سه‌شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۶

کتابت ، من !

قابل توجه !-
----------
نه خیال دارم این نوشته ها به چاپ برسند ، ونه خیال دارم در کتابخانه ای جای بگیرند ونه خیال دارم آنها را بفروشم و جایزه بخرم .
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
به خواهش دوستی  که سراسر احساسات خود را بمن نشان داد  من مجبور شدم باز دوباره نوشته ای را بر بالای این سطور ناچیز بگذارم ، 
کاخی ویران شده ، یا کندویی  شکسته و ملکه آن مرده و زنبوران در سراسر جهان پراکنده اند ؛ بنا براین جمع کردن آنها در این شرایط کاری بس مشگل است آنهم در این دهکده دورافتاده ، میلی هم ندارم شهرتی بهم بزنم  ، از قدرت سر دولتهای بزرگ و امکانات  آنقدر دکتر پروفسور و مهندس زیاد شده که دیگر جایی برای یک نویسنده کوچک ناچیز نیست ، میلی هم ندارم در بین این آدمهای تازه و نو رسیده و نو پا بالبان سیلکون  شده خودی بنمایانم .

بعلاوه این روزها  این رابطه ها هستند که مجریانند نه ضابطه ها ........

امروز مانند همان کاخ ویران شده  اندوهی بزرگ بر زندگیم نشسته  و چهره ام را درهم تنیده است  در یک احساسات درهم آمیخته از رنج و خودخواهی ،  و برخی احساسات زننده  زنانه !  گاهی بغض گلویم را میفشارد با اینهمه از آنهمه رنجی که مرا احاطه کرده بود جان سالم به در بردم  پدری پیرو فلسفه و اندیشه و مادری  آزاد اندیش  در کنارم بود  و هیچ محظور اخلاقی هم نداشتم  من عادت دارم هر چیزی را در اجتماع اول خود بسنجم  و اگر پسندیدم آنرا ارائه میدهم  جنبه های نیک و بد آنرا خوب ارز یابی میکنم  آزادی در عشق را از ته دل امری مشروع میدانم که در این دنیای ما گناهی نابخشودنی است  و خردمندان !!! نمی پسندند.
و آن گرایش جوانانی که خود را  پیشرفته و جلو دار وانمود میکنند  چندان بر روی افکار و عقیده من اثری بجای نمیگذارند.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
 روزی هر گز بفکرم نمیرسید که دختران ما بتوانند به ازادی برای خود زندگی دیگری را انتخاب کنند اما امروز دنیا عوض شده است  وزنان و دحتران هرچند پنهانند اما در پایگاه دیگر نشسته اند . غمی به دل راه نمیدهم که چرا با دیگران همراه نیستم میلی ندارم تنها یک تماشاچی هستم که بازیگران را در لباسهای مختلف روی صحنه  می بینم ،  من بسوی ازادی آمدم  اما  در دموکراسی های لاتینی  تنها راه مردان باز است  و برای مردان ساخته شده  مانند همان دین مبین اسلام که مردانه است آنها هیچ شناسی از زنان مشرق زمین ندارند  و میل هم ندارند که کمکی به آنها کرده و یا سلاحی به دست انها بدهند ما در سپیده دم قرن بیست ویکم هنوز در خیلی چیزها عقب تریم  ، در این سر زمین کسی ما را نمیبیند ؛  تنها با شیوه کثیفی از ما بهره کسی میکنند  سروکارمان با مردمی است  که بیچاره ترا ز خود ما هستند  اما مقاومت کرده اند ، کاری درخور وشان ما نیست اگر هم پیدا شود  از پذیرفتن  ما سر باز میزنند  ده ها تن خودیها هستند  که به التماس آن کار را میخواهند .
من احساس خود پسندی خود را از دست نداده ام  احساس نیرومندی است که مرا دربر گرفته است  و نیار به شناسایی دارد روحم پاک و شریف و دست نخورده است کمتر کسی را برای حمایت از خود پذیرفته و یا میپذیرم  جوهر عاطفی مادری در من بیشتر است  و هنوز پسران گنده من بچه های کوچک منند  .
بهر روی اینها را  نوشتم تا کمی خود را  بشناسانم  هر جند خوب مرا شناخته اند اما ازدید خود و پندار خود .بنا براین میلی بفروش افکارم ندارم ، مگر قرار باشد داستانی سر هم بکنم و برای بازار بفرستم از این کار هم بار ها سر باز زده ام چرا که میل به خود مایی در من نیست . با سپاس .
پایان / ثریا ایرانمنش / اسپانیا سه شنبه 25 جولای 2017میلادی /.......
درخاتمه باید اضافه کنم که " 
یک نفر را میتوان فریب داد ، چند نفر را میتوان برای مدتی فریب داد آما همیشه همه را نمیتوان فریفت . .......پاینده باشید .
---------------------------------------------------------------------------------------------------------

