جمعه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۶

عطر نرگس

بی تو هیچم ،  هیچ ، همچو سال ، بی ایام خویش 
بی تو پوچم  ، پوچ ، همچو پوست بی بادام خویش
---------------------------------------------
با ز نیمه شب است ، باز بیخوابیها ،  عطسه ها، سر گیجه ها ، سکوت و تنهایی ، همه را میپذیرم از جان و دل اما سر به آستان کسی نخواهم گذاشت .
بیاد شب گردی های " او" میافتم که به دنبال قطرهای شراب همه جارا میجست  تا با می بخواب رود و وجدان بیمارش را بنوعی سرکوب کند.
صفحه را باز کردم ، " خسرو" داشت میگریست ،  خسروی که امیر ارسلان پای روی شانه او گذاشت و بالا آمد حال همه جا فرخ لقایش بجای او و سپس خودش سر بر استان رسانه ها گذاشته همچنان میتازد ، پادشاه جوان و یا حضرت ولایتعهدی را دیدم که مشتها را گره کرده و میگفت دیگر چیزی نمانده !

نه چیزی نمانده واقعا آن یکذره حیا وشعور واتحادی را هم که داشتیم با روی کار آمدن فرهنگ جدید و ولگردیها و آوارگیها از دست دادیم همه شدیم  یک مجسمه بی تفاوت  و یا اگر چراغی روشن بود بسوی آن  بدویم . دروغ را مانند آب نبات چوبی به حلقوم دیگران  فرو میکنیم و خود به به و چه چه بلبلی سر میدهیم .

دلم میخواست اشکهای خسرو را پاک میکردم  و باو میگفتم من هم خشم ترا دیدم وهم درد ترا اما تو هنوز خیلی جوانی واین ملت را نمیشناسی آنها زندگیشان مانند سایه یک آپاژور روی میز است در همان روشنایی که میبینند دور خود میچرخند و کسی را بخود راه نمیدهند تاریکی هارا نمیبیند از تاریکیها میترسند  ، گرد هم جمعند بی آنکه به هم وصل باشند تنها زیر یک دایره جمع میشوند واین  دایره ها هیچگاه بهم پیوسته نخواهند شد . 
اشک او بی سبب نبود ، خانمی عکس همسرش را برایش فرستاه بود که تیر باران شده بود در اوایل انقلاب  و چه بسا خسرو بیاد پدرش بود .
امثال این خسرو ها زیادند که در خلوت خود میگریند چرا که پاچه خواری را بلد نیستند لاس زدن را نمیدانند چیست و ذره های  زیر پای دیگران را جمع کردن دون شان خود میدانند ، در سکوت راه میروند و در سکوت زندگیشان میگذرد و در سکوت خواهند مرد .
دلم میخواست باو بگویم که نسل ما هم سوخت و خاکستر شد اما حاضر نیستیم این خاکستر را بر روی آن سر زمین بپاشیم آن سر زمین دیگر نه متعلق به ماست و نه به تو خسروی عزیز ، آن سر زمین متعلق  به افعی ها  مارهای زهر آلوده و خوکها میباشد .

دو سه روز است که سر بر روی کتاب دارم و دچار سر گیجه شده ام  از گشتن درون زندگی مجاز ی دیگر خسته شده ام بر گشتم به همان زمانهای گذشته  ، کتابهای چند جلوی خود را میخوانم باز با قهرمانان آنها اشتی کردم ، بی ازارند شاید راه درستی را بمن نشان دهند " که دادند" در غیر این صورت من چگونه میتوانستم اینهمه مشگلات را ، اینهمه دردها را تحمل کنم و به روی خود نیاورم؟ .
امروز دیگر وسعت دید من باندازه گذشته نیست ،  هر چه را میبینم   از سنگ خارا گرفته  تا خارگلی  که به دست میخلد  همه یک نوایی دارند  که از نای خودشان میدمند ، در هریک جوهر تاریکی وجود دارد  و آنها ان نیمه تاریک خود را نمی بینند درخیالشان روشنند مانند یک چراغ قوه  و بخیا ل خود خدایشان نیر در این راه با آنها همراه است ، در حالیکه خدا  تاریکیها را دوست نمیدارد  و خدایی نیست که درنای دورنگیها و زیرکی ها بدمد ..
دلم میخواست خیلی چیز ها برایش مینوشتم اما تنها یک کامنت گذاشتم که :
زمانیکه مردی بگرید باید تیری سخت در سینه اش نشسته باشد ، درهمان اروپا بمان تو نمیتوانی با این  غولهای بی شاخ و دم به جوال بروی . همه اینها  از یک ساروج ویک سیمان درست شده اند زبان یکدیگرا میدانند  زندگیشان با دروغ وریا آلوده وهمراه هست تو فرزند یک بانوی معلم اتریشی ویک سرهنگ ارتشی با تربیتی بسیار عالی تحصیلات خوب چگونه میخواهی چندین هزار نفر را که هنوز پای بند خر مهره و دود اسفند میباشند به راه بیاوری ؟ ...... اما دسترسی باو را ندارم . پایان 

ای تو همچو ن غنچه  ، عطر عصمتم را پاسدار 
ای پناهم داده د ر خلوتگه آرام خویش 
ای تو تو روشن تر  زهر مقیاس ، با دیدار تو 
دیده ام  صد کهکشان خورشید را در شام خویش ..........سین . ب.
---------» لب پرچین « / ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 28 / 07/2017 میلادی /....