دوشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۶

نادان

شخصی روی فیس بوک  پستی گذاشته بود و نوشته بود که :
نادان را از هر طرف نوشتم نادان بود ! بسیار حرف بجا و درستی است ، نادانی ما را باین ورطه وحشتناک انداخت و تنها خدا میداند که چه عواقبی برایمان پیش بینی کرده اند ، همه آدمها رباط شده اند ، یک شکل گویی از روی آنها قالب برداشته اند وآن چیزی نیست که طبیعت و یا آفریدگار به وجود  آورده باشد . هرکسی میتواند یک آفریدگار باشد ،  امروز من نمیدانم چرا اینهمه کینه نسبت به ( آنها) دارم ؟ چیزی مرا عذاب میدهد  حسی که برایم آشناست  چیزی نیست که دگر گون شده باشد 
  من همیشه مهر میورزیدم  حال از چیزهایی که در دیروز آفریده شده تنها خدای کین و خشم است  که از من جدا نیستند  و آنچه را که امروز مینویسم اثری از مهربانی  و لطف و خوشی  در آن نیست ، چه شد ؟ چه بلا برسر من آمد ؟.

چگونه یک انسان میتواند دچار تضاد شود ؟  و درعین حال چند خدا را بپرستد؟  هرچیزی که دراین جهان هست  یک آهنگ مخصوص خود را دارد  ، تنها میدانم نباید به بعضی ها وزن داد و یا زیان آنهارا سنگین برداشت ،  امر بر خودشان هم مشتبه میشود .

هر حادثه ای  نوای نایی است که  از ژرفترین  و تاریکترین زوایای گذشته  نوایی سر میدهد هر نوایی را نباید بگوش دل سپرد ، 
چرا که  خود شخص نیز هیچگاه زوایای تاریک خود را نمیشناسد.

چه کسی در من میدمد؟ عشق ؟!یا بیهودگی ؟ و یا بیحوصله گی ویا بی تفاوتی که اصرار دارم  خود مرا بکار وادارم .
سالها در زیرنوای نی و سیمهای لرزان  در اشتیاق یک عشق واقعی سوختم  نایی که از جدایی ها مینالید من نمیدانستم که این جدایی یعنی چی  چرا که هیچگاه از جایم تکان نخورده بودم  ، حتی اب را در لیوان به دستم میدادند . من نیز مشغول خواندن کتاب درون خویش بودم .
گوشم برای شنیدن آهنگهای دیگران کر بود ؛، هرچه بود فریاد بود ، هرچه بود جنجال بود .هستیم آمیخته  ای از یک جدال درونی و بیرونی که هیچکدام با هم همخوانی نداشتند .

روز ها رفت و من دل به آهنگی سپردم  و نشستم واژه ها را با آن آهنگ تنظیم کردم  شاعر نبودم و نیستم اما شاعران روح مرا قبضه کردند گاهی دست میبردم چیزی به هوا میفرستادم چند به به وچه چه  اما خودم راضی نبودم .
امروز این سنگ خاراست که بر ما حکم میکند  هرکسی  نوایی میسرایند بی محتوا ، 
فردا که به زیر سقف نیستی رفتیم بر جسد تکه تکه شده ما اشک خواهند ریخت  مرده پرستی کار ماست .
ای کاش این احساسات را نداشتم و ای کاش بی تفاوت بر سر هر رهگذری میگذشتم وبرسر هر یتیمی بیهوده مینگریستم و میپنداشتم که گناه از خود اوست .ث
شب تیره ، و ره دراز و من حیران 
فانوس گرفته او به راه من 
بر شعله بی شکیب  فانوسش 
وحشت زده میدود نگاه من 

بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند 
 در بستر سبزه های تر دامان 
گویی که لبش به گردنم آویخت 
الماس هزار  بوسه سوزان 

بر ما چه گذشت ؟ کس  چه میداند 
من او شدم ... او خروش دریاها 
من بوته وحشی نیازی گرم 
او زمزه نسیم صحراها ............ از شعر ترس " فروغ فرخزاد "
ثریا / اسپانیا / دوشنبه 17 جولای 2017 میلادی .