دنیا تنهایی من

دخترم تاریخ را تکرار کرد 
 قصه غمها را بمن گفت 
 تا بخاطر بسپرم آن قصه را 
 چون به پایان عمرم رسید 
باز گفت .
-------
صبح زود یکشنبه بود ، خسته از گرمای درون و بیرون و نخوابیدن ها  سر میز صبحانه ، احساس کردم چیزی پای مرا گزید ! 
چه بود ؟ مار که نبود !! عقرب هم نبود ! "شاید میبود "  مارمولکها در درون  باغچه جولان میدهند ،  کنار درخت خودروی داعش  ـآن خار مغیلان ،  پس چی بود ، اعتنایی نکردم  اما خارش و سوزش و سپس ورم پا مرا کمی دچار نگرانی کرد ، اولین کاری کردم شیشه سرکه را روی پای خود خالی کردم ، سپس با الکل و ضد عفونیهای قوی آنرا مالش دادم ، خیر ورم بیشتر شد و رنگ پوست پایم نیز تغییر کرد ، 

کجا بروم؟ به اورژانس روز تعطیلی که چند پسر ودختر تازه از دانشکده برون آمده مشغول هر وکر هستند ؟ بیمارستان !  نه تلفن را برداشتم تا به دخترم بگویم فریادش  بلند شد که از دست این جاروی برقی ...... تلفن را قطع کردم .... بهترین  کار این بود لگنی لبریز از آب ونمک کردم و پایم را درون آن گذاشتم ، کمی خنک شد ، کجا بروم ؟ به چه کسی زنگ بزنم ؟ به آن دکمه قرمر که فورا چند مرد قوی هیکل ویک آمبولانس میفرستند و اولین کاری که میکنند یک سرم به رگهای نازک تو وصل میکنند !!!  
بهترین کار ، از دایه ام یاد گرفته بودم ، کمی زرد چوبه را خمیر کردم و روی پایم گذاشتم و نشستم به کتاب خواندن ، هرچه  باید بشود ،  میشود .......
نزدیک غروب دخترم زنگ زد با عذر خواهی که  چی شده ؟؟ ماجرا را گفتم درجوابم گفت " چیزی نیست یک پشه به تازگی  پیدا شده بنام تایگر موسکیتو !!!! عکسی از پایم گرفتم و برایش فرستادم و گفتم گمان نکنم آن جناب موسکیتو از نوع ببر به این پای کوچک حمله کرده باشد .
ناگهان تلفن زنگ زد که ماما باید برویم دکتر !!! گفتم دیگر دیراست بیست و چهار ساعت اگر زنده ماندم  که حوب چیزی نیست ......
حال تهوع رهایم نمیکرد .

بیخود نبود آن زن سرایدار هرروز با یک سطل اب جوش و چند  بطری رنگ و وارنگ پله هارا میشوید و یا ان خدمتکار پیشین من هرروز با آب جوش و بلیچ خانه را میشست که مرا دچار خفگی میکرد ......

 امروز  درکجا ایستاده ام واین کدام روح پلید بود که نقش خود را روی پای من انداخت هنوز جای نیش او معلوم است ،  این خانه ها روی برکه های خشک شده و تالاپها  وگورستانهای متروک بنا شده اند خانه های بساز و بفروش شرکتهای هلندی و دانمارکی که هریک را برای خود برداشته و اجاره میدهند  معلوم است که از زیر خروارها خاک گندیده و کثافت جانوران سر بلند میکنند .
 نمردم ، نه ! نمردم اما هنوز در این فکرم که چه جانوری مرا نیش زد همه جا را  گشتم همه جا را شستم و ضد عفونی کردم تنها مورچه ها میهمانم بودند آنها را هم درون جعبهایی که برایشان گذاشتم دارند یک یک به سرای باقی میروند این نیش مورچه نبود !

اما گورستان آن سوی خیابان را که محل سوزاندن اجساد و نگهداری آنها درون  گلدانهای دربسته و سالن  بزرگی که برای میسا بنا کرده اند  را چگونه از یاد ببرم  آنهم وسط شهر کنار بزرگترین سوپر مارکت شهر ، اینها با مرده هایشان زندگی میکنند همه نوع جانوری را میخورند ، ابایی ندارند از خوردن هیچ جانوری و .......موجودی ...... 

