یکشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۶

زندگی درونی

" آدم وحوا در بهشت  درحال چیدن میوه ممنوعه " !
---------------------------------------------------
قرار نبود بنویسم آما نامه ای آمد که برخیز ! برخاستم در اطاق داغ همسان یک سونا کولر درآنسوی دیگر کار میکند و کمی  بادش را بمن میفرستد  مستقیم نمیتوانم زیر کولر بنشینم ،
  فریبم میدهند ، این جانوران کوچک مرا فریب میدهند بخیال  آنکه سنی از من گذشته دیگر شعور را هم گم کرده ام  . من فریب آنهارا نخواهم خورد همچنانکه فریب بزرگترانشان را نخوردم ، تنها سکوت کردم تا بازی را ادامه دادند  سپس دستهایشان رو شد ، دست من پنهان بود ، پشت سرم پنهانش کرده بودم 

من از درهای بسته  و پنجره های کدر و پرده های افتاده وحشت میکنم  ، باید نفس بکشم  باید آزاد باشم  آزادانه راه بروم  در لباس پوشیدنم   در گفتارم  در عشق ورزیدم  ، من بخاطر عشق بگونه ای  فدا کاری میکنم  ، اما اگر  مرا در قفس بکنند  زنجیر  را پاره میکنم  و فرار بر قرار ترجیح میدهم   من نمیتوانم زندانی  تجهیزات و تجملات باشم .
--------
من مایل نیستم در مجالس ترحیم  شما حاضر باشم ،  و چادر بپوشم  یا سر سفره های مسخره  بنشیتم  بی آنکه بدانم چرا ؟  دنیا ی من دنیایی باز و لبریز از آفتاب و روشنایی است اگر مرا مجبور کنید خواهم مرد ،  تنها راه من به سفره خالی و رختخوابم منتهی میشود  ،نشست ،  برخاست  با زنانی که بیهوده اصرار دارند  نقش  بانوان متشخص را  بازی کنند مرا عصبی میسازد .
تشخص سالها بود که درآن سر زمین مرده بود  هم اکنون این تازه وارد ین باید خیلی چیزها  را بدانند وبا خیلی از چیزها اشنا شوند .
" اوه کمی او را  بباد  تمسخر میگیریم  سپس باو یاد میدهیم  اشنایان شهرستانی ،  آشنایان شهری  وظائف خویشاوندی  دید وباز دیدها میهمانیهایشان  نشان یک سلسله  بیکاری  و در معاشرتهایشان  " که زن باید کد بانو " باشد  اگر چه  از فشار  درد و خستگی نالان بگوشه ای بیفتد . اما مدام باید سر فراز باشد  که خورش جا افتاده واین افتخار بزرگی است  برای این بردگان بی زبان  یک زندگی مکانیکی  در پندارهای  عقب مانده  و فرو مایگی شان  ، آه  همچو سنگی بودم  که مرا درون دیوارها با ساروج و آهک  کار گذاشته باشند  عشق گم شد  ، نابود شد ،  سروری و اقایی جای آنرا گرفت  آن انرژی پنهانی  در من هرگز  خاموش نمیشد  بر خلاف جهت آب حرکت میکردم  نه ، بمیل آنها ، بمیل خودم  تنها مدتی دچار  ضعف  اعصاب شدم . بقیه دارد
از" دفتر یادداشتهای روزانه ( که خط خودم را نمیتوانم بخوانم ) ....
» لب پرچین « / ثریا ایرانمنش / اسپانیا /  06/ 08 2017 میلادی .

دوشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۶

یک چکامه

ساعت دو ی پس از ینمه شب بود که با اخطار ( او) بیدار شدم ، حوصله نداشتم اما میدانم در خواب داشتم فریاد میکشیدم با چه کسی مرافعه داشتم ؟ کلمات اقتدار و ایستادگی را مرتب زیر لب تکرار میکردم ، سعی کردم بخوابم اما نشد ، باید بیدار میشدم هجوم کلمات و گفته ها و شنیده ها داشت مغزم را منفجر میکرد ، آه....حال با این پک پوزه های اینها چه باید کرد ؟  اگر آن چند دست لباس و الندگ و دولنگ  وآ ن اندوخته را را از آنها بگیرند هیچ هستند ، هیچ ، " انقلاب " فواید زیادی دارد در آن زمان که شعرای متعهد مشتهایشان را گره میکردند و فریاد میزدند و در شبهای شعر انستیتوی گوته با کلمات غلیظ عربی و دعای ربانی اشعارشان را شروع میکردند  از همه شعر های آنها  خون بیرون میریخت ، به اشعار فروغ و سهراب سپهری اعتنایی نداشتند ، آنها زیادی احساساتی و مردمی بودند باید خون از هر کلمه میریخت و هنوز این خون ادامه دارد وعده ای از جریان وفوران  بودن همین خونها به مراد خود رسیده اند وبر کرسی و عرش اعلا تکیه داده اند و دیگر خدا را بنده نیستند ، آه در کسوت یک زن اشرافی رفتن چه لذتی دارد !! آنهم بدون سابقه و پشتوانه فامیلی یا خانوادگی ، علفهای خودرویی که ناگهان در کنار درختان قوی و ریشه دار سبز شدن و حال مشغول جویدن ریشه ها هستند 

اما من نشان دادم ، یک زن ایرانی یعنی چی ، نشان دادم  مادر یعنی چی و نشان دادم هنگامیکه از بالا به قعر دره نداری و فقر میافتی ایستادگی یعنی چی  نباید  خود و یا فرزندانم را به راههایی نابکاری بفرستم و آنها را مجبور کنم تا برایم پول بیاورند به آنها امکان دادم تا راه خودشان را بروند امروز افتخار میکنم که مرا بهترین مادر شوهر و بهترین  مادر زن و بهترین مادر بزرگ مینامند سیراب میشوم تشنه نیستم گرسنه هم نیستم  هنگامیکه فرود افتادم دانستم که باید از ماهیچه های ورزیده خود استفاده کنم ، کفشهای تی تیش مامانی را به کنار انداختم وبا پوتینهای کت و کلفت به راه افتادم ، بی انکه دستم را بسوی کسی دراز کنم ، در سر راهم خار مغیلان بودند که دامن مرا میگرفتند ، آوه از پک و پوزه های این مردم تازه به نوا رسیده چگونه خود را خلاص کنم ؟! احتیاجی نمی دیدم تا هر احمقی را بعنوان همسر و یا همراه در کنارم بگیرم ، اشتباهات زیادی  کردم اما این اشتباهات به کسی آزاری نرساند پر دل رحم بودم دانش درونیم و آن انرژی بی حسابی که در درونم شعله میکشید مرا به راه انداخت  باید با  این نودولتان که خر را داده و بجایش یابو گرفته اند بنوعی کنار میامدم هنوز نمیدانستم که " پول و دارایی " رکن اساسی یک انسان و چه بسا انسانیت !! را  تشکیل میدهد اگر چه یک یابو باشد این پولها غنیمتهایی بودند که از راههای نامربوط به دست آورده و حال نیمی از آنرا بباد داده اما هنوز در کسوت اشراف زاده ها قدم بر میداشتند مردم فریب میخوردند من در سکوت راه میرفتم نه زیر سایه کسی زیر حرارت جرئت خودم ، تنها یک فکر داشتم باید بنوعی زندگی را تامین کرد و آز آن پسر مردی ساخت و از آن دختر زنی با کمال و آراسته  حال با نگاهی تازه دروغ بزرگ زندگی را میدیدم  و درباره اخلاق انسانی !! که دیگران قضاوت میکردند میخندیدم  ، زن بودم وزن بودنم مصیبت بزرگی بود ، آنهم زنی جوان ، چه خوب شد که پا به سن گذاشتم .
ایستادم بی آنکه بگذارم پاهایم جلوی کسی به لرزه دربیایند  ، خوب خورده بودم و خوب چریده بودم در کودکی  و سپس نو جوانی بدی داشتم اما خودم را رهاندم  مانند یک سیلاب همه چیز را در هم شکستم و به جلو راندم و نشان دادم که یک زن از لحاظ  نیروهای درونی  بسی غنی تر است  و اگر به دامی در افتاد است که مرد بر سر راهش  نهاده اسیر است نباید از مقاومت چشم بپوشد باید مبارزه کند و من این کار را کردم .