سنگ درلقمه ما

میزبانی که  زجان سیرکند مهمان را 
چه ضرورست که  آراسته سازد خوان را 

هرکه بی حد شود   از حد نکند پروایی 
چه غم از محتسب شهر بود مستان را ........"صائب تبریزی "
--------
 صبح خیلی زود بود که دیدم قلبم در سینه ام بد جوری به تلاتم افتاده است ، نفسم سخت بالا میامد ،  شب خیلی زود به رختخواب رفتم حسی نا پیدا مرا رنج میداد ، در چنین وضعی تنها بستنی های خنک به داد من میرسند ، این بار دیگر جعبه بستنی را بکل خالی کردم !.

سر به قلعه حیوانات زدم ، دیدیم همچنان خر تو خر است و خبری از کسی که من به دنبالش میگردم نیست ، فعلا مرحومه بانو مریم که از اتوبوس راهیان  نور جان سالم به در برده و افتخاری برای زنان ایرانی الصل با خود آورده به ناچار دست به دامن افسونگری های پزشکی زده و تقاضا کرده که اورا راحت کنند چون میل نداشت بیشتر درد بکشد و رنج اطرافیان  را  بیشتر سازد روانش شاد. بهر روی او در کشوری متمدن بود نه در سر زمینی وحشی  و دزد  مانند سر زمین خودمان که تنها دموکراسی را مانند آب نمک در گلویشان غرغره میکنند بی آنکه بویی از آن برده باشند همه به دنبال + یک چیز + هستند !!

میل ندارم دیگر به هیچ پزشکی رجوع کنم ، برایم همان اولین ها کافی بود ، تنها یکبار در درمانگاه دولتی نواری از قلبم گرفتند وگفتند حالت خوب است هیچ چیز غیر طبیعی درآن دیده نمیشود !!!

بیاد روزی افتادم که با دخترم و نوه ام که تازه به راه افتاده بود پنجاه کیلومتر را پیمودیم تا به مطب دکتر قلب برسیم دکتری  را که پزشک بالینی معرفی کرده بود با بیمه خصوصی ! مدتها نشستیم یک پیرمرد  و پیر زن بیرون  آمدند و دکتر تا درب آخر آنها را بدرقه کرد و تعظیم و تکریم نمود ، سپس نوبت بما رسید ، وارد شدم نگاهی بمن انداخت وگفت : 
شما مریض من نیستید ؟! 
گفتم خیر ، اما دکتر من شما را معرفی کرده ، بی انکه بمن اجازه نشستن بدهد ، گفت فعلا که وقت ندارم شما را ببینم ، گفتم اما سکرتر شما بمن وقت داده ، گفت خیر دراینجا  نام شما نیست ، اهل کجایی ؟ امریکای جنوبی؟! 

گفتم خیر جناب  دکتر ، اهل جایی هستم که ملکه شما تمام قد دربرابر شاه ما زانو زد و برادر ملکه شما چهار سال میهمان شاهنشاه ما بود درب را بهم کوبیدم و بیرون آمدم  و به گیشه سکرترش مراجعه کردم چک بیمه را دادم فورا به دنبالم دوید که خوب میتوانید وقت دیگری بگیرید ؟! گفتم متشکرم دکتر ترجیح میدهم بمیرم و دیگر روی شما را نبینم و بیرون آمدم تمام راه را در اتو مبیل میلرزیدم .....