 امروز به آن ارواح پلید وآن جانورانی که ما آنهارا  به چشم نمی بینیم  اما آنها ما را می بینند  ایمان آوردم ..... پای چیم هنوز متورم است و به سختی آنرا میکشم ، .........
نه دلم برای خودم نمیسوزد من از ازمونهای زیادی بیرون امده ام . این یکی تازه بود افتخار میکردم که خونم پاک است وهیچ حشره و جانوری به من نزدیک نخواهد شد !......... غیر از جانوران دو پا که این  روزها ترس دارند و باید از آنها بنوعی فرار کرد .
نه ابدا دلم برای خودم نمیسوزد این زندگی را خودم انتخاب کردم  اما نه در کنار یک گورستان متروک و روی تالاپهای خشک شده ، ظاهرشان چیز دیگری بود  .پایان   
» لب  پرچین «  / ثریا ایرانمنش / اسپانیا /25/07/207 میلادی /...

دوشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۶

خطرازاد بودن


این علامت " وی" علامت آزادی است ، 
علامت رهانیدن از زیر یوغ بردگی است ، من آنرا بتو تقدیم میدارم ، بر خلاف آن "(پیرزنی  در پشت سیم تلفن که خود را فرزند کوروش مینامد ) !

 امروز هر کدام از ما  از ما زنان و مردان  به درجه ای از تحولات رسیده ایم که در گشدته از آن محروم بودیم ، قهرمانان پوشالی ما ، مانند  شین ، ب. سین لام وکاف .  میان همه فرق گذاشته بودند ،  نسل زنان  درقیاس با نسل مردان  همیشه  بیک اندازه  نبوده گاهی زنان پیش پا افتاده  و کنار بودند .
من سعی داشتم که این گوشه افتادگی را پس بزنم و جلو بروم  سر سختانه جنگیدم  " مگر درپهنه سیاست " که از آن  بکلی بیزار بودم  چرا که بیشتر نرینه ها  پر باد کرده صندلیها را  اشغال کرده بودند ، من تنک دست بودم ، تنک دستی با تنگدستی میدانی که فرق دارد ،  راهی بس دشوار پیمودم تا خود را بجلو راندم  و اینکه تنها بخورم  و بخوابم و فرزندانی بیاورم  آزمون زندگی من نبود منش من  ازاد یخواهی بود تن پروری کار من نبود  حال این پیروزی پیش پا افتاده را برای خود افتخاری میدانم  چرا که ببهای همه آزمونهای زندگیم تمام شد .

خدایی را که دیگران ستایش میکنند و نامش هرچه باشد من نمیشناختم خدای من درون سینه ام جای داشت و دارد  و امروز با تمام وجودم از او خواستم  که ترا برگزیند . رودخانه باید بسوی دریا برود  ، تو خروشیدی مانند یک سیلاب سرازیر شدی هرچه را  که سر راهت بود ویران ساختی  آنکه باید به دریا برسد و در امواج اقیانوسها بغلطد تویی .
نطفه ترا از خیلی پیش در سینه کاشتم و امروز ثمره آنرا میبینم گل داده گلی خوشبو و زیبا ..
طالب جنگ نیستم  اما این صلح آبکی را نیز نمی پذیرم  زیرا که براین عقیده ام  صلح درواقع نبودن جنگ نیست  فضیلتی است    که از نیرومندی جانها سر چشمه میگیرد .
در برابر زور باید زورمند بود  نه ناتوان  و نه ترک و نه تسلیم .

پایداری کن ؛ غریزه قلبی من مطمئن  تر از  وسواسهاست  ، روزی و روزگاری پیرو آن پیرمرد هندی بودم ( عدم خشونت ) اما امروز دیگر آن سلاح خریدار ندارد و کاربر دی هم نمتواند  داشته باشد . حال با یک پیکار درونی دست به گریبانم ، و هنگامیکه از روی صندلی همیشگی ام  برخاستم تا به اطاق خوابم بروم ، صمیمانه  از تو خواستم که برخیزی میدانم پیروز خواهی شد .
امروز قوانین جهان زیر و رو شده است ، من ترا درسینه ام پرورش دادم حال نوبت توست که مرا از نو بوجود بیاوری.
بهار فرا میرسد ، شاید من نباشم و شاید بودم و پیروزی ترا بر همه عالم دیدم کسی چه میداند . ثریا 
» لب پرچین « / عصر دوشنبه 24 .07 /2017 میلادی /.

