دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۶

بوی من نبود

من به میهمانی دنیا رفتم ،
اما چه دنیای ما کوچک شده تنها  مرز میان دونقطه  در یک اطاق کوچک  ، 
 من به میهانی دنیا رفتم  به دشت بی ستاره و به خیابانهای پر ازدهام
من بباغ سبز بی کسی رفتم  بجایی که خبر از آواز بلبلان نبود 
تنها آوای جغد ها و پرپر زدن پرندگان  و فرار آنها از دست روبهان 

من پای به ایوان چراغانی شهر نگذاشتم 
پلهای روشن را از دوردستها میدیدم 
درهوای خنگ صبحگاهی و روز بلند بی حالی 

من بدیدار هیچکس نرفتم  تا طعم لذت دیدار را بچشم 
در کنار تنهایی پر صدای خویش 
افتادم .
----------
بخانه برگشتم ، خانه بوی کسی دیگری را میداد ، بوی من درخانه نبود ، بوی من گم شده بود ،  بوهای بدی بود ، توالتها همه کثیف و رویه تختخوابم سر و ته بود معلوم بود کسی از روی بی حوصله گی آنرا پهن کرده است ، بوی بدی به مشامم میخورد ، میدانستم بچه ها برای شنا در استخر خواهند آمد ، اما نمیدانستم که به تختخوابم نیز دستی میرسانند ، دوستان  نوه ام از انگلستان  آمده  بودند حال اینجا خنک تر بود .

تمام روز م را صرف بیرون راند ن بوهای ناشناس کردم به دنبال خودم بودم وبه دنبال تنهایی خودم و بوی خودم که گم شده بود .
نوشته بودم که آنچه را میبینیم بیاد نمی سپارم  نیازی ندارم  اما باید میدانستم در نبود من چه اتفاقاتی افتاده ، ظرف قهوه ام  خالی بود و بقیه معلوم بود که قاشق نمداری درمیان آن فرو رفته بود همه را بیرون ریختم ،  در انتظار یک باد خنک  و خیالی خنک تر نشستم  و لبه تیز اندیشه هایم را بسوی یک یک فرستادم  سوزندگی افکارم  در زیر خاکستر خیال  همه چیز را عیان ساخت  گرمای دلپذیر خودم را از دست داده بودم 
حال در سایه من کسی دیگر زندگی کرده بود  و رویاهایم را که در هوا معلق بودند به بیرون فرستاده تا بر برگهای تازه خشک شده بنشینند .

هوم ، سوییت هوم ، نمیدانم خانه ام کجاست ؟ دردل فرزندانم و یا یارانم و یا دوستانم و یا روی زمین خشک و خالی  بین مرزها که هرروز تنگتر میشوند  اما کسی نمیتواند  راه عبور مرا ببندد به هرکجا که میل دارم سفر میکنم . 

هرکسی بوی خودش را دارد وبه آن بو عادت میکند حال باید چند روزی دور خودم بگردم و هوا را با عطر شانل نوزده که مانند اسپری به هوا میفرستم اشباح سازم  تا دوباره خودم جا بیفتم .

سیمرغ هم خاموش شد  در من هم خاموشی گرفت ،  او هم مانند هر جانداری میجنگید  وآهنگ جنبش خود را  با پای کوی پرد عقاب سپید  و ستاره های آبی  میخواند .
حال خاموشی گرفته  و آواز سیمرغ من نیز در خاموش دارد میمیرد  و من دیگر نمیتوانم او را بشنوم  حال دوبار ه خاموش خواهم نشست و خاموش بی تفاوت به چهره مردگانی که در گورها خفته اند اما چهرهایشان همچنان روی پرده سینما میدرخشد نگاه میکنم و باز بر میگردم به دنیای  تاریک وبی چراغ خودم ، در انتظار رویش دوباره خود هستم هر گیاهی در خاموشی  میروید و من دوباره خواهم رویید و برگهای تازه و سر سبزی را روی شاخه هایم خواهم نشاند . من در خویش مردم و دوباره زنده شدم .

باغها  با برگهای  زردشان 
عصرها  و افتاب  سردشان 
در خیابانها ظهر ها ، بر سنگفرش 
گاری نفنی  ، طنینش تا به عرش .....میم ، نیستانی 
پایان 
» لب پرچین « / اسپانیا / ثریا ایرانمنش / 28/07/2017 میلادی /./
توضیح ، عکس بالا را از دوربین خودم گرفتم !!!!