حال نیمه شب با این قلب بیمار داشتم باخودم میاندیشیدم این بیماری نیست این کمبودهاست دل من همیشه لبریز از عشق بوده و عشق تنها آبشاری بود ه که رگ و پی آنرا آبیاری میکرده  و از آن  روزی که  خورشید خانه مادر غربت و در کنار مصریان عرب شده بخاک رفت تا امروز دیگر در دل من کسی جای نگرفت  ،حال آن  بچه گنده میل دارد جای پای او بگذارد کسیکه مانند غولهای مدرن شده است تکان نمیتواند  بخورد چهل سال به همراه  بی بی از جیم والف وسپاه وبسیج وکسان دیگر پولهای کلان گرفتند به همراه  سگهایشان پار س کردند و ملتی را بخاک سیاه نشاندند ، فریب دادند و سر گرم کردند ، حال که ملت میخواهد برخیزد دوباره سگها به پارس کردن مشغول شدند  و کد خدا مرتب شو اجرا میکند وبی بی هر بار با یک لباس تازه جلوی دوربینها خودی مینماید وتوله ها او را جواهر قیمتی نام نهاده اند هیچکس نپرسید چهل سا ل شما چه کاری برای آن  ملت دربند و بدبخت و بچه هایشان انجام دادید تنها پیام پشت پیام . تا آن لچک بسر سر انجام  تکیه بر جای بزرگان بزند بی آنکه اسباب بزرگی را آماده  ساخته باشد  ، وچه بسا آماده کرده ، ما نمیدانیم ؟!. 
قلب من بیمار است بیمار عشق ، بیمار خاک وطنم و بیمار اسارتها .بیمار دوروییها ، بیمار ننگها و نفرت از همه در حالیکه روزی در این سینه و دراین تکه خون عشق و ایثار جای داشت .
حال مانند حیوانات تنها علف میخوردم و آب !.در طویله ام سرگردان و دور خودم میچرخم . یک زندگی بی ثمر البته شاید پر ثمر باشد اما با چه قیمتی ؟!.ث
----------=====---====
کاش یکبار  بسر منزل ما می آمد 
آنکه بر تربت ما ریخت گل و ریحان را 

 پیر را حرص دو بالا شود  از رفتن عمر 
بیشتر گرم کند  جستن گوی چوگان را 

بسکه درلقمه من  سنگ نهفته است  فلک 
بی تامل  نگذارم   بجگر دندان را ........پایان 
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین« / اسپانیا /17/07/2017 میلادی /.!

یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۶

چالش !!!

کاش ٍ چون نای شبان  میخواندم 
 بنوای دل دیوانه تو 
خفته بر هودج مواج نسیم 
میگذشتم ز در خانه تو 

کاش چون پرتو خورشید بهار 
سحر از پنجره میتابیدم 
 از پس پرده لرزان حریر 
رنگ چشمان ترا میدیدم ......." فروغ فرخزاد ."
درجه حرارت در این ساعت بیست وهشت درجه میباشد ! ( هشت وپانزده دقیقه صبح) ! اما بیرون و در بالکن نسیم خنکی میوزد امروز روز تعطیلی ماست و من نوه جان را که از انگلستان برای تعطیلات تابستان برگشته برای ناهار دعوت کرده ام اما واما درون آشپزخانه خودم هم مانند مرغان درو ن دیگ دارم میپزم!!!.

واما این چالش ، من نمیدانم آنهایکه فیس بوک را بنا نهادند   هدفشان چه بود ؟ آیا  هدف از این بود که ما ازتجربه دیگران استفاده کنیم ؟ یا کتابی را  ، موزه ای را موسیقی را نقاشی را ویا داستانی تازه نوشته را  که تازه خوانده ایم به دیگران معرفی نماییم ؟ یا قطعه شعری و یا درددلی و اگر بیزنسی داریم در آن میان هم یک تبلیغی بکنیم ،

اما واقعا صبح که من چشمم باین صفحه میافتد فورا آنرا میبندم  ، بانویی هفته پیش ( البته بانوی معمولی مانند این حقیر نبوده) تجربه ریاضیات داشته وجایزه ای گرفته بود نامش را قبلا شنیده بودم ، یکروز خبر دار شدیم که ایشان به بیماری وخیم سرطان مبتلا شده اند و فردا ناگهان اعلام شد که ایشان فوت کرده اند ....... حال بیا و ببین هر روز صفحه مملو از عرض تسلیتهایی است  از طرف اشخاصی که حتی ممکن است تا امروز نام او را هم نشنیده باشند ، هیچ سه روز است که صفحه ما شده محصول آگهی های تسلیتی !!تازه آن بزرگوارانی که با زندگی  ایشان  آشنا بوده اند حرفی ندارند بزند تسلیتی و اظهار همدردی کردند و رفتند اما  خیر این داستان تا ابد ادامه خواهد داشت .

