یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۶

چالش !!!

کاش ٍ چون نای شبان  میخواندم 
 بنوای دل دیوانه تو 
خفته بر هودج مواج نسیم 
میگذشتم ز در خانه تو 

کاش چون پرتو خورشید بهار 
سحر از پنجره میتابیدم 
 از پس پرده لرزان حریر 
رنگ چشمان ترا میدیدم ......." فروغ فرخزاد ."
درجه حرارت در این ساعت بیست وهشت درجه میباشد ! ( هشت وپانزده دقیقه صبح) ! اما بیرون و در بالکن نسیم خنکی میوزد امروز روز تعطیلی ماست و من نوه جان را که از انگلستان برای تعطیلات تابستان برگشته برای ناهار دعوت کرده ام اما واما درون آشپزخانه خودم هم مانند مرغان درو ن دیگ دارم میپزم!!!.

واما این چالش ، من نمیدانم آنهایکه فیس بوک را بنا نهادند   هدفشان چه بود ؟ آیا  هدف از این بود که ما ازتجربه دیگران استفاده کنیم ؟ یا کتابی را  ، موزه ای را موسیقی را نقاشی را ویا داستانی تازه نوشته را  که تازه خوانده ایم به دیگران معرفی نماییم ؟ یا قطعه شعری و یا درددلی و اگر بیزنسی داریم در آن میان هم یک تبلیغی بکنیم ،

اما واقعا صبح که من چشمم باین صفحه میافتد فورا آنرا میبندم  ، بانویی هفته پیش ( البته بانوی معمولی مانند این حقیر نبوده) تجربه ریاضیات داشته وجایزه ای گرفته بود نامش را قبلا شنیده بودم ، یکروز خبر دار شدیم که ایشان به بیماری وخیم سرطان مبتلا شده اند و فردا ناگهان اعلام شد که ایشان فوت کرده اند ....... حال بیا و ببین هر روز صفحه مملو از عرض تسلیتهایی است  از طرف اشخاصی که حتی ممکن است تا امروز نام او را هم نشنیده باشند ، هیچ سه روز است که صفحه ما شده محصول آگهی های تسلیتی !!تازه آن بزرگوارانی که با زندگی  ایشان  آشنا بوده اند حرفی ندارند بزند تسلیتی و اظهار همدردی کردند و رفتند اما  خیر این داستان تا ابد ادامه خواهد داشت .

دیگر آنکه به تازگی مد شده که : من بیوگرافیم را به چالش میکشم ! و یا زندگیم را با عینک به چالش میکشم !!!!  سپس یک دیزل نفتی هشت چرخه درحالیکه بستنی میخورد ، مینویسد بلی من در فلان جا به دنیا آمده ام حالا در آلمان هستم  شش ما ه در آلمان شش ماه در ایران !! وبا نوه هایم خوشحالم  !
  بما چه مربوط است ؟  معلوم است که ازکدام قبیله ای  ! هان بما چه مربوط است وان پیر مرد هنوز تا هنوز است دست از سر این مرد بدخت فلک زده امیر خان برنداشته هرروز بنوعی دوباره شروع میکند  امروز نوشتم  :، وای ! دوباره ؟! 


نه چیزی برای گفتن ویا نوشتن ندارند و یا آنکه همه شده اند نوکر اعلیحضرت رضا دوم  که اگر دری به تخته خورد و ایشان راهی دیار شهر ویران  شدند دست آنها را هم به جایی بند کنند .