روز گذشته در بین کتابهایم کتابی یافتم که مادر شوهر دخترم بعنوان هدیه تولدم بمن داده بود ، کتابی که در سال 1948 چاپ شده بود حاوی اشعار بزرگان قدیم با زبان فاخر انگلیسی  که من کمتر با ان آشنایی دارم تنها سه نفر را توانستم بشناسم امیلی دیکنسون ، و رودیارد کییلینگ وعجب آنکه دستخط جرج واشنگتن که اصل آن دریکی از دانشکده های  آکسفورد  محفوظ است نیز در این کتاب بچشم میخورد ، آن دوست نازنین گفت " 

این کتاب متعلق به مادرم میباشد و هیچکس غیر از تو لیاقت داشتن ـآنرا ندارد ، حال در این فکر بودم آنرا به نوه ام هدیه بدهم  او نیز مانند من مینویسد و خوشحال است در شهر ی زندگی میکند که جایگاه نویسندگان بزرگ است خوب مینویسد گاهی اشعاری هم میسراید عکاس خوبی است و نقاشی بی نظیر درمیان لباسهای گنده و ارزان  مانند الماسی میدرخشد اهمیتی به سر وضع خود نمیدهد میداند که زیبایی درونی و بیرونی او مانند خورشید همه جا را روشن میسازد  خوشحال شدم که دیدم اولین هدیه من که یک دفتر خاطرات روزانه بود کار خود را کرد و از سن هفت سالگی نوشت تا الان . 
تولد او و تولد من در یک روز است و من این کتاب را باو خواهم داد و راهی سفر خواهم شد ، ریاست عالیه بمن سه هفته تعطیلی داده است !! البته پیشنهاد کرده که میتوانم از طریق آی پاد هم  برایش چیزکی بفرستم اما ...من درتعطیلی هستم .همه شمارا به خدای خودم میسپارم خدایی مهربان عاری از هرگونه مکر و ریا و فریب است و خدایی آزاده  کار من این است  که نگذارم زبان فارسی تبدیل به زبان عربی شود ما هم مانند مصریان  هویت خود را ازدست بدهیم تا آنجا که میتوانم مینویسم اگر چه چرند باشد . پایان 
» لب پرچین « / ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 31/07/2017 میلادی /...
-----------------------------------------------------------------------
این نوشته را به دوستی هدیه میدهم که مرتب به همسرش میگوید " من میل ندارم مانند "ثریا "شوم ، باید بنویسم " ثریا شدن کار هر کسی نیست خیل جرئت و شهامت و دلیری و از خود گذشتگی میخواهد که درشما آنها را نمی بینم . عمرتان دراز .......ثریا 


شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۶

پازل

پازل را همه میشناسند یا جیک سو ، 
برایم دلپذیر بود  که تکه تکه ها را کنار هم بگذارم  و" پازل "  را تکمیل  کرده بعد تصویری بوجود میامد  ، وانرا بر روی دیوار  نصب میکردم و به تماشایش مینشستم .
حال پازلی جدید یافته بودم  اعجوبه تازه از روزگار ما ،  گاهی تکه ها از دستم  می افتادند  و در زیر میز که لبریز از چیزهای گوناگون  و فرمایشات بود گم میشدند  آنها را پیدا میکردم  بهر روی او " سالار " شده بود  و قهرمان  اصلی صحنه  در رویاهای  کودکانه دختران جوان  و یا زنانی که هنوز هوسی در ته دلشان موج میزد  ، آن گونه لبخند ،  و آن برش موهها  گاهی با صورتی نتراشیده  گویی همین الان  از یک بستر پر تلاطم برخاسته است .
نه گرسنه بودم ، نه تشنه و نه هوسی در دلم موج میزد  تنها میل داشتم کشرا بکشم  ببینم تا کجا میرود  معلوم بود که سر آنرا رها نمی کردم   تا بصورت خودم برگردد.

 سالها بود که روی همه زائده های زننده  که در دل و سینه ام جای داشت خاک ریخته بودم  بعلاوه از کودکی همیشه انتخاب با من بود ، ظرف شیرینی را باید اول جلوی من میگرفتند تا من یکی را انتخاب کنم ! .
حال امروز سر و کارم با مردمی افتاده که بیمارند و از من  بیچاره تر  بجای  هر تفکری همه چیز را میپذیرند  مرده هایی که بخیال خود  زنده بوده و راه میرفتند ..
چه چیز ها که از دست ندادم ابدا برایشان غمگین نیستم توده خاطراتم را به همراه آنها به دست سمساران سپردم  و خانه ای که ناگزیر به ترک آن بودم .
همه را درازای سلامتی  وزنده ماندن  این موجودات بی پناه  که به دامنم چسپیده بودند  فدا کردم ، گاهی کپل سفید  و گوشتا لوی یکی را میبوسیدم  و صورت زیبای دیگری را  و  آنکه گنده تر بود گردنش را .