دیگر آنکه به تازگی مد شده که : من بیوگرافیم را به چالش میکشم ! و یا زندگیم را با عینک به چالش میکشم !!!!  سپس یک دیزل نفتی هشت چرخه درحالیکه بستنی میخورد ، مینویسد بلی من در فلان جا به دنیا آمده ام حالا در آلمان هستم  شش ما ه در آلمان شش ماه در ایران !! وبا نوه هایم خوشحالم  !
  بما چه مربوط است ؟  معلوم است که ازکدام قبیله ای  ! هان بما چه مربوط است وان پیر مرد هنوز تا هنوز است دست از سر این مرد بدخت فلک زده امیر خان برنداشته هرروز بنوعی دوباره شروع میکند  امروز نوشتم  :، وای ! دوباره ؟! 


نه چیزی برای گفتن ویا نوشتن ندارند و یا آنکه همه شده اند نوکر اعلیحضرت رضا دوم  که اگر دری به تخته خورد و ایشان راهی دیار شهر ویران  شدند دست آنها را هم به جایی بند کنند .

و من هنوز  ندانستم که این کلمه  » چالش «  را درکجا  باید استفاده کنم درحال حاضر مانند دستمال کاغذی بمصرف همه چیز میرسد .
وای زندگی ، کجایی ؟ ای عشق این همه بهانه از توست ، و ما امروز برای دلخوشی بچه های دیگران را که مثلا نوه های ما هم هستند بر سینه میفشاریم که گاهی خوششان  نمی آید ا چرا که ز خون دیگری میباشند از مادر یا پدر دیگری که با ما نه همخونند ونه هم نژاد .
واین بود  نتیجه یک انقلاب شکوهمند که انسانها را تبدیل به حیوان ساختند  در انقلابهای دیگر در سر زمینهای دیگر حد اقل انقلابی به ثمر میرسید انقلابیون  و آدمکشان توبه کرده بسوی مردم میرفتند حال در سر زمین بلا خیز ما هیچ کس نمیداند رویش را به کدام سو کند که بوی زندگی از انجا به مشام جانش برسد همه ترسیده اند.
چقدر جای فروغ در زندگی ما خالیست ، چقدر جای شاعران دیگر  و جای نویسندگان بزرگمان در زندگی ما خالیست  داریم به ته دره سقوط میکنیم روی یک خاک سست ایستاده ایم و جایمان در ته  دره میباشد بی هیچ دست آویزی ویا دستگیره ای .ث
کاش در بزم فروزنده تو   
خنده جام شرابی بودم 
کاش در نیمه شبی درد آلود
سستی و مستی  خوابی بودم 

کاش چو آیینه روشن میشد 
دلم از نقش تو خنده تو 
صبحگاهان به تنم میلغزید 
گرمی دست نوازنده تو /....... از دفتر دیوار فروغ 
ثریا/ اسپانیا / یکشنبه 16 ژولای 2017 میلادی / //

شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۶

هیچکس ، جانا نمیسوزد چراغش

تا کی ببزم شوق غمت  جا کند کسی  
خود را بجای باده  به مینا  کند کسی 

ای شاخ گل ، به هرطرفی میل میکنی 
ترسم دراز دستی بیجا کند  کسی 
------
نامه ای داشتم  ، 
یا بقول آن پیرمرد  در ایمیلی آمده بود که : 

از چه مینالی و از حال کی ؟ همه چیز اینجا محفوظ است ، تو منال ، فریاد مکن .
در جوابش نوشتم :
حالم بهم میخورد زمانیکه فکر میکنم کسی دست بسوی حریم خصوصی من برده ،  گویی مرا دستمالی کرده است ، این یک تجاوز است  حتی دخترکم روز گذشته با دیدن نام " او " گفت : 