و من هنوز  ندانستم که این کلمه  » چالش «  را درکجا  باید استفاده کنم درحال حاضر مانند دستمال کاغذی بمصرف همه چیز میرسد .
وای زندگی ، کجایی ؟ ای عشق این همه بهانه از توست ، و ما امروز برای دلخوشی بچه های دیگران را که مثلا نوه های ما هم هستند بر سینه میفشاریم که گاهی خوششان  نمی آید ا چرا که ز خون دیگری میباشند از مادر یا پدر دیگری که با ما نه همخونند ونه هم نژاد .
واین بود  نتیجه یک انقلاب شکوهمند که انسانها را تبدیل به حیوان ساختند  در انقلابهای دیگر در سر زمینهای دیگر حد اقل انقلابی به ثمر میرسید انقلابیون  و آدمکشان توبه کرده بسوی مردم میرفتند حال در سر زمین بلا خیز ما هیچ کس نمیداند رویش را به کدام سو کند که بوی زندگی از انجا به مشام جانش برسد همه ترسیده اند.
چقدر جای فروغ در زندگی ما خالیست ، چقدر جای شاعران دیگر  و جای نویسندگان بزرگمان در زندگی ما خالیست  داریم به ته دره سقوط میکنیم روی یک خاک سست ایستاده ایم و جایمان در ته  دره میباشد بی هیچ دست آویزی ویا دستگیره ای .ث
کاش در بزم فروزنده تو   
خنده جام شرابی بودم 
کاش در نیمه شبی درد آلود
سستی و مستی  خوابی بودم 

کاش چو آیینه روشن میشد 
دلم از نقش تو خنده تو 
صبحگاهان به تنم میلغزید 
گرمی دست نوازنده تو /....... از دفتر دیوار فروغ 
ثریا/ اسپانیا / یکشنبه 16 ژولای 2017 میلادی / //

شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۶

هیچکس ، جانا نمیسوزد چراغش

تا کی ببزم شوق غمت  جا کند کسی  
خود را بجای باده  به مینا  کند کسی 

ای شاخ گل ، به هرطرفی میل میکنی 
ترسم دراز دستی بیجا کند  کسی 
------
نامه ای داشتم  ، 
یا بقول آن پیرمرد  در ایمیلی آمده بود که : 

از چه مینالی و از حال کی ؟ همه چیز اینجا محفوظ است ، تو منال ، فریاد مکن .
در جوابش نوشتم :
حالم بهم میخورد زمانیکه فکر میکنم کسی دست بسوی حریم خصوصی من برده ،  گویی مرا دستمالی کرده است ، این یک تجاوز است  حتی دخترکم روز گذشته با دیدن نام " او " گفت : 

این چه بلایی بود که بجان ما افتاد ؟ سرم را از شرم پایین انداختم ، اگر خودم یکه و یالقوز بودم مهم نبود اما خانواده گناهی ندارند ؟
خانواده ؟ مگر آن دخترک بیگناه هفت ساله که به دوست پدرش اعتماد کرده  و برای دستشویی به مغازه او رفته بود گناهی داشت ؟ امروز این گناهکارند که زنده میمانند ، بیگناهان میروند /

بیاد آن روزها افتادم که "استاد تار" اینجا بود و در لباس دوست فامیلی نوه هشت ساله مرا آنچنان شستشویی مغزی داده بود که ناگهان دخترک به درون ن اطاق دوید و گفت : 
من با عمو فرهنگ به ایران میروم !! ناگهان کشیده ای محکم بگوش عمو نواختم و گفتم این آخرین بار باشد که دست بطرف ناموس خانواده من دراز میکنی ؟ درانتظار این خشونت نبود .

اما  ، چشمان آتشبارم آنچنان او را سر جا میخکوب کرد که توان حرکت نداشت . او مرا در این پندار میداشت که من اسیر دست اوبم  واو سپر بلای زندگی من ،  سپر من خورشید است بیچاره تو که  همه عمرت در تاریکیها بودی و در روز روشن بر چشمانت عینک سیاه میزدی تا روح پلید ترا نتوانند بخوانند .
اما امروز دارم به فردای تاریک پای میگذارم ،  فردایی که آفتاب غروب خواهد کرد و خورشید بر آن نخواهد تابید .

