یک روز ساکت تابستان ،
زیر باران باد سوزان ،
غربتی دیگر را با هرچه بود
با هرکه بود
بجای گذارم.
-----------
باز آمدم ، خسته و درمانده با دردهایی که لازمه سن است رفتم به آنجا بمیرم باز در خودم زنده شدم و بازگشتم بخانه ، خانه نیست خانه من در دل فرزندانم میباشد ، دلم برای تو تنگ شده بود برای تو صفحه کوچک که مرا تسلی میدهی /
بمن ظاهرا باید خیلی خوش میگذشت ، اما چیزی در درونم فریاد میکشید ، شیپورها آماده نواختند و باید چمدان خالی را این بار بست هوسم بود که یک اسباب بازی نو بخرم و آنرا خریدم و در کنار بقیه گذاشتم تا چرندیات وزد و خوردها و بی بند و باریها و درعین حال توقف حرکت به جلو و اندیشه های نو، را ببینم ، همه باید زائل شوند با یک بشقاب واجبی ، در همان کنج اندیشه های کهنه باید ماند و حرف نزد باید برگشت به قرون گذشته "باید که باید "دستورات کم کم به اجرا گذارده خواهند شد تا زمانی که تو وبا همه نوشته ها و کتب جمع آوری شده ات را به اتش بکشند همچنان که بناهای تاریخی را ویران میکنند زمین باید صاف شود انگلهایی نظیر ترا باید با موچین و ذره بین برداشت و دور ریخت .
از اینکه نتوانستم با پاهای خودم حرکت کنم رنج بیشماری را متحمل شدم مانند یک کیسه زباله در گوشه ای بیفتی تا ترا جا بجا کنند نه ، هیچ میل ندارم هنوز میتوانم راه بروم و هنوز میتوانم بیاندیشم و هنوز میتواتم فریاد بکشم .
آه ، ای خواب ، ای سروش ابدی و شادمانی ، ای هدیه بیکران طبیعت تو تنها چیزی هستی که مرا در خود جای میدهی و از سایر این انگل ها دور میکنی ، زمانی کوچکترین حرکتی مرا به شادی و خوشی بر میانگیخت وتا آسمانها پرواز میکردم حال هیچ جیز بمن مزه نمیدهد تنها به ارواح گذشته گان میاندیشم وبه تماشا بازی و آوازان رفتگان مشغول میشوم ، از دیدار خیلی چیز ها افسرده شده و آنچیرگی عقل را از دست دادم از زرنگیها و ادمهای خرفتی که میپندارند تو نیز مانند آنهایی ، اینجاست که رنج میکشم .
زمانی زندگی سخت دردناک میشود که قضاوت جای خود را به فضاحت میدهد و چشمان طبیعت به روی همه بسته میشود آدمها جایشان عوض میشود ، نسلی پدید میاید که تو آنها را نمیشناسی همراهی کردن همدردی کردن با آنها بیفایده است باید متانند یک مجسمه بایستی ودمانند یک کره خر سر تکان دهی .
حال بجای عدالت ظلم میکنند و نامش را میگذارند قضاوت و میاموزند که چگونه باید این عمل را فرا گرفت و نامش را مهر کرد وبر سینه ها نشاند .
آری ، دلم تنها برای تو تنگ شده بود که در سکوت به تشعشعات ذهنی من گوش فرا میدهی ،
چه خوب است که دیگر پاهایم برای رفتن به چراگاه آنها یاری نمیکنند آنها خود را جمع کرده اند تنها بتو میاندیشم ای واژه تا دم به دم ترا شکل بدهم .
بگذار نو رسیدگان با آفتاب بزرگ شوند و در روز بلند چاویدشان و روشناییهایشان با چراغهای مصنوعی مغزهای مصنوعی شعور مصنوعی با خرد از بین رفته و گم شده با یکدیگر گام بردارند .یک ارتش بزرگ در گهواره خوابیده است .ث
پایان
» لب پرچین « / اسپانیا / ثریا ایرانمنش / 27/08/ 2017میلادی /.