یکشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۶

زندگی درونی

" آدم وحوا در بهشت  درحال چیدن میوه ممنوعه " !
---------------------------------------------------
قرار نبود بنویسم آما نامه ای آمد که برخیز ! برخاستم در اطاق داغ همسان یک سونا کولر درآنسوی دیگر کار میکند و کمی  بادش را بمن میفرستد  مستقیم نمیتوانم زیر کولر بنشینم ،
  فریبم میدهند ، این جانوران کوچک مرا فریب میدهند بخیال  آنکه سنی از من گذشته دیگر شعور را هم گم کرده ام  . من فریب آنهارا نخواهم خورد همچنانکه فریب بزرگترانشان را نخوردم ، تنها سکوت کردم تا بازی را ادامه دادند  سپس دستهایشان رو شد ، دست من پنهان بود ، پشت سرم پنهانش کرده بودم 

من از درهای بسته  و پنجره های کدر و پرده های افتاده وحشت میکنم  ، باید نفس بکشم  باید آزاد باشم  آزادانه راه بروم  در لباس پوشیدنم   در گفتارم  در عشق ورزیدم  ، من بخاطر عشق بگونه ای  فدا کاری میکنم  ، اما اگر  مرا در قفس بکنند  زنجیر  را پاره میکنم  و فرار بر قرار ترجیح میدهم   من نمیتوانم زندانی  تجهیزات و تجملات باشم .
--------
من مایل نیستم در مجالس ترحیم  شما حاضر باشم ،  و چادر بپوشم  یا سر سفره های مسخره  بنشیتم  بی آنکه بدانم چرا ؟  دنیا ی من دنیایی باز و لبریز از آفتاب و روشنایی است اگر مرا مجبور کنید خواهم مرد ،  تنها راه من به سفره خالی و رختخوابم منتهی میشود  ،نشست ،  برخاست  با زنانی که بیهوده اصرار دارند  نقش  بانوان متشخص را  بازی کنند مرا عصبی میسازد .
تشخص سالها بود که درآن سر زمین مرده بود  هم اکنون این تازه وارد ین باید خیلی چیزها  را بدانند وبا خیلی از چیزها اشنا شوند .
" اوه کمی او را  بباد  تمسخر میگیریم  سپس باو یاد میدهیم  اشنایان شهرستانی ،  آشنایان شهری  وظائف خویشاوندی  دید وباز دیدها میهمانیهایشان  نشان یک سلسله  بیکاری  و در معاشرتهایشان  " که زن باید کد بانو " باشد  اگر چه  از فشار  درد و خستگی نالان بگوشه ای بیفتد . اما مدام باید سر فراز باشد  که خورش جا افتاده واین افتخار بزرگی است  برای این بردگان بی زبان  یک زندگی مکانیکی  در پندارهای  عقب مانده  و فرو مایگی شان  ، آه  همچو سنگی بودم  که مرا درون دیوارها با ساروج و آهک  کار گذاشته باشند  عشق گم شد  ، نابود شد ،  سروری و اقایی جای آنرا گرفت  آن انرژی پنهانی  در من هرگز  خاموش نمیشد  بر خلاف جهت آب حرکت میکردم  نه ، بمیل آنها ، بمیل خودم  تنها مدتی دچار  ضعف  اعصاب شدم . بقیه دارد
از" دفتر یادداشتهای روزانه ( که خط خودم را نمیتوانم بخوانم ) ....
» لب پرچین « / ثریا ایرانمنش / اسپانیا /  06/ 08 2017 میلادی .