فردایی تاریک که خورشید را هرگز نخواهد دید،  ما از اینی که دران هستیم  به آنی گه هنوز نیامده گام بر میداریم  اما از آن  اندیشه  که در مغزمان تابیده است تهی میباشد  به گمان آنکه خورشید هنوز رهنمای ماست  و در شعورمان تابان است  بسوی روشنایی که دیگر وجود ندارد دست دراز میکنیم .

یک پای اندیشه من در دیروز است و ایکاش میشد  انرا قطع میکردم ، وبا آن سنگینی گذشته نمیتوانم  پای دیگرم را بسوی فردا بردارم ،  به همین  روی همچنان چشم بسته به همه اعتماد کرده ام  چون خود نقطه روشنی هستم  هیچگاه به شب نیاندیشیده ام .

همه سوراخ ها را بسته ام اما حسابهایم هنوز بازند و در انتظار پسرکم هستم تاهمه را ببندد چون اینها بودند که مرا بسوی این چاله ها فرستا دند و خودشان بیرون آمدند . بخیال آنکه من سرگرم شوم ، درمیان ان حیوانات زهی تاسف .

چگونه  میشود سرگرم شد تنها باید مطمئن باشی که ماری پای ترا نگزیده باشد و سمی وارد خون و اندیشه ات نشود ، اینهایی که اطرافم را گرفته اند همه بیگانه اند و من بخیال او که هم خاک من است و من دل در گروی آن خاک داشتم و آن آتشکده ها او را پذیرا شدم در حالیکه عقربی بود که آهسته آهسته در تاریکیها میرفت و زهر میریخت .
از قدیمیها کسی باقی نمانده و آن چند قدیمی را که دارم همه پیر و بیحوصله و یا دچار بیماری قرن شده اند ، بیماری بیحوصله گی ناامیدی و زوال پیکر.

پیر مردی مفنگی روی صفحه فیس بوک هر روز این بیچاره[ امیر فخر اور] را میاورد و سند رو میکند مثلا کارتهای شناسایی او را یا ویرای امریکایش را که خوب ، چی ؟ ناگهان او تمام قد روی صفحه میایستد و میگوید : 
دوستان در فلان جا با من همراه شوید خیل دنبال کنندگان بسویش هجوم میاورند اما آن پیر مرد دست بردار نیست مثلا از حق و حقوق شاهنشاه دفاع میکند .
در گوشه ای برایش نوشتم :
ناپلئون چگونه تاج  شاهی بوربونها را از زمین برداشت وبر سرش نهاد ؟ او بچه انقلاب بود سپس کنسول شد و شعری از حافظ برایش ضمیمه کردم هرچند میدانم چندان و یا شاید اشتباه کرده باشم درحال حاضر دل به اشعار نمیسپارد او میتازد و به جلو میرود مانند یک آبشار وحشتناک ویران میکند  و هرچه خس و خاشاک است از جلوی پاهایش بر میدارد اه دلم خنک میشود اگر قبلا برای کسی کار میکرد حال هدف خود اوست ؛ برای خودش میجنگد وسیله را هدف ساخت .  . باز هر صفحه را باز میکنم آن بانو با چهره ای  که هزار کیلو لوازم آرایش بر آن نشسته و تمیز شده دارد بما میخندد.

دلم برای شاه میسوزد چگونه اینهمه سال توانست تحمل کند ، مانند خود من انسان هنگامیکه یکی از اعضای پیکرش بیمار شود دیگر دنیا را نمیخواهد برایش همه چیز بی معنی است تنها وظیفه است که او را سر پا نگاه میدارد . 

در جایی آخوندی  فرمایش فرموده بودند که ما برای آبادی ایران نیامدیم ، اگر اینطور بود شاه که بیشتر از ما ایران را اباد کرد ، ما برای بر قراری اسلام آمده ایم ! یعنی برقراری استعمار و دوباره نوکری کردن و گرسنه بودن و بیچاره بودن برای همین هم هست که هر کی هر کی شده و هرکسی تفنگی دردست دارد و نشانه میرود .ث
------========------------------------=========----------====
نشگفت  غنچه که بباد فنا نرفت 
در این چمن  چگونه دلی وا کند کسی 

خوش گلشنی  است حیف  که گلچین روزگار 
 فرصت نمیدهد  که تماشا کند کسی ............."ق. کاشی "
پایان .
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین » . اسپانیا / 15/07/2017 میلادی /.


