شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۶

پازل

پازل را همه میشناسند یا جیک سو ، 
برایم دلپذیر بود  که تکه تکه ها را کنار هم بگذارم  و" پازل "  را تکمیل  کرده بعد تصویری بوجود میامد  ، وانرا بر روی دیوار  نصب میکردم و به تماشایش مینشستم .
حال پازلی جدید یافته بودم  اعجوبه تازه از روزگار ما ،  گاهی تکه ها از دستم  می افتادند  و در زیر میز که لبریز از چیزهای گوناگون  و فرمایشات بود گم میشدند  آنها را پیدا میکردم  بهر روی او " سالار " شده بود  و قهرمان  اصلی صحنه  در رویاهای  کودکانه دختران جوان  و یا زنانی که هنوز هوسی در ته دلشان موج میزد  ، آن گونه لبخند ،  و آن برش موهها  گاهی با صورتی نتراشیده  گویی همین الان  از یک بستر پر تلاطم برخاسته است .
نه گرسنه بودم ، نه تشنه و نه هوسی در دلم موج میزد  تنها میل داشتم کشرا بکشم  ببینم تا کجا میرود  معلوم بود که سر آنرا رها نمی کردم   تا بصورت خودم برگردد.

 سالها بود که روی همه زائده های زننده  که در دل و سینه ام جای داشت خاک ریخته بودم  بعلاوه از کودکی همیشه انتخاب با من بود ، ظرف شیرینی را باید اول جلوی من میگرفتند تا من یکی را انتخاب کنم ! .
حال امروز سر و کارم با مردمی افتاده که بیمارند و از من  بیچاره تر  بجای  هر تفکری همه چیز را میپذیرند  مرده هایی که بخیال خود  زنده بوده و راه میرفتند ..
چه چیز ها که از دست ندادم ابدا برایشان غمگین نیستم توده خاطراتم را به همراه آنها به دست سمساران سپردم  و خانه ای که ناگزیر به ترک آن بودم .
همه را درازای سلامتی  وزنده ماندن  این موجودات بی پناه  که به دامنم چسپیده بودند  فدا کردم ، گاهی کپل سفید  و گوشتا لوی یکی را میبوسیدم  و صورت زیبای دیگری را  و  آنکه گنده تر بود گردنش را .

حال سرگرمی میخواستم  ( پازلهای ) درون دفتر چه ها خسته ام کرده بودند ، این یکی جان دار بود  کنار هم میچیدم  تکه  ای از از آن گم شده بود و یا اصلا از اول نبود  مهمترین تکه آن  که درون سینه اش جای داشت  و من گمان میبردم که به دست دیگری سپرده  اما نه! گم شده بود  فرسوده بود سیاه شده بود .قابل ترمیم نبود ، دعدعه ای نداشتم  او در نظر بسیاری حقیر جلوه میکرد  و پیش  عده ای  پناه جسته بود  دروغ  را به راحتی آب در گلویش غرغره میکرد  و سپس آنرا بسوی بقیه بر میگرداند.

او میل نداشت شکست را بپذیرد  ( هیچکس شکست را دوست ندارد )  و هنوز دست به سکوی های ترک خورده  بند کرده بود ، آویزان شده بود  ، خوب طبیعت چنین است ، همواره سرگرم شکار و هرکس بنوبه خود  یک شکارچی است  ، تا شکار .
نه من  تنها تماشاچی بودم  ، تفنگم  آماده شلیک بود ،  او میل داشت که همه را داشته باشد  نیاز داشت  تا دوستش داشته باشند  امتیازات زیادی  به دست آورده بود  اما عده ای  با سوء ظن از کنارش میگذشتند و من در زیر میز  در بین کاغذ پاره ها و عکسها  د ر لابلای  نوارهای رنگین  موی سر دختران  به دنبال  تکه آخرین  پاز ل میگشتم تا آنرا تکمیل کنم. پایان /
" از دفتر یادداشتهای روزانه " 
ثریا / اسپانیا  شنبه 29 جولای 2017 میلادی ///