حال سرگرمی میخواستم  ( پازلهای ) درون دفتر چه ها خسته ام کرده بودند ، این یکی جان دار بود  کنار هم میچیدم  تکه  ای از از آن گم شده بود و یا اصلا از اول نبود  مهمترین تکه آن  که درون سینه اش جای داشت  و من گمان میبردم که به دست دیگری سپرده  اما نه! گم شده بود  فرسوده بود سیاه شده بود .قابل ترمیم نبود ، دعدعه ای نداشتم  او در نظر بسیاری حقیر جلوه میکرد  و پیش  عده ای  پناه جسته بود  دروغ  را به راحتی آب در گلویش غرغره میکرد  و سپس آنرا بسوی بقیه بر میگرداند.

او میل نداشت شکست را بپذیرد  ( هیچکس شکست را دوست ندارد )  و هنوز دست به سکوی های ترک خورده  بند کرده بود ، آویزان شده بود  ، خوب طبیعت چنین است ، همواره سرگرم شکار و هرکس بنوبه خود  یک شکارچی است  ، تا شکار .
نه من  تنها تماشاچی بودم  ، تفنگم  آماده شلیک بود ،  او میل داشت که همه را داشته باشد  نیاز داشت  تا دوستش داشته باشند  امتیازات زیادی  به دست آورده بود  اما عده ای  با سوء ظن از کنارش میگذشتند و من در زیر میز  در بین کاغذ پاره ها و عکسها  د ر لابلای  نوارهای رنگین  موی سر دختران  به دنبال  تکه آخرین  پاز ل میگشتم تا آنرا تکمیل کنم. پایان /
" از دفتر یادداشتهای روزانه " 
ثریا / اسپانیا  شنبه 29 جولای 2017 میلادی ///

اندیشه های روزانه

گر پنجره ای از پی دیدار گشود م 
افسوس ، که بر سینه دیوار گشود م 

گفتم بسرا پرده  خورشید زنم راه 
 نالان به سیه چاله شب تار گشودم 

امروز احساس میکنم دچار یکنوع دگرگونی شده ام ، این نگرانیها و اندوه همیشه با من بوده  غم غریبی  که در من سر بر آورده  میل دارم آنرا سرکوب کنم ،  اما  بی فایده است  به کتابها روی آوردم  درهمان صفحه اول  باقی ماندند ، تلاشی  برای دنبال کردن داستانها ندارم  همه را از پیش میدانم  با قهرمانانشان آشنا هستم  به سفرها رفته ام ، تا مرز مرگ وزندگی  و سر زمینهای ناشناخته و گورستانهای عشق ،  هیچ پرشی ، هیچ اندیشه ای دیگر در من نمیجوشد  در یک جنبش بی حاصل  حرکت میکنم  مانند یک قایقی فرسوده  که به روی آب روان است بند اورا بر پایه های آهنی بسته اند ،  نه به جلو میرود و نه ساکن میشود  تنها  با تکان امواج  در جایش  می جنبد .

در خانه تنها مانده ام ،  چرت میزنم ،  از همه بریده ام  میل ندارم در کنار آن مردم ناشناس  راه بروم همه برایم غریبه اند  همه را میبینم  کسی مرا نمیبیند  گیچ میخورم  میخوابم ،  زیاد میخوابم  این بهترین  راه رهایی است .

 روزها و هفته ها و سالها  مانند همان دریایی که در کنارم آرمیده  و روبه جزر و مد میرود بی حرکت وبی خیزاب  است ، دریک انتراکت طولانی  در انتظارم ...
در انتظا رچی ؟، در انتظار معجره از آن خدایی که نه دیده ام ونه او مرا دیده و یا میبیند > 

روزگاری خیلی بهم نزدیک بودیم با او حرفها داشتم و گفته ها ، حال او روی بسوی گرداب زر خیز کرده است  پشت او بمن است صدای مرا نمیشنود .