جمعه، تیر ۲۳، ۱۳۹۶

آتشی که شعله خواهد کشید

اصل بد نیکو نگردد و انکه بنیادش بد است 
تر بیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است 
-----------------------------------------
چه خوب ما اینهمه شاعر وپند اندرزگو  اشعار ناب و یا بقول امروزی ها " فاخر" داشتیم واین سر انجاممان شد .
هنوز پیکرم میلرزذ ، چرا آنهمه مردم خطا  کار وبی شرمند ؟ چرا ؟  چرا ندارد این قانون طبیعت است بخور ، یا خورده شو،
یا گرگ باش ویا نقش شیر را بازی کن مرتب عربده بکش و غرش کن .

آهای دزدان ! این  صفحه تنها سرگرمی من دراین  زندان انفرادیم میباشد به همراه  کارت سبز بازنشستگی و حقوق بازنشستگی و خانه ای اجاره ای ، چیزی ندارم بشما بماسد ، یک گمشده د ر سراب ، یک  فراری از دست امثال شما ،  این راهم نمیتوانید بر من ببیند  شما که آنهارا مجانی میخوانید کپی هم بر میدارید و کسانی هستند میدانم بنام خودشان آنها را به دست چاپ میدهند چون درسرزمین بی قانونی زندگی میکنند در جنگل وحوش ، حال چرا مرا رنج میدهید ؟ .

من همه حقیقتم را برداشتم  و بیرون آوردم تا دچار رنگ و ریا نشوم ،  نتوانستم به زبانی دیگر بنویسم چرا که گفته های من مانند سکه های از دور خارج شده بی ارزش بودند ، با زبان شیرین مادریم نوشتم ، گریه هایم را درون کلمات جای دادم ، غصه هایم را و رنجهایم را  ، اینرا نیز برمن نمیتوانید ببینید ؟ آی مرگ و نفرت بر شما باد .

شما که همه خودرا  باطل کرده اید حتی نیمه  باطل هم ندارید  نه در رفتارتان و نه در اندیشه هایتان  و نه میدانید حقیقت چیست ؟ انرا به دور انداخته اید مواد را چسپیده اید ، سکس و مواد  دو نوع از شیرین ترین و کامیابترین  چیزها دردنیا ! زیان نمی فهمید  نشاط را و زیباییهارا باطل میکنید و خود دردوزخ خود میسوزید .

روزگار ی با زبان شما حرف زدم حال به زبان خود سخن میگویم . میدانم برای پیشرفت و پیشرو بودن باید مردم را به دنبال خود کشید اما من از مردم بیزارم و بقول آن غول شاملو از همه نفرت دارم تنها حیوانات را دوست میدارم سگهایم را .

دیگر میلی به جلو رفتن ندارم  هرچه و همه چیز را به اکراه میکشم امروز به دخترم گفتم باید زندگیم را مانند همین بازیجه ها دفترش را ببندم  ، زیاد مانده ام ، بیشترا ز حد یک انسان معمولی، شصت بهترین  بود وهفتا دآخرین . دیگر آنرا ادامه نخواهم داد  نه بخاطر شما ، خودم خسته ام روزی آخرین شعله را خواهم کشید مانند شمعی که درحال مردن است و آخرین پرتو خود را نثار میکند ، من نیز درصدد هستم فتیله را تا اخرین  حد بالا بکشم تا خانه پرنور شود و خودم کم کم  بی نور. عمرشما زیاد. ثریا / اسپانیا / 14 جولای 20117 میلادی .