قطره های نور

بر پای عشق ، دست امیدم  ار آنچه بست 
 زنجیر اهنین شد  و خلخال زر نشد 

مرداب دل چو آیینه چشم مردگان 
از جنب و جوش زنده دلان  با خبر نشد .........." سیمین "

خاموشم ، 
واین خاموش را بیشتر دوست میدارم ،  هیچ سرودی دیگر در من نمیجوشد ،  خوشه انگوری  از دانه های  واژه بر درخت نخواهد نشست ، باید آنها  را دور ریخت ، تنها در دل و در سینه میجوشند .
من خاموشم ، 
 سروش من گوش من است نه بیشتر  ، کسی برایش گوشی نمانده تا بشنود ، دیگر درباره هیچ اندیشه ای به فکر فرو نمیروم ، و دیگر بیهوده  نمی اندیشم ،  هوس هیچ قدرتی در من نیست ، دهان هستیم میرود تا بسته شود .

سراسر فریادم ، فریادی خاموش ،  مانند آن خدایی که در  در بوته آتش  در کوه طور  جرقه زد  و به موسی گفت " 
من هستم که باشم ، من هستم ، ! اما من آن خدا هم نیستم ، آن آتش هم نیستم ، شعله ای خاموشم که تنها دودی در اطرافم پیچیده و به چشم دیگران میرود .

من هستم که باشم ، همین  ، نه بیشتر .
بزرگ کیست ؟ بزرگی وجود ندارد  ، همه بزرگ هیکل شده اند  و ما به آن بزرگی که هنوز در ذهنمان زنده است  هر گز آفرین نخواهیم گفت ،  تنها به شماره ها میاندیشیم و  شماره آفرین ها .
حال بر گور کوروش بوسه میرنند /

در حالیکه زنده بگورند  بوسه هایشان بیشتر مدح و ثنا ست تا از روی فطرت و عشق .
اینان مشهور جهانند ،  بزرگان باختگان به زورند ، و دوستان کور که از درک بزرگی به دورند .
خاموشم .
هیچ کلامی در ذهنم نمی نشیند  و هیچ حرفی برای گفتن ندارم  امروز همه هستی دهان شده و باز و بسته میشود  ، بانگ میشود ، فریاد میشود اما هیچ یک از این بانکها جهان را نمی لرزاند دلم برای آن جوان میسوزد که روزی سرانجام در پشت آن شیشه های تلویزیون از فرط غصه سکته خواهد کرد ، چگونه میخواهد کوردلان خود فروخته را به خود آورد و در گوش کر آنها بدمد و در دلشان نور امید ایجاد کند ؟ انها مردگانی بیش نیستند که تنها راه میروند ، میخورند و بخواب میروند  میل ندارند وارد تاریخ شوند .
تو حقیقت را با مدرک برایشان میگویی و آنها بتو میخندند چرا که بازی را خوب نمیدانی  ، آنها در تاریکی راه مروند راهشان را خوب میدانند احتیاجی به نور شمع ندارند یک کبریت سوخته برایشان کافی است تا بگویند ما چراغی پر نور همراه داشته ویا داریم .
خاموشم .
 خاموش مینشینم  ناگفتنی ها ،  وآنچه گفتنی ا است گفتم و شنیدم  آنچه که قدرت ندارد  همیشه  ناگفته باقی میماند  و حقایق همیشه  همه جا درخاموشی است .
آنجا که هیچ بانگی نیست ،  حقیقت  بی محتوا تنها زیر لب زمزمه میشود  آهنگی ندارد ،  با قدرتی آمیخته نیست ، 
خاموشم ، 
این خاموشی بانگی است بی صدا و فریادی  بی قدرت  که در ذره ها پیچیده  شده است .
-----
 در شوره زار  سینه من  ، دانه امید 
پوسید  و مایه بخش نهالی دیگر نشد 

گویی غبار گوشه تاریکی خانه ام 
کز درک نور ، هستی من بهره ور نشد 

جسمم چو لاک پشت  ، نهان به لاک خویش
چون گربه  ، جفتجوی  به هر بام و در نشد .........پایان 
» لب پرچین « / ثریا ایرانمنش / اسپانیا /  24/07/2017 میلادی / برابر با سوم امردادا ماه 1396/..
-"------------"

یکشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۶

فرشته نا کام

وه چه شیرین است ، 
بر سر گور تو پای کوبیدن 
وه ، چه شیرین است از تو بوسه مرگ را ربودند .
---------
چند روز بیشتر دیگر به سالگرد آن فرشته زیبا ( که نامش ) نیز در اساطیر به فرشته جنگ ثبت شده ، نمانده است .
پسرانش هرروز آلبوم عکسهای کودکی را ورق میزنند و در یک مصاحبه کوتاه پسر کوچکش اظهار داشته بود :

آخرین شب با هم حرف زدیم واو سپس گفت " گود بای "  چرا گفت گود باید ؟ مگر میدانست که این آخرین صحبت ماست چرا که میدانست بارها وبارها او را تهدید کرده بودند و میدانست سرانجام دریک اتفاق ناگهانی جان خواهد داد و آن مرد مصری هم برای فروش کالاهای بنجل خود مرتب او را عروس خود میخواند و از او مجسمه های طلایی ساخت، در حالیکه جوهر وجود او  از طلای ناب ساخته شده بود ، بی هیچ آلیاژی .
با مرگ او زشتی ها روی آب ظاهر شدند  و ما فهمیدیم که در کنار موریانه ها ، عنکوبتها و مارمولکها ی دور گورستانهای قدیمی  ، در بیغوله  های تاریک تاریخ باید به زندگی نکبت بار خویش ادامه دهیم .

نه ، چیزی دیگر به سالگرد مرگ او نمانده  ، ماه امرداد همچنان که مرگ را باخود میاورد جاودانگی  را نیز به همراه دارد .

یک فکر ساده ، یک احساس ساده ،  ویک خیال ساده  که دریک شعور ساده زاییده میشود هیچگاه پایدار نخواهد ماند  باید آنرا در هزاران لفافه پیچید  احساس پیچیده نامریی است  و دیگران را بفکر وا میدارد کتابی است بسته و جلد شده  نیاز به  فضل و دانش دارد .واین یکی آنقدر افکارش را صادقانه بیان میکرد  تا مرگ خود را تسریع ببخشد ، اما روحش جاودانی بر دنیا حاکم است .

همیشه اندیشه ها و کارهای در این دنیای بی ثبات به ثمر میرسند که توام با سروصدا و هیاهو نباشند  باید در پستوی پنهان شده و کم کم خود را به نمایش بگذارند .

باو گفتند :
 لباسهایت را بفروش برسان برای بچه  های بیگناه گرسنه ،  چون از قبل میدانستند او دیگر باین لباسها احتیاجی نخواهد داشت .
حتی یک موزه برای او درست نکردند تا یاد و خاطره او را از اذهان ببرند دریغ که کارشان بی ثمر ماند و روح او یاد او در سینه ها باقی مانده است .
او نماد یک اصالت قدیمی بود اصالتی که بر او تحمیل نشده بود ، با آن به دنیا آمده بود  پیچیدگی منفور این اصیل زادگان قلابی را نداشت .
او تبعید شده بود ، به کجا ؟ جایی را نداشت حتی خانه پدری  درش به روی او بسته بود ، نمیتوانست برگردد دوباره " دایه "  شود  او یک ستاره به اوج آسمان رسید و سپس ناگهان خاموش شد و تنها خاکسترش روی زمانه ماند در هر قرنی تنها یک ستاره به دنیا میاید ویک ستاره اوج میگیرد و این ستاره بی اقبال و خیلی زود خاموش میشود .

اوف ، چه دنیای متعفنی ، چه دنیای گندی ، امروز پس از آنکه از زیر دوش بیرون آمدم خود را در آیینه تماشا کردم و از خودم پرسیدم این وجود را برای کی و چرا نگاه داشته ای ؟ نابودش کن ، فورا نابودش کن . قبل از آنکه زندگی ترا نابود کند ......

یا د " دیانا" اسپنسر  بانوی بانوان و فرشته  جاودان گرامی باد ، میل ندارم از القاب ساختگی استفاده کنم . پایان 
ثریا / اسپانیا / » لب پرچین « / 13 جولای 2017 میلادی .

شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۶

مستر " شین "

دخترک لرزان و ترسنان دست دردست او وارد یک اطاق تاریک شدند ، اطاقی که بیشتر چراغهای آن در گوشه و کنار قرار داشتند و شمعی در وسط میسوخت ، بسختی میشد دید که چند نفر در آن اطاق بو گرفته و تاریک نشسته اند  روی دیوار سایه های بسیاری بود .
وارد شدند ، او میلرزید ، تازه برای اولین بار میرفت تا با بقیه رفقا اشنا شود ،  یک منقل بزرگ با چند وافور درمیان اطاق جای داشت ، با خود گفت :
اینها که از این کارها نمیکنند  ، اینها جوانند د وارند درراه عقیده شان میدوند  و میجنگند ، خوب شاید صاحبخانه مرد مسنی باشد ! صاحبخانه وارد شد با صدایی گرفته که بسختی از گلویش بالا  میامد با چند بطری ودکای یخ زده ،  گفت  " 
همین الان از دورن یخ آنها را درآورده ام ، بفرمایید بفرمایید ،  خودش نشست ، صدایش بد جوری رقت آور بود ، گفت :
بلی ! دکتر بمن گفته سرطان دارم  ، من ابدا نمیترسم ، ...

دخترک باخودش فکر کرد سرطان ؟ سرطان  ، نشنیده ام ، اما به مرد نکاه میکرد و درته دلش برای او دلل میسوزاند  که هر مرضی دارد شفا پیدا کند . شاعر با چکمه هایش و سبیل از بنا گوش دررفته اش بهمراه  دوست دخترش روی کاناپه چمبک زده بود و داشت مینوشت ! حتما شعری  به مغزش هجوم آورده .  همه باو نگاه میکردند ، به چهره رنگ پریده اش وهیکل لاغر وصورت بدون خون او ....

- مستر سین ، بگو ببینم این یکی را ازکجا گیر آ.رودی؟ 
مستر شین درجواب گفت ! در قطاری که بسوی جنوب میرفت ، او داشت میرفت تا پرستاری بخواند ، 
هان..... چند سالته دختر ؟ !  
دخترک قرمز شد وگفت .... هفده سال ! 
اوه خیلی جوانی ، 
مستر شین بگو ببینم پدرش چکاره است ؟
- پدر ندارد ، اما شوهر مادرش از بوژوازهای شهرستانی است !!! 

دخترک با خودش فکر کرد ! بور ، بور ژواها ، باید بروم این کمله را هم پیدا کنم چیز تازه ا است تا بحال نه سرطانرا شنیده بودم و نه این کلمه ؟ چی بود؟ بور چی ؟    .......

 بساط عرق خوری راه افتا د، دود تریاک همه جار ا فرا گرفت ، دخترک نفس تنگی میکرد میخواست پنجره ها را  بشکند ، راستی ،  اطاق پنجره نداشت ؟ چرا درپشت یک پرده کلفت پنهان بود .

به درب اطاق نگاه کرد ، جاب بجا میشد ، مستر شین گفت :
چیه / چرا ناراحتی ، باز امل بازی را شروع کردی ؟ اینها دوستان منند ایشان شاعر معروف ه.ال .... ایشان فلان ، ایشان فلان...
مهندس فلان وکیل فلان ،،، ایشان قهرمان بسکت بال تهران وووو 

دخترک همچنان آب میشد نگاهها باو چقدر تحقیر آمیز بودند ؛ ناگهان از جا برخاست ، نفسش به سختی بالا میامد خودش را به راهرو انداخت !
 مرد صاحبخانه با صوت ناهنجارش گفت :
معلوماتش چیه 
معلوماتی نداره ، فقط دیپلم گرفته ویک سالی هم در کجا ! نمیدانم  در اداره جغرافیایی  پیش آن سرتیپ ها و مهندسان نقشه کشی یاد گرفته اما خیال دارم او را به المان  بفرستم تا زبان یاد بگیرد انگلیسی را میداند .
میخواهی باش عروسی کنی ؟ 
آره ؟ چرا نه ، خوشگله ، میتونه پله ترقی من بشه !!! 
بهر حال ما برای اینها داریم مبارزه میکنیم !!!! 
-----------------
آه ، مادرجان ، پله ترقی شدن یعنی چی ؟ 
کی بتو گفت 
 نامزدم 
فورا جدا شو او میخواد تو را به حریف بده 
حریف ؟ حریف چیه ؟ 
آه دختر ، تو چقدر خری !!! مردم از دست تو 
نه  ، نه،  تازه از اون یک عالمه چیز یاد گرفتم به آقاحان گفت چی ؟ 
بور چی ، بور چه ...بور  نه باید بروم و آن کلمه را  پیدا کنم .......
هنگامی آن کلمه را یافت که دیگر دیر بود.
داشت  برای اولین بار پس از ماهها بیخبری بطرف زندان برای ملاقات همسرش میرفت .....ث  
پایان / ثریا / اسپانیا / 2 جولای 2017 میلادی ........