این چه بلایی بود که بجان ما افتاد ؟ سرم را از شرم پایین انداختم ، اگر خودم یکه و یالقوز بودم مهم نبود اما خانواده گناهی ندارند ؟
خانواده ؟ مگر آن دخترک بیگناه هفت ساله که به دوست پدرش اعتماد کرده  و برای دستشویی به مغازه او رفته بود گناهی داشت ؟ امروز این گناهکارند که زنده میمانند ، بیگناهان میروند /

بیاد آن روزها افتادم که "استاد تار" اینجا بود و در لباس دوست فامیلی نوه هشت ساله مرا آنچنان شستشویی مغزی داده بود که ناگهان دخترک به درون ن اطاق دوید و گفت : 
من با عمو فرهنگ به ایران میروم !! ناگهان کشیده ای محکم بگوش عمو نواختم و گفتم این آخرین بار باشد که دست بطرف ناموس خانواده من دراز میکنی ؟ درانتظار این خشونت نبود .

اما  ، چشمان آتشبارم آنچنان او را سر جا میخکوب کرد که توان حرکت نداشت . او مرا در این پندار میداشت که من اسیر دست اوبم  واو سپر بلای زندگی من ،  سپر من خورشید است بیچاره تو که  همه عمرت در تاریکیها بودی و در روز روشن بر چشمانت عینک سیاه میزدی تا روح پلید ترا نتوانند بخوانند .
اما امروز دارم به فردای تاریک پای میگذارم ،  فردایی که آفتاب غروب خواهد کرد و خورشید بر آن نخواهد تابید .

فردایی تاریک که خورشید را هرگز نخواهد دید،  ما از اینی که دران هستیم  به آنی گه هنوز نیامده گام بر میداریم  اما از آن  اندیشه  که در مغزمان تابیده است تهی میباشد  به گمان آنکه خورشید هنوز رهنمای ماست  و در شعورمان تابان است  بسوی روشنایی که دیگر وجود ندارد دست دراز میکنیم .

یک پای اندیشه من در دیروز است و ایکاش میشد  انرا قطع میکردم ، وبا آن سنگینی گذشته نمیتوانم  پای دیگرم را بسوی فردا بردارم ،  به همین  روی همچنان چشم بسته به همه اعتماد کرده ام  چون خود نقطه روشنی هستم  هیچگاه به شب نیاندیشیده ام .

همه سوراخ ها را بسته ام اما حسابهایم هنوز بازند و در انتظار پسرکم هستم تاهمه را ببندد چون اینها بودند که مرا بسوی این چاله ها فرستا دند و خودشان بیرون آمدند . بخیال آنکه من سرگرم شوم ، درمیان ان حیوانات زهی تاسف .

چگونه  میشود سرگرم شد تنها باید مطمئن باشی که ماری پای ترا نگزیده باشد و سمی وارد خون و اندیشه ات نشود ، اینهایی که اطرافم را گرفته اند همه بیگانه اند و من بخیال او که هم خاک من است و من دل در گروی آن خاک داشتم و آن آتشکده ها او را پذیرا شدم در حالیکه عقربی بود که آهسته آهسته در تاریکیها میرفت و زهر میریخت .
از قدیمیها کسی باقی نمانده و آن چند قدیمی را که دارم همه پیر و بیحوصله و یا دچار بیماری قرن شده اند ، بیماری بیحوصله گی ناامیدی و زوال پیکر.

پیر مردی مفنگی روی صفحه فیس بوک هر روز این بیچاره[ امیر فخر اور] را میاورد و سند رو میکند مثلا کارتهای شناسایی او را یا ویرای امریکایش را که خوب ، چی ؟ ناگهان او تمام قد روی صفحه میایستد و میگوید : 
دوستان در فلان جا با من همراه شوید خیل دنبال کنندگان بسویش هجوم میاورند اما آن پیر مرد دست بردار نیست مثلا از حق و حقوق شاهنشاه دفاع میکند .
در گوشه ای برایش نوشتم :
ناپلئون چگونه تاج  شاهی بوربونها را از زمین برداشت وبر سرش نهاد ؟ او بچه انقلاب بود سپس کنسول شد و شعری از حافظ برایش ضمیمه کردم هرچند میدانم چندان و یا شاید اشتباه کرده باشم درحال حاضر دل به اشعار نمیسپارد او میتازد و به جلو میرود مانند یک آبشار وحشتناک ویران میکند  و هرچه خس و خاشاک است از جلوی پاهایش بر میدارد اه دلم خنک میشود اگر قبلا برای کسی کار میکرد حال هدف خود اوست ؛ برای خودش میجنگد وسیله را هدف ساخت .  . باز هر صفحه را باز میکنم آن بانو با چهره ای  که هزار کیلو لوازم آرایش بر آن نشسته و تمیز شده دارد بما میخندد.