پدیدهای نوین بنام :

" امیر عباس فخر آور "
-----------------------
شیخ را پای به پیمان زده ام  ، ساقی کو 
تا رساند لب  من با لب  پیمانه به هم ........." صغیر"

گویی همه مردم با هم یک صدا دست به هم داده اند  تا این پدیده را رسوا کنند ، شاید تعداد بینندگان و خوانندگانشان  مانند مسعود صدر بالا رود ؟!.
تازه به آن بیچاره هم انگ بسته اند که میلیونها میگیرد تا زیر بغل  جناب فخر آور را بگیرد ، گمان نکنم !

تمام صفحات آن تابلت کوچک من با نام ایشان پرشده ، تنها نیمه شب دیدم که ایشان روی صفحه ظاهر شد با لباس زرد متاسفانه تابلت خاموش شد  چون  باطری نداشت و حال او را به آخور بسته ام تا شارژ شود ، نیمه شب بود احساس کردم صدای زنگ درخانه بلند شد ناگهان میان تختخواب نشستم ،  تنها کاریکه کردم مشغول تمیز کردن کشوی بالای سرم شدم و نمیدانم  چند ساعت از نیمه شب گذشته بود که با یک قرص بخواب رفتم !موقعیکه به رختتخواب  میروم  تابلت را در بغل میگیرم  تا باز پری کومو ببرایم بخواند  و من بخواب روم  گویا همجنان او روشن و دربغل  مانده بود . سر شب یک یوتیوب جدید دیدم تلویزیونی که تا بحال ندیده بودم بنام " مردم" ویک شخص کت و کلفت و گنده ای نشسته بود و رفیقش را آورد تا پرده نمایی کند وزیر آن نوشت "
فخر اور را  بهتر بشناسیم !!!دیگر نزدیک بود سرم را به دیوار بکوبم  ، چیز دیگری ندارید؟ بگویید ؟  مردکی عقب افتاده همان اسناد!! و عکسها را داشت رونمایی میکرد ؟! که چی ؟  من اگر جای آقای فخر آور بودم بابت بردن نامم مردم را جریمه میکردم و یا مجبور میکردم بمن مالیات بدهند !  حال تمام شب دراین فکر بودم ، اگر او مردی پیر و فسیل و از کار افتاده ویک زگیل بزرگ هم روی بینی اش بود آیا بازهم همه اورا بطریقی میکوبیدند  ؟ وزیر سئوال میبردند ؟ بطور قطع و یقین نه ! یکی از چیز هایی که باعث شده این آدمهای مضحکت دست به رسوایی ها و سند سازی و رونمایی از آن بکنند همان جوانی و جذابیت اوست ! همین ، مخصوصا  هنگامیکه لبخند میزند و لبانش را کج میکند (مانند من ) ! این جذابیت بیشتر میشود وچه بسا زنانی باشند  که  آه حسرت بکشند که ای کاش بیست ساله بودیم والان  در خانه او را میکوبیدیم و سر به زیر پایش میگذاردیم !!  شاید هم باشند من چیزی را که نمیدانم بر زبان نمیاورم ، این آرزو هم در دلم موج نمیزند !  چون میدانم مردان سیاسی و آنهاییکه دراین راه گام نهاده اند  ، هیچگاه دل به عشق و زیباییهای آن نخواهند سپرد ،  دو دندان فک پایین او  مانند شیر رشد کرده است و آنجاست که من خشونت و بیرحمی و چه بسا خیلی چیز ها را در او مبینیم ، بهر روی او هم انسان است ،  هنگامیکه کامنت ها را میخوانم صدها فحش و فحاش یکی دونفر بیشتر نیستند که درلباسها وشکلهای مختلفی ظاهر میشوند  اما تعداد آنهاییکه اورا ستایش میکنند و یا قربان صدقه اش میروند از هزاران بیشتر است و خود ش پی باین  جذابیت خود برده و میداند کجا باید اخم کند و کجا لبخندش را نثار شیفتگانش بنماید .