در گذشته های دور دراعصار قرون  در اعتقادات پیشین  اعتقادی  مبهم در دل مردم به  خدایی بود که  بیرحم  و تاجر پیشه  به  هیچ کس چیزی نمیداد  تا چیزی نگیرد  همه چیز را نقد میفروخت  و اقوام ماقبل تاریخ  برای حفظ دارایشان  خونی برایش هدیه میبردند ، ( هنوز هم میبرند )  اما خدای من مهربان  بود  نه ستمکار و نه تاجر پیشه  با اینهمه احوال  باو گفتم :

 همه چیز را بگیر  همه نقدینه هارا ،  اما " آنهارا"  برایم نگاه دار  من مال و دارایی نمی خواهم  تنها این جوجه ها ثروت منند ، نمیدانم در چه موقع و چه ساعتی  با او این گفتگو را انجام دادم  معامله کردیم قرارداد بسته شد او تقریبا حرف مرا دریافت وهرچه را که داشتم از من گرفت و برد  اما بمن نگفت که هراز گاهی باید باز نقدینه ای تقدیم بدارم  ودر هر معامله چقدر باید بپردازم ؟! واین روزها حسابی کر شده است  خسته است  در این  حوالی بو میکشد  ! خوب ، خودم ، اول خودم آماده ام  با آنها کاری نداشته باش  طبیعت چیزی را که میدهد پس نمیگیرد این از جوانمردی به دور است  خودم هستم جای چانه زدن نیست  معامله پایای پای  انجام میگیرد ، اما گویا نشینید  یا فرصت نداشت بشنود  تا آمدم نفس بکشم دیدم در  حوالی  خانه آن پسر گنده میگردد ، آوه نه ، قرار مان این نبود ما باهم معامله کرده بودیم که همه چیزهایی را که داشتم بتو دادم  از کودکی او تا نو جوانیش  ، او تنها کسی بود که از خون پاک من بوجود آمد بعدها خونم آلوده شد با پیوند بستن به دیگری  او را رها کن ،  من آماده ام چمدانم را بسته ام  لبریز از هیچ . 
تنها کمی فرصت بده تا نفس بکشم  خستگیها را ازتن فرسوده ام بیرون کنم  آنگاه آماده ام . او را رها کن بر گرد بسوی من .......

دو هفته بود که از او از آن پسر بزرگم  بیخبر بودم و شب گذشته فهمیدم که درطول این دو هفته با سینه پهلوی شدیدی تک و تنها درون رختخوابش افتاده است .
تلفنش جواب نمیداد ، تا روز گذشته برایم نوشت که کمی بهترم اما همچنان سرفه میکنم. 
حال دیگر ، چیز ی ندارم تا بتو بدهم  ، هیچ چیز تنها خود مرا دارم همین .پایان 
هنوز دست مرا  جرئت ستیزی هست 
هنوز پای مرا قدرت گریزی هست 

نشان هستی من  - همچو نقطه ای  بی بعد 
اگر چه هیچ ندارد  ، ولیک چیزی هست 
پایان 
» لب پرچین « ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 29/07 /2017 میلادی /...



جمعه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۶

دلنوشته روز جمعه

سر گیجه ، عطسه ..... بیماری تابستانی ، 
موشک سیمرغ به هوا رفت  وهوا را دچار سرگردانی و دگرگونی کرد ؛ هوای دم داروداغ  اینجا آتش سوزی ها در شمال و طغیان باد و بوران و تگرگ در ترکیه .......

بچه دزدیها ، در همه جا یکسان آتش سوزی در تکزاس  و بیدردی مردم  بی خیالی  خیلی از مردم جهان که " خوب اخرالزمان فرا رسیده  دیکتاوری در امریکای جنوبی ، آدمکشی حمل مواد مخدر و حیوانات خطرناک در قوطیهای سوپ و چیپس  بی نظمی ، بی قانونی ، عدم رعایت  حقوق بشری ( بشر کی و کجا حقوقی داشته است ؟) همه اینها علامت آن است که جهان دارد به پایان خود نزدیک میشود البته جهان و هستی ما که به دست خود ما نابود میشود زمین همچنان به گردش خود ادامه میدهد و خورشید همچنان میدرخشد و باد و بوران و فصلها نیز بموقع خودشان فرا خواهند رسید ما تنها کاری که میکنیم زمین ، مادر طبیعت را تکه تکه کرده و از بین میبریم تا روزی که اقیانوسها طغیان کنند و همه چیز را و همه کس را آب ببرد . .دوباره افسانه کشتی نوع را بر دفتری بنویسند .
امروز سخت بیمارم ، حتی شام شب را نیز بهم زدم ، عطسه وسر گیجه نور چشمانم را کم کرده است تنها دریک گوشه نشسته ام کتاب میخوانم و به افسانه هایی که برایمان  درست کرده و یا میکنند گوش میدهم .