دلم برای شاه میسوزد چگونه اینهمه سال توانست تحمل کند ، مانند خود من انسان هنگامیکه یکی از اعضای پیکرش بیمار شود دیگر دنیا را نمیخواهد برایش همه چیز بی معنی است تنها وظیفه است که او را سر پا نگاه میدارد . 

در جایی آخوندی  فرمایش فرموده بودند که ما برای آبادی ایران نیامدیم ، اگر اینطور بود شاه که بیشتر از ما ایران را اباد کرد ، ما برای بر قراری اسلام آمده ایم ! یعنی برقراری استعمار و دوباره نوکری کردن و گرسنه بودن و بیچاره بودن برای همین هم هست که هر کی هر کی شده و هرکسی تفنگی دردست دارد و نشانه میرود .ث
------========------------------------=========----------====
نشگفت  غنچه که بباد فنا نرفت 
در این چمن  چگونه دلی وا کند کسی 

خوش گلشنی  است حیف  که گلچین روزگار 
 فرصت نمیدهد  که تماشا کند کسی ............."ق. کاشی "
پایان .
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین » . اسپانیا / 15/07/2017 میلادی /.


جمعه، تیر ۲۳، ۱۳۹۶

آتشی که شعله خواهد کشید

اصل بد نیکو نگردد و انکه بنیادش بد است 
تر بیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است 
-----------------------------------------
چه خوب ما اینهمه شاعر وپند اندرزگو  اشعار ناب و یا بقول امروزی ها " فاخر" داشتیم واین سر انجاممان شد .
هنوز پیکرم میلرزذ ، چرا آنهمه مردم خطا  کار وبی شرمند ؟ چرا ؟  چرا ندارد این قانون طبیعت است بخور ، یا خورده شو،
یا گرگ باش ویا نقش شیر را بازی کن مرتب عربده بکش و غرش کن .

آهای دزدان ! این  صفحه تنها سرگرمی من دراین  زندان انفرادیم میباشد به همراه  کارت سبز بازنشستگی و حقوق بازنشستگی و خانه ای اجاره ای ، چیزی ندارم بشما بماسد ، یک گمشده د ر سراب ، یک  فراری از دست امثال شما ،  این راهم نمیتوانید بر من ببیند  شما که آنهارا مجانی میخوانید کپی هم بر میدارید و کسانی هستند میدانم بنام خودشان آنها را به دست چاپ میدهند چون درسرزمین بی قانونی زندگی میکنند در جنگل وحوش ، حال چرا مرا رنج میدهید ؟ .

من همه حقیقتم را برداشتم  و بیرون آوردم تا دچار رنگ و ریا نشوم ،  نتوانستم به زبانی دیگر بنویسم چرا که گفته های من مانند سکه های از دور خارج شده بی ارزش بودند ، با زبان شیرین مادریم نوشتم ، گریه هایم را درون کلمات جای دادم ، غصه هایم را و رنجهایم را  ، اینرا نیز برمن نمیتوانید ببینید ؟ آی مرگ و نفرت بر شما باد .

شما که همه خودرا  باطل کرده اید حتی نیمه  باطل هم ندارید  نه در رفتارتان و نه در اندیشه هایتان  و نه میدانید حقیقت چیست ؟ انرا به دور انداخته اید مواد را چسپیده اید ، سکس و مواد  دو نوع از شیرین ترین و کامیابترین  چیزها دردنیا ! زیان نمی فهمید  نشاط را و زیباییهارا باطل میکنید و خود دردوزخ خود میسوزید .