مقصود از این همه ذکر مصیبت این بود که روز گذشته احساس کردم شخصی دست بردی به نوشته های من برده و روی صفحه مرا پرده کشیده پس از جستجوها در "کانادا" اورا یافتم در ایران میدانم که زیر پرده پنهان است وبا فیلتر شکن میخوانند اما در اروپا و امریکا و تا مرزهای چین و اسلوانی و هند حتی رفته است ، حال روی آن پرده کشیده اند .

جناب رییس مرتب میگوید : غمنامه منویس کمی آنرا به لباس طنز بیارای ، اما هنگامیکه دل گرفته و غمگین است از کجا میتوانم مانند آن هنرپیشه روی سن مردم را بخندانم ؟ با این خیال گقتم منهم نام ایشان را بر سر درخانه خود بیاویزم شاید تعداد خوانندگان بیشتر شوند ، البته من  نه سندی رو میکنم و نه چیزی درباره ایشان میدانم و نه برایم مهم است که از کجا آمده اند وبه کجا میروند روز اول دردلم آرزو کردم ایکاش ما هم رییس جمهوری نظیر او داشتیم ! مگر ما چه چیزی از بقیه کمتر داریم ؟ دیدم خیلی چیز ها کم داریم از همه مهمتر نمک نشناسی  وقدر نشناسی وبی ادبی و پرویی و از همه مهمتر دزد ی، این اسنادی را که شب گذشته آن مرد عقب افتاده رو کرده بود من بارها وبارها دیده بودم .
حال با پوزش از ایشان که بی اجازه نام پر افتخار او را روی این صفحه گذاشته ام  برای آنکه شاید خوانندگان بیشتر شوند و ریاست عالیه هم  دلش گرم شده  و از من نا امید نگردد !.
و در این فکرم که ایشان آن لباس زرد را برای نشان دادن بیزاری خود پوشیده اند ، یا مانند من نشان اندوه و یا شاید نشان انتقام باشد ! خیلی دلم میخواهد هر چه زودتر تبلت پر شده و بروم او را ببینم .
گوشی و یا موبایل که ندارم  ، اینستا گرام هم هک شده ، تنها من هستم فیس بوک  که او هم دچار دوار سر شده و آن  تابلت دچار  ویروس شده این بنده خدا هم که دارم مینویسم فس فس مانند پیر مردان  از کار افتاده که دچار آسم وتنگی نفس میباشند   ، دارد خودش را میکشاند تا ماه اگوست اورا به بیمارستان ببرم بلکه ویروسها را از پیکرش جدا سازند چون ماه اگوست من نیستم و همه راحت میشوند !!!ث
دلم تنگه  ، خیلی هم تنگه ، بغضی راه گلویم را بسته ،
--------------------------------------------------
دوستان  بهر من  از حالت مجنون گویید
که خوش آید   خبر حال دو دیوانه  بهم

در قیامت  برهش  باز فرو ریزم جان
افتد آنجا  چو گذار من و جانانه بهم
پایان .
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین « / اسپانیا / 14/07/2017 میلادی /.

پنجشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۶

چتر فریب

هله هشدار که درشهر دو سه طرارند 
که به بتد بیر کله از سر مه بردارند

دو سه رندند که هشیار دل وسر مستند 
که زمین را بیکی عربده در چرخ  بر آرند ........"شمس تبریزی"

در غربت همه جا سایه فریب بر سرمان افتاده است و هر روز زیر چتر فریب دیگری میرویم  ، آرام ، آهسته ، حرف نزن همه چیز درست میشود همین فردا  زندگی خوب خواهد شد!!!!

