دوشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۶

قطره های نور

بر پای عشق ، دست امیدم  ار آنچه بست 
 زنجیر اهنین شد  و خلخال زر نشد 

مرداب دل چو آیینه چشم مردگان 
از جنب و جوش زنده دلان  با خبر نشد .........." سیمین "

خاموشم ، 
واین خاموش را بیشتر دوست میدارم ،  هیچ سرودی دیگر در من نمیجوشد ،  خوشه انگوری  از دانه های  واژه بر درخت نخواهد نشست ، باید آنها  را دور ریخت ، تنها در دل و در سینه میجوشند .
من خاموشم ، 
 سروش من گوش من است نه بیشتر  ، کسی برایش گوشی نمانده تا بشنود ، دیگر درباره هیچ اندیشه ای به فکر فرو نمیروم ، و دیگر بیهوده  نمی اندیشم ،  هوس هیچ قدرتی در من نیست ، دهان هستیم میرود تا بسته شود .

سراسر فریادم ، فریادی خاموش ،  مانند آن خدایی که در  در بوته آتش  در کوه طور  جرقه زد  و به موسی گفت " 
من هستم که باشم ، من هستم ، ! اما من آن خدا هم نیستم ، آن آتش هم نیستم ، شعله ای خاموشم که تنها دودی در اطرافم پیچیده و به چشم دیگران میرود .

من هستم که باشم ، همین  ، نه بیشتر .
بزرگ کیست ؟ بزرگی وجود ندارد  ، همه بزرگ هیکل شده اند  و ما به آن بزرگی که هنوز در ذهنمان زنده است  هر گز آفرین نخواهیم گفت ،  تنها به شماره ها میاندیشیم و  شماره آفرین ها .
حال بر گور کوروش بوسه میرنند /

در حالیکه زنده بگورند  بوسه هایشان بیشتر مدح و ثنا ست تا از روی فطرت و عشق .
اینان مشهور جهانند ،  بزرگان باختگان به زورند ، و دوستان کور که از درک بزرگی به دورند .
خاموشم .
هیچ کلامی در ذهنم نمی نشیند  و هیچ حرفی برای گفتن ندارم  امروز همه هستی دهان شده و باز و بسته میشود  ، بانگ میشود ، فریاد میشود اما هیچ یک از این بانکها جهان را نمی لرزاند دلم برای آن جوان میسوزد که روزی سرانجام در پشت آن شیشه های تلویزیون از فرط غصه سکته خواهد کرد ، چگونه میخواهد کوردلان خود فروخته را به خود آورد و در گوش کر آنها بدمد و در دلشان نور امید ایجاد کند ؟ انها مردگانی بیش نیستند که تنها راه میروند ، میخورند و بخواب میروند  میل ندارند وارد تاریخ شوند .
تو حقیقت را با مدرک برایشان میگویی و آنها بتو میخندند چرا که بازی را خوب نمیدانی  ، آنها در تاریکی راه مروند راهشان را خوب میدانند احتیاجی به نور شمع ندارند یک کبریت سوخته برایشان کافی است تا بگویند ما چراغی پر نور همراه داشته ویا داریم .
خاموشم .
 خاموش مینشینم  ناگفتنی ها ،  وآنچه گفتنی ا است گفتم و شنیدم  آنچه که قدرت ندارد  همیشه  ناگفته باقی میماند  و حقایق همیشه  همه جا درخاموشی است .
آنجا که هیچ بانگی نیست ،  حقیقت  بی محتوا تنها زیر لب زمزمه میشود  آهنگی ندارد ،  با قدرتی آمیخته نیست ، 
خاموشم ، 
این خاموشی بانگی است بی صدا و فریادی  بی قدرت  که در ذره ها پیچیده  شده است .
-----
 در شوره زار  سینه من  ، دانه امید 
پوسید  و مایه بخش نهالی دیگر نشد 

گویی غبار گوشه تاریکی خانه ام 
کز درک نور ، هستی من بهره ور نشد 

جسمم چو لاک پشت  ، نهان به لاک خویش
چون گربه  ، جفتجوی  به هر بام و در نشد .........پایان 
» لب پرچین « / ثریا ایرانمنش / اسپانیا /  24/07/2017 میلادی / برابر با سوم امردادا ماه 1396/..
-"------------"