روزگار ی با زبان شما حرف زدم حال به زبان خود سخن میگویم . میدانم برای پیشرفت و پیشرو بودن باید مردم را به دنبال خود کشید اما من از مردم بیزارم و بقول آن غول شاملو از همه نفرت دارم تنها حیوانات را دوست میدارم سگهایم را .

دیگر میلی به جلو رفتن ندارم  هرچه و همه چیز را به اکراه میکشم امروز به دخترم گفتم باید زندگیم را مانند همین بازیجه ها دفترش را ببندم  ، زیاد مانده ام ، بیشترا ز حد یک انسان معمولی، شصت بهترین  بود وهفتا دآخرین . دیگر آنرا ادامه نخواهم داد  نه بخاطر شما ، خودم خسته ام روزی آخرین شعله را خواهم کشید مانند شمعی که درحال مردن است و آخرین پرتو خود را نثار میکند ، من نیز درصدد هستم فتیله را تا اخرین  حد بالا بکشم تا خانه پرنور شود و خودم کم کم  بی نور. عمرشما زیاد. ثریا / اسپانیا / 14 جولای 20117 میلادی .

پدیدهای نوین بنام :

" امیر عباس فخر آور "
-----------------------
شیخ را پای به پیمان زده ام  ، ساقی کو 
تا رساند لب  من با لب  پیمانه به هم ........." صغیر"

گویی همه مردم با هم یک صدا دست به هم داده اند  تا این پدیده را رسوا کنند ، شاید تعداد بینندگان و خوانندگانشان  مانند مسعود صدر بالا رود ؟!.
تازه به آن بیچاره هم انگ بسته اند که میلیونها میگیرد تا زیر بغل  جناب فخر آور را بگیرد ، گمان نکنم !

تمام صفحات آن تابلت کوچک من با نام ایشان پرشده ، تنها نیمه شب دیدم که ایشان روی صفحه ظاهر شد با لباس زرد متاسفانه تابلت خاموش شد  چون  باطری نداشت و حال او را به آخور بسته ام تا شارژ شود ، نیمه شب بود احساس کردم صدای زنگ درخانه بلند شد ناگهان میان تختخواب نشستم ،  تنها کاریکه کردم مشغول تمیز کردن کشوی بالای سرم شدم و نمیدانم  چند ساعت از نیمه شب گذشته بود که با یک قرص بخواب رفتم !موقعیکه به رختتخواب  میروم  تابلت را در بغل میگیرم  تا باز پری کومو ببرایم بخواند  و من بخواب روم  گویا همجنان او روشن و دربغل  مانده بود . سر شب یک یوتیوب جدید دیدم تلویزیونی که تا بحال ندیده بودم بنام " مردم" ویک شخص کت و کلفت و گنده ای نشسته بود و رفیقش را آورد تا پرده نمایی کند وزیر آن نوشت "
فخر اور را  بهتر بشناسیم !!!دیگر نزدیک بود سرم را به دیوار بکوبم  ، چیز دیگری ندارید؟ بگویید ؟  مردکی عقب افتاده همان اسناد!! و عکسها را داشت رونمایی میکرد ؟! که چی ؟  من اگر جای آقای فخر آور بودم بابت بردن نامم مردم را جریمه میکردم و یا مجبور میکردم بمن مالیات بدهند !  حال تمام شب دراین فکر بودم ، اگر او مردی پیر و فسیل و از کار افتاده ویک زگیل بزرگ هم روی بینی اش بود آیا بازهم همه اورا بطریقی میکوبیدند  ؟ وزیر سئوال میبردند ؟ بطور قطع و یقین نه ! یکی از چیز هایی که باعث شده این آدمهای مضحکت دست به رسوایی ها و سند سازی و رونمایی از آن بکنند همان جوانی و جذابیت اوست ! همین ، مخصوصا  هنگامیکه لبخند میزند و لبانش را کج میکند (مانند من ) ! این جذابیت بیشتر میشود وچه بسا زنانی باشند  که  آه حسرت بکشند که ای کاش بیست ساله بودیم والان  در خانه او را میکوبیدیم و سر به زیر پایش میگذاردیم !!  شاید هم باشند من چیزی را که نمیدانم بر زبان نمیاورم ، این آرزو هم در دلم موج نمیزند !  چون میدانم مردان سیاسی و آنهاییکه دراین راه گام نهاده اند  ، هیچگاه دل به عشق و زیباییهای آن نخواهند سپرد ،  دو دندان فک پایین او  مانند شیر رشد کرده است و آنجاست که من خشونت و بیرحمی و چه بسا خیلی چیز ها را در او مبینیم ، بهر روی او هم انسان است ،  هنگامیکه کامنت ها را میخوانم صدها فحش و فحاش یکی دونفر بیشتر نیستند که درلباسها وشکلهای مختلفی ظاهر میشوند  اما تعداد آنهاییکه اورا ستایش میکنند و یا قربان صدقه اش میروند از هزاران بیشتر است و خود ش پی باین  جذابیت خود برده و میداند کجا باید اخم کند و کجا لبخندش را نثار شیفتگانش بنماید .