حال امروز من سر گردان در پیچیدن  به خود ، کلماتم را سر هم میکنم تا برای خود آسایشی بوجود آورم .
کدام آسایش ؟ همه میتوانند پشت دوربینها بنشینند با ارایشی کاملا غلیظ و تازه  و مغزها را  گیج و پریشان سازند ،  و مرا با نفرت از خود برانند ،  دران حال است که چیزی درون قلبم تیر میکشد و سپس پاره میشود  و من  به پناه این کلمات میگریزم  تا مرا در خمره  تاریک خیال  خود  بیاندازند  و خاموشم کنند .
آتشی در درونم شعله میکشد ، کجا بودیم ؟ کجا میرویم ؟  مرا همین کلمات مست میکنند  و من تخمیر میشوم  و آنگاه قطره قطره مانند اشگ در جامها ریخته میشوم ، میل ندارم به یک باره مرا سر بکشند و مرا و خودشانرا خاموش سازند .
دوباره در تیره گیها  اشک میشوم ، خون میشوم و به مغزم خود غذا میرسانم .

کسی مرا ندیده است  چرا که کورند  و کر  آنها همیشه در تاریکی ذهن مهوع خود  نشسته اند و ظاهرشان برق میزند مرا ندیده ان که چه روزها ی داغ تابستان و زمستان  از فراز هر کوچه و خبایانی گریان  گذشتم اما از پای نیفتادم .

امروز لازم نیست که تو یک داستان بنویسی و قهرمانی در ذهن و خیالت بیافرینی باو جان بدهی  مردم را بخندانی و یا بگریانی و یا به تاسف فرو بری امروز تکنو لوژی مدرن همه چیز هارا عیان نشان میدهد  از هر صحنه میتوانی صدها داستان واقعی بنویسی اما کسی دیگر دل نمیسوزاند اشکی نمیریزد قلبها سوخته اند ، مغزها خشک شده اند  همه خود را به طریقی پنهان کرده اند تنها میتوان از سوراخ یک دوربین کوچک آنها را دید .

من همیشه از درون تاریکی ها بشدت گریخته ام ، زمانی که آن موجود حقیر به ولینعمت خود فحاشی کرد ، دو چشم من به پهنای دریا فراخ شدند ، تو ؟ زیر عکس او نشسته ای ، با ملکه دست میدهی ؟ و حال فحاشی میکنی ؟ همه جیبهایترا پرکرده ای همه قبیله گرسنه  ات را سیر ساخته ای ؟ معلوم بود هر ماه باید پولی وجهی برای " آن آخوند نجفی : درقم میفرستاد واو خبر حادثه را باو داده بود .

ناگهان یک روز به هوای معالجه  وچک آپ پس از تصادفش  دست خواهر زاده اش را گرفت برادر زاده قبلا رفته بود و هرچه را که ذاشت دریک بانک درجزیره ای گذاشت و برگشت با مشتی آشغال که ا زمارکت شهر برای ما خریده بود.

از آن  روز فهمیدم چیزی درحال  تغییر است خود او نیز تعییر کرده بود ، اورا بیرون کردند اورا محاکمه کردند وبه زندان وممنوع الحروجی او منتهی شد ، درآن موقع بهترین ساعتی بود که من میتوانستم درب آهنی  و خاکستری آن زندان را بشکنم و فرار کنم .
چهل  سال است  که این فرار ادامه دارد پولهایش را نفهمیدم کجا گذاشت و چه کسانی برایش خوردند آنقدر در تاریکی و ظلمات فرو رفته بود که شب و روز خود را از هم تشخیص نمیداد  همیشه مست  و از خود بیخبر .

