی میپنداشتم و حال با نیش یک جانور پا هایم را نا هموار میبینم .
هرشب (او )را بخواب میبینم سر حال و خوشحال بدون آن زهری که مینوشید وبه جنس آن کاری نداشت همان میخوارگی سنگین باربران کشتی را تحمل میکرد و پس میداد چشمانش مرده بودند نگاهش یخ بسته بود گاهی از بخارات مستی بهره می جست و برایش لازم بود که بیاد نیاورد چه کرده حال سرخوش و شادان در آن دنیا میرقصد .
و خوب خانم خوب و مهربان و بزرگوار ! اگر تو هم چیزی برای عرضه کرده داری روی کن . نالیدن فایده ای ندارد همه میتوانند بنالند وهمه میتوانند دیگرانرا بگریانند اما کار تو گریاندن بقیه نیست تنها باید بدانی که همه ما در عرصه شطرنج یا سربازیم یا ملکه و یا شاه گاهی اسب و زمانی یک برج بلند ، گاهی میشویم دستهای زیبایی هستند پر قدرت که ما را و جایمانرا عوض میکنند باید نشان بدهی کدام یک هستی ، بنظر میاید که بهتر است اسب باشی ! باید بدانی ارزش همه مهره ها برابر نیستند آن دست گاهی ترا مورد استفاده قرار میدهد و اگر لازم شد دستور میدهد ترا اخته کنند و یا برای خوراک بقیه جانوران بکشند .
پر بیراه رفتم ، در انگلستان فیلمی قدیمی را تماشا میکردم بنام " دارلینگ " امروز در این فکر بودم که او شاید میدانست که درعرصه زندگی هیچکدام نخواهد شد بنا براین ناجایی که توانست از زیبایی و رعنایی خود بهره برد و سپس در یک کاخ تنهایی نشست . شاید هم نقش کسی بود که امروز دراین دنیا نیست !.ث
---------
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روزنخست
در کویری سوت وکور
در میان مردمی با اینهمه مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت ،مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است ...........مشیری
پایان
» لب پرچین « . ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 29/08/ 2017 میلادی / ...
----------------------------------------------------------------------