شب گذشته ناگهان باین فکر افنادم که درطول این سی و هفت سال که از فوت شاهنشاه میگذرد  آیا حضرت ولایتعهدی هیچگاه به همراه خانواده به مزار ایشان تشریف برده اند؟ ایا به دیدار آن زن شجاع " جهان سادات " همسر انور سادات که جانش را بخاطر حمایت از شاه از دست داد  ، رفته اند؟ ایا میدانند او کجاست وجه میکند ؟ هیچگاه هیچ عکاس وخبر نگاری به دنبال او نرفت ! اما " بی بی " زمانی که به زیارت مزار همسرشان میروند یک توده بزرگ عکاس و خبرنگار  خبر دار میشوند و فردا عکسها در سر تا سر جهان پخش میشود . آه  این بیوه غمگین وفداکار  !!  به راستی فداکاری بزرگی کرد که دیگری را به سرای باقی نفرستاد .

بهر روی هزیانهای  امروز من شروع شده اه اند گویا تب دارم ، در تابستان داغ و طولانی و داشتم به فریاد جناب دیکتاتور " مادورو " گوش میدادم که تا دنیا باقی است من رهبرم !!! قرار بود امروز یک دمونستراسیون از طرف مخالفین  بر پا شود  اما نیروی پلیس ومافیا جلوی همه چیز را گرفتند فعلا تا جنا ب ریاست جمهور سابق ما و همراهان باشند جناب مادورو و حزب شان پایدار میماند  مردم هم علف هرزه وخس وخاشاک میباشند . بمن چه مربوط است ؟ بتو چه ؟ سر زمین دیگری است مردمان دیگری و کسی نیست یک لیوان آب با یک قرص مسکن بتو بدهد ویا ناهاری برایت مهیا کند و تو راحت بخوابی !!  بتو چه که دیکران چکار میکنند ویا چکار نمیکنند ؟!  مگر تو فضولی ؟

راست گفتی عشق خوبان آتش است این را هم برای این نوشتم که شب گذشته  خسرو فروهر در حین اشک ریختن میگفت هرکس برنامه مرا میبیند  گفته های مرا به سمع ولایتعهد برساند !! انگار ولایتعهد اختیارش دست خودش میباشد و تلویزیون متعلق باوست او همه  برنامه ها را رها کرد " اندیشه " متعلق به اندیشمندان امروزی است نه به تاریخ گذشتگان ونیاکان ما . طفلک معصوم ، میبایست از امیر ارسلان نامدار یاد میگرفتی تا نان دار  ونام آورشوی. ث
ثریا / » لب پرچین « / جمعه 28 / جولای 2017 وچه ماه طولانی وسختی بود ......

عطر نرگس

بی تو هیچم ،  هیچ ، همچو سال ، بی ایام خویش 
بی تو پوچم  ، پوچ ، همچو پوست بی بادام خویش
---------------------------------------------
با ز نیمه شب است ، باز بیخوابیها ،  عطسه ها، سر گیجه ها ، سکوت و تنهایی ، همه را میپذیرم از جان و دل اما سر به آستان کسی نخواهم گذاشت .
بیاد شب گردی های " او" میافتم که به دنبال قطرهای شراب همه جارا میجست  تا با می بخواب رود و وجدان بیمارش را بنوعی سرکوب کند.
صفحه را باز کردم ، " خسرو" داشت میگریست ،  خسروی که امیر ارسلان پای روی شانه او گذاشت و بالا آمد حال همه جا فرخ لقایش بجای او و سپس خودش سر بر استان رسانه ها گذاشته همچنان میتازد ، پادشاه جوان و یا حضرت ولایتعهدی را دیدم که مشتها را گره کرده و میگفت دیگر چیزی نمانده !