حال ایا ای بیخبران ، شما مرا دیده اید ؟  دیده اید که چگونه  از بادها ، رانده شدم ؟  دیده اید که چگونه کوبش شلاق و تازیانه های رکیکی  را بر اندام و صورتم نشسته هنوز جای زخم آنها باقی است    آیا  صدای آنها را میشنوید؟ .
اما من همیشه سر زمینم را درآغوشم  همه جا میبرم  و همیشه از او باردارم  و همیشه درحال درد فریاد میکشم.ث

صورتی اند  ولی دشمن صورتهایند
در جهانند ولی از دو جهان بیزارند

خرقه پوشانه یکی با دیگری در جنگند
لیک چو وا نگری  متفق ویک کارند

 همچو شیران بدرانند و بلب می خندند
دشمن یکدگرند و بحقیقت یارند

بکف ار خار  بگیرند زر سرخ شود
 روز گندم دورند  ار چه به شب جو کارند

مردمی کن  برو از خدمتشان مردم شو
زانکه این مردم  دیگر همه مردم خوارند
پایان
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین « . اسپانیا / 13/ 07 / 2017 میلادی /.



چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۶

آشیانه رفته بباد


فرخزاد مرحوم میخواند :

پسرم بهانه مگیر  ، تو سراغ خانه مگیر 
آشیانه رفته بباد ، پسرم بهانه مگیر.......
------- 
آری پسرم ، بهانه مگیر ، خانه ویران شد و همه چیز بر باد رفت ،  امروز  دو طیف در اطرافت  میبنیی  که  دو نوعند ، یا پول بدهی و طرفدارشان باشی و یا پول بگیری برایشان دشمن بتراشی و پرداخت کننده نامعلوم است . در هر دو حال باز پول حرف اول را میزند . 
دیگر رویای من وتو امام شد  زندگی متعلق بما نبود ،  هر کسی بر میداشت و میگذاشت  در بیداری من و در خوابهای طلایی تو  همه از هم میگرفتند  میربودند  و نام آنرا داد و ستد بازرگانی ،پارلمانی ، سیاسی میگذاشتند و هنوز هم این برنامه ادامه دارد در طیف بزرگتری .

درعین حال تهمت ستمگری هم بهم میزدند و سگهایی که در اطرافشان جمع کرده اند حسابی ترا زخمی و چه بسا تکه تکه ات  بکنند  ، قانون  میسازند    در عین حال از هم میدزدند  سابقه مالکیت  و قدرت دارند  و زمانی این برنامه ها تمام شد رویاها خواهند آمد .
 قانون ها به سازمانها شکل میدهند  و آنهاییکه قدرت و مالکیت را  میپرستند شبها کمتر میخوابند ، خوشبختانه من تو خوابمان خوب است .

حال چه کسی بیدار است ؟ تنها خدا !  خدا هیچگاه بفکر مالکیت  سر زمینها نبود  و هیچگاه هم مردم را به رویا ها فرو نبرد  اما مقتدران شبها که مردم در خوابند  آنها به سراغ رویاهای مشترکشان می روند به ظاهر دشمن و اما در باطن دوستند  و میل دارند " ما" بشوند  با صدها هزار نور افکن  که همه جا را روشن میسازد  با صدها هزار چشمی  که آنها را پاس  میدارد .

پسرم بهانه مگیر، دنیای من تو با همه فرق دارد دنیای ما یک دنیای دانشی و انسانی است  ما " مردم" نخواهیم شد  تنها به آن سرودی که از ذهن روشنمان بلند میشود گوش فرا میدهیم .امروز خوشحالم ، میدانی چرا ، برای آنکه هر چه را که میاندیشیدم درست مو به مو واقعیت پیدا کرد پس ببین احساس من خوب کار میکند حواسش همه جا هست احتیاجی هم  به پلیس مخفی ندارد
تو آرا م باش منهم آرامم . همین و امیدوارم بتوانم به زودی به آنسوی  پرواز کنم و در خلوت با هم گفتگو کنیم که مبادا دیوارها موش داشته باشند که دارند موشها هم گوش وهم دوربین دارند .
هوا ناجوانمردانه وبی هیچ نسیمی داغ و سوزان است دیگر قدرت نشستن و عرق ریختن در این اطاق را ندارم . تا فردا .
شبت بخیر 
مادرت ثریا / اسگانیا / 12 ژولای 2017 میلادی .