مقصود از این همه ذکر مصیبت این بود که روز گذشته احساس کردم شخصی دست بردی به نوشته های من برده و روی صفحه مرا پرده کشیده پس از جستجوها در "کانادا" اورا یافتم در ایران میدانم که زیر پرده پنهان است وبا فیلتر شکن میخوانند اما در اروپا و امریکا و تا مرزهای چین و اسلوانی و هند حتی رفته است ، حال روی آن پرده کشیده اند .

جناب رییس مرتب میگوید : غمنامه منویس کمی آنرا به لباس طنز بیارای ، اما هنگامیکه دل گرفته و غمگین است از کجا میتوانم مانند آن هنرپیشه روی سن مردم را بخندانم ؟ با این خیال گقتم منهم نام ایشان را بر سر درخانه خود بیاویزم شاید تعداد خوانندگان بیشتر شوند ، البته من  نه سندی رو میکنم و نه چیزی درباره ایشان میدانم و نه برایم مهم است که از کجا آمده اند وبه کجا میروند روز اول دردلم آرزو کردم ایکاش ما هم رییس جمهوری نظیر او داشتیم ! مگر ما چه چیزی از بقیه کمتر داریم ؟ دیدم خیلی چیز ها کم داریم از همه مهمتر نمک نشناسی  وقدر نشناسی وبی ادبی و پرویی و از همه مهمتر دزد ی، این اسنادی را که شب گذشته آن مرد عقب افتاده رو کرده بود من بارها وبارها دیده بودم .
حال با پوزش از ایشان که بی اجازه نام پر افتخار او را روی این صفحه گذاشته ام  برای آنکه شاید خوانندگان بیشتر شوند و ریاست عالیه هم  دلش گرم شده  و از من نا امید نگردد !.
و در این فکرم که ایشان آن لباس زرد را برای نشان دادن بیزاری خود پوشیده اند ، یا مانند من نشان اندوه و یا شاید نشان انتقام باشد ! خیلی دلم میخواهد هر چه زودتر تبلت پر شده و بروم او را ببینم .
گوشی و یا موبایل که ندارم  ، اینستا گرام هم هک شده ، تنها من هستم فیس بوک  که او هم دچار دوار سر شده و آن  تابلت دچار  ویروس شده این بنده خدا هم که دارم مینویسم فس فس مانند پیر مردان  از کار افتاده که دچار آسم وتنگی نفس میباشند   ، دارد خودش را میکشاند تا ماه اگوست اورا به بیمارستان ببرم بلکه ویروسها را از پیکرش جدا سازند چون ماه اگوست من نیستم و همه راحت میشوند !!!ث
دلم تنگه  ، خیلی هم تنگه ، بغضی راه گلویم را بسته ،
--------------------------------------------------
دوستان  بهر من  از حالت مجنون گویید
که خوش آید   خبر حال دو دیوانه  بهم

در قیامت  برهش  باز فرو ریزم جان
افتد آنجا  چو گذار من و جانانه بهم
پایان .
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین « / اسپانیا / 14/07/2017 میلادی /.