دخترک لرزان و ترسنان دست دردست او وارد یک اطاق تاریک شدند ، اطاقی که بیشتر چراغهای آن در گوشه و کنار قرار داشتند و شمعی در وسط میسوخت ، بسختی میشد دید که چند نفر در آن اطاق بو گرفته و تاریک نشسته اند روی دیوار سایه های بسیاری بود .
وارد شدند ، او میلرزید ، تازه برای اولین بار میرفت تا با بقیه رفقا اشنا شود ، یک منقل بزرگ با چند وافور درمیان اطاق جای داشت ، با خود گفت :
اینها که از این کارها نمیکنند ، اینها جوانند د وارند درراه عقیده شان میدوند و میجنگند ، خوب شاید صاحبخانه مرد مسنی باشد ! صاحبخانه وارد شد با صدایی گرفته که بسختی از گلویش بالا میامد با چند بطری ودکای یخ زده ، گفت "
همین الان از دورن یخ آنها را درآورده ام ، بفرمایید بفرمایید ، خودش نشست ، صدایش بد جوری رقت آور بود ، گفت :
بلی ! دکتر بمن گفته سرطان دارم ، من ابدا نمیترسم ، ...
دخترک باخودش فکر کرد سرطان ؟ سرطان ، نشنیده ام ، اما به مرد نکاه میکرد و درته دلش برای او دلل میسوزاند که هر مرضی دارد شفا پیدا کند . شاعر با چکمه هایش و سبیل از بنا گوش دررفته اش بهمراه دوست دخترش روی کاناپه چمبک زده بود و داشت مینوشت ! حتما شعری به مغزش هجوم آورده . همه باو نگاه میکردند ، به چهره رنگ پریده اش وهیکل لاغر وصورت بدون خون او ....
- مستر سین ، بگو ببینم این یکی را ازکجا گیر آ.رودی؟
مستر شین درجواب گفت ! در قطاری که بسوی جنوب میرفت ، او داشت میرفت تا پرستاری بخواند ،
هان..... چند سالته دختر ؟ !
دخترک قرمز شد وگفت .... هفده سال !
اوه خیلی جوانی ،
مستر شین بگو ببینم پدرش چکاره است ؟
- پدر ندارد ، اما شوهر مادرش از بوژوازهای شهرستانی است !!!
دخترک با خودش فکر کرد ! بور ، بور ژواها ، باید بروم این کمله را هم پیدا کنم چیز تازه ا است تا بحال نه سرطانرا شنیده بودم و نه این کلمه ؟ چی بود؟ بور چی ؟ .......
بساط عرق خوری راه افتا د، دود تریاک همه جار ا فرا گرفت ، دخترک نفس تنگی میکرد میخواست پنجره ها را بشکند ، راستی ، اطاق پنجره نداشت ؟ چرا درپشت یک پرده کلفت پنهان بود .
به درب اطاق نگاه کرد ، جاب بجا میشد ، مستر شین گفت :
چیه / چرا ناراحتی ، باز امل بازی را شروع کردی ؟ اینها دوستان منند ایشان شاعر معروف ه.ال .... ایشان فلان ، ایشان فلان...
مهندس فلان وکیل فلان ،،، ایشان قهرمان بسکت بال تهران وووو
دخترک همچنان آب میشد نگاهها باو چقدر تحقیر آمیز بودند ؛ ناگهان از جا برخاست ، نفسش به سختی بالا میامد خودش را به راهرو انداخت !
مرد صاحبخانه با صوت ناهنجارش گفت :
معلوماتش چیه
معلوماتی نداره ، فقط دیپلم گرفته ویک سالی هم در کجا ! نمیدانم در اداره جغرافیایی پیش آن سرتیپ ها و مهندسان نقشه کشی یاد گرفته اما خیال دارم او را به المان بفرستم تا زبان یاد بگیرد انگلیسی را میداند .
میخواهی باش عروسی کنی ؟
آره ؟ چرا نه ، خوشگله ، میتونه پله ترقی من بشه !!!
بهر حال ما برای اینها داریم مبارزه میکنیم !!!!
-----------------
آه ، مادرجان ، پله ترقی شدن یعنی چی ؟
کی بتو گفت
نامزدم
فورا جدا شو او میخواد تو را به حریف بده
حریف ؟ حریف چیه ؟
آه دختر ، تو چقدر خری !!! مردم از دست تو
نه ، نه، تازه از اون یک عالمه چیز یاد گرفتم به آقاحان گفت چی ؟
بور چی ، بور چه ...بور نه باید بروم و آن کلمه را پیدا کنم .......
هنگامی آن کلمه را یافت که دیگر دیر بود.
داشت برای اولین بار پس از ماهها بیخبری بطرف زندان برای ملاقات همسرش میرفت .....ث
پایان / ثریا / اسپانیا / 2 جولای 2017 میلادی ........