نه چیزی نمانده واقعا آن یکذره حیا وشعور واتحادی را هم که داشتیم با روی کار آمدن فرهنگ جدید و ولگردیها و آوارگیها از دست دادیم همه شدیم  یک مجسمه بی تفاوت  و یا اگر چراغی روشن بود بسوی آن  بدویم . دروغ را مانند آب نبات چوبی به حلقوم دیگران  فرو میکنیم و خود به به و چه چه بلبلی سر میدهیم .

دلم میخواست اشکهای خسرو را پاک میکردم  و باو میگفتم من هم خشم ترا دیدم وهم درد ترا اما تو هنوز خیلی جوانی واین ملت را نمیشناسی آنها زندگیشان مانند سایه یک آپاژور روی میز است در همان روشنایی که میبینند دور خود میچرخند و کسی را بخود راه نمیدهند تاریکی هارا نمیبیند از تاریکیها میترسند  ، گرد هم جمعند بی آنکه به هم وصل باشند تنها زیر یک دایره جمع میشوند واین  دایره ها هیچگاه بهم پیوسته نخواهند شد . 
اشک او بی سبب نبود ، خانمی عکس همسرش را برایش فرستاه بود که تیر باران شده بود در اوایل انقلاب  و چه بسا خسرو بیاد پدرش بود .
امثال این خسرو ها زیادند که در خلوت خود میگریند چرا که پاچه خواری را بلد نیستند لاس زدن را نمیدانند چیست و ذره های  زیر پای دیگران را جمع کردن دون شان خود میدانند ، در سکوت راه میروند و در سکوت زندگیشان میگذرد و در سکوت خواهند مرد .
دلم میخواست باو بگویم که نسل ما هم سوخت و خاکستر شد اما حاضر نیستیم این خاکستر را بر روی آن سر زمین بپاشیم آن سر زمین دیگر نه متعلق به ماست و نه به تو خسروی عزیز ، آن سر زمین متعلق  به افعی ها  مارهای زهر آلوده و خوکها میباشد .

دو سه روز است که سر بر روی کتاب دارم و دچار سر گیجه شده ام  از گشتن درون زندگی مجاز ی دیگر خسته شده ام بر گشتم به همان زمانهای گذشته  ، کتابهای چند جلوی خود را میخوانم باز با قهرمانان آنها اشتی کردم ، بی ازارند شاید راه درستی را بمن نشان دهند " که دادند" در غیر این صورت من چگونه میتوانستم اینهمه مشگلات را ، اینهمه دردها را تحمل کنم و به روی خود نیاورم؟ .
امروز دیگر وسعت دید من باندازه گذشته نیست ،  هر چه را میبینم   از سنگ خارا گرفته  تا خارگلی  که به دست میخلد  همه یک نوایی دارند  که از نای خودشان میدمند ، در هریک جوهر تاریکی وجود دارد  و آنها ان نیمه تاریک خود را نمی بینند درخیالشان روشنند مانند یک چراغ قوه  و بخیا ل خود خدایشان نیر در این راه با آنها همراه است ، در حالیکه خدا  تاریکیها را دوست نمیدارد  و خدایی نیست که درنای دورنگیها و زیرکی ها بدمد ..
دلم میخواست خیلی چیز ها برایش مینوشتم اما تنها یک کامنت گذاشتم که :
زمانیکه مردی بگرید باید تیری سخت در سینه اش نشسته باشد ، درهمان اروپا بمان تو نمیتوانی با این  غولهای بی شاخ و دم به جوال بروی . همه اینها  از یک ساروج ویک سیمان درست شده اند زبان یکدیگرا میدانند  زندگیشان با دروغ وریا آلوده وهمراه هست تو فرزند یک بانوی معلم اتریشی ویک سرهنگ ارتشی با تربیتی بسیار عالی تحصیلات خوب چگونه میخواهی چندین هزار نفر را که هنوز پای بند خر مهره و دود اسفند میباشند به راه بیاوری ؟ ...... اما دسترسی باو را ندارم . پایان 

ای تو همچو ن غنچه  ، عطر عصمتم را پاسدار 
ای پناهم داده د ر خلوتگه آرام خویش 
ای تو تو روشن تر  زهر مقیاس ، با دیدار تو 
دیده ام  صد کهکشان خورشید را در شام خویش ..........سین . ب.
---------» لب پرچین « / ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 28 / 07/2017 میلادی /....