گر پنجره ای از پی دیدار گشود م
افسوس ، که بر سینه دیوار گشود م
گفتم بسرا پرده خورشید زنم راه
نالان به سیه چاله شب تار گشودم
امروز احساس میکنم دچار یکنوع دگرگونی شده ام ، این نگرانیها و اندوه همیشه با من بوده غم غریبی که در من سر بر آورده میل دارم آنرا سرکوب کنم ، اما بی فایده است به کتابها روی آوردم درهمان صفحه اول باقی ماندند ، تلاشی برای دنبال کردن داستانها ندارم همه را از پیش میدانم با قهرمانانشان آشنا هستم به سفرها رفته ام ، تا مرز مرگ وزندگی و سر زمینهای ناشناخته و گورستانهای عشق ، هیچ پرشی ، هیچ اندیشه ای دیگر در من نمیجوشد در یک جنبش بی حاصل حرکت میکنم مانند یک قایقی فرسوده که به روی آب روان است بند اورا بر پایه های آهنی بسته اند ، نه به جلو میرود و نه ساکن میشود تنها با تکان امواج در جایش می جنبد .
در خانه تنها مانده ام ، چرت میزنم ، از همه بریده ام میل ندارم در کنار آن مردم ناشناس راه بروم همه برایم غریبه اند همه را میبینم کسی مرا نمیبیند گیچ میخورم میخوابم ، زیاد میخوابم این بهترین راه رهایی است .
روزها و هفته ها و سالها مانند همان دریایی که در کنارم آرمیده و روبه جزر و مد میرود بی حرکت وبی خیزاب است ، دریک انتراکت طولانی در انتظارم ...
در انتظا رچی ؟، در انتظار معجره از آن خدایی که نه دیده ام ونه او مرا دیده و یا میبیند >
روزگاری خیلی بهم نزدیک بودیم با او حرفها داشتم و گفته ها ، حال او روی بسوی گرداب زر خیز کرده است پشت او بمن است صدای مرا نمیشنود .
در گذشته های دور دراعصار قرون در اعتقادات پیشین اعتقادی مبهم در دل مردم به خدایی بود که بیرحم و تاجر پیشه به هیچ کس چیزی نمیداد تا چیزی نگیرد همه چیز را نقد میفروخت و اقوام ماقبل تاریخ برای حفظ دارایشان خونی برایش هدیه میبردند ، ( هنوز هم میبرند ) اما خدای من مهربان بود نه ستمکار و نه تاجر پیشه با اینهمه احوال باو گفتم :
همه چیز را بگیر همه نقدینه هارا ، اما " آنهارا" برایم نگاه دار من مال و دارایی نمی خواهم تنها این جوجه ها ثروت منند ، نمیدانم در چه موقع و چه ساعتی با او این گفتگو را انجام دادم معامله کردیم قرارداد بسته شد او تقریبا حرف مرا دریافت وهرچه را که داشتم از من گرفت و برد اما بمن نگفت که هراز گاهی باید باز نقدینه ای تقدیم بدارم ودر هر معامله چقدر باید بپردازم ؟! واین روزها حسابی کر شده است خسته است در این حوالی بو میکشد ! خوب ، خودم ، اول خودم آماده ام با آنها کاری نداشته باش طبیعت چیزی را که میدهد پس نمیگیرد این از جوانمردی به دور است خودم هستم جای چانه زدن نیست معامله پایای پای انجام میگیرد ، اما گویا نشینید یا فرصت نداشت بشنود تا آمدم نفس بکشم دیدم در حوالی خانه آن پسر گنده میگردد ، آوه نه ، قرار مان این نبود ما باهم معامله کرده بودیم که همه چیزهایی را که داشتم بتو دادم از کودکی او تا نو جوانیش ، او تنها کسی بود که از خون پاک من بوجود آمد بعدها خونم آلوده شد با پیوند بستن به دیگری او را رها کن ، من آماده ام چمدانم را بسته ام لبریز از هیچ .
تنها کمی فرصت بده تا نفس بکشم خستگیها را ازتن فرسوده ام بیرون کنم آنگاه آماده ام . او را رها کن بر گرد بسوی من .......
دو هفته بود که از او از آن پسر بزرگم بیخبر بودم و شب گذشته فهمیدم که درطول این دو هفته با سینه پهلوی شدیدی تک و تنها درون رختخوابش افتاده است .
تلفنش جواب نمیداد ، تا روز گذشته برایم نوشت که کمی بهترم اما همچنان سرفه میکنم.
حال دیگر ، چیز ی ندارم تا بتو بدهم ، هیچ چیز تنها خود مرا دارم همین .پایان
هنوز دست مرا جرئت ستیزی هست
هنوز پای مرا قدرت گریزی هست
نشان هستی من - همچو نقطه ای بی بعد
اگر چه هیچ ندارد ، ولیک چیزی هست
پایان
» لب پرچین « ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 29/07 /2